El servicio también está disponible en su idioma. Para cambiar el idioma, presioneEspañola
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Гео и язык канала

статистика аудитории "جنتلمن"

🌼دو رمان از فاطمه اشکو🌼 رمان "جنتلمن"  #اجتماعی_عاشقانه_هیجانی_معمایی  •روند پارت‌گذاری: شب ها ساعت ۹، به‌جز پنج‌شنبه و جمعه 🌟🌟🌟🌟🌟 🌼رمان پرتره🌼  #مدلینگ_  اجتماعی_فول عاشقانه_هیجانی •روند پارت‌گذاری: یک سوم گذاشته و چاپ شده. 🌟🌟🌟🌟🌟 
Показать больше
9 4130
~0
~0
0
Общий рейтинг Telegram
В мире
58 817место
из 78 777
В стране, Иран 
10 742место
из 13 357
В категории
1 405место
из 1 674

Пол подписчиков

Если это ваш канал, тогда можете узнать какое количество женщин и мужчин подписаны на канал.
?%
?%

Язык аудитории

Если это ваш канал, тогда можете узнать какое распределение подписчиков канала по языкам
Русский?%Английский?%Арабский?%
Количество подписчиков
ГрафикТаблица
Д
Н
М
Г
help

Идет загрузка данных

Время жизни пользователя на канале

Если это ваш канал, тогда можете узнать как надолго задерживаются подписчики на канале.
До недели?%Старожилы?%До месяца?%
Прирост подписчиков
ГрафикТаблица
Д
Н
М
Г
help

Идет загрузка данных

Почасовой прирост аудитории

    Идет загрузка данных

    Время
    Прирост
    Всего
    События
    Репосты
    Упоминания
    Посты
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    ‍ بیا بشین اینجا خودم شونه کنم موهات و. بغض کرده تماشایش کردم و باورم‌نشد بعد از یک دعوای سخت و آن همه اذیت حالا این قدر خون سرد اما باهمان اخمهای درهم این جمله را شنیدم. - مگه با تو نیستم؟ - شوخیت گرفته؟ - بغض نکن خوشم‌نمیاد، بدو ببینم. با حالی گرفته و بغضی که داشت نفسم را میبرد بلندشدم و پشت به او نشستم...شانه را برداشت و شروع کرد به ارام شانه زدن موهای بلندی که هیچ وقت از ترسش جرات کوتاه کردنش را نداشتم. اشکم ریخت و دلم برای مهربانی هایش لک زد و او... نمیدانم از کجا تمام مرا میدید. - چندبار بگم جلوی من گریه نکن؟ - چرا دیگه دوستم نداری؟ با همان جدیت و خون سردی جوابم را داد: - حتما دوست داشتنی نیستی! - آبان؟ خواستم برگردم که شانه را ارام زد توی کمرم: - بگی بشین. - بزار من برم... توروخدا. - بدون من اگه زنده میمونی برو. شانه را پرت کرد روی میز و سرجایش خوابید. با همان اشکها تماشایش کردم. - بازم برم بیرون بخوابم؟ - برقم بزن. - میخوام پیش خودت بخوابم، توی بغلت، دلم تنگ شده، آبان؟ - من دلم تنگ نشده، پاشو برو بخواب. قلبم را انگار داشتند سلاخی میکردند. بلندشدم و از تخت پایین رفتم. - ازار داری بخدا. زیر لب گفتم اما شنید. - وایسا. ایستادم و با چشمهای اشکی سمتش برگشتم. - چی گفتی شما؟ - خب ادم یا یکی و دوست داره یا نداره، من اصلا نمیفهمم تو کدومی، موهامو شونه میزنی ولی نمیزاری تو بغلت بخوابم، همش دعوام میکنی ولی از دیدن گریه هام عصبی میشی... نه دوست داری باشم نه میزاری برم... تو... - برو! آن قدر سرد و بی رحم گفت که دلم ترکید. - من بدون تو دووم نمیارم آبان. - پس نتیجه چی میشه؟ اشکم میان تمام حماقت هایی که مرا رساند به اینجا ریخت: - هر چی تو بگی همون میشه. - پس لالا.
    Показать полностью ...
    image
    115
    1
    ‍ - من میخوام برم آبان، میفهمی؟ بیا این درو باز کن! انگار نامرئی بودم! انگار نه من و میدید نه من و میشنید! سرش توی گوشی بود و حواسش هیچ وقت به من نبود. - این زندگیه واسه من درست کردی آخه؟ صدای گوشی اش را بیشتر کرد و آن موزیک اعصاب خرد کن جری ترم کرد. جلورفتم و هوار زدم: - آبان!؟ چشمهایش را بست! این یعنی شروع یک عصبانیت طوفانی! دیدم گوشی را قفل کرد و انداخت روی میز مقابلش، بلندشد و زل زد توی چشمهایم! چشمهایش آتش بود و من هیزم! - درست فهمیدم؟ شما توی خونه ی من صدات رفت بالا؟ اشکم ریخت: - بزار برم، توروخدا. - وقتی اون لباس عروس و تنت کردی و نشستی وردلم بهت گفتم چی؟ - غلط کردم! این بار او بود که صدایش بالا رفت: - گفتم چی؟ - گفتی این راه برگشت نداره! جلوتر امد، جدی تر و عصبی تر پرسید: -بقیش؟ - گفتی اگه این ازدواج سر بگیره و پات برسه به خونم هر چی من بگمه! - شما چی جواب دادی؟ بغضم ترکید و او بی رحمانه گوشش را نزدیک لبهایم اورد: - نشنیدم! - آبان توروخدا تورو... - نشنیدم! از صدای فریادش چشم بستم و جواب دادم: - گفتم قبوله! - پس برو اتاق تا بیام لالا. - من... - من اجازه ندادم حرف بزنی، گفتم گمشو توی اتاق تا بیام!
    Показать полностью ...
    image
    219
    0
    ‍ - من میخوام برم آبان، میفهمی؟ بیا این درو باز کن! انگار نامرئی بودم! انگار نه من و میدید نه من و میشنید! سرش توی گوشی بود و حواسش هیچ وقت به من نبود. - این زندگیه واسه من درست کردی آخه؟ صدای گوشی اش را بیشتر کرد و آن موزیک اعصاب خرد کن جری ترم کرد. جلورفتم و هوار زدم: - آبان!؟ چشمهایش را بست! این یعنی شروع یک عصبانیت طوفانی! دیدم گوشی را قفل کرد و انداخت روی میز مقابلش، بلندشد و زل زد توی چشمهایم! چشمهایش آتش بود و من هیزم! - درست فهمیدم؟ شما توی خونه ی من صدات رفت بالا؟ اشکم ریخت: - بزار برم، توروخدا. - وقتی اون لباس عروس و تنت کردی و نشستی وردلم بهت گفتم چی؟ - غلط کردم! این بار او بود که صدایش بالا رفت: - گفتم چی؟ - گفتی این راه برگشت نداره! جلوتر امد، جدی تر و عصبی تر پرسید: -بقیش؟ - گفتی اگه این ازدواج سر بگیره و پات برسه به خونم هر چی من بگمه! - شما چی جواب دادی؟ بغضم ترکید و او بی رحمانه گوشش را نزدیک لبهایم اورد: - نشنیدم! - آبان توروخدا تورو... - نشنیدم! از صدای فریادش چشم بستم و جواب دادم: - گفتم قبوله! - پس برو اتاق تا بیام لالا. - من... - من اجازه ندادم حرف بزنی، گفتم گمشو توی اتاق تا بیام!
    Показать полностью ...
    image
    1
    0
    ‍ بیا بشین اینجا خودم شونه کنم موهات و. بغض کرده تماشایش کردم و باورم‌نشد بعد از یک دعوای سخت و آن همه اذیت حالا این قدر خون سرد اما باهمان اخمهای درهم این جمله را شنیدم. - مگه با تو نیستم؟ - شوخیت گرفته؟ - بغض نکن خوشم‌نمیاد، بدو ببینم. با حالی گرفته و بغضی که داشت نفسم را میبرد بلندشدم و پشت به او نشستم...شانه را برداشت و شروع کرد به ارام شانه زدن موهای بلندی که هیچ وقت از ترسش جرات کوتاه کردنش را نداشتم. اشکم ریخت و دلم برای مهربانی هایش لک زد و او... نمیدانم از کجا تمام مرا میدید. - چندبار بگم جلوی من گریه نکن؟ - چرا دیگه دوستم نداری؟ با همان جدیت و خون سردی جوابم را داد: - حتما دوست داشتنی نیستی! - آبان؟ خواستم برگردم که شانه را ارام زد توی کمرم: - بگی بشین. - بزار من برم... توروخدا. - بدون من اگه زنده میمونی برو. شانه را پرت کرد روی میز و سرجایش خوابید. با همان اشکها تماشایش کردم. - بازم برم بیرون بخوابم؟ - برقم بزن. - میخوام پیش خودت بخوابم، توی بغلت، دلم تنگ شده، آبان؟ - من دلم تنگ نشده، پاشو برو بخواب. قلبم را انگار داشتند سلاخی میکردند. بلندشدم و از تخت پایین رفتم. - ازار داری بخدا. زیر لب گفتم اما شنید. - وایسا. ایستادم و با چشمهای اشکی سمتش برگشتم. - چی گفتی شما؟ - خب ادم یا یکی و دوست داره یا نداره، من اصلا نمیفهمم تو کدومی، موهامو شونه میزنی ولی نمیزاری تو بغلت بخوابم، همش دعوام میکنی ولی از دیدن گریه هام عصبی میشی... نه دوست داری باشم نه میزاری برم... تو... - برو! آن قدر سرد و بی رحم گفت که دلم ترکید. - من بدون تو دووم نمیارم آبان. - پس نتیجه چی میشه؟ اشکم میان تمام حماقت هایی که مرا رساند به اینجا ریخت: - هر چی تو بگی همون میشه. - پس لالا.
    Показать полностью ...
    image
    1
    0
    ‍ - پاشو بیا بخواب، پاشو ببینم. نشسته بودم روی زمین و زانوهایم را بغل کرده بودم. نگاهم به رختخواب دو نفره ای بود که انداخته بود کف زمین: - هر کاری دلت میخواد باهام میکنی آخرم بیام پیشت بخوابم؟ دیدم خنده اش را کنترل کرد. دستی دور دهانش کشید و با همان اخمهای همیشگی صورتش، نگاهم کرد: - من که هنوز کاری نکردم باهات. با حرص و خجالت صدایش زدم: - آبان!؟ - من به شما گفتم هر حرفی و چندبار میگم؟ مظلوم گفتم: - یه بار. - پس چرا شما هنوز اونجایی؟ - چون بداخلاقی. پیدا بود نه حوصله دارد نه اعصابش کشش لوس بازی های مرا دارد. ولی من دلم برای حرفهای عاشقانه و مهربانی هایش لک زده بود. - بداخلاقی من خیلی اتفاق جدیدیِ واست؟ میای یا بخوابم؟ بلندشدم و قبل از اینکه باز هم با مرور همه چیز بهم بریزد رفتم و کنارش نشستم: - سرم درد میکنه این قدر داد زدی. - بخواب ماساژ بدم. - تو اصلا منو دوست نداری.‌ سرچرخاند و خون سرد تماشایم کرد: - از کجا فهمیدی؟ - تا کی باید بخاطر اشتباهم تنبیه شم؟ - فعلا امشب و رد کن تا بقیش! بخواب ماهک. اشک چرخید توی چشمهایم: - آبان بزار حرف بزنیم. - لالا ماهک. دستش را گرفتم و او عصبی تر از هر وقت دیگری چشم بست: - روی سگ من بیشتر از این اگه بیاد بالا نه به نفع تو نه همسایه ها! - من نمیخواستم اون اتفاق... - چند بار توضیح میدی؟ اشکم میان حرف زدن هایم ریخت: - گوش نمیدی که، فقط می افتی به جون من و... - ماهک ساکت نشی مجبورم... - باشه ساکت میشم فقط، بگو که هنوزم مثل قبلا دوستم داری. نگاهش ماند روی چشمهایم، اشکم را با پشت دست پاک کرد و بی رحمانه گفت: - ندارم عزیزدلم ندارم! دروغ میگفت دیگر نه؟ این هم شکنجه ی دیگرش بود؟
    Показать полностью ...
    image
    122
    0
    ‍ - پاشو بیا بخواب، پاشو ببینم. نشسته بودم روی زمین و زانوهایم را بغل کرده بودم. نگاهم به رختخواب دو نفره ای بود که انداخته بود کف زمین: - هر کاری دلت میخواد باهام میکنی آخرم بیام پیشت بخوابم؟ دیدم خنده اش را کنترل کرد. دستی دور دهانش کشید و با همان اخمهای همیشگی صورتش، نگاهم کرد: - من که هنوز کاری نکردم باهات. با حرص و خجالت صدایش زدم: - آبان!؟ - من به شما گفتم هر حرفی و چندبار میگم؟ مظلوم گفتم: - یه بار. - پس چرا شما هنوز اونجایی؟ - چون بداخلاقی. پیدا بود نه حوصله دارد نه اعصابش کشش لوس بازی های مرا دارد. ولی من دلم برای حرفهای عاشقانه و مهربانی هایش لک زده بود. - بداخلاقی من خیلی اتفاق جدیدیِ واست؟ میای یا بخوابم؟ بلندشدم و قبل از اینکه باز هم با مرور همه چیز بهم بریزد رفتم و کنارش نشستم: - سرم درد میکنه این قدر داد زدی. - بخواب ماساژ بدم. - تو اصلا منو دوست نداری.‌ سرچرخاند و خون سرد تماشایم کرد: - از کجا فهمیدی؟ - تا کی باید بخاطر اشتباهم تنبیه شم؟ - فعلا امشب و رد کن تا بقیش! بخواب ماهک. اشک چرخید توی چشمهایم: - آبان بزار حرف بزنیم. - لالا ماهک. دستش را گرفتم و او عصبی تر از هر وقت دیگری چشم بست: - روی سگ من بیشتر از این اگه بیاد بالا نه به نفع تو نه همسایه ها! - من نمیخواستم اون اتفاق... - چند بار توضیح میدی؟ اشکم میان حرف زدن هایم ریخت: - گوش نمیدی که، فقط می افتی به جون من و... - ماهک ساکت نشی مجبورم... - باشه ساکت میشم فقط، بگو که هنوزم مثل قبلا دوستم داری. نگاهش ماند روی چشمهایم، اشکم را با پشت دست پاک کرد و بی رحمانه گفت: - ندارم عزیزدلم ندارم! دروغ میگفت دیگر نه؟ این هم شکنجه ی دیگرش بود؟
    Показать полностью ...
    image
    1
    0
    _چهره ی نو بازیگر به اتهام قتل دادگاهی شد میخندد عمیقا تیتری را که ساخته دوست دارد تکیه اش را به بارِ کوچکِ گوشه ی سالن میدهد و تیررس نگاهش روی من است:چطوره؟ میلرزم از خشم عصبانیت صدایم در میرود:توعه بیشرف میدونی جواد خودش اوردوز کرد من نکشتمش،بفهم! نمیدانم کی رسیده ام روبروی او شاتِ پایه دارش را تکانی میدهد و با دست آزادش بندِ به بند؛بندِ شنلم را باز میکند:فکر میکنی برای من اهمیت داره اون حیوون چجوری مرده؟ مچش را چنگ میزنم کمی دیر است شنل از پشت روی زمین سر میخورد:پس چرا چنگ انداختی به پرونده ش اگر برات مهم نیست؟ شاتش را زیر لبم میگیرد: گنگ پلک میزنم؛منظورش را نمیفهمم شات را کج میکند و من لب هایم را کیپ میکنم _وقتی حیوون خیلی کوچیکه میبندنش،انقدر که هر چی تقلا کرد نجات پیدا نکنه. مایعِ قرمز رنگ از گوشه ی لبم راه میگیرد: شات را صاف میکند و من مات مانده ام؛زمزمه ام را خر دو به زور میشنویم:این شکلی موندنی نمیشم برات فقط اروم میشینم تا راهِ دور زدنتو پیدا کنم! پسته دختری که در کشاکشِ زندگی در مکانی محدود و رویایِ بازیگری با بازیگرِ معروفی روبرو می‌شود و...
    Показать полностью ...
    رویاپرست | رز🌹
    ✼ به نام خالقی که نویسنده است ✼ * پارت گذاری روزی یک پارت به غیر از جمعه ها * 🌹 دانشجوی زبان و ادبیات فارسی🌱
    248
    0
    _چهره ی نو بازیگر به اتهام قتل دادگاهی شد میخندد عمیقا تیتری را که ساخته دوست دارد تکیه اش را به بارِ کوچکِ گوشه ی سالن میدهد و تیررس نگاهش روی من است:چطوره؟ میلرزم از خشم عصبانیت صدایم در میرود:توعه بیشرف میدونی جواد خودش اوردوز کرد من نکشتمش،بفهم! نمیدانم کی رسیده ام روبروی او شاتِ پایه دارش را تکانی میدهد و با دست آزادش بندِ به بند؛بندِ شنلم را باز میکند:فکر میکنی برای من اهمیت داره اون حیوون چجوری مرده؟ مچش را چنگ میزنم کمی دیر است شنل از پشت روی زمین سر میخورد:پس چرا چنگ انداختی به پرونده ش اگر برات مهم نیست؟ شاتش را زیر لبم میگیرد: گنگ پلک میزنم؛منظورش را نمیفهمم شات را کج میکند و من لب هایم را کیپ میکنم _وقتی حیوون خیلی کوچیکه میبندنش،انقدر که هر چی تقلا کرد نجات پیدا نکنه. مایعِ قرمز رنگ از گوشه ی لبم راه میگیرد: شات را صاف میکند و من مات مانده ام؛زمزمه ام را خر دو به زور میشنویم:این شکلی موندنی نمیشم برات فقط اروم میشینم تا راهِ دور زدنتو پیدا کنم! پسته دختری که در کشاکشِ زندگی در مکانی محدود و رویایِ بازیگری با بازیگرِ معروفی روبرو می‌شود و...
    Показать полностью ...
    رویاپرست | رز🌹
    ✼ به نام خالقی که نویسنده است ✼ * پارت گذاری روزی یک پارت به غیر از جمعه ها * 🌹 دانشجوی زبان و ادبیات فارسی🌱
    1
    0
    درد وحشتناکی در دستم می‌پیچد و جیغی کوتاه میکشم. سریع دستم را نگاه میکنم. از جای بخیه قطره‌ای خون بیرون آمده است. - چیکار کردین؟ - اونقدر تو فکر بودی که هر چی صدات کردم متوجه نشدی. دیدم بهترین فرصته که بخیه رو بکشم. هیچ نمی‌گویم. هنوز شوکه‌ام و خیره‌ام به صورتش. دکتر چگونه است؟ آن نیازهای لعنتی را چه میکند؟ نکند برای خودش یکی را دارد؟ سردی بتادین را حس میکنم. دستم را باند میپیچد: - تو امروز یه چیزیت هست دختر. چانه‌ام گرم میشود و صورتش را بیش از حد نزدیک می‌بینم. - این چه حالیه که داری؟ تو هم به همونی فکر میکنی که من فکر میکنم؟ انگشت اشاره‌اش را زیر چانه‌ام گذاشته و با فشار شستش به روی چانه‌ام، لب‌هایم را از هم فاصله میدهد. زمستان داغ‌و یادتونه😍سارا و علی رو چی 😌مثل من هنوزم باهاشون خاطره دارید اسما کرمی پور نویسنده نود و هشتیا و خالق زمستان داغ باز دست به قلم برده و روایتی بی نظیر رو رقم زده🔥فرصت عضویت محدود❌
    Показать полностью ...
    💎دُردانَگ💎 | اسماء كرمى‌پور
    #کپی_ممنوع❌❌❌ نویسنده رمان‌های زمستان داغ فایل رایگان پاییز بی‌مهر قرارداد چاپ ییلاق دلپذیر (چاپ شده) ادمین تبادل: @Samira_dehghan ادمين کانال : @independent_mnch لینک دعوت https://t.me/joinchat/vDcEOgzT6TMxMDk0
    156
    2
    ‍ ‍ مرد عصبانی شد: - چرا نمی‌خوای قبول کنی بازی خوردی؟ کل بدنش جمع شد: - ! به عقب برگشت و رخ به رخ او شد: - از کدوم بازی حرف می زنی؟ بازی ای که راه انداختی؟ حس سراسر وجودش را فراگرفت: - گفتم که دور و بر من آقای خسروی! پوزخند مرد صدادار بود: - واقعا که! از هر چه مرد بود. صدای پایش نزدیک تر شد: - کسی که خوابه رو می‌شه بیدار کرد ولی اونی که خودشو به خواب زده محاله بیدار بشه سونا! هیچ وقت فکر نمی کرد به این سادگی در بیفتد، یعنی واقعا بازی خورده بود؟ صدا دورتر شد: - راست گفتی زندگی خودته، هر جوری دوست داری به بکش! قطعا دیگر هیچ‌کس باورش نمی‌کرد. خواب بدی بود، آرزو کرد کاش کسی از بیدارش کند: - لابد خیلی که من رو تو این شرایط می بینی. .. دست هایش زیر چادر رنگ و رو رفته جمع شد: - تا سر پا هستم نمی دم هر بی سر و پایی برام تعیین تکلیف کنه... صدای مرد بلند شد: - بابت طرز فکرت متاسفم ولی انگار رو به خونه ترجیح می دی. اشک‌هایش سرازیر شد، دلش نمی خواست تحت هیچ شرایطی پایش را دوباره به آن سلول لعنتی بگذارد از طرفی دوست نداشت خودش را پیش مرد روبرویش که سال ها بود، ذلیل و نشان بدهد ... صدای مرد دوباره بلند شد: - سونا! صندلی را کنار زد و از پشت میز بلند شد: - دیگه اينجا نیا... هیجان ...اضطراب ...عشق ...نفرت . قبل از بصورت آنلاین بخونین.
    Показать полностью ...
    کانال لیلا غلطانی / سونای
    بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تنها کانال لیلا غلطانی نویسنده بعدازتوفصلی‌هست‌به‌اسم‌زمستان‌تر(صدای‌‌معاصر) شکوه‌فراموشی_بهانه‌های بی بها(صدای‌معاصر) زغال‌های‌خاموش_مهتاج #سونای (آنلاین) ادمین 👇🏻 @dimond7676
    144
    0
    ‍ با ترس چشم گشودم، واقعا کسی از پشت بغلم کرده بود، خواستم خودم را جلوتر بکشم ولی دستش را دور کمرم جوری محکم کرده بود که نتوانستم. خودش را جلوتر کشید: - چی شد عشقی! هر چه زور داشتم زدم تا کمی فاصله بگیرم: - ب... کش... کنار! کمرم را کاملا #اسیر دست‌هایش کرد: - کجا؟ حس #انزجار شدیدی سر تا پای وجودم را گرفت: - گم...ش ! دستش را مجکم روی لب‌هایم فشار داد: - داد نزن! اشکم سرازیر شد: - خدایا نجاتم بده. این چه بلایی بود بر سرم نازل شده بود. یاد نگاه هیزش افتادم که موقع ورود به سلول سر تا پایم را برانداز کرده بود. با دستم #گوشه ی تخت را محکم‌تر گرفتم تا دور شوم. دست دیگرش از کمرم جلوتر آمده و روی سینه ام قرار گرفت. جان به تنم نمانده بود، حس خیلی #وحشتناک و بسیار بدی را تجربه می‌کردم. گرمای دست‌هایش از روی پیراهنم کاملا بود:: - می‌دونی چقدر #مشتاقت بودم دختر حاجی؟... همون لحظه‌ای که وارد سلول شدی، دلم واست پر کشید! آرام‌تر ادامه داد - دلمو بردی لامذهب! چندشم شد، خواستم داد بزنم: - دستتو بردار عوضی! ولی دستش روی دهانم جوری کیپ شده بود که صدایم درنیامد حتی نفسم به سختی بیرون می آمد چه برسد صدایم را کسی بشنود. دهانم را کاملا باز کرده و بستم، کمی از گوشت دستش لای دندان هایم گیر کرد. گوشه ای از شکمم که زیر دستش بود را محکم‌تر در مشت فشرد: - حد خودتو بدون #دخترک! دندان‌هایش را روی هم فشرد: - با #شوکت باشی نونت تو روغنه ولی بخوای #سلیطه بازی دربیاری... شکمم همچنان داخل مشتش محکم فشرده می‌شد: - کاری می‌کنم #هیچوقت روی آرامش نبینی... دندان روی هم فشرد: - حالیته! با #انگشت دور شکمم #خط کشید: - حالام مثل بچه ی آدم ساکت می شینی و جیکت درنمیاد که اگه کوچکترین صدایی ازت بشنوم جوری نابودت می‌کنم که انگار وجود نداشتی.... اشک‌هایم چون سیل روی گونه ام سرازیر شد... لب‌هایش را به لاله ی گوشم چسباند: - می‌فهمی که ... جدیدترین اثر لیلا غلطانی داستانی واقعی از دل زندان زنان
    Показать полностью ...
    image
    296
    0
    ‍ ‍ مرد عصبانی شد: - چرا نمی‌خوای قبول کنی بازی خوردی؟ کل بدنش جمع شد: - ! به عقب برگشت و رخ به رخ او شد: - از کدوم بازی حرف می زنی؟ بازی ای که راه انداختی؟ حس سراسر وجودش را فراگرفت: - گفتم که دور و بر من آقای خسروی! پوزخند مرد صدادار بود: - واقعا که! از هر چه مرد بود. صدای پایش نزدیک تر شد: - کسی که خوابه رو می‌شه بیدار کرد ولی اونی که خودشو به خواب زده محاله بیدار بشه سونا! هیچ وقت فکر نمی کرد به این سادگی در بیفتد، یعنی واقعا بازی خورده بود؟ صدا دورتر شد: - راست گفتی زندگی خودته، هر جوری دوست داری به بکش! قطعا دیگر هیچ‌کس باورش نمی‌کرد. خواب بدی بود، آرزو کرد کاش کسی از بیدارش کند: - لابد خیلی که من رو تو این شرایط می بینی. .. دست هایش زیر چادر رنگ و رو رفته جمع شد: - تا سر پا هستم نمی دم هر بی سر و پایی برام تعیین تکلیف کنه... صدای مرد بلند شد: - بابت طرز فکرت متاسفم ولی انگار رو به خونه ترجیح می دی. اشک‌هایش سرازیر شد، دلش نمی خواست تحت هیچ شرایطی پایش را دوباره به آن سلول لعنتی بگذارد از طرفی دوست نداشت خودش را پیش مرد روبرویش که سال ها بود، ذلیل و نشان بدهد ... صدای مرد دوباره بلند شد: - سونا! صندلی را کنار زد و از پشت میز بلند شد: - دیگه اينجا نیا... هیجان ...اضطراب ...عشق ...نفرت . قبل از بصورت آنلاین بخونین.
    Показать полностью ...
    کانال لیلا غلطانی / سونای
    بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تنها کانال لیلا غلطانی نویسنده بعدازتوفصلی‌هست‌به‌اسم‌زمستان‌تر(صدای‌‌معاصر) شکوه‌فراموشی_بهانه‌های بی بها(صدای‌معاصر) زغال‌های‌خاموش_مهتاج #سونای (آنلاین) ادمین 👇🏻 @dimond7676
    1
    0
    درد وحشتناکی در دستم می‌پیچد و جیغی کوتاه میکشم. سریع دستم را نگاه میکنم. از جای بخیه قطره‌ای خون بیرون آمده است. - چیکار کردین؟ - اونقدر تو فکر بودی که هر چی صدات کردم متوجه نشدی. دیدم بهترین فرصته که بخیه رو بکشم. هیچ نمی‌گویم. هنوز شوکه‌ام و خیره‌ام به صورتش. دکتر چگونه است؟ آن نیازهای لعنتی را چه میکند؟ نکند برای خودش یکی را دارد؟ سردی بتادین را حس میکنم. دستم را باند میپیچد: - تو امروز یه چیزیت هست دختر. چانه‌ام گرم میشود و صورتش را بیش از حد نزدیک می‌بینم. - این چه حالیه که داری؟ تو هم به همونی فکر میکنی که من فکر میکنم؟ انگشت اشاره‌اش را زیر چانه‌ام گذاشته و با فشار شستش به روی چانه‌ام، لب‌هایم را از هم فاصله میدهد. زمستان داغ‌و یادتونه😍سارا و علی رو چی 😌مثل من هنوزم باهاشون خاطره دارید اسما کرمی پور نویسنده نود و هشتیا و خالق زمستان داغ باز دست به قلم برده و روایتی بی نظیر رو رقم زده🔥فرصت عضویت محدود❌
    Показать полностью ...
    💎دُردانَگ💎 | اسماء كرمى‌پور
    #کپی_ممنوع❌❌❌ نویسنده رمان‌های زمستان داغ فایل رایگان پاییز بی‌مهر قرارداد چاپ ییلاق دلپذیر (چاپ شده) ادمین تبادل: @Samira_dehghan ادمين کانال : @independent_mnch لینک دعوت https://t.me/joinchat/vDcEOgzT6TMxMDk0
    1
    0
    ‍ با ترس چشم گشودم، واقعا کسی از پشت بغلم کرده بود، خواستم خودم را جلوتر بکشم ولی دستش را دور کمرم جوری محکم کرده بود که نتوانستم. خودش را جلوتر کشید: - چی شد عشقی! هر چه زور داشتم زدم تا کمی فاصله بگیرم: - ب... کش... کنار! کمرم را کاملا #اسیر دست‌هایش کرد: - کجا؟ حس #انزجار شدیدی سر تا پای وجودم را گرفت: - گم...ش ! دستش را مجکم روی لب‌هایم فشار داد: - داد نزن! اشکم سرازیر شد: - خدایا نجاتم بده. این چه بلایی بود بر سرم نازل شده بود. یاد نگاه هیزش افتادم که موقع ورود به سلول سر تا پایم را برانداز کرده بود. با دستم #گوشه ی تخت را محکم‌تر گرفتم تا دور شوم. دست دیگرش از کمرم جلوتر آمده و روی سینه ام قرار گرفت. جان به تنم نمانده بود، حس خیلی #وحشتناک و بسیار بدی را تجربه می‌کردم. گرمای دست‌هایش از روی پیراهنم کاملا بود:: - می‌دونی چقدر #مشتاقت بودم دختر حاجی؟... همون لحظه‌ای که وارد سلول شدی، دلم واست پر کشید! آرام‌تر ادامه داد - دلمو بردی لامذهب! چندشم شد، خواستم داد بزنم: - دستتو بردار عوضی! ولی دستش روی دهانم جوری کیپ شده بود که صدایم درنیامد حتی نفسم به سختی بیرون می آمد چه برسد صدایم را کسی بشنود. دهانم را کاملا باز کرده و بستم، کمی از گوشت دستش لای دندان هایم گیر کرد. گوشه ای از شکمم که زیر دستش بود را محکم‌تر در مشت فشرد: - حد خودتو بدون #دخترک! دندان‌هایش را روی هم فشرد: - با #شوکت باشی نونت تو روغنه ولی بخوای #سلیطه بازی دربیاری... شکمم همچنان داخل مشتش محکم فشرده می‌شد: - کاری می‌کنم #هیچوقت روی آرامش نبینی... دندان روی هم فشرد: - حالیته! با #انگشت دور شکمم #خط کشید: - حالام مثل بچه ی آدم ساکت می شینی و جیکت درنمیاد که اگه کوچکترین صدایی ازت بشنوم جوری نابودت می‌کنم که انگار وجود نداشتی.... اشک‌هایم چون سیل روی گونه ام سرازیر شد... لب‌هایش را به لاله ی گوشم چسباند: - می‌فهمی که ... جدیدترین اثر لیلا غلطانی داستانی واقعی از دل زندان زنان
    Показать полностью ...
    image
    1
    0
    -من بکارت ندارم! البرز -چطور از دستش دادی؟! ایران کنار دیوار روی زمین سر خورد. همه جا تاریک بود. البرز حتی به زحمت چهره ی او را تشخیص می داد نور ماه افتاده بو روی صورت ایران و روشنش کرده بود. با بغض گفت: -فکر می کردم عاشقمه! از بچگی دوستش داشتم. بزرگ که شدم فکر کردم جز اون هیچکی نمی تونه خوشبختم کنه! گفت دوستم داره! گفت تا با هم نخوابیم  آروم نمی گیریم. گفت می خوام درصد عشق و علاقمو بهت ثابت کنم. منم خواستم! اما حالا کجاست که بدبختی منو ببینه؟ رفته عاشق یه دختر دیگه شده! حتی یه نگاه هم به من نمی ندازه! البرز به طرفش رفت ! مقابلش نشست و دستش را برد زیر چانه‌ی او و سرش را بالا آورد : -غصه نخور! یه راهی براش پیدا می کنیم! بغض ایران ترکید: -چطوری؟ فردا  میان ولیه بله برون . پسره متدین هست. فکر می کنه من آفتاب مهتاب ندیده هم. بخدا که آبروی خانواده می ره. تا شب عروسی بفهمه که من دست خورده ام ولم می کنه! برمی گردونه و... اشکها سر می خوردند روی صورت زیبایش!  البرز نفسش را به شدت بیرون دادو گفت: -جواب رد بده! با من ازدواج کن! ایران واماند. با تعجب نگاهش کرد: -چی؟! البرز گفت: -دوستت ندارم و نخواهم داشت! اما باهات ازدواج می کنم و از اینجا می برمت تا آبرو ریزی اتفاق نیوفته! اما باید قول بدی که کار به زندگی خصوصیم نداشته باشی!  ایران  پلک زد!  چشمان درشت البرز می درخشیدند. مرد فاسد و بوالهوسی که از اروپا آمده بود برای سفری کوتاه و حالا قرار بود ورق زندگی ایران را برگرداند. در حالی که البرز هرگز نمی دانست چه چیزی در انتظارش -من بکارت ندارم! البرز متعجب به دهان ایران چشم‌دوخته بود! ایران لبش را گزید : -بدبختی من اینه! من دختر بی آبرویی هستم! کی توی این شهر قبول می کنه با دختری ازدواج کنه که مهمترین بخش دخترانگی رو نداره؟ دختری که بکارت نداره داد می زنه که دست خورده ست. مردای متعصب اینجا منو قبول نمی کنن! البرز به چهره ی غمگین ایران چشم دوخته بود! پس ماجرا این بود!  قلبش تند تند می زد. به زحمت گفت: -چطور از دستش دادی؟! ایران کنار دیوار روی زمین سر خورد. همه جا تاریک بود. البرز حتی به زحمت چهره ی او را تشخیص می داد نور ماه افتاده بو روی صورت ایران و روشنش کرده بود. با بغض گفت: -فکر می کردم عاشقمه! از بچگی دوستش داشتم. بزرگ که شدم فکر کردم جز اون هیچکی نمی تونه خوشبختم کنه! گفت دوستم داره! گفت تا با هم نخوابیم  آروم نمی گیریم. گفت می خوام درصد عشق و علاقمو بهت ثابت کنم. منم خواستم! اما حالا کجاست که بدبختی منو ببینه؟ رفته عاشق یه دختر دیگه شده! حتی یه نگاه هم به من نمی ندازه! البرز به طرفش رفت ! مقابلش نشست و دستش را برد زیر چانه‌ی او و سرش را بالا آورد : -غصه نخور! یه راهی براش پیدا می کنیم! بغض ایران ترکید: -چطوری؟ فردا  میان ولیه بله برون . پسره متدین هست. فکر می کنه من آفتاب مهتاب ندیده هم. بخدا که آبروی خانواده می ره. تا شب عروسی بفهمه که من دست خورده ام ولم می کنه! برمی گردونه و... اشکها سر می خوردند روی صورت زیبایش!  البرز نفسش را به شدت بیرون دادو گفت: -جواب رد بده! با من ازدواج کن! ایران واماند. با تعجب نگاهش کرد: -چی؟! البرز گفت: -دوستت ندارم و نخواهم داشت! اما باهات ازدواج می کنم و از اینجا می برمت تا آبرو ریزی اتفاق نیوفته! اما باید قول بدی که کار به زندگی خصوصیم نداشته باشی!  ایران  پلک زد!  چشمان درشت البرز می درخشیدند. مرد فاسد و بوالهوسی که از اروپا آمده بود برای سفری کوتاه و حالا قرار بود ورق زندگی ایران را برگرداند. در حالی که البرز هرگز نمی دانست چه چیزی در انتظارش هست......
    Показать полностью ...
    چنل رسمی رمان های کهربا.م.راهپیما
    کهربا.م. راهپیما رمان های مهر مه رویان .پریشانی ماه. نامی .هدرا .چاپ شده خانه آلبالو چاپ شده خرمالوی گس در دست چاپ فایل روزگار ماهین فروشی سرآسیمگی آنلاین پست گذاری ۲روز یک بار رمان زیر باران های جنوبی آنلاین حق عضویتی رمان یک روز به شیدایی چنل خصوصی
    47
    0
    -من بکارت ندارم! البرز -چطور از دستش دادی؟! ایران کنار دیوار روی زمین سر خورد. همه جا تاریک بود. البرز حتی به زحمت چهره ی او را تشخیص می داد نور ماه افتاده بو روی صورت ایران و روشنش کرده بود. با بغض گفت: -فکر می کردم عاشقمه! از بچگی دوستش داشتم. بزرگ که شدم فکر کردم جز اون هیچکی نمی تونه خوشبختم کنه! گفت دوستم داره! گفت تا با هم نخوابیم  آروم نمی گیریم. گفت می خوام درصد عشق و علاقمو بهت ثابت کنم. منم خواستم! اما حالا کجاست که بدبختی منو ببینه؟ رفته عاشق یه دختر دیگه شده! حتی یه نگاه هم به من نمی ندازه! البرز به طرفش رفت ! مقابلش نشست و دستش را برد زیر چانه‌ی او و سرش را بالا آورد : -غصه نخور! یه راهی براش پیدا می کنیم! بغض ایران ترکید: -چطوری؟ فردا  میان ولیه بله برون . پسره متدین هست. فکر می کنه من آفتاب مهتاب ندیده هم. بخدا که آبروی خانواده می ره. تا شب عروسی بفهمه که من دست خورده ام ولم می کنه! برمی گردونه و... اشکها سر می خوردند روی صورت زیبایش!  البرز نفسش را به شدت بیرون دادو گفت: -جواب رد بده! با من ازدواج کن! ایران واماند. با تعجب نگاهش کرد: -چی؟! البرز گفت: -دوستت ندارم و نخواهم داشت! اما باهات ازدواج می کنم و از اینجا می برمت تا آبرو ریزی اتفاق نیوفته! اما باید قول بدی که کار به زندگی خصوصیم نداشته باشی!  ایران  پلک زد!  چشمان درشت البرز می درخشیدند. مرد فاسد و بوالهوسی که از اروپا آمده بود برای سفری کوتاه و حالا قرار بود ورق زندگی ایران را برگرداند. در حالی که البرز هرگز نمی دانست چه چیزی در انتظارش -من بکارت ندارم! البرز متعجب به دهان ایران چشم‌دوخته بود! ایران لبش را گزید : -بدبختی من اینه! من دختر بی آبرویی هستم! کی توی این شهر قبول می کنه با دختری ازدواج کنه که مهمترین بخش دخترانگی رو نداره؟ دختری که بکارت نداره داد می زنه که دست خورده ست. مردای متعصب اینجا منو قبول نمی کنن! البرز به چهره ی غمگین ایران چشم دوخته بود! پس ماجرا این بود!  قلبش تند تند می زد. به زحمت گفت: -چطور از دستش دادی؟! ایران کنار دیوار روی زمین سر خورد. همه جا تاریک بود. البرز حتی به زحمت چهره ی او را تشخیص می داد نور ماه افتاده بو روی صورت ایران و روشنش کرده بود. با بغض گفت: -فکر می کردم عاشقمه! از بچگی دوستش داشتم. بزرگ که شدم فکر کردم جز اون هیچکی نمی تونه خوشبختم کنه! گفت دوستم داره! گفت تا با هم نخوابیم  آروم نمی گیریم. گفت می خوام درصد عشق و علاقمو بهت ثابت کنم. منم خواستم! اما حالا کجاست که بدبختی منو ببینه؟ رفته عاشق یه دختر دیگه شده! حتی یه نگاه هم به من نمی ندازه! البرز به طرفش رفت ! مقابلش نشست و دستش را برد زیر چانه‌ی او و سرش را بالا آورد : -غصه نخور! یه راهی براش پیدا می کنیم! بغض ایران ترکید: -چطوری؟ فردا  میان ولیه بله برون . پسره متدین هست. فکر می کنه من آفتاب مهتاب ندیده هم. بخدا که آبروی خانواده می ره. تا شب عروسی بفهمه که من دست خورده ام ولم می کنه! برمی گردونه و... اشکها سر می خوردند روی صورت زیبایش!  البرز نفسش را به شدت بیرون دادو گفت: -جواب رد بده! با من ازدواج کن! ایران واماند. با تعجب نگاهش کرد: -چی؟! البرز گفت: -دوستت ندارم و نخواهم داشت! اما باهات ازدواج می کنم و از اینجا می برمت تا آبرو ریزی اتفاق نیوفته! اما باید قول بدی که کار به زندگی خصوصیم نداشته باشی!  ایران  پلک زد!  چشمان درشت البرز می درخشیدند. مرد فاسد و بوالهوسی که از اروپا آمده بود برای سفری کوتاه و حالا قرار بود ورق زندگی ایران را برگرداند. در حالی که البرز هرگز نمی دانست چه چیزی در انتظارش هست......
    Показать полностью ...
    چنل رسمی رمان های کهربا.م.راهپیما
    کهربا.م. راهپیما رمان های مهر مه رویان .پریشانی ماه. نامی .هدرا .چاپ شده خانه آلبالو چاپ شده خرمالوی گس در دست چاپ فایل روزگار ماهین فروشی سرآسیمگی آنلاین پست گذاری ۲روز یک بار رمان زیر باران های جنوبی آنلاین حق عضویتی رمان یک روز به شیدایی چنل خصوصی
    330
    1
    _من اینجام مگه منو نمیخواستی؟ عمارتِ کذاییش خالی و تاریکست،مانند خودش...نمی‌خواهم بغض کنم،نه! صدایم بالاتر میرود _مگه نگفتی خودمو بذارم تو سینی تقدیمت کنم؟ از غیظ میلرزم و دور خود میچرخم جیغ میزنم: درست پشت سرم بالایِ پله ها صدایِ پا میاید...میچرخم... صدایش محکم و بم است:قانون اول یقه ی پیراهنِ سفیدش را با دو دست صاف میکند _صداتو تو قلمرو من پایین نگه دار پله هارا طی میکند:مثل سرت نفس میزنم آستین هایش مرتب بسته شده اند:قانون دوم میخندد،خشدار:تو همیشه مالِ منی،بودی،هستی،بقیه صرف افعال با خودت پله ها را طی میکند؛کم شدن فاصله اش را حس میکنم،بویِ عطرش لعنتیست.. چانه ام را بالا می اورد:قانون سوم زانو زده ت رو زمین و ترجیح میدم چانه ام را میکشم و زمزمه میکنم:بکش دستتو انگشتش گونه ام را نوازش میکند:به محبس خوش اومدی خانوم سوپراستار پوزخند میزنم مکث می‌کند و تهدید صدایش را خش می اندازد: ولوم صدایش میاید پایین تر:اگه دیگت برای من نجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه... عسلی های چشمانش را خیره ام و میگویم:من وحشی تر از رام تو شدنم... رویاپرست.. پارت اول.. روایتی پرفراز و نشیبِ دختری از فرش به عرش..
    Показать полностью ...
    رویاپرست | رز🌹
    ✼ به نام خالقی که نویسنده است ✼ * پارت گذاری روزی یک پارت به غیر از جمعه ها * 🌹 دانشجوی زبان و ادبیات فارسی🌱
    186
    1
    _من اینجام مگه منو نمیخواستی؟ عمارتِ کذاییش خالی و تاریکست،مانند خودش...نمی‌خواهم بغض کنم،نه! صدایم بالاتر میرود _مگه نگفتی خودمو بذارم تو سینی تقدیمت کنم؟ از غیظ میلرزم و دور خود میچرخم جیغ میزنم: درست پشت سرم بالایِ پله ها صدایِ پا میاید...میچرخم... صدایش محکم و بم است:قانون اول یقه ی پیراهنِ سفیدش را با دو دست صاف میکند _صداتو تو قلمرو من پایین نگه دار پله هارا طی میکند:مثل سرت نفس میزنم آستین هایش مرتب بسته شده اند:قانون دوم میخندد،خشدار:تو همیشه مالِ منی،بودی،هستی،بقیه صرف افعال با خودت پله ها را طی میکند؛کم شدن فاصله اش را حس میکنم،بویِ عطرش لعنتیست.. چانه ام را بالا می اورد:قانون سوم زانو زده ت رو زمین و ترجیح میدم چانه ام را میکشم و زمزمه میکنم:بکش دستتو انگشتش گونه ام را نوازش میکند:به محبس خوش اومدی خانوم سوپراستار پوزخند میزنم مکث می‌کند و تهدید صدایش را خش می اندازد: ولوم صدایش میاید پایین تر:اگه دیگت برای من نجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه... عسلی های چشمانش را خیره ام و میگویم:من وحشی تر از رام تو شدنم... رویاپرست.. پارت اول.. روایتی پرفراز و نشیبِ دختری از فرش به عرش..
    Показать полностью ...
    رویاپرست | رز🌹
    ✼ به نام خالقی که نویسنده است ✼ * پارت گذاری روزی یک پارت به غیر از جمعه ها * 🌹 دانشجوی زبان و ادبیات فارسی🌱
    289
    0
    کام عمیقی از سیگارش می‌گیرد و دودش را که فوت می‌کند با صدایی خشدار می‌گوید: -تو شبا خوب نمی‌خوابی تافته. اصلا نمی‌خوابی. بی‌جواب دستانم را روی بازوهایم سفت می‌کنم و نگاهم را که تا روشنایی خاکستر سیگار بالا می‌کشانم، می‌پرسد: -شبی رو بدون کابوس گذروندی؟ سری به طرفین تکان می‌دهم و کامی دیگر از سیگارش می‌گیرد و کام دیگری... صدایش زمخت و بی حس می‌شود. -دقیقا چی می‌بینی تو خواب؟ دستم را دراز می‌کنم سمت قهوه‌اش، نگاهش مهربان است وقتی قهوه را میان دستم رهایش می‌کند. انگشتانم که دور فنجان چفت می‌شوند می‌گویم: پلکهایش را روی هم فشارمی‌دهد، ساکت می‌شوم و او هم. قهوه‌ی داخل فنجان را که مزه می‌کنم می‌پرسد: -سعی کرد خفه‌ات کنه؟ سری تکان می‌دهم و نه را لب می‌زنم. بعد از مکثی طولانی مردد می‌گویم: -اولین باری که حس کردم وسط خلا گیر کردم... اولین باری که یادم رفت نفس کشیدن چطوریه زیر دستاش... تافته را که می‌نالد، ساکت می‌شوم و نگاهم را می‌دوزم به سیاهی مطلق پشت سرش و کمی بعدتر می‌گویم: -بهت گفتم که خسته می‌شی. گفتم که خسته‌ات می‌کنم. لبخند تلخی می‌زند. -من هیچ‌وقت رهات نمی‌کنم. هیچ وقت دختر حاج‌طاهر. لبم به نیشخندی بی موقع کش می‌آید. -انقدر پست می‌زنم خسته شی. قدمی جلو می‌کشد و می‌گوید: -جرئتشو نداری پسم بزنی. حتی اگه تحمیلی باشم. دود سیگارش که در صورتم فوت می‌شود، دستش از بازویم تا کمرم کش می‌آید و نوازش وار می گوید: -هر قدمی من جلو اومدم تو عقب نرو. وایسا سرجات و به خودت بگو این دستها اذیتم نمی‌کنن. بگو این #روانی منو می‌خواد... به خودت بگو این آدم وسط خلا اگه فقط یه دونه ماسک اکسیژن داشته باشه اونو می‌ده به من. بگو اگر ماسک نداشته باشه هم منو با نفس خودش دوباره زنده می‌کنه. نگاهم را تا صورتش بالا می‌کشانم و ادامه می‌دهد. -ازت رابطه نمی‌خوام تافته... ازت هیچی نمی‌خوام جز اینکه به من عادت کنی، به تمام من عادت کن. نامزد تافته به او تجاوز کرده و به تهمت خیانت طردش می‌کند. تافته می‌خواهد زندگی جدیدی را شروع کند که با دکتر سهند نریمان رو به‌رو می‌شود. سهند زخم خورده‌ی خاندان ادیب است و تافته از همه جا بی‌خبر... همه چیز خوب است تا اینکه تافته می‌فهمد سهند به قصد #انتقام به او نزدیک شده است.
    Показать полностью ...
    ارتیاب
    به‌نام خدایی که از رگ گردن به ما نزدیکتر است ب_اسدپور. کارهای در دست چاپ. #ضجه_های_ویرانی_من #صبح_که_بیاید #صامت در حال تایپ: #ارتیاب #کپی_ممنوع پارت‌گذاری هر روز به جز جمعه‌ها
    367
    0
    توصیه‌ی ویژه❌❌❌
    213
    0
    کام عمیقی از سیگارش می‌گیرد و دودش را که فوت می‌کند با صدایی خشدار می‌گوید: -تو شبا خوب نمی‌خوابی تافته. اصلا نمی‌خوابی. بی‌جواب دستانم را روی بازوهایم سفت می‌کنم و نگاهم را که تا روشنایی خاکستر سیگار بالا می‌کشانم، می‌پرسد: -شبی رو بدون کابوس گذروندی؟ سری به طرفین تکان می‌دهم و کامی دیگر از سیگارش می‌گیرد و کام دیگری... صدایش زمخت و بی حس می‌شود. -دقیقا چی می‌بینی تو خواب؟ دستم را دراز می‌کنم سمت قهوه‌اش، نگاهش مهربان است وقتی قهوه را میان دستم رهایش می‌کند. انگشتانم که دور فنجان چفت می‌شوند می‌گویم: پلکهایش را روی هم فشارمی‌دهد، ساکت می‌شوم و او هم. قهوه‌ی داخل فنجان را که مزه می‌کنم می‌پرسد: -سعی کرد خفه‌ات کنه؟ سری تکان می‌دهم و نه را لب می‌زنم. بعد از مکثی طولانی مردد می‌گویم: -اولین باری که حس کردم وسط خلا گیر کردم... اولین باری که یادم رفت نفس کشیدن چطوریه زیر دستاش... تافته را که می‌نالد، ساکت می‌شوم و نگاهم را می‌دوزم به سیاهی مطلق پشت سرش و کمی بعدتر می‌گویم: -بهت گفتم که خسته می‌شی. گفتم که خسته‌ات می‌کنم. لبخند تلخی می‌زند. -من هیچ‌وقت رهات نمی‌کنم. هیچ وقت دختر حاج‌طاهر. لبم به نیشخندی بی موقع کش می‌آید. -انقدر پست می‌زنم خسته شی. قدمی جلو می‌کشد و می‌گوید: -جرئتشو نداری پسم بزنی. حتی اگه تحمیلی باشم. دود سیگارش که در صورتم فوت می‌شود، دستش از بازویم تا کمرم کش می‌آید و نوازش وار می گوید: -هر قدمی من جلو اومدم تو عقب نرو. وایسا سرجات و به خودت بگو این دستها اذیتم نمی‌کنن. بگو این #روانی منو می‌خواد... به خودت بگو این آدم وسط خلا اگه فقط یه دونه ماسک اکسیژن داشته باشه اونو می‌ده به من. بگو اگر ماسک نداشته باشه هم منو با نفس خودش دوباره زنده می‌کنه. نگاهم را تا صورتش بالا می‌کشانم و ادامه می‌دهد. -ازت رابطه نمی‌خوام تافته... ازت هیچی نمی‌خوام جز اینکه به من عادت کنی، به تمام من عادت کن. نامزد تافته به او تجاوز کرده و به تهمت خیانت طردش می‌کند. تافته می‌خواهد زندگی جدیدی را شروع کند که با دکتر سهند نریمان رو به‌رو می‌شود. سهند زخم خورده‌ی خاندان ادیب است و تافته از همه جا بی‌خبر... همه چیز خوب است تا اینکه تافته می‌فهمد سهند به قصد #انتقام به او نزدیک شده است.
    Показать полностью ...
    ارتیاب
    به‌نام خدایی که از رگ گردن به ما نزدیکتر است ب_اسدپور. کارهای در دست چاپ. #ضجه_های_ویرانی_من #صبح_که_بیاید #صامت در حال تایپ: #ارتیاب #کپی_ممنوع پارت‌گذاری هر روز به جز جمعه‌ها
    221
    3
    همین طور که پیاز خورد می‌کرد اشکانش از چشمش می‌ریختن و غر می‌زد: به یک باره صدای سید از جا پروندشو نگاهش به در ورودی آشپز خانه کشیده شد: - شد یا نشد بلاخره؟ اخم کرد همین طور که پیاز های بنفش تند رو برای نذری آش مادر شوهرش خورد می‌کرد گفت: - دِ نشد دیگه آقا سید الیاس من دلم می‌خواد شوهرم پیش خودم بخواب چشم و دلشو سیر کنم که نره بیرون چشمش دیگرانو بگیره اشکانش رو صورتش می‌ریختن و الیاس وارد آشپز خونه شد و خیره به یقه باز حنایش آب گلوش رو قورت داد د سعی کرد نگاه نکند: - لا اله ال‌الله... منو چه به نگاه به ناموس دیگران زن؟ حالا چرا گریه می‌کنی؟ سر این که مامانم نزاشت دیشب پیش هم بخوابیم؟ چپ چپ نگاه کرد و در دلش برای ته ریش مشکی مردش ضعف رفت: - لا اله الله که نگاه نمی‌کنی به ناموس بقیه؟ منم نگفتم ناموس بقیه که میگم میری دخترا و زنارو صیغه میکنی میشن ناموس خودت والا دینتون که تا ۹۰ تارو حلال می‌دونه تو صیغه... باز اشکانش رو صورتش ریختن و سید وا مانده نگاه می‌کرد به تازه عروسش: - به الله به ولله که تو یکیش موندم چه برسه به نودتا... گریه نکن خواست اشکان حنا را با دست پاک کنم اما حنا دست مردونه سید رو پس زد و حرصی گفت: - نکن اِلیا نکن حوصله ندارم این اشکام برای تندی پیاز دست نزن سید تو گلو خندید و دوباره نگاهش کسیده شد به یقه حنا... خط سینش مشخص بود و دینو ایمون می‌برد: - تا چند دقیقه پیس که آقا سید الیاس بودم..‌ حالا شدم اِلی؟ چپ چپ نگاه کرد مرد رو: - هان فگر کردی مامان جونتم بهت بیستو چهاری بگم آقا سید الیاس طباطبایی یعمی مثلا بچه بودی مامانت می‌خواست یک کلمه بهت بگه بتمرگ میگفت آقاسید الیاس طباطبایی بتمرگ! این بار بلند زد زیر خنده و ناخواسته دست نوازش واری بین سینه های زنش کشید د گفت: - فرا میبرم عقدت میکنم که دیگه دارم خل میشم خودمم نگاه خجالت زده حنا که روش نشست ادامه داد: - چی شد؟ چرا یهو ساکت شدی؟ تو که خودت دوست داری پیاز هارا رها کرد: - دوست که دارم اما... اما خب خجالت میکشم یهو این طوری میگی سید سینی بزرگ میاز خورد شدرو برداشت و گفت: - تو و خجالت؟ از آشپز خونه بیرون رفتو صدای حنا به گوشش رسید: - حالا که اصرار داری خجالت نکشم حله فقط... به مامانت بگو این قدر از من کار نکشه اه خسته شدم در تن مردش پیچ خوردو اعتراض کرد: زیر گلویه نازدانش رو بوسید: کوبید تخت سینه مردش: سید نچی کرد و نوک بینی حتا را گاز ریزی گرفت: -
    Показать полностью ...
    معجزه‌ای‌به‌نام‌تو|ساراانضباطی
    «﷽» ♥معجزه‌ای به نام تو♥ به قلم: "سارا انضباطی" نحوه پارتگذاری: شنبه‌ تا پنجشنبه پیج نویسنده: http://Instagram.com/sara_enzebati79 پارت اول: https://t.me/peranses_eshghe/83236 شرایط vip: https://t.me/peranses_eshghe/93739 ارتباط با ادمین: @samne77
    273
    7
    با گریه و دستایی که می‌لرزید دوباره به گوشیش زنگ زدم و جواب ندادو بازم رفت رو پیغام گیر که با گریه این بار حرفمو زدم! - الیاس مامانت آوردتم دکتر زنان گواهی دختر بودن منو بگیره... هقی زدمو ادامه دادم: - ترو خدا جواب بده منو آورده پیش دوستش که دکتر معاینه شم من گفتم دستشویی دارم اومدم سرویس بهداشتی ترو خدا بیا تا بدبخت نشدیم تماسو قطع کردم و گوشیو چسبوندم به سینم که صدای در بلند شد و بعدش صدای مادر شوهرم - حنا جان مادر؟ بیا دیگه دختر قشنگم لیلی وقت گذاشته واس ما اگنه سرش شلوغ دستی زیر چشمام کشیدم و لب زدم: - اومدم مامان جون وَ زیر لب ادامه دادم - عفریته ی شهر اوز عفریته.... نگاهمو به گوشیم دادمو الیاس چرا نبود؟ نمیشد بیشتر از این معطل بزارمشون و از سرویس بیرون زدم و مادر شوهرم با دیدنم با خنده مفهوم دار گفت: - چرا رنگت پریده عروس گلم؟ - مامان جون دوست ندارم لنگامو یعنی پاهامو واس یکی باز کنم الیاسم عصبی میشه بفهمه بیا بریم نیشخندی زد: - عزیزم دیگه قرار نیست دختر بمونی که بخوای محافظه کار باشی کم کم باید عادت کنی واسه معاینه بالاخره شب بعد زفاف بعدش بارداری اینم یه معاینه ساده که اذیت نشی فردا بعد عروسی نیم‌نگاهی بهم کرد و هولم داد سمت اتاق پزشک و با بدنی لرزون ناچار وارد اتاق شدم و نگاهم به دکتر نشست که با لبخند گفت: - عروس خانم چرا دیر میکنی برو اماده شو ❌ با چکی که زیر گوشم خورد تو خودم جمع شدمو سرمو انداختم پایین که بدون در نظر گرفتن آبروی من وسط مطب به اون شلوغی که مردم توش بود داد زد: - چرا پسر خودش ۱۰ تا ۱۰ تا صیغه کرده بود عیب نبود؟ ولی من سرمو آوردم بالا که یه چک دیگه تو گوشم کوبوند و داد زد: هولم داد و چند لحظه بهد صدای هوار مردی تو مطب پیچید: جوری هوار میزد که کسی نمی‌تونست ساکتش کنه بی توجه به همه حتی مادرش اوند سمت منو بلندم کرد از رو زمینو سرمو چسبوند به سینش و روبه مادرش که رنگش پریده بود گفت: هق هقم تو آغوشش بلند شد و مادرش دهنش مثل ماهی بازو بسته میشد که سمت در خروجی مطب رفت و ادامه داد 🛑
    Показать полностью ...
    163
    1
    ⁠ روشنا عزیزدردونه یه خانواده چهار نفره اس. خانواده خوشبختی که با خواستگاری آرمین از روشنا همه چیزشون زیر و رو می‌شه! خواهرش می‌شه دشمنش و قسم می‌خوره آرمین رو به تختش بکشونه.... همه چیز طبق آرزوها روشنا پیش می‌ره همه چیز تا روز قبل عروسی! همه چیز کن فیکون می‌شه! روشنا به جای عروس شدن می‌شه خاله و آرمین به جای داماد شدن می‌شه پدر! آرمینی که عاشق و دلداده روشناست اما بچش تو بطن خواهرزنشه....!
    -
    130
    1
    توصیه‌ی ویژه❌
    171
    0
    ❌پارت واقعی❌ ✨نوری که صورتم را پوشاند، مرا وادار به تماشا کرد. دستانم شروع به لرزیدن کردند. وقتی او را در اتومبیل سیاه رنگش دیدم، همچون مسخ شدگان در عرض کوچه به تماشا ایستادم. از صدای بهم خوردن در اتومبیل شانه‌ام بالا پرید. مغزم فرمان فرار می‌داد، اما پاهایم نافرمانی می‌کردند. وقتی دقیقا مقابلم ایستاد، قلبم دیگر نزد؛ به خدا که نزد... سرخی بی سابقه‌ای جنگل نگاهش را در برگرفته بود؛ حتم دارم هیچ سرانگشت مهاری قادر به باز کردن آن گره کور ابروهایش نبود. دست چپش مشغول ماساژ دادن گردنش شد، وقتی پرسید: _خوش گذشت؟ آب دهانم را به سختی قورت دادم. زبانم به کل بند آمده بود. نگاهش به سمت پنجره بود وقتی که دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش بیشتر می‌شد. مسیر نگاهش را دنبال کردم؛ وقتی او را پشت پنجره نظاره گر ماجرا دیدم، روح از بدنم پرواز کرد. چطور به او می‌گفتم آن‌چه که گمان می‌برد نیست؟ _آقا نسرین هستن دیگه! _آرسان به خدا... _آرسان مرگ، آرسان رو زهرمار. گلی این‌جا چه غلطی می‌کنی‌ها؟! جز گریه کاری از من ساخته نبود؛ چه باید می‌کردم؟ صدای عربده‌اش مرا در هم شکست. _چی برات کم گذاشتم؟! چی خواستی نداشتی که الان اینجایی؟ چی ازت گرفتم که این حروم‌زاده انداخته جلوت؟ _آرسان جان، آروم باش... پوزخندش حتی به گوش فلک هم رسید: _آروم؟ من الان آرومم، خیلی آروم. صورتش را نزدیک‌تر آورد و از مابین دندان‌های قفل شده‌اش غرید: _ اون‌قدر آروم... و مابقی جمله‌اش را در گوشم به اتمام رساند: _ که می‌خوام دونه به دونه اون استخونای خوشگلت رو خُرد کنم.✨ ⚡⚡رمانی بر اساس داستان واقعی ⚡⚡
    Показать полностью ...
    رمان "لوسیفر" به قلم " سحر فاطمی‌راد"
    💢رمان لوسیفر💢 ✒️پارت گذاری، از شنبه تا چهارشنبه ✒️
    275
    1
    ⁠ ⁠ ‍ ‍ ‍❤️‍🔥 رمانی عاشقانه و جذاب که دل هر مخاطبی رو لرزونده لباس‌عروس‌ میان‌ دستم‌ مچاله‌شد و با بغض نالید: - مامان، آرمین هنوز نیومده! صدای بهت‌زده مادر مانند ناقوس مرگ در گوشش زنگ خورد. - یعنی چی مگه میشه؟ جواب این همه فامیل رو چی بدیم دوساعته همه منتظرن... با بغض میان حرفش پریدم: اشکم سرازیر شد بدون اینکه به فکر ارایشم باشم. -نابود می‌شم‌ مامان‌، هزار تا‌ حرف‌ پشتم‌ می‌زنن... مخصوصا ارسلان و مادرش با اون جریانی که قبلا ... هما باحرص غرید. - ترسم از همین بود روشنا... دست خواهرت رو بگیر و زود بیا. خانواده پدرت دیدن این روز آرزوشون بود... حرف مادرم چون خنجر در قلبم فرو رفت. دستانم مشت شد. - اون که صبح اومد ارایشگاهی که تو بودی، یعنی چی؟ صدای فریاد خشمگین پدرم گوشم رو خراشید. -بده من این ماسماسک رو... روشنا شما کدوم قبرستونی هستید؟ آبرو و حیثیت‌ برام‌ نذاشتن. همه دارن پچ‌پچ می‌کنن. این‌ چه‌ عروسیه‌ که‌ عروس‌وداماد و فامیل‌ داماد حضور ندارن... اشک صورتم رو خیس کرد. لباس عروس مانند شمع داغ تنم رو میسوزوند. - بابا... آرمین نیست. پدرم مکث کوتاهی کرد.گویا شوکه شده بود. به خود که آمد، نعره زد. صدای پچ‌پچ مامان راشنیدم. -رویا هم غیبش زده،گوشیش رو جواب نمیده، نکنه.... - خونه و زندگیشو آتیش میزنم. ما از این نداشتیم. خون هر دو حلاله... دست و دلم به لرز افتاد نمی‌خواستم باور کنم. امکان نداشت رویا با تموم چنین در قلبم فرو کنه. اما حرفی که دو روز پیش با بدجنسی گفته بود: - زانوانش سست شد و روی زمین زانو زد. آرمین عاشقش بود همانطور که او عاشق بود. صدای زنگ تلفن نگاه خیس از اشکش را به سمت گوشی کشاند. کی تماس قطع شده بود؟اسم ارسلان که روی صفحه نمایان شد قلبش از حرکت ایستاد. هنوز بله نگفته بود که صدای خندانش در گوشش پیچید. این رمان جذاب رو از دست ندید🤗🤗 بعد از یک سال و نیم با یه رمان برگشته. نویسنده‌ای با قلم قوی، دارای ۸ رمان چاپی و ۸ رمان در نوبت چاپ😍😍
    Показать полностью ...
    -
    239
    0
    سلام عزیزای دلم وقتتون بخیر. امیدوارم حالتون خوب باشه. طبق قراری که از اول داشتیم جنتلمن قرار بود دو پایان داشته باشه، پایان ناقص تلگرامی و پایان کامل چاپی. از اونجا که شاید خیلی ها نتونن نسخه ی چاپی رو تهیه کنن، ما از طریق اپلیکشن باغ استور (طبق روال قبل وی آپی)کار رو ادامه میدیم با قیمت 28 هزار تومان. این پول، پول خیلی زیادی نیست و فکر می کنم همه بتونن از پس پرداختش بر بیان. اگر دوست دارین جنتلمن رو کامل بخونین و سر از معماهای باقی و عشق نامعلوم توی داستان سر دربیارین، فقط و فقط از طریق اپلیکشن باغ استور میتونین بخونین. لینکشو این پایین براتون قرار میدم. مرسی که همیشه کنارم بودین و تو این راه تنهامون نذاشتین. میبوسمتون. راهنمای نصب نسخه ios برای آیفون: فایل نصب نسخه Android برای سامسونگ، هوآوی، شیائومی:
    Показать полностью ...
    1 671
    0
    #جنتلمن #631 دستش را از روی زانویم برمیدارد و می شنوم صدای موبایلش که چندین چیک می خورد. بی قرار چشم باز می کنم. فکر کنم قرمزی صورتم به چشم هایم می رسد و باز می شود کاسه اش! -چیکار می کنی؟ فیلم می گیری؟ عکس می گیری؟ من دارم می لرزم از ترس تو داری مدرک جمع می کنی... و او در نهایت خونسردی مشغول فیلم برداری از من است! -تو به من بگو اگه خودتم یه هندونه ی قرمز بی تخم رو می دیدی، میتونستی از مزه کردنش بگذری یا نه؟ لب و لوچه ام را آویزان می کنم و می پرسم: -یعنی نوبت به من نمی رسه؟ یعنی روزی نمیرسه که من به ترس هات بخندم؟ نمی دانم چرا ولی خنده ی صورتش جمع می شود. می خواهم بپرسم چه شد، ولی چون همزمان می شود با رسیدنمان به پایین، به مردی که کنترل چرخ و فلک را بر عهده دارد، می گویم: -میخوایم پیاده شیم... نامی خبیث می شود و خیلی زود از حال قبلش بیرون می آید و با دست هایش، اشاره ای به چرخیدن می کند: -یه دور دیگه برو... منی که حرص خوران نگاهش می کنم را با لبخندی خباثت بار رد می کند و نیم رخش را به من می سپارد: -بالاخره که باید یه فرقی بین زن و مرد باشه... هوم؟ " خودم را در آغوش می گیرم و چشم های نیمه بسته ام را کامل می بندم. لبخندی به سقف می زنم و لب هایم را بر روی می لرزانم: -شب بخیر ال نور خوشحال... خوشبخت... عاشقِ نامی! *** "نامی" "سلام. من نامی ام. همونی که یه روزی همه رو خاطرخواه خودش می کرد و یه شهرو دنبال خودش می کشوند. تنها کسی که اجازه ی بیشتر از حد موندن بعد از ساعت مقرر خونه ی آق بابا رو داشت. همونی که نفس همه رو می گرفت ولی کسی نمیتونست دست به دلیل نفس کشیدنش بزنه. همون نامی ام، کمی ضعیف تر، کمی بیشتر از کمی!" خودکار خوش دستی که بین انگشت هایم جا گرفته را چندین بار تکان می دهم تا کلمات به جای خروج، ورود کنند. "دکترم توصیه کرده بود که اگر خواستی می تونی نامه ی خشم بنویسی، اونم تو مواقعی که نمیتونی خودتو کنترل کنی. الان این حسو دارم... همین الانی که همه خوابن و من بیدار... همین الانی که همه دارن به فردا فکر می کنن و من به دیروز... چرا همه چیز برای من برعکسه رو نمیدونم ولی اینکه چطور همین اوضاعِ برعکس رو کنترل کنم رو میدونم..." یک طرف نگاهم به آق بابای خوابیده است و یک طرف دیگه به نیمایی که پلک هایش تکان می خورد. او هم مثل من سرخورده ادامه می دهد، میدانم ولی نمیدانم چه اصراری به لو ندادن دارد... هه! "باید نقش بازی کرد. حتی اگه پر از کینه باشم، حتی اگر پر از داد و بیداد باشم. من جوونم. خوشتیپم. خوب شدم. دیگه روانم تحت تاثیر افکار پریشون قبل نیست. دیگه میتونم راحت حرف بزنم و خودمو جمع و جور کنم. میتونم خیلی راحت گولشون بزنم و دورشون بزنم." برای نوشتن بند آخر به دنبال کلمه های مثبت می گردم. کلماتی که قبل از خواب باید تکرار شوند. هر چه بیشتر، بهتر... هر چه پر تر، بهتر... با کمی گشتن میان کتابخانه ی خالی مغزم، پیدا می کنم و می نویسم: "من پیشرفت کردم، بیشتر از این هام باید پیشرفت کنم. الان با قرص، فردا بی قرص. الان با ذهن مریض، فردا با ذهن سالم. من نه تنها به مانی، به خودمم قول دادم خوب شم. زندگی آرومی داشته باشم. سالم زندگی کنم... من میتونم ولی دور از آق بابای بی شرف... ال نور بی شرف تر... دور از همه ی آدم های منفی دورو برم..." امضا و نقطه ی آخر را می زنم و جمعش می کنم. توی کیفم می چپانمش تا فردا پاره اش کنم. الان و میان سکوت سوئیت نمی شود. سوئیتی که تک اتاقش به ملکه ی آق بابا رسیده و ما باید توی هال و آشپزخانه ی فکسنی اش بخوابیم... سر روی بالشت می گذارم و در حالی که نگاهم میخ به ساعتیست که 2نصف شب را نشان می دهد زیر لب می گویم: -شب بخیر نامی... پسرِ هدفمند... متنفر از ال نور... *** «پایان تلگرامی رمان. پایان اصلی در اپلیکشن باغ استور(توضیحات در بنر بعد)» لینک نقد:
    Показать полностью ...
    1 156
    6
    #جنتلمن #630 من که حسش را با حس مادری ذاتی خودم ادغام می کنم، می دانم چه کشیده... مهربان جواب می دهم: -میدونم عزیزم. خیلی سخته. خدا براتون حفظش کنه. خیلی عروسکه ماشاا... وروجک خانوم خودش را به پای مادرش می چسباند و می گوید: -مامانِ دَشندَم...(قشنگم) دلم می خواهد بچلانمش! نامی هم با لفظی کوتاه جواب می دهد: -خواهش میکنم. وظیفه ی انسانی بود... کم کم با خانوم محترم و دختر دلبرش خداحافظی می کنیم و بالاخره به سمت پیست ماشینی که نامی کلی ذوقش را دارد می رویم... *** سقف تنها اتاق خواب سوئیت برای من است. قاب عکس های طبیعت روی دیوار اتاق برای من است. تراس خنکش، پرده های سبز رنگش... همه و همه برای من است. منی که هیچ چیزی تا امروز برایم نبوده... دو دستم را روی شکمم می گذارم و ناخودآگاه به چند ساعت پیش می روم. من و نامی هستیم، بی مزاحم، درون چرخ و فلکی که در بالاترین نقطه ی خود است و چرخ می خورد... " -چشماتو ببند. میله های دورم را محکم می گیرم و چشم هایم را می بندم. -نمیتونم داد نزنم... گرمی دست هایش که روی پاهایم می چسبد را حس می کنم اما ذره ای از ترسم را نمی کاهد... -داد بزن ولی نترس... من اینجام... داد می زنم: -از ارتفاع می ترسم. صدایش از روبه رو می آید: -مگه نگفتی بهم اعتماد داری؟ بلندتر داد می زنم: کاش بهت اعتماد نمی کردم... با تاب خوردن کابین سرباز، صدایم خفه می شود و آرام تر ولی هراسیده تر می گویم: -کاش نیومده بودم... به زانوهایم فشار آرامی می آورد و من همچنان با چشم های بسته غرغر می کنم: -ولم کن نامی... تو نمیدونی من از ارتفاع می ترسم؟ نمیدونی این فوبیا با روی یه چهارپایه ی چند متری هم هنوز برطرف نشده؟ صورتم را آویزان می کنم: -چرا آخه؟ صدای خنده های ریزش را می شنوم اینبار... کیف می کند از هراسیدن همیشه ی من! کاش این عادتش را ترک می کرد. -نخند... میله ها را سفت تر می چسبم و با کوبیدن پایم به زیرش، می نالم: -می ترسم... آقا می ترسم... قرار نیست تو همه چی بشم غول بی شاخ و دم که! می ترسم... لبم را می گزم و بلافاصله با هراسی شدیدتر می گویم: -چرا میزنم زیر پام آخه! اینجوری بیشتر می لرزه کابینش... چرا اینجا شیشه نداره؟ چرا اینجا اتاقک نداره؟ بدم میاد ازت ارتفاعِ احمق... خنده اش را ولومی بی سابقه می دهد: -ال نور اگه ببینی چه عزیزی شدی، خودت خودتو چشم می کنی... لینک نقد:
    Показать полностью ...
    1 162
    5
    Последнее обновление: 11.07.23
    Политика конфиденциальности Telemetrio