🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#part451
لب و لوچه ام آویزون شد
_نمیشه از راه دیگه این کارو بکنیم نه با دلبری کردن من ؟؟
چپ چپ نگاهم کرد :
_هیچ راهی نمیتونه پرستو رو از اینجا فراری بده جز اینکه داداشم دیگه نخوادش
با استرس به جون لبام افتادم
که پوووف کلافه ای کشید و دستش روی گونه ام نشست
_آروم باش فقط سعی کن تموم گذشته رو فراموش کنی اون وقت میبینی که میتونی یه طور دیگه آرمین رو ببینی و حتی براش دلبری کنی
دودل و ناراحت نگاهش کردم
که خیره چشمام شد و با دلسوزی گفت :
_نمیخوای یه فرصت به هردوتون بدی و بزاری راحت اون دختره بیاد توی زندگی که حق توعه جولون بده ؟؟
حرفاش من رو به فکر فرو برد
راست میگفت این زندگی حق من بود
درسته اولش با بدبختی و بحث شروع شد
ولی شاید همه چی میتونست یه طور دیگه ای باشه آره
باید تموم تلاش خودم رو بکنم
اینطوری وقتی به گذشته برگردم ناراحت نمیشم که تموم تلاش خودم رو نکردم و هیچ کاری برای زندگیم نکردم
_باشه !!
لبخند روی لبهاش بزرگتر شد
_آهاااان اینه
با خنده سری به نشونه تاسف به اطراف تکون دادم اون از من بیشتر ذوق داشت که پرستو رو با خاک یکسان کنه
باز مشغول کارش شد
که با فکری که به ذهنم رسید سوالی خطاب بهش پرسیدم :
_جریان پرستو و آرمین چیه ؟؟ منظورت از اون حرفی که توی حیاط بهش زدی چی بود ؟؟
اخماش درهم شد و عصبی گفت :
_هیچی جز اینکه هر بلایی خواست سر داداش ساده من آورد و بعد از اینکه پولاش بالا کشید رفت خارج کشور ، الان نمیدونم چه دروغایی سرهم کرده که باز تونسته مخش رو بزنه و ببخشتش
آهان پس گذشته آنچنانی با هم داشتن
ولی من این بار نمیزارم هر کاری که دلش میخواد بکنه باید جلوش رو بگیرم
توی فکر بودم
که به سمت کمد لباسی رفت و درحالیکه بازش میکرد صدام زد و جدی گفت :
_بیا که حالا نوبته لباساته !
جلوی چشمای متعجبم لباس باز و آنچنانی به سمتم گرفت و دستور داد بپوشمش
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
Показать полностью ...