دوست پسرش به دختره میگه باید با عموم بخوابی🥺😳
#پارتی_از_آینده
ـ باید بیشتر خودت رو به عموم نزدیک کنی!
مصمم و بیپروا پرسیدم:
ـ چرا باید بهش نزدیکتر شم؟
و او محکمتر پاسخ داد:
ـ چون باید اونقدری بهت اعتماد کنه که بتونی راحت بری توی اتاقش و بیای!
پلکم عصبی نبض زد:
ـ
اتاقِ کارش؟
باز ابروهایش را بالا نگه داشت و با لحنی که دست کم از لحن شیطان نداشت لب زد:
ـ اتاقِ خوابش!
گوشم از چیزی که شنید سوت کشید. حتی نمیتوانستم پلک بزنم. او اما با دل سنگی که انگار اصلاً در سینهاش نبود ادامه داد:
ـ هم خوابی آدما رو بهم نزدیک میکنه، ببین الآن من و تو نسبت به چند ماه پیش چهقدر بهم نزدیکتر شدیم.
شانهام لرزید.
ـ کثافت...
اخم محوی کرد:
ـ نفهمیدم!
بلندتر گفتم:
ـ کثافت...
از پشت میز برخاستم و با فریاد گفتم:
ـ فکر کردی با یه دخترِ خراب طرفی عوضی؟ هرزه تویی و هفت جد و آبادت...
بغضم شکست.
ـ به من میگی برم با عموت بخوابم تا بهش نزدیک بشم؟ عوضی من تو رو دوست دارم که باهات موندم...
صورتش را بیحوصله جمع کرد و بدون اینکه ذرهای از حرفهایم رنجیده باشد پاسخ داد:
ـ ادا این خوبا رو در نیار رها حالم گرفته میشه!
سرم داغ و چشمانم از این گشادتر نمیشد. اشک بیمحابا روی گونههایم سُر میخورد. این جملهاش تمام توانم را گرفت:
ـ با من اینجوری حرف نزن... حق نداری با من اینجوری حرف بزنی...
بدنم عصبی شروع به لرزیدن کرد. دست بردم و تمام فنجان و ظروف روی میز را بر زمین انداختم:
ـ حق نداری با من اینجوری حرف بزنی میفهمی!
به هیچکدام از حرکات و حرفهایم واکنش شدیدی نشان نمیداد و این بیشتر داغم میکرد. اینکه دریافته بود چهقدر برایش بیاهمیت هستم.
ـ تو انگار هنوز ملتفت نشدی دور و برت چه خبره...
با انگشت کوچکش زیر ابرویش را خاراند و زمزمهوار گفت:
ـ که البته ایرادی نداره، من بلدم چطوری توجیهت کنم!
در چشمانم زل زد:
ـ تو چارهای نداری جز اینکه هر چی میگم رو انجام بدی. باور کن، یکی از دلایل اجبارت...
محکمتر گفت:
ـ و فقط یکی از دلایل اجبارت، یک میلیارد سفتهایه که واسهم امضا کردی، حالا کاری به اینکه خونوادهت در به در دنبالتن و به خونهت تشنهان و نمیدونن با منی ندارم!
فکم میلرزید و بیصدا هق میزدم. حس میکردم دارم در جهنمی میسوزم که او نگهبانش بود. از روی صندلی برخاست و شمرده شمرده آمد و مقابلم ایستاد. مانند جوجهای رها شده زیر باران میلرزیدم و نگاهام به او بود. دستهی موهایم را پشت گوشم هُل داد:
ـ قضیه به این سادگی رو سختش نکن رها، باید به عموم نزدیک شی تا بتونی چیزایی که میخوام رو برام بیاری.
اشک دیگری از گوشهی چشمم سر خورد:
ـ من تو رو دوست دارم آرمان نه عموتو...
انگشتش را روی صورتم کشید و در نهایت زیر چانهام نگه داشت. همینطور که نگاهاش به لبهایم بود و سرش را نزدیک میآورد نجوا کرد:
ـ بهت نگفته بودم احساسات رو با کارت قاطی نکن...؟!
https://t.me/+GswfzbEKB9g3Y2E0
https://t.me/+GswfzbEKB9g3Y2E0
https://t.me/+GswfzbEKB9g3Y2E0
🔞رها دختری بلند پرواز که از دست خونوادهی سخت گیر و مذهبیش فرار میکنه و ناخواسته گیرِ آرمان میافته...❌‼️
#این_رمان_مناسب_افراد_بزرگسال_است
Показать полностью ...