El servicio también está disponible en su idioma. Para cambiar el idioma, presioneEspañola
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Категория
Гео и язык канала

статистика аудитории Haafroman | هاف رمان

رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من  http://Www.instagram.com/haafroman  ادمین وی‌آ‌ی‌پی :  @tabhaaf  پیام ناشناس به من : https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk  
Показать больше
20 971-56
~5 337
~27
28.79%
Общий рейтинг Telegram
В мире
40 783место
из 78 777
В стране, Иран 
7 258место
из 13 357
В категории
2 976место
из 5 475

Пол подписчиков

Если это ваш канал, тогда можете узнать какое количество женщин и мужчин подписаны на канал.
?%
?%

Язык аудитории

Если это ваш канал, тогда можете узнать какое распределение подписчиков канала по языкам
Русский?%Английский?%Арабский?%
Количество подписчиков
ГрафикТаблица
Д
Н
М
Г
help

Идет загрузка данных

Время жизни пользователя на канале

Если это ваш канал, тогда можете узнать как надолго задерживаются подписчики на канале.
До недели?%Старожилы?%До месяца?%
Прирост подписчиков
ГрафикТаблица
Д
Н
М
Г
help

Идет загрузка данных

Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine

sticker.webp

1 829
0
- این چیه پوشیدی؟ اینجا داهاتتون نیست که از این لباسا بپوشی! دخترک نگاهی به لباس‌های کوردی رنگی‌اش انداخت و دستی به دامنش کشید. - ولی... ولی اینا لباس محلیه عروس عمو.... مستانه با فیس و ادا چهره‌اش را جمع کرد. - صد دفعه گفتم به من نگو عروس عمو! بگو خانم! مستانه خانم! دخترک بغضش را برای بار هزارم قورت داد. چه بخت سیاهی داشت.... اگر پدرش نمیخواست او را به آن پیرمرد بدهد، هرگز مجبور نبود به پسرعموی تهرانی اش پناه بیاورد و این خفت را به جان بخرد... - چشم... مستانه خانم... در حالی که عملا دماغش را چین انداخته بود وارد آشپزخانه شد و در قابلمه را گشود. _ دستاتو شسته بودی که؟ چرا پیاز ریختی تو غذا؟ اه! نمیدونی من بوی پیاز بدم میاد؟ لج بازی میکنی؟ بغض کرده به سمتش چرخید و نالان نگاهش کرد. _ آخه مستانه خانوم بوی مرغ و با چی ببرم؟ باید با پیاز عطر دارش کنم خب. حرصی چشم غره‌ای رفت و با طلبکاری پاسخ داد: _ با من کل کل میکنی؟ والا مشکل داری برگرد دهاتت عزیزم. دعوت نامه فرستاده بودم مگه برات؟برو یه دوش بگیر توروخدا شب مامانم اینا میان بو پشگل ندی! لب هایش از شدت بغض لرزید و نگاهش به نم نشست. تا کی قرار بود این خفت ادامه دار باشد را نمیدانست اما... جانش به لب رسیده بود. دستکش آشپزخانه را روی سینک انداخت و خواست از آشپزخانه خارج شود که صدای تمسخر آمیزش را شنید. _ این شال و روسری مسخرت و هم شب ننداز سرت. با ناراحتی چرخید به سمتش و گفت: _ اما... من... من نمیتونم خانوم! مستانه اخمی کرد و با چندش پرسید: _ بلا به دور نکنه شپش داری؟ آره؟ یا نه... کچلی داری تو؟ _ چه خبره اینجا؟ باصدای جدی وریا که تازه از حمام خارج شده بود، مستانه چنگ انداخت به روسری ویان و با چندش غرید: _ برداشتی دخترعموعه چرک و مریضتو اوردی تو خونه زندگی من! این لای گاو و گوسفند بزرگ شده هزار تا درد و مرض داره وریا! الانم شالشو در نمیاره که ببینم شپش داره یا نه. وریا نگاهی به چشم‌های اشک آلود ویان انداخت و با تحکم گفت: _ دستتو بکش مستانه! طلبکار نگاهش کرد. _ چی چیو دستتو بکش؟ میگم این شپش داره... با حرص حوله را پرتاپ کرد و بین کلامش پرید: _ دستتو میکشی عقب یا بشکنمش مستانه؟ _ با منی وریا؟؟؟؟ با من؟؟؟ به خاطر این دختره‌‌ی داهاتی سر من داد می‌زنی؟؟ وریا با خشم جلو رفت و مچ دست همسرش را گرفت. _ این دختره‌ی داهاتی هم خون منه! دخترعموی منه!  حواست باشه داری چه گوهی میخوری. حرصی خندید و گفت: _ با منی؟ اشغال من زنتم! بفهم وریا! اصلا وردار این دختره چرک و بنداز از زندگی من بیرون کهیر میزنم میبینمش! در یک تصمیم آنی مچ دستان لرزان ویان را گرفت و او را به آغوش خود فشرد. سپس خیره در نگاه متعجب مستانه لب زد: _ ویان زن منه! فکر کردی کوردا انقدر بی غیرتن که ناموسشونو بدن نامحرم ببره شهر غریب؟! عقدش کردم که عموم اجازه داده بیارمش اینجا! شیش ماهه که شده زنم! خونه ای هم که دم ازش میزنی مال شوهر اونم هست! پس قد سهمت حرف بزن! ❌پارت رمان❌ ادامه😱👇 : وریا خسروشاهی. پسر کورد غیوری که تن به ذلت رسم ناف‌بری نداد، حتی به قیمت بدنام شدن دخترعمویش ویان! به تهران رفت، استاد دانشگاه شد و همان‌جا ازدواج کرد. حالا بعد از چندسال برادر کوچک‌تر وریا مسئول کشیدنِ جورِ برادر بزرگ‌تر خود شده! باید ویان را عقد کند که در شب نامزدی رسوایی به پا می‌شود...! ویان را در آغوش وریا می‌بینند و مجبورشان می‌کنند ازدواج کنند در حالی که وریا زن دارد....! ❌ عاشقانه‌ای جنجالی و ممنوعه ❌
Показать полностью ...
602
5
از بچگی دلبری تو خُونش بود... وقتی شانزده سالش بود با اون موهای بلند و دامن کوتاه چین‌ چینش تو خونه ما جلوی دوتا پسر می‌ رقصید...من با غَضب و هامون تمام مدت با لذت و علاقه خیره‌ اش بود... اخم‌ هام تو هم رفت و عَصبی شدم و تُندی دستش‌ و کشیدم گوشه‌ دیوار. بغض‌ کرده با لَب‌ ولُوچه آویزان نگاهم کرد که غریدم: -دلبریت‌ و از تو خونه ما جمع کن، یالا ! نگاهم سمت لبش رفت و خال لامصبش هُوش حواسمو برد و عطش اون لب‌ تو دلم موند. حالا سالها گذشته و اون زیبا و پُرکِرشمه تر شده ولی پای دل داداشم عین بَچگیا وسطه و هاتف کَله‌ خراب فقط برای دل داداش عقب‌ کشیده و بَس...
Показать полностью ...
463
4
- شهریه مهدکودک دخترتون رو ندادید خانوم فضلی... متاسفانه دیگه نمیتونه تو کلاس ها شرکت کنه حرف مدیر مهد تمام نشده یاس هول جلو کشید - خانوم محمدی توروخدا امروز جشنه جشن عید بود و دخترکش تمام دیشب از ذوق اجرای تئاتر نخوابیده بود و حالا - چند ماهه بدقولی کردید خانوم اینجا من هم کار میکنم نمیشه که یسنا جان نرو عزیزم شما دیگه نمیتونی بری تو کلاس دخترکش بق کرده با چشمان درشت سبز رنگش سمت او چرخید - مامانی! یاس پر درد دوباره به التماس افتاد - خانوم محمدی بخدا میارم صاحب خونه هم جواب کرده من یکم شرایط مالیم بده محمدی ناامید سرتکان داد - بچه آوردن این دردسر ها رو هم داره خانوم نمیشه که فقط دنیاش آورد این بی مسئولیتی شما و پدرشونه! پدر داره دیگه درسته؟ داشت دخترکش پدر داشت. پدری که او را حاصل خیانت می دید سه سال پیش نامدار بی حرف طلاقش داده بود چون حامله بود آن هم از مردی که همه می گفتند عقیم است از همان روز بدنامی خورده بود به اسمش و التماس هایش جواب نداده بود با گرفتن دست یسنا از مهد بیرون زد - مامانی من می‌خوام برم نمایش... من پرنسسم پر بغض سرتکان داد بود دخترکش با وجود پدری که در جواهرسازی نام بزرگی داشت پرنسس بود و باید به حقش می رسید - میام مامان خیلی زود میای مهد کودکت امروز ولی باید بریم. بریم پیش بابات! با توقف تاکسی جلوی عمارت پیاده شده و یسنا را بغل زد - خونه ی بابای یسنا اینجاست؟ گونه ی دخترکش را بوسید - آره مامان جان. اینجا خونه ی‌ باباته. گفته و زنگ را زد. می دانست در را باز نمی کنند تا نامدار دستور بدهد گوشی اش زنگ می خورد و مادرش پشت خط بود - الو مامان جان کجایی بیا این از خدا بیخبر همه اسباب و ریخت بیرون صاحب خانه! سه ماه بود بخاطر درد دستش‌نمی توانست در خانه های مردم کار کند و نتیجه اش شده بود این - میام مامان زود میام یسنا رو... با جیغ دخترکش هول سمتش چرخید دخترکش روی زمین افتاده بود - یسنا؟ مامانی چیشد؟ دخترکش با هق هق به او چسبید - چی می خوای اینجا با صدایش سر بالا کشید... چقدر دلتنگ مرد بی رحم مقابلش بود - اومدم ازت کمک بخوام. شرایطم بده نامدار نمی تونم از پس هزینه های یسنا بر‌ بیام امروز از مهد اخراجش کردن چون پول نداشتم من... - رو در این خونه نوشته کمیته امداد؟ پر درد لب گزید - بچته! نامدار نیشخندی زد - توله ی حرومی یکی دیگه رو به من نبند. جمع کن کاسه کوزتو گمشو من غذای سگامم به بچت نمی دم! فرو ریخت. او این مرد بی رحم را دوست داشت؟ هنوز دوست داشت اما حالا... - سه سال پیش هرچی التماس کردم گوش ندادی... سه سال هر روز گفتم یه روز میای دنبالم و نیومدی... آره بچه ی من از تو نیست! دیگه نیست... حتی اگه حاضر بشم بدمش به بهزیستی هیچ وقت دیگه نمی بینیش... هیچ وقت نامدار جهانشاهی! گفته و با چسباندن یسنا به خودش که دست سمت پدرش دراز کرده بود دور شد اما نامدار مات به دست دخترک نگاه می کرد به خال بزرگ کف دست دخترک که شبیه ش در دست او بود!
Показать полностью ...
1 539
4
#پارت_آینده🤤🤩 صدای جیغ بلندم در خانه پیچید و به گوش‌های خودم رسید. نفسم از درد رفته بود و حتی نمی‌دانستم کدام قسمت بدنم را فشار بدهم. -یا خدا ... این صدای چی بود؟ نگار؟ نگار چت شده؟ سجاد مادر... اشک گلوله گلوله‌ از چشمم می‌ریخت و حتی نمی‌توانستم زبان بچرخانم. صدای محجوب سجاد به گوشم رسید: -چی شده عزیز؟ صدای جیغ نگار خانم بود؟ -اره... جواب هم نمیده. نگار درو باز کردم مادر... ناله‌ای کردم که انگار به گوششان نرسید حاج خانم در حمام را باز کرد و از شرم و درد لب گزیدم. اگر هر وقت دیگری بود محال بود خجالت بکشم اما وضعیتم برای اولین بار خجالت زده‌ام کرده بود. صدای سیلی‌ای که حاج خانم به صورتش زد من را به خودم آورد. چشم باز کردم. -یا حسین... چه بلایی سر خودت آوردی دخترم؟ حاج خانم به هول و ولا افتاده بود که صدای سجاد از پشت در به گوشم رسید: -عزیز؟ حالشون خوبه؟ حاج خانم تند تند به نوه‌اش آمار می‌داد و من از درد به خودم می پیچیدم. -عزیز یه چیزی تنش کنین بیام ببرمش دکتر... اینطوری که فایده نداره. حاج خانم برای لحظه‌ای لبخند زد که صورتم گر گرفت. انگار من همان نگار همیشگی نبودم که به دنبال فرصت می‌گشت برای اذیت و ازار نوه‌ی سر به زیر و با خدای عزیز خانم. حاج خانم حوله را دور تنم کشید که ناله‌ام دوباره بلند شد. سجاد از پشت دیوار نگران گفت: -چی شد عزیز؟ تموم نشد؟ چرا هی جیغ میزنه؟ حاج خانم نگاهی به من انداخت و لبخند پرشیطنتی روی لبش آمد. حوله را بیشتر دور خودم پیچیدم. نفسم از شدت دردی که در کمر و پاهایم می‌پیچید رفته بود. -خب دیگه تمومه. سجاد مادر بیا تو..‌ ترسیده نه گفتم. حاج خانم انگار علتش را می‌دانست که موهایم را کنار زد: -قراره رو این سرامیک های یخ زده بمونی مادر؟ معلوم نیست دست و پات تو چه وضعیه... سجاد هم که غریبه نیست! محرمته. لبم را گزیدم. چطور می‌گفتم حتی آن محرمیت هم صوری بوده و نقشه من برای اذیت بیشتر نوه عزیز دردانه‌اش؟ -حاج خانم‌... تو رو خدا... -هیس... من که جون ندارم بلندت کنم. کس دیگه ای هم غیر سجاد اینقدر بهت محرم نیست. چشم‌هایم را محکم به هم فشار دادم که صدای یالله گفتن سجاد در گوشم پیچید. دست خودم نبود که در آن شرایط خنده‌ام گرفت. برای ورود به حمام هم یالله می‌گفت؟ دستش که دورم حلقه شد تکان محکمی خوردم و او سفت‌تر به خودش فشارم داد. آب دهانم را محکم بلعیدم. برای اولین بار بود که بدون اذیت و ازار در آغوشش بودم و تنم از این نزدیکی گر گرفته بود. نگاهم روی او چرخید. او هم دست کمی از من نداشت. صورتش قرمز شده بود و دانه‌های عرق روی پوستش می‌درخشید. -میرم تا آشپزخونه کیسه آب گرم و روغن براش بیارم. سجاد لباساشو بپوشون اگه خوب نشد ببریم دکتر. با رفتن حاج خانم روی مبل درازم کرد و خودش کنارم جا گرفت. -خوبین؟ نگاه به پایین دوخته‌اش شیطنتم را تکان داد. درد از یادم رفته بود اما به عمد آه و ناله کردم. -خیلی درد دارین؟ برم عزیزو صدا کنم بیاد لباس تنتون کنه... نیمخیز شد که دستش را گرفتم. -خجالت می‌کشم... پوفی کشید و با نگاهی به در دستش را به طرف حوله‌ام آورد. -چیکار کنم من با تو بلای جونم؟ خودم را زدم به آن راه و با ناز زمزمه کردم: -من مگه چیکار کردم؟ -من دیگه نمی‌خوام این نامزدی صوری رو ادامه بدم نگار خانم. تا بخواهم حلاجی کنم لبش به گوشه لبم چسبید: -زیبایی... نفسم بند میاد وقتی با اون لباسای پدر مادر ندارت جلوم می‌چرخی‌... اراده من تا همینجا بود... بیشتر از این نمی‌تونم با خودم بجنگم و ازت دوری کنم... فرار می‌کنم تا دلم هوایی نشه و خیانت نکنم در امانت اما...  بذار این صوری رو واقعی کنم
Показать полностью ...
1 471
8

sticker.webp

314
0
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسنده‌ی پروژه آخرین جاسوس🤩 داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست می‌کنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉 رمان آتش‌زاد، فانتزی و عاشقانه برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
381
0
#هدیه حالم نزار بود. امیرعلی دقیقا هفت روز و پنج ساعت بود که تمام زنگ‌ها و پیام‌هایم را نادیده می‌گرفت... در خانه را با کلید باز کردم. مامان گفته بود خانه نیلوفر بمانم چون خودشان تا دیروقت بیرون هستند اما حوصله نیلوفر را نداشتم. آمدم خانه تا کمی خلوت کنم. انتظار چراغ خاموش را داشتم اما خانه روشن بود. انتظار سکوت داشتم اما صدای درهم برهم جمع می‌آمد. همان جا کنار در میخکوب شدم وقتی صدای امیرعلی را تشخیص دادم... عمو گفت: - به‌به... چه چایی خوشرنگ و عطری... حقا که چایی عروس خانم خوردن داره... مگه نه امیرعلی؟ ناقوس مرگ در مغزم صدا داد وقتی صدای خنده شرمگین ترانه و ممنون گفتنش با صدای خفه و سرسنگین امیرعلی همراه شد که در جواب پدرش گفت: - بله. مثل آواره‌ی بعد از بیرون آمدن از خرابه‌های یک زلزله نه ریشتری، قدم روی زمین کشیدم و تنم را جلو بردم تا به چشم خود ببینم. امیرعلی که تا هفت روز قبل جانش به جانم وصل بود، با گل و شیرینی آمده به خواستگاری خواهرم... و خواهرم... و خواهری که در این هفت روز من را در آغوش می‌کشید و شانه‌هایش را در اختیارم می‌گذاشت تا اشک بریزم، با لبخند شیرین و لپ‌های گل انداخته روبروی امیرعلی ایستاده و چایی خواستگاری‌اش را تعارف می‌کرد... مامان گفته بود به خانه نیایم... مامان هم با آن‌ها همدست بود... مامان هم خنجر زده بود... اما چرا؟... فرق من و ترانه چه بود؟ مگر نمی‌گفت من هم مانند دختر خودش هستم؟ من هنوز آنجا ایستاده بودم و هیچ‌کس نمی‌دید که با هر حرف عمو و هر تعریفش از ترانه و هر نگاه زیر چشمی امیرعلی به ترانه و دلبری‌های ترانه برای امیرعلی، من ذره ذره فرومی‌ریختم... دختر و پسر برای حرف بلند شدن. مسیرشان سمت اتاق مشترکم با ترانه بود. همان جایی که امیرعلی می‌گفت دوست دارد یک روز ببیند اتاقم چه شکلیست... داشت می‌رفت که روی تخت من روبروی ترانه بنشیند و حرف‌هایی که به من زده بود از آینده، از خوشبخت کردنم، از خانه‌مان، از بچه‌هایمان، به ترانه بگوید... در مسیر اتاق بودند که نگاه امیرعلی به من خراب شده افتاد. سرعتش رفته رفته کم شد تا به ایست کامل رسید... تکیه دادم به دیوار برای تحمل وزنم. اشک از چشم چپم ریخت... به دنبال ذره‌ای پشیمانی در چشمانش بودم، فقط یک ذره تا روح به تنم برگردد اما دو گوی مشکی چشمانش خالی بود... سرم را آرام تکان دادم و زیر لب با لب‌های خیس از اشک زمزمه کردم: - چرا...؟... واقعا چرا؟... چرا با من بازی کرده بود؟ ترانه نگاهش به من بود اما نگاه پر ستیز و نفرتش: - آقا امیر... چرا وایسادید؟ باز لبخند شیرین اما کریه‌اش را زد: - خواهش می‌کنم بفرمایید... امیرعلی نگاه بی‌تفاوتش را از من گرفت و به دنبال ترانه راه افتاد... و این پایان یک عشق بود... 👈 سرآغاز رمان دیگری از نویسنده فصل‌های نخوانده عشق 👈 موضوعی متفاوت و پر از کشمکش 👈 پارت‌گذاری همه روزه و به‌طور منظم 👈 تمام بنرهای تبلیغاتی واقعی و بخشی از پارت‌های رمان هستند
Показать полностью ...
✨ کانال عم‍ــومی س‍ـــ‌آغْآزْ‍ـــر ✨
پارت‌گذاری هر شب یک پارت برای رفتن به پست اول رمان روی لینک کلیک کنید https://t.me/c/1767855958/286 لینک کانال https://t.me/+n4qXw-6ChxdlNjA0
452
2
📌_تا کی می‌خواستی بچه‌ام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟می‌خواستین کی بهم بگین مامان؟! چمدان‌ها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان می‌توانست حالم را خوب کند. بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکی‌اش گفت: _با کی کار دارید؟ دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم: _سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟ نگاهی به داخل حیاط انداخت: _ اسم من رازِ _چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونه‌س. سرش را به آرامی تکان داد: _مامان بزرگ هست. تا آن لحظه احساس می‌کردم، نوه یکی از همسایه‌ها یا چه می‌دانم دوست‌های مامان است. اما باشنیدن حرف‌های دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیده‌هایم داشتم. _اسم مامان بزرگت چیه ؟ _ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟‌ صدای آشنایی به گوش می رسد... _راز ؟ کی بود مامان ؟ قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت.... °.°.°.°.°.°.°.°. _شربتت رو بخور پسرم. نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم. کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود: _مزاحم شدم مثل اینکه. هول زده گفت: _ این چه حرفیه می‌زنی مامان جان. سردی کلامم دسته خودم نبود: _معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی. نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت. _توام چه حرفایی می‌زنی میثاق . نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند. صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانه‌ای برای نشنیدن نداشته باشد: _دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟ مامان با ظرف  آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود. _کی ازدواج کرده؟ رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد _اسمش چیه؟! بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم: _در حق دختر خونده‌ات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟! نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش می‌شد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه هایلین کردم: _بابات کجاست؟ _یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده. _اسم بابات چیه؟ مامان مداخله کرد: _بچه رو نترسون. سوالم را بار دیگر تکرار کردم. _ اسم بابات چیه بچه جون ؟ _میثاق قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم: _دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟ مامان بی صدا اشک می‌ریخت: _تا کی می‌خواستین بچه‌ام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟! چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟ با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ... _ مامان‌ ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته ! بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند _ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ... اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱 https://t.me/+DBSMdmHyZho3OWM0 پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع ❌❌ محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓 محدودیت سنی رعایت شود 🔞💦
Показать полностью ...
460
1
_محمد کاچی واسه چیته؟ _ای بابا عمه یه سوال کردما... آدمو به غلط کردن میندازی ... بهم می گی این کاچی رو چطوری می پزن یا نه؟ نگاه محمد روی دخترک چرخید و لب زد: _عمه من یه کاری کردم! _وای خاک به سرم نکنه هول کردی مادر. د پسر دو هفته دیگه عروسیته ..... محمد بلند خندید: _عمه دو دقیقه دندون به جیگر بگیر... _خب دیشب که خونه نیومدی و پیش نامزدت موندی ... نگو که...  محمد باز خنده اش گرفت: _عمه رزا دلش درد می کنه گفتم شاید کاچی براش خوب باشه... _برو پسر ما رو رنگ نکن... کاچی فقط واسه یه چیز خوبه و بس... _یا خدا ... عمه تا کجاها رفتی؟ _ببین می تونی کاری کنی لباس عروس تنش نره . اینبار مستانه خندید: _به خدا خبری نیست عمه... اصلا خر ما از کرگی دم نداشت. بی خیال. _بده  رزا گوشی رو! _بابا به رزا چی کار داری عمه؟ یه دستور کاچی می خوای بدیا... عمه مصرانه گفت: _خب اگه راست می گی بده ببینم این دختره چشه ؟ محمد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی رزا  دوخت و گفت: _عمه ازش زیاد سوال نپرسی ... حالش خوب نیست... و گوشی را به سمت رزا گرفت: _بیا قربونت برم ببین عمه چی می گه... رزا گوشی را گرفت. محمد نفهمید عمه چه پرسید اما رزا گفت: _همش تقصیر محمده ... دیشب... _میشه منم بیام عروسیت عمو ساواش ؟ آخه مامانم یه لباس خوشگل برام خریده. ساواش که شک نداشت سمانه جایی همان جاهاست از همان پایین پله ها نیم نگاهی به سمت بالا انداخت و بلند گفت: _چه اشکالی داره ... تو که لباستم آماده ست... بیا. عاطفه کف دستانش را محکم بر هم کوبید: _چه خوب ... خب میشه مامانم‌‌م بیاد؟ می دونی که من تنهایی نمی تونم بیام. ساواش لبخند زد و شرورانه جواب داد: _اون که حتما ... خودش یه جور مهمون اختصاصیه... اونم میاد . خدا می دانست چه قدر برای عروسی با مادر دخترک لحظه شماری کرده بود. عاشق بی چون و چرای سمانه شده بود و هر چه او منع می کرد او بیشتر کشش پیدا می کرد. چشمان دخترک گرد شد: _جدا ؟! تو خیلی مهربونی ! و با اشاره به بشقاب خالی توی دستش گفت: _می خوای  به مامانم بگم برای تو هم سیب زمینی سرخ کنه ؟ دوست داری دیگه؟ ساواش قهقهه وار خندید: _دوست که دارم اما بعید می دونم مامانت کوفتم بده من بخورم. _آخه چرا؟ اتفاقا مامانم خیلی مهربونه. ببین برای اعظم خانم‌م آوردم.‌ _می دونم... خیلیییی مهربونه اما من که با این چیزا کارم حل نمیشه. سمانه که توی راه پله های بالا ایستاده بود بی اختیار دست روی قلبش گذاشت. ساواش خیلی پیشتر از این ها در قلبش جا خوش کرده بود اما وجود اعظم خانم صاحب خانه‌اش آن هم با اولتیماتوم هایی که داده بود اجازه نمی داد بیشتر از این به پسر او فکر کند. سمانه یک مادر بود و بچه داشت اما ساواش چه؟ لب گزید و زیر لب نالید: _هر چی می گم نره می گه بدوش. خب پسر  خوب نمی بینی مادرت واسه‌ات هزارتا آرزو داره.  صدای ساواش که بی شک مخاطبش عاطفه بود به گوش رسید: _ بازم مرسی که به فکر من بودی. خودتو واسه عروسی آماده کن . راستی به مامانتم بگو آماده باشه. باشه گفتن عاطفه یعنی پله ها را بالا دویدن . سمانه هول زده عقب کشید اما نتوانست خود را کنترل کند و با دری که نفهمیده بود کی پشت سرش بسته شده برخورد کرد. تندی دست روی دهان گذاشت و با وجود دردی که حس کرده بود صدایش  را در گلو خفه کرد.  اما صدای ساواش  وحشتزده‌اش کرد: _عاطفه تو همین جا وایستا بذار ببینم صدای چی بود ؟😱😂 یه قصه‌ی #می‌خواهم‌حوایت‌باشم قصه‌ی رزا و محمد ... قصه‌ی ساواش و سمانه‌ست.  عاشقانه ای طنز و دلبر و پر از هیجان بیش از ۷۸۰ پارت داخل کانال گذاشته شده . داخلvip تقریبا رو به اتمامه قصه‌ی ما حالا بذار بهت بگم که قراره با این قصه تا می تونی بخندی و بعضی جاهاشم بغض کنی و دلت گریه بخواد. یه قصه ترش و شیرین با یه طعم ملس که با خوندنش شخصیت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنی🏃‍♀🏃
Показать полностью ...
162
0
- خانم محترم مگه اینجا مهدکودکه که انقدر دیر سر جلسه میاید؟ پاهای بهار در آستانه‌ی ورود به اتاق کنفرانس خشک شد. باور نمی‌کرد! این آراز بود که این‌گونه روبه‌روی کارمندان دیگر سرش فریاد کشید؟ نگاه همگان را که روی خود دید، لب‌های وا رفته‌اش را جمع کرد و به سختی پاسخ داد. - ببخشید رئیس دیگه تکرار نمی‌شه! الان اگر اجازه بدید... دست آراز روی میز نشست و با لحن بدتری باز او را راند. - خیر اجازه نمی‌دم! بیرون تشریف داشته باشید تا بیام برای تسویه حساب صحبت کنیم! پوزخند مهنوش که درست چسبیده به آراز نشسته بود، قلبش را می‌سوزاند. آراز برای او بود... بعد از آن هم‌آغوشی دیشب...چطور می‌توانست او را اخراج کند. - چشم. بغض مانند غده‌ی بدخیمی به گلویش چسبیده و صدایش را مرتعش کرده بود. در را بست و به سمت آبدارخانه پا تند کرد. چه ذلتی کشید! در صندلی کوچک ابدار خانه نشست و بی‌توجه به موقعیتش گریه کرد. نمی‌دانست چقدر گذشت که با صدای مهنوش از جا پرید. - هوی دختره...برو ببین آراز چیکارت داره! بالاخره ذات واقعی تو رو شناخت انگار! می‌خواد با یه اردنگی پرتت کنه بیرون! زبانش حتی پیش این مار زهردار هم بسته بود دیگر. چه کردی با غرورش آراز؟ در اتاقش را کوبید و با سری پایین وارد شد. - در خدمتم رئیس! باید برم حسابداری؟ آراز خشمگین و مضطرب خودکارش را روی میز می‌کوبید و به بهار نگاه نمی‌کرد. - بیا بشین! بهار امتناع کرد و جلو نرفت. باید عادت می‌کرد به دوری! همچنان لحنش را رسمی نگه داشت و مخالفت کرد. - وقتتون رو نمی‌گیرم...فقط بگید... با فریاد آراز از جا پرید و حرفش نصفه ماند. - می‌گم بیا بشین! چشمه‌ی اشکش دوباره جوشید و بی حرف روی دور ترین مبل نشست‌. - چرا دیر اومدی؟ چشم‌های اشکی بهار از تعجب گرد شد. مگر وضعیت صبحش را ندید؟ - خودت که دیدی... حال جسمیم خوب نبود.‌.. درد داشتم. پوزخند آراز را نمی‌شد نادیده گرفت. - درد داشتی و استراحت کردی یا رفتی با اون نامزد سابقت دور دور؟ قلب بهار از این شک هزار تکه شد. - چی می‌گی؟ کدوم نامزد کدوم دور دور؟ آراز با چهره‌ی برزخی از جا بلند شد و به سمتش رفت. - دروغ نگو... صبح خودم دیدم برات پیامک زده که می‌خواد ببینتت! بهار دست داخل کیفش کرد و چند برگه در آورد. - می‌خوای بدونی کجا بودم که دیر اومدم؟ بیا...خوب نگاه کن! کسی که تا صبح لالایی عاشقانه برام خوند، کارش رو که تموم کرد ولم کرد و اومد به جلسه ش برسه! کاغذ ها را به سینه ی آراز کوبید و جیغ زد. - بیا...ببین! بعد از اولین تجربه با اون درد خودم تنها رفتم دکتر... چون کسی که دوسش دارم فقط کار و شرکتش رو دوست داره! آراز بهت زده و پشیمان خواست به بهار نزدیک شود اما او نگذاشت. پس تمام گفته‌های مهنوش غلط بود. دروغ گفت که بهار را با مرد دیگری دیده! - نزدیکم نیا! دیگه نمی‌خوام ببینمت... آراز اما مگر می‌گذاشت او برود، علارغم مخالفت هایش، در آغوشش گرفت. - هیس... آروم باش...آروم باش من غلط کردم! مدام موهای بهار را بوسید و حصار بازوانش را تنگ تر کرد. - نمی‌ری مگه نه؟ ولم نکنی بهار...ببخشید، فقط نرو! من بهارم…دختر نازپروده خانواده که بعد از مرگ پدرم فهمیدم توی یه دنیای پوشالی زندگی می‌کردم… وقتی فهمیدم من دختر خونده‌ی اون خانواده بودم، کسی که سالها فکر میکردم خواهر و همخون منه از خونه پرتم کرد بیرون😔 مجبور شدم برم سراغ خانواده‌ی واقعیم اونجا بود که اون مرد تخس رو دیدم… آراز پسرعمه‌ی جدی و خشنم که کل فامیل ازش حساب می‌بردن. اون مدام بهم امر و نهی می‌کرد و حتی وادارم کرد توی شرکتش کار کنم اما نمیدونستم دلم قراره براش سُر بخوره…
Показать полностью ...
133
0
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسنده‌ی پروژه آخرین جاسوس🤩 داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست می‌کنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉 رمان آتش‌زاد، فانتزی و عاشقانه برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
435
0

sticker.webp

361
0
📌_تا کی می‌خواستی بچه‌ام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟می‌خواستین کی بهم بگین مامان؟! چمدان‌ها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان می‌توانست حالم را خوب کند. بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکی‌اش گفت: _با کی کار دارید؟ دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم: _سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟ نگاهی به داخل حیاط انداخت: _ اسم من رازِ _چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونه‌س. سرش را به آرامی تکان داد: _مامان بزرگ هست. تا آن لحظه احساس می‌کردم، نوه یکی از همسایه‌ها یا چه می‌دانم دوست‌های مامان است. اما باشنیدن حرف‌های دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیده‌هایم داشتم. _اسم مامان بزرگت چیه ؟ _ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟‌ صدای آشنایی به گوش می رسد... _راز ؟ کی بود مامان ؟ قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت.... °.°.°.°.°.°.°.°. _شربتت رو بخور پسرم. نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم. کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود: _مزاحم شدم مثل اینکه. هول زده گفت: _ این چه حرفیه می‌زنی مامان جان. سردی کلامم دسته خودم نبود: _معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی. نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت. _توام چه حرفایی می‌زنی میثاق . نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند. صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانه‌ای برای نشنیدن نداشته باشد: _دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟ مامان با ظرف  آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود. _کی ازدواج کرده؟ رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد _اسمش چیه؟! بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم: _در حق دختر خونده‌ات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟! نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش می‌شد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه هایلین کردم: _بابات کجاست؟ _یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده. _اسم بابات چیه؟ مامان مداخله کرد: _بچه رو نترسون. سوالم را بار دیگر تکرار کردم. _ اسم بابات چیه بچه جون ؟ _میثاق قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم: _دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟ مامان بی صدا اشک می‌ریخت: _تا کی می‌خواستین بچه‌ام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟! چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟ با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ... _ مامان‌ ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته ! بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند _ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ... اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱 https://t.me/+DBSMdmHyZho3OWM0 پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع ❌❌ محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓 محدودیت سنی رعایت شود 🔞💦
Показать полностью ...
560
0
#هدیه حالم نزار بود. امیرعلی دقیقا هفت روز و پنج ساعت بود که تمام زنگ‌ها و پیام‌هایم را نادیده می‌گرفت... در خانه را با کلید باز کردم. مامان گفته بود خانه نیلوفر بمانم چون خودشان تا دیروقت بیرون هستند اما حوصله نیلوفر را نداشتم. آمدم خانه تا کمی خلوت کنم. انتظار چراغ خاموش را داشتم اما خانه روشن بود. انتظار سکوت داشتم اما صدای درهم برهم جمع می‌آمد. همان جا کنار در میخکوب شدم وقتی صدای امیرعلی را تشخیص دادم... عمو گفت: - به‌به... چه چایی خوشرنگ و عطری... حقا که چایی عروس خانم خوردن داره... مگه نه امیرعلی؟ ناقوس مرگ در مغزم صدا داد وقتی صدای خنده شرمگین ترانه و ممنون گفتنش با صدای خفه و سرسنگین امیرعلی همراه شد که در جواب پدرش گفت: - بله. مثل آواره‌ی بعد از بیرون آمدن از خرابه‌های یک زلزله نه ریشتری، قدم روی زمین کشیدم و تنم را جلو بردم تا به چشم خود ببینم. امیرعلی که تا هفت روز قبل جانش به جانم وصل بود، با گل و شیرینی آمده به خواستگاری خواهرم... و خواهرم... و خواهری که در این هفت روز من را در آغوش می‌کشید و شانه‌هایش را در اختیارم می‌گذاشت تا اشک بریزم، با لبخند شیرین و لپ‌های گل انداخته روبروی امیرعلی ایستاده و چایی خواستگاری‌اش را تعارف می‌کرد... مامان گفته بود به خانه نیایم... مامان هم با آن‌ها همدست بود... مامان هم خنجر زده بود... اما چرا؟... فرق من و ترانه چه بود؟ مگر نمی‌گفت من هم مانند دختر خودش هستم؟ من هنوز آنجا ایستاده بودم و هیچ‌کس نمی‌دید که با هر حرف عمو و هر تعریفش از ترانه و هر نگاه زیر چشمی امیرعلی به ترانه و دلبری‌های ترانه برای امیرعلی، من ذره ذره فرومی‌ریختم... دختر و پسر برای حرف بلند شدن. مسیرشان سمت اتاق مشترکم با ترانه بود. همان جایی که امیرعلی می‌گفت دوست دارد یک روز ببیند اتاقم چه شکلیست... داشت می‌رفت که روی تخت من روبروی ترانه بنشیند و حرف‌هایی که به من زده بود از آینده، از خوشبخت کردنم، از خانه‌مان، از بچه‌هایمان، به ترانه بگوید... در مسیر اتاق بودند که نگاه امیرعلی به من خراب شده افتاد. سرعتش رفته رفته کم شد تا به ایست کامل رسید... تکیه دادم به دیوار برای تحمل وزنم. اشک از چشم چپم ریخت... به دنبال ذره‌ای پشیمانی در چشمانش بودم، فقط یک ذره تا روح به تنم برگردد اما دو گوی مشکی چشمانش خالی بود... سرم را آرام تکان دادم و زیر لب با لب‌های خیس از اشک زمزمه کردم: - چرا...؟... واقعا چرا؟... چرا با من بازی کرده بود؟ ترانه نگاهش به من بود اما نگاه پر ستیز و نفرتش: - آقا امیر... چرا وایسادید؟ باز لبخند شیرین اما کریه‌اش را زد: - خواهش می‌کنم بفرمایید... امیرعلی نگاه بی‌تفاوتش را از من گرفت و به دنبال ترانه راه افتاد... و این پایان یک عشق بود... 👈 سرآغاز رمان دیگری از نویسنده فصل‌های نخوانده عشق 👈 موضوعی متفاوت و پر از کشمکش 👈 پارت‌گذاری همه روزه و به‌طور منظم 👈 تمام بنرهای تبلیغاتی واقعی و بخشی از پارت‌های رمان هستند
Показать полностью ...
✨ کانال عم‍ــومی س‍ـــ‌آغْآزْ‍ـــر ✨
پارت‌گذاری هر شب یک پارت برای رفتن به پست اول رمان روی لینک کلیک کنید https://t.me/c/1767855958/286 لینک کانال https://t.me/+n4qXw-6ChxdlNjA0
584
2
- خانم محترم مگه اینجا مهدکودکه که انقدر دیر سر جلسه میاید؟ پاهای بهار در آستانه‌ی ورود به اتاق کنفرانس خشک شد. باور نمی‌کرد! این آراز بود که این‌گونه روبه‌روی کارمندان دیگر سرش فریاد کشید؟ نگاه همگان را که روی خود دید، لب‌های وا رفته‌اش را جمع کرد و به سختی پاسخ داد. - ببخشید رئیس دیگه تکرار نمی‌شه! الان اگر اجازه بدید... دست آراز روی میز نشست و با لحن بدتری باز او را راند. - خیر اجازه نمی‌دم! بیرون تشریف داشته باشید تا بیام برای تسویه حساب صحبت کنیم! پوزخند مهنوش که درست چسبیده به آراز نشسته بود، قلبش را می‌سوزاند. آراز برای او بود... بعد از آن هم‌آغوشی دیشب...چطور می‌توانست او را اخراج کند. - چشم. بغض مانند غده‌ی بدخیمی به گلویش چسبیده و صدایش را مرتعش کرده بود. در را بست و به سمت آبدارخانه پا تند کرد. چه ذلتی کشید! در صندلی کوچک ابدار خانه نشست و بی‌توجه به موقعیتش گریه کرد. نمی‌دانست چقدر گذشت که با صدای مهنوش از جا پرید. - هوی دختره...برو ببین آراز چیکارت داره! بالاخره ذات واقعی تو رو شناخت انگار! می‌خواد با یه اردنگی پرتت کنه بیرون! زبانش حتی پیش این مار زهردار هم بسته بود دیگر. چه کردی با غرورش آراز؟ در اتاقش را کوبید و با سری پایین وارد شد. - در خدمتم رئیس! باید برم حسابداری؟ آراز خشمگین و مضطرب خودکارش را روی میز می‌کوبید و به بهار نگاه نمی‌کرد. - بیا بشین! بهار امتناع کرد و جلو نرفت. باید عادت می‌کرد به دوری! همچنان لحنش را رسمی نگه داشت و مخالفت کرد. - وقتتون رو نمی‌گیرم...فقط بگید... با فریاد آراز از جا پرید و حرفش نصفه ماند. - می‌گم بیا بشین! چشمه‌ی اشکش دوباره جوشید و بی حرف روی دور ترین مبل نشست‌. - چرا دیر اومدی؟ چشم‌های اشکی بهار از تعجب گرد شد. مگر وضعیت صبحش را ندید؟ - خودت که دیدی... حال جسمیم خوب نبود.‌.. درد داشتم. پوزخند آراز را نمی‌شد نادیده گرفت. - درد داشتی و استراحت کردی یا رفتی با اون نامزد سابقت دور دور؟ قلب بهار از این شک هزار تکه شد. - چی می‌گی؟ کدوم نامزد کدوم دور دور؟ آراز با چهره‌ی برزخی از جا بلند شد و به سمتش رفت. - دروغ نگو... صبح خودم دیدم برات پیامک زده که می‌خواد ببینتت! بهار دست داخل کیفش کرد و چند برگه در آورد. - می‌خوای بدونی کجا بودم که دیر اومدم؟ بیا...خوب نگاه کن! کسی که تا صبح لالایی عاشقانه برام خوند، کارش رو که تموم کرد ولم کرد و اومد به جلسه ش برسه! کاغذ ها را به سینه ی آراز کوبید و جیغ زد. - بیا...ببین! بعد از اولین تجربه با اون درد خودم تنها رفتم دکتر... چون کسی که دوسش دارم فقط کار و شرکتش رو دوست داره! آراز بهت زده و پشیمان خواست به بهار نزدیک شود اما او نگذاشت. پس تمام گفته‌های مهنوش غلط بود. دروغ گفت که بهار را با مرد دیگری دیده! - نزدیکم نیا! دیگه نمی‌خوام ببینمت... آراز اما مگر می‌گذاشت او برود، علارغم مخالفت هایش، در آغوشش گرفت. - هیس... آروم باش...آروم باش من غلط کردم! مدام موهای بهار را بوسید و حصار بازوانش را تنگ تر کرد. - نمی‌ری مگه نه؟ ولم نکنی بهار...ببخشید، فقط نرو! من بهارم…دختر نازپروده خانواده که بعد از مرگ پدرم فهمیدم توی یه دنیای پوشالی زندگی می‌کردم… وقتی فهمیدم من دختر خونده‌ی اون خانواده بودم، کسی که سالها فکر میکردم خواهر و همخون منه از خونه پرتم کرد بیرون😔 مجبور شدم برم سراغ خانواده‌ی واقعیم اونجا بود که اون مرد تخس رو دیدم… آراز پسرعمه‌ی جدی و خشنم که کل فامیل ازش حساب می‌بردن. اون مدام بهم امر و نهی می‌کرد و حتی وادارم کرد توی شرکتش کار کنم اما نمیدونستم دلم قراره براش سُر بخوره…
Показать полностью ...
161
1
_محمد کاچی واسه چیته؟ _ای بابا عمه یه سوال کردما... آدمو به غلط کردن میندازی ... بهم می گی این کاچی رو چطوری می پزن یا نه؟ نگاه محمد روی دخترک چرخید و لب زد: _عمه من یه کاری کردم! _وای خاک به سرم نکنه هول کردی مادر. د پسر دو هفته دیگه عروسیته ..... محمد بلند خندید: _عمه دو دقیقه دندون به جیگر بگیر... _خب دیشب که خونه نیومدی و پیش نامزدت موندی ... نگو که...  محمد باز خنده اش گرفت: _عمه رزا دلش درد می کنه گفتم شاید کاچی براش خوب باشه... _برو پسر ما رو رنگ نکن... کاچی فقط واسه یه چیز خوبه و بس... _یا خدا ... عمه تا کجاها رفتی؟ _ببین می تونی کاری کنی لباس عروس تنش نره . اینبار مستانه خندید: _به خدا خبری نیست عمه... اصلا خر ما از کرگی دم نداشت. بی خیال. _بده  رزا گوشی رو! _بابا به رزا چی کار داری عمه؟ یه دستور کاچی می خوای بدیا... عمه مصرانه گفت: _خب اگه راست می گی بده ببینم این دختره چشه ؟ محمد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی رزا  دوخت و گفت: _عمه ازش زیاد سوال نپرسی ... حالش خوب نیست... و گوشی را به سمت رزا گرفت: _بیا قربونت برم ببین عمه چی می گه... رزا گوشی را گرفت. محمد نفهمید عمه چه پرسید اما رزا گفت: _همش تقصیر محمده ... دیشب... _میشه منم بیام عروسیت عمو ساواش ؟ آخه مامانم یه لباس خوشگل برام خریده. ساواش که شک نداشت سمانه جایی همان جاهاست از همان پایین پله ها نیم نگاهی به سمت بالا انداخت و بلند گفت: _چه اشکالی داره ... تو که لباستم آماده ست... بیا. عاطفه کف دستانش را محکم بر هم کوبید: _چه خوب ... خب میشه مامانم‌‌م بیاد؟ می دونی که من تنهایی نمی تونم بیام. ساواش لبخند زد و شرورانه جواب داد: _اون که حتما ... خودش یه جور مهمون اختصاصیه... اونم میاد . خدا می دانست چه قدر برای عروسی با مادر دخترک لحظه شماری کرده بود. عاشق بی چون و چرای سمانه شده بود و هر چه او منع می کرد او بیشتر کشش پیدا می کرد. چشمان دخترک گرد شد: _جدا ؟! تو خیلی مهربونی ! و با اشاره به بشقاب خالی توی دستش گفت: _می خوای  به مامانم بگم برای تو هم سیب زمینی سرخ کنه ؟ دوست داری دیگه؟ ساواش قهقهه وار خندید: _دوست که دارم اما بعید می دونم مامانت کوفتم بده من بخورم. _آخه چرا؟ اتفاقا مامانم خیلی مهربونه. ببین برای اعظم خانم‌م آوردم.‌ _می دونم... خیلیییی مهربونه اما من که با این چیزا کارم حل نمیشه. سمانه که توی راه پله های بالا ایستاده بود بی اختیار دست روی قلبش گذاشت. ساواش خیلی پیشتر از این ها در قلبش جا خوش کرده بود اما وجود اعظم خانم صاحب خانه‌اش آن هم با اولتیماتوم هایی که داده بود اجازه نمی داد بیشتر از این به پسر او فکر کند. سمانه یک مادر بود و بچه داشت اما ساواش چه؟ لب گزید و زیر لب نالید: _هر چی می گم نره می گه بدوش. خب پسر  خوب نمی بینی مادرت واسه‌ات هزارتا آرزو داره.  صدای ساواش که بی شک مخاطبش عاطفه بود به گوش رسید: _ بازم مرسی که به فکر من بودی. خودتو واسه عروسی آماده کن . راستی به مامانتم بگو آماده باشه. باشه گفتن عاطفه یعنی پله ها را بالا دویدن . سمانه هول زده عقب کشید اما نتوانست خود را کنترل کند و با دری که نفهمیده بود کی پشت سرش بسته شده برخورد کرد. تندی دست روی دهان گذاشت و با وجود دردی که حس کرده بود صدایش  را در گلو خفه کرد.  اما صدای ساواش  وحشتزده‌اش کرد: _عاطفه تو همین جا وایستا بذار ببینم صدای چی بود ؟😱😂 یه قصه‌ی #می‌خواهم‌حوایت‌باشم قصه‌ی رزا و محمد ... قصه‌ی ساواش و سمانه‌ست.  عاشقانه ای طنز و دلبر و پر از هیجان بیش از ۷۸۰ پارت داخل کانال گذاشته شده . داخلvip تقریبا رو به اتمامه قصه‌ی ما حالا بذار بهت بگم که قراره با این قصه تا می تونی بخندی و بعضی جاهاشم بغض کنی و دلت گریه بخواد. یه قصه ترش و شیرین با یه طعم ملس که با خوندنش شخصیت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنی🏃‍♀🏃
Показать полностью ...
215
0
عاشقش شد، باهاش ازدواج کرد، حتی یه زندگی عاشقانه رو باهم شروع کردند اما همه‌ی اینا مال زمانی بود که نمی‌دونست چه راز تاریکی داره؟ وقتی از رازش سر در آورد، با بزرگترین کابوس زندگیش رو به رو شد. اون... دیگه همون مردی نبود که می‌شناخت. حالا تبدیل به هیولایی شده بود که آتش خشم و کینه‌اش، می‌‌تونست جهنم به پا کنه! اما...چی میشه اگه بخواد جلوشو بگیره؟ میتونه از خشم جون سالم به در ببره؟
1 119
0

sticker.webp

1 093
0
#هدیه حالم نزار بود. امیرعلی دقیقا هفت روز و پنج ساعت بود که تمام زنگ‌ها و پیام‌هایم را نادیده می‌گرفت... در خانه را با کلید باز کردم. مامان گفته بود خانه نیلوفر بمانم چون خودشان تا دیروقت بیرون هستند اما حوصله نیلوفر را نداشتم. آمدم خانه تا کمی خلوت کنم. انتظار چراغ خاموش را داشتم اما خانه روشن بود. انتظار سکوت داشتم اما صدای درهم برهم جمع می‌آمد. همان جا کنار در میخکوب شدم وقتی صدای امیرعلی را تشخیص دادم... عمو گفت: - به‌به... چه چایی خوشرنگ و عطری... حقا که چایی عروس خانم خوردن داره... مگه نه امیرعلی؟ ناقوس مرگ در مغزم صدا داد وقتی صدای خنده شرمگین ترانه و ممنون گفتنش با صدای خفه و سرسنگین امیرعلی همراه شد که در جواب پدرش گفت: - بله. مثل آواره‌ی بعد از بیرون آمدن از خرابه‌های یک زلزله نه ریشتری، قدم روی زمین کشیدم و تنم را جلو بردم تا به چشم خود ببینم. امیرعلی که تا هفت روز قبل جانش به جانم وصل بود، با گل و شیرینی آمده به خواستگاری خواهرم... و خواهرم... و خواهری که در این هفت روز من را در آغوش می‌کشید و شانه‌هایش را در اختیارم می‌گذاشت تا اشک بریزم، با لبخند شیرین و لپ‌های گل انداخته روبروی امیرعلی ایستاده و چایی خواستگاری‌اش را تعارف می‌کرد... مامان گفته بود به خانه نیایم... مامان هم با آن‌ها همدست بود... مامان هم خنجر زده بود... اما چرا؟... فرق من و ترانه چه بود؟ مگر نمی‌گفت من هم مانند دختر خودش هستم؟ من هنوز آنجا ایستاده بودم و هیچ‌کس نمی‌دید که با هر حرف عمو و هر تعریفش از ترانه و هر نگاه زیر چشمی امیرعلی به ترانه و دلبری‌های ترانه برای امیرعلی، من ذره ذره فرومی‌ریختم... دختر و پسر برای حرف بلند شدن. مسیرشان سمت اتاق مشترکم با ترانه بود. همان جایی که امیرعلی می‌گفت دوست دارد یک روز ببیند اتاقم چه شکلیست... داشت می‌رفت که روی تخت من روبروی ترانه بنشیند و حرف‌هایی که به من زده بود از آینده، از خوشبخت کردنم، از خانه‌مان، از بچه‌هایمان، به ترانه بگوید... در مسیر اتاق بودند که نگاه امیرعلی به من خراب شده افتاد. سرعتش رفته رفته کم شد تا به ایست کامل رسید... تکیه دادم به دیوار برای تحمل وزنم. اشک از چشم چپم ریخت... به دنبال ذره‌ای پشیمانی در چشمانش بودم، فقط یک ذره تا روح به تنم برگردد اما دو گوی مشکی چشمانش خالی بود... سرم را آرام تکان دادم و زیر لب با لب‌های خیس از اشک زمزمه کردم: - چرا...؟... واقعا چرا؟... چرا با من بازی کرده بود؟ ترانه نگاهش به من بود اما نگاه پر ستیز و نفرتش: - آقا امیر... چرا وایسادید؟ باز لبخند شیرین اما کریه‌اش را زد: - خواهش می‌کنم بفرمایید... امیرعلی نگاه بی‌تفاوتش را از من گرفت و به دنبال ترانه راه افتاد... و این پایان یک عشق بود... 👈 سرآغاز رمان دیگری از نویسنده فصل‌های نخوانده عشق 👈 موضوعی متفاوت و پر از کشمکش 👈 پارت‌گذاری همه روزه و به‌طور منظم 👈 تمام بنرهای تبلیغاتی واقعی و بخشی از پارت‌های رمان هستند
Показать полностью ...
✨ کانال عم‍ــومی س‍ـــ‌آغْآزْ‍ـــر ✨
پارت‌گذاری هر شب یک پارت برای رفتن به پست اول رمان روی لینک کلیک کنید https://t.me/c/1767855958/286 لینک کانال https://t.me/+n4qXw-6ChxdlNjA0
1 016
3
_برو آسید مرتضی امشب شب عروسیته  ... برو منتظرتن ... به جدت  قسمت می دم برو  ... تمام سعی‌م را کرده بودم تا اشک نریزم... من امشب تا صبح می مردم اما دم نمی زدم.   دستش را روی در چهارچوب گذاشت و زل چشمانم گفت: _می دونی که نمی خوام... اگه بهم بگی نرو‌ نمی رم آی پارا...‌ دلم برایش ضعف می رفت... برای تمام مردانگی هایی که در حقم کرده بود و من هیچ‌وقت نتوانسته بودم جبران کنم. امشب من شوهرم را با دست خودم به حجله می فرستادم. داشتم خفه می شدم اما نباید می گذاشتم بفهمد...‌ صدای نور خانم توی سرم هو می کشید: _اگه واقعا دوستش داشته باشی عذابش نمی دی... رضایت می دی با  کسی  که سال ها عاشقش بوده عروسی کنه... چشمانم خیس شد... من دوستش داشتم؟ من جان می دادم برایش... _ آی پارا. من توی چشمات می خونم دلت نیست برم... فقط بگو نرو ...‌ چرا نمی فهمید یک جماعت عنتر و منتر ما نبودند؟! روی پنجه ی پا بلند شدم و کنار گوشش را بوسیدم: _برو آسید برو... تو بهم قول دادی یادت نرفته که؟ صدای ساز و دهل می آمد... ان سوی عمارت جشن و سرور برپا بود. _عروست منتظره آ سید مرتضی... برو...‌ دستش را در چهارچوب در گذاشت و مرا بین خود و در نگه داشت.‌ چشمانش غمگین بود و می توانستم درد را در نی نی آن ها بخوانم...‌ _من امشب میمیرم آی پارا... کاش به حرفت گوش نداده بودم... چانه ام‌لرزید... لعنتی بالاخره قلبم را لرزانده بود. _فردا صبح میام...‌ توی دلم نالیدم: _فردا صبح ؟ یعنی درست صبح  زفاف...  می خواست عروسش را رها کند و به اتاق زن خون بسی اش بیاید؟ چه کسی می دانست فردا صبح چه در انتظارمان است ؟ خواستم چیزی بگویم که صدای خواهرش به گوش رسید: _داداش چی شد پس؟  چرا نمیایی ؟ قلبم فشرده شد... _برو منتظرتن آقا سید... انگشتانش مشت شد  و نالید: _کاش منو ببخشی... چشمانش را بست و‌ باز کرد. دلم داشت منفجر می شد...  _داداش عروس دو ساعته توی اتاق منتظره ... بیا دیگه صبح شد... صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود. قابله فریاد زد: _بچه داره میاد. ‌ لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد. _نرگس جان طاقت بیار. بغض همزمان به گلویم نشست.  درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید. قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد.  داشتم خفه می شدم. کسی تنه زنان از کنارم گذشت: _باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد. چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.  منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند. پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود. همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم. کنار آتش نشستم. ته دلم داشت می سوخت. من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟ با صدای نورخانم به عقب برگشتم. صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد. چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد: _من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه... لب هایم لرزید: _من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....  _ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه... قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود. اشکم فرو ریخت. سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم. صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید: _آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد. من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش... نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز... _ باید بری آی پارا... همین حالا .... 😍💥
Показать полностью ...
431
1
📌_تا کی می‌خواستی بچه‌ام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟می‌خواستین کی بهم بگین مامان؟! چمدان‌ها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان می‌توانست حالم را خوب کند. بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکی‌اش گفت: _با کی کار دارید؟ دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم: _سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟ نگاهی به داخل حیاط انداخت: _ اسم من رازِ _چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونه‌س. سرش را به آرامی تکان داد: _مامان بزرگ هست. تا آن لحظه احساس می‌کردم، نوه یکی از همسایه‌ها یا چه می‌دانم دوست‌های مامان است. اما باشنیدن حرف‌های دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیده‌هایم داشتم. _اسم مامان بزرگت چیه ؟ _ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟‌ صدای آشنایی به گوش می رسد... _راز ؟ کی بود مامان ؟ قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت.... °.°.°.°.°.°.°.°. _شربتت رو بخور پسرم. نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم. کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود: _مزاحم شدم مثل اینکه. هول زده گفت: _ این چه حرفیه می‌زنی مامان جان. سردی کلامم دسته خودم نبود: _معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی. نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت. _توام چه حرفایی می‌زنی میثاق . نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند. صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانه‌ای برای نشنیدن نداشته باشد: _دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟ مامان با ظرف  آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود. _کی ازدواج کرده؟ رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد _اسمش چیه؟! بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم: _در حق دختر خونده‌ات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟! نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش می‌شد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه هایلین کردم: _بابات کجاست؟ _یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده. _اسم بابات چیه؟ مامان مداخله کرد: _بچه رو نترسون. سوالم را بار دیگر تکرار کردم. _ اسم بابات چیه بچه جون ؟ _میثاق قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم: _دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟ مامان بی صدا اشک می‌ریخت: _تا کی می‌خواستین بچه‌ام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟! چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟ با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ... _ مامان‌ ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته ! بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند _ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ... اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱 https://t.me/+DBSMdmHyZho3OWM0 پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع ❌❌ محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓 محدودیت سنی رعایت شود 🔞💦
Показать полностью ...
921
1
- بذار من موهات رو خشک کنم. دست آراز بر حوله‌ی کوچکی که روی موهای نم‌دارش بود خشک شد. این دختر زیادی داشت به پر و پایش می‌پیچید و صدای اخطار قلبش از لوندی های ناخواسته‌ی بهار به صدا در آمده بود. - قدت نمی‌رسه به من کوچولو! آراز تخس روبه‌رویش ایستاد و حاضر نشد که بنشیند تا دختر راحت‌تر کمکش کند. باید پای بهار را از زندگی‌اش می‌برید. قلبش نمی‌توانست بیش از این مقاومت کند. - می‌رسه! ببین! در چند سانتی آراز ایستاد و روی پنجه پایش بلند شد. قد بلند مرد باعث شده بود تا دستش به زحمت به حوله برسد. - نمی‌تونی! خیلی کوچولو تر از اونی که بتونی برای من کاری کنی خانم! بهار اخم‌هایش را در هم کشید و یک دستش را روی شانه‌ی مرد گذاشت تا کمی خودش را بالا بکشد. - نخیر...ببین...دستم می‌رسه! پنجه‌هایش مدام خسته می‌شدند و بالاجبار ثانیه‌ای به آن‌ها استراحت می‌داد و هر بار با پورخند آراز مواجه می‌شد. - یادم باشه خواستم ازدواج کنم، یه زن قد بلند بگیرم که بتونه کمکم کنه. دستان بهار لحظاتی روی شانه‌ی آراز خشک شد و چیزی در دلش فرو ریخت. او را نمی‌خواست، قبول! دوست داشتن زوری نمی‌شود. اما دوست نداشتن هم زوری نیست! بهار او را می‌خواست. - می‌تونم کمکت کنم. بغض صدایش آراز را کلافه‌تر کرد و نامحسوس قدمی جلو گذاشت تا فاصله اش با بهار به حداقل برسد. این بار محکم‌تر شانه‌اش را فشرد تا خودش را بالاتر بکشاند. طره‌ای از موهایش به صورت آراز برخورد کرد و مرد از خدا خواسته عطرش را عمیق بو کشید. - متوجه احساساتت هستم. تو شاید برای من بهترین باشی، اما من برای تو به درد نخور ترینم بهار... بفهم! بهار دیگر نمی‌توانست این بغض را تحمل کند. به جهنم که آراز موهایش را خشک نمی‌کرد. به جهنم که ممکن بود سرما بخورد. بهار را نمیخواست و او هم باید می‌رفت! هنوز قدمی عقب نگذاشته بود که دستان آراز دور کمرش حلقه شد. - فرار نداشتیما خانم! باید حرف‌هام رو بشنوی. یک بار برای همیشه این دفتر رو ببندم… بهار با یاغی‌گری خواست از آغوشش بیرون بیاید اما حلقه‌ی قدرتمند دستان مرد، این اجازه را نمی‌داد. - من به درد تو نمی‌خورم دختر خوب! توقع داشت بغضش بشکند اما بهار هر طور که شده محکم ایستاد. - باشه! قول می‌دم دیگه هیچ‌جوره دوباره این دفتر رو باز نکنم. البته نه بخاطر تو، برای خوبی خودم! تو آخرین مرد روی زمین نیستی که… خوب بود که بهار منطقی حرفش را پذیرفت… و البته واقعا جای خوشحالی داشت که زمان عاشق شدن و ازدواج بهار با شخص دیگری، او دیگر در این نزدیکی‌ها نیست که شاهدش باشد! - ممنون که منطقی برخورد می‌کنی. بهار سنی نداشت… تازه نوزده سالش بود و می‌دانست بی‌بی به این زودی‌ها دختر شوهر نمی‌دهد…می‌توانست در چند ماه باقی مانده اقامتش راحت باشد… حوله را بار دیگر به موهای خیسش کشید که با حرف بهار خشکش زد. - بی‌بی جون! به خانواده اون دوستت که با نوه‌ش یه جلسه رفتم بیرون خبر بده بیان… جوابم مثبته! من بهارم…دختر نازپروده خانواده که بعد از مرگ پدرم فهمیدم توی یه دنیای پوشالی زندگی می‌کردم… وقتی فهمیدم من دختر خونده‌ی اون خانواده بودم، کسی که سالها فکر میکردم خواهر و همخون منه از خونه پرتم کرد بیرون😔 مجبور شدم برم سراغ خانواده‌ی واقعیم اونجا بود که اون مرد تخس رو دیدم… آراز پسرعمه‌ی جدی و خشنم که کل فامیل ازش حساب می‌بردن. اون مدام بهم امر و نهی می‌کرد و من ازش متنفر بودم… اما نمیدونستم دلم قراره براش سُر بخوره…
Показать полностью ...
299
1

sticker.webp

2 209
1
- امشب قراره برات خواستگار بیاد! به سلامت گوش‌هایم شک می‌کنم. با آن دو پای شکسته‌ و گچ گرفته خواستگار را کجای دلم می‌گذاشتم؟! از این گذشته، من که دیگر نمی‌توانستم مادر شوم. خواستگارم این را می‌دانست که با این عجله می‌خواست بیاید؟! مادرم در حال گردگیری است و من می‌پرسم: خواستگار؟! برای من؟! با این وضعیتی که دارم؟! مادر نیم‌نگاهی بهم می‌اندازد و خودش را به کوچه‌ی علی چپ می‌زند. - کم مونده گچ پاهات رو باز کنن! نچی می‌کنم. - مادرم به تندی حرفم را قطع می‌کند. - چرا باید جوابت منفی باشه؟! مگه تو دیدیش؟! حرفهای پاشا، پسرعمویم، در سرم تکرار می‌شود. به تلخی می‌گویم: پاشا گفت هیچ مردی با دختری مثل من ازدواج نمی‌کنه! صورت مادرم سرخ می‌شود. - پاشا غلط کرد! اون پاشای هیچی ندار که... و جمله‌اش را ادامه نمی‌دهد. حق با مادرم است. پاشا هیچی ندار است و افسوس و صد افسوس که من بخاطر او هیچوقت نتوانسته بودم به خواستگار دیگری فکر کنم! حتی به فرزام آسایش، رئیس شرکتم! من هزار و یک دلیل برای رد کردن پاشا داشتم و حالا او با یک دلیل مرا ترک کرده بود! صدای مادر مرا از فکر پاشا بیرون می‌آورد. - این پسره، خواستگارت، خانواده داره... دستش به دهنش می‌رسه، شرکت داره، تیپ و قیافه‌ش هم خیلی از پاشا سرتره! قضیه رو هم می‌دونه و هیچ مشکلی باهاش نداره! - چرا باید پسری با این مشخصات به خواستگاریم بیاد؟! زنش مرده یا طلاق گرفته و برای بچه‌ش دنبال مادره؟! خودش هم باهام هم‌درده که می‌خواد بیاد خواستگاریم؟! - هیچکدوم! - پس زنگ بزن بگو نیان! مادر اخم می‌کند. - نمیشه! باید بیان! - وقتی بیان و جواب منفی بشنون، چه فایده‌ای داره؟! - اونا میان و جواب مثبت می‌شنون! باید جواب مثبت بشنون! دلیل این همه اصرار مادرم را نمی‌فهمم. - یه دلیل منطقی بیار مامان! و او سر به زیر می‌شود. - پسره... پسره همینیه که باهات تصادف کرده! قرار نبود بدونی، اما خب حالا... تمام وجودم یخ می‌زند. دیگر مخالفتی نمی‌کنم. فقط می‌خواهم آن پسر را ببینم و هرچه بر دلم سنگینی می‌کند بارش کنم، بعد هم از خانه پرتش کنم بیرون! *** *چند ساعت بعد* پدر و مادرم به استقبال آن خواستگار جنایتکار دم در رفته‌اند و من روی صندلی نشسته‌ام. درحالیکه در ذهنم تمام آنچه را که می‌خواهم بگویم مرور می‌کنم، صدایی آشنا به گوشم می‌رسد. لازم نیست تا منتظر بمانم پدر و مادرم کنار روند تا او را ببینم. قد او به اندازه‌ی کافی بلند است. تمام حرفهایم را که آماده کرده بودم فراموش می‌کنم و مراسم خواستگاری بدون هیچ مشکلی برگزار می‌شود! مادرم گفته بود خواستگار امشب این بلا را بر سرم آورده است؟! فرزام قبلا گفته بود من مال او هستم! آن موقع جدی‌اش نگرفته بودم، اما نمی‌دانستم که او یک روباه مکار است و به هرچه که بخواهد می‌رسد!
Показать полностью ...
1 769
3
#پارت_155 -خواهر احمق من از شوهرت حامله‌س خانـــــوم. دامنِ لباس عروسم را بالا می‌کشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره می‌شوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر می‌برند و پچ‌پچ می‌کنند. صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب می‌کشد و محکم رو به مرد می‌گوید: -جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت می‌گی واسه من؟ معنی حرفاتو می‌فهمی مرتیکه؟ مرد عربده می‌کشد و می‌خواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمی‌گذارند: -بی‌ناموس بی همه‌چیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟ -خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه می‌گی؟ -خواهرم کیه؟ بیا ببینش... مرد دست‌های بقیه را پس می‌زند و دست دختر ریزمیزه‌ای را می‌گیرد و از میان جمعیت جلو می‌کشد. نگاه می‌دهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود... نفسم بالا نمی‌آید و چشم به کامیار می‌دهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش می‌پرد. -چی‌شد حالا یادت اومد چه بی‌ناموسی سر خواهر من اوردی؟ پدر کامیار جلو می‌آید و با پرخاشگری می‌غرد: -دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بی‌ناموسی‌ها نیست که دارید بهش انگ می‌زنید. مرد خنده‌ای عصبی سر می‌دهد و محدثه سر در یقه‌اش فرو می‌برد. برادرش محکم تکانش می‌دهد و فریاد می‌کشد: -بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده. کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد می‌شود و فرو می‌ریزد. پدر کامیار به سوی محدثه می‌رود و می‌پرسد: -سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟ محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان می‌دهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود می‌آیم. همان صندلی‌ای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم. درگیری بالا می‌گیرد و زد و خورد‌ها شروع می‌شود. همه به تکاپو می‌افتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشه‌ای ایستاده و من احساس می‌کنم دیگر نباید در این جمع بمانم. دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثه‌ای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم. با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت می‌گذرم و از خانه بیرون می‌زنم. وارد حیاط که می‌شوم، با قدم‌های تند به طرف در حیاط می‌دوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری می‌خورم و همان دم نقش زمین می‌شوم. دیگر نمی‌توانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم می‌ترکد. دستانم را ستون زمین می‌کنم و بلند گریه می‌کنم و زمین و آسمان را نفرین می‌کنم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد و کسی هم سراغی از من نمی‌گیرد ولی بعد از مدتی کفش‌های براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکی‌ام قرار می‌گیرند. صاحبش را می‌شناسم و سر بالا نمی‌برم. امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت می‌برد. چرا که همیشه مرا طعنه می‌زد و تمسخر آمیز با من رفتار می‌کرد. اما اشتباه کرده‌ام که آب معدنی را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: -قوی‌تر از این حرف‌ها می‌دیدمت خانم مهندس. لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که می‌بیند، در آب معدنی را باز می‌کند و می‌گوید: -نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟ معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه می‌خواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که می‌بیند می‌گوید: -با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چاره‌ای هم ندارم... سوئیچ را تکان می‌دهد تا از دستش بگیرم: -اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی. باور نمی‌کنم او به من محبت کند. اویی که احساس می‌کردم همیشه از من متنفر است.  اما ذهنم تنها یک چیز را می‌فهمد. فرار کردن از این‌جا به هر روشی که ممکن است. -نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون می‌خری؟ در یک آن سوئیچ را از دستش می‌قاپم‌ و حیاط را ترک می‌کنم. آن شب هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم. ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنم
Показать полностью ...
863
1
_ جراح آورده .... میخواد همینجا چربی های زنشو دربیاره .... دختره طفلی فکر نکنم دووم بیاره از دکتر خیلی میترسه ! از چیزهایی که میشنیدم تمام بدنم میلرزید .... خود را در اتاق می اندازم و در کمد قایم میشوم که در اتاق باز میشود و صدای محمدطاها ، شوهرم ، به گوشم میرسد + بیا بیرون ریحانه ..... یالا دختره خیکی ! دلم میشکند و احتمالا او هم این صدا را میشنود که نزدیک کمد میشود و در را به شدت باز میکند + با این هیکلت رفتی اینجا قایم شدی فکر میکنی نمیبینمت ؟! یالا برو روی تخت ..... دکتر اوردم خلاص کنم هم خودم رو هم تو رو ! مرا که ایستاده همان جا میبیند ، فریاد میزند که میلرزم + یالا !! _ ط..طاها لطفا ق..قول می..میدم که ر..رژیم بگیرم پوزخند میزند و بازویم را میگیرد و مرا بیرون میکشد + از این قولها تا حالا زیاد دادی .... منم مَردَم ... نیاز دارم . از وقتی ازدواج کردیم نمیتونم حتی ببوسمت ! حالم داره به هم میخوره ، بفهم ! لب پایینم را در دهان میکشم تا نبیند چگونه میلرزم از ترس و غم ! _ ق..قندو حذف میکنم .... به خ..خدا .... به جون خودم پوزخند میزند و لباسم را میگیرد و دنبال خود میکشاند + تویِ بیشعور همین دیروز اینو نگفتی ؟! خودم دیدم نصف شب رفتی سراغ شیرینی های تو یخچال ! مرا هول میدهد و تعادلم را از دست میدهدم و روی تخت می افتم _ آیییی ... نه .... نکن اینکارو طاها به روی ترسیده ام پوزخند میزند و صدایش را بالا میبرد + بفرمایید داخل آقای دکتر دکتر با کیف پزشکی بزرگی وارد میشود میترسم و خود را عقب میکشم که پایم را میگیرد و نمیگذارد تکان بخورم دکتر مرا نگاه میکند و طاها را خطاب قرار میدهد × آقای مقدم من بهتون گفتم کار پر از ریسکی هست ... بهتر بود میومدین بیمارستان طاها سری به طرفین تکان میدهد و فشار بیشتری به مچ پایم وارد میکند + نه دکتر ..... این همه دنبه و چربی از حال نمیره . شما کارِتون رو انجام بدین جیغ میزنم او حتی دلش به حالم نمیسوخت با خود فکر نمیکرد که جلوی مادر و خواهرش اینگونه مرا خوار و حقیر نکند ! × بسیار خب ! اجازه بدین داروی بیهوشی رو تزریق کنم _ یا خداااا .... خدایا خودت کمکم کنن دکتر که سرنگ را پر میکند و سمتم می آید ، باری دیگر دست به دامان طاها میشوم _ تو رو جون هر کی دوست داری طاها .... نمیخورم ..... به خدا دیگه چیزی نمی..... دیگر نمیتوانم چیزی بگویم نمیدانم چه میشود که پلک هایم روی هم می افتند اما دکتر که امپول نزده بود ! + به ولله فقط میخواستم بترسونمش مادر ..... قصد نداشتم همچین کار احمقانه ای بکنم که ! صدای مادرش به گوشم میرسد × شیرم حلالت نمیکنم اگر اتفاقی واسه ریحانه افتاده باشه ..... به تو هم میگن مرد ؟!! من اینطوری بزرگت کردم ؟! صدای کلافه طاها به گوش میرسد + غلط کردم ... گوه خوردم .... شما که میدونی چه قدر دوستش دارم . مرا میگفت ؟! مرا دوست داشت ؟! + چرا به هوش نمیاد دکتر ؟! اتفاقی واسش نیوفتاده باشه ؟؟؟ نگرانی او برای من نبود .... خواب میدیدم گوش هایم اشتباه میشنیدید البته اگر هم نگرانی اش برای من بود ، دیگر دیر بود به خود قول داده بودم که بروم طلاقم را بگیرم و وقتی برمیگشتم که بتوانم انتقام تمام این روزها و لحظه ها را از او بگیرم
Показать полностью ...
502
1
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه‌ش محکم لگد زده آقای سلطانی کیارش شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _رزا؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این از یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ.. عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب سلطانی؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _رز برگشته؟ _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! رزا با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک کیارش غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که رزا با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی کیارش کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش بی‌حس می‌شد رزا مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنینش و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی کیـ..ا جونم..مگه نـ... کیارش یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست کیارش نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری کیارش کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی تو پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد کیارش عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم مارال _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و کیارش خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد کیارش، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش مارال مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت👇🖤 پارت رمان🔥 کپی❌
Показать полностью ...
شیـ♠️ـطانی‌ عاشق‌ فرشته...
❤️‍🔥مروارید ⛓در آغوش یک دیوانه 🍷قاتل یک دلبر(به زودی) 🥃فرشته‌ی مشکی پوش(به زودی) ❌هرگونه کپی برداری و انتشار این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد نویسنده و انتشارات با فرد متخلف به صورت جدی برخورد می‌کند❌
1 897
1
#رمان_قصه_اینجاست ماشین را که به راه انداخت ، خیالم راحت شد که دست‌ از گیر دادنش به من برداشته. با باز شدن شال از دور گردنم توسط او ، داشت اکسیژن به مغزم میرسید . اما هنوز سرم نبض میزد. هیچی نگفتم. تمایلی به همکلام شدن نداشتم. جواب سوالاتم را داده بود و الان فقط میخواستم به خانه برسم و بخوابم. حتی اگر باز کابوس ببینم. برای فرار از حس کردن نگاه هایش ، چشم بستم و سرم را تکیه دادم. هنوز معده‌ام میجوشید و سرم مور مور میشد. حتی بیش تر از قبل... دیگر الان کنارش بودن را هم‌ تحمل نداشتم. به خواست خودم در ماشینش نشستم تا سوالاتم به سرانجام برسند و جانِ جدال نداشتم. اما حالا بوی عطرش، هرچند خوش ، برایم یادآور خاطرات تلخی بود. شیشه را پایین دادم تا هم هوا عوض شود و هم سرمای هوا بهترم کند. اما زهی خیال باطل: "تو رو توی تخت گول میزد، کارشو بلد بود حالا؟" سرم را بیشتر سمت پنجره بردم بلکه با یخ کردن مغزم ، این عذاب تمام شود. " یه سری بدبخت و بیچاره بودن که تازه به یه نون و نوایی هم رسوندمشون!" ناخن های دستم را محکم در ران پایم فرو کردم بلکه درد ، مانع یادآوری شود. " اتفاقا یه سری بابا داشتن ، باباهاشون هم راضی بودن" شک نداشتم رانم به خون افتاده است. داشتم هر لحظه فشار دستم را بیشتر میکردم که با گرفتن دستم از جانب او ، پوستم نجات یافت. صدای عصبی و کلافه‌اش بلند شد: چیکار میکنی؟ دیوونه شدی؟ برای خفه شدن صداهای مزخرف ذهنم ، داد زدم: آره دیوونه‌ام ، دیوونم کردین ، تو ، بابام...... همه! کم‌نیاورد : باید سر خودت خالی کنی الان؟ _ دیگه رَوشش بهت ربطی نداره! تو کارتو کردی ، خرتم از پل گذشت ، دست از سر من و حالم بردار! _دِ نه دیگه، اشتباهت همینجاست..... من خرم کلا پیش تو گیره..... متوجهی؟ بهم ربط داره . تاکید‌وار گفت: همه‌چی! صدایم آرام تر شده بود اما خشم و عصبانیتم به قوت برجا بود: روی تو رو اگر من داشتم ، الان اینجا نبودم! کِی از دستت خلاص میشم؟ او هم جدی و عصبانی جواب داد : هیچوقت! زدم به در: نگه‌دار میخوام پیاده شم. _از اینکه هر دفعه بعد از هر بحثی با کوبیدن به در میخوای فرار کنی ، خسته شدم. انگشت اشاره‌ام را سمتش گرفتم: _چه خوب.... منم از تو خسته شدم. با یک حرکت انگشتم را گرفت و گفت: خستگیتو خودم برطرف میکنم، اگه بذاری! _اجازه نمیدم باز هرچی که تو میخوای بشه! محکم و بی هیچ لطافتی گفت : اجازه نخواستم! سعی کردم انگشتم را از دستش خارج کنم که نگذاشت. _ولم کن ، حوصله این مسخره بازیارو ندارم! _چه خوب که تفاهم داریم ، منم ندارم ! باز هم تلاش کردم اما سفت انگشتم را گرفته بود. احساس درد داشتم.. نمی فهمید؟ پس از تقلا های زیاد و چنگ انداختن به گردن و دست و بازویش، پر از حرص گفتم: چی میخوای از جونم؟
Показать полностью ...
3 995
24

sticker.webp

321
0
Последнее обновление: 11.07.23
Политика конфиденциальности Telemetrio