با
ترس چشم گشودم، واقعا کسی از پشت بغلم کرده بود، خواستم خودم را جلوتر بکشم ولی دستش را دور کمرم جوری محکم کرده بود که نتوانستم.
خودش را جلوتر کشید:
- چی شد عشقی!
هر چه زور داشتم زدم تا کمی فاصله بگیرم:
- ب... کش... کنار!
کمرم را کاملا #اسیر دستهایش کرد:
- کجا؟
حس #انزجار شدیدی سر تا پای وجودم را گرفت:
- گم...ش !
دستش را مجکم روی لبهایم فشار داد:
-
داد نزن!
اشکم سرازیر شد:
-
خدایا نجاتم بده.
این چه بلایی بود بر سرم نازل شده بود.
یاد نگاه هیزش افتادم که موقع ورود به سلول سر تا پایم را برانداز کرده بود.
با
دستم #گوشه ی تخت را محکمتر گرفتم تا دور شوم.
دست دیگرش از کمرم جلوتر آمده و روی سینه ام قرار گرفت.
جان به تنم نمانده بود، حس خیلی #
وحشتناک و بسیار بدی را تجربه میکردم.
گرمای دستهایش از روی پیراهنم کاملا
#محسوس بود::
-
میدونی چقدر #مشتاقت بودم دختر حاجی؟... همون لحظهای که وارد سلول شدی، دلم واست پر کشید!
آرامتر ادامه داد
- دلمو بردی لامذهب!
چندشم شد، خواستم
داد بزنم:
- دستتو بردار عوضی!
ولی
دستش روی دهانم جوری کیپ شده بود که صدایم درنیامد حتی نفسم به سختی بیرون می آمد چه برسد صدایم را کسی بشنود.
دهانم را کاملا باز کرده و بستم، کمی از گوشت دستش لای دندان هایم گیر کرد.
گوشه ای از شکمم که زیر دستش بود را محکمتر در مشت فشرد:
- حد خودتو بدون #
دخترک!
دندانهایش را روی هم فشرد:
- با #شوکت باشی نونت تو روغنه ولی بخوای #سلیطه بازی دربیاری...
شکمم همچنان داخل مشتش محکم فشرده میشد:
- کاری میکنم #
هیچوقت روی آرامش نبینی...
دندان روی هم فشرد:
-
حالیته!
با #انگشت دور شکمم #خط کشید:
- حالام مثل بچه ی آدم
ساکت می شینی و جیکت درنمیاد که اگه کوچکترین صدایی ازت بشنوم جوری نابودت میکنم که انگار وجود نداشتی....
اشکهایم چون سیل روی گونه ام سرازیر شد...
لبهایش را به لاله ی گوشم چسباند:
- میفهمی که ...
جدیدترین اثر لیلا غلطانی
#سونای
داستانی واقعی از دل زندان زنان
#توصیهی_ویژه
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQПоказать полностью ...