_سینههاتو درار، روزی پنج بار بچه شیر می خواد!
بلاتکلیف وسط اتاق ایستاده بود، به این شغل نیاز داشت!
بعد از اینکه شوهرش او را از خانه بیرون انداخت بی جا و مکان شده بود!
_حاج امین میخواد بچه حسابی چاق و تپل بشه... تو این خونه بهت رسیدگی میشه تا شیری که میدی به بچه قوت داشته باشه.
https://t.me/+-_cxQ0MAbqJhMTBk
خدمتکار همه چیز را برایش توضیح میداد.
_ضمنا، زمانی که به بچه شیر میدی نباید به بچه ی خودت شیر بدی فهمیدی؟ نمیخوام شیرت کم بیاد.
کدام بچه؟
همان نوزادی که وقتی بعد از زایمان به هوش امد او را کنار خودش ندید؟
همانی که شوهر عوضیاش او را از دلآرا گرفته بود؟
_به زبون عامیانه تا یک سالگی بچه واسهاش دایه میشی! بالا سرت هستیم کم و کاستی بذاری از این خونه میندازنت بیرون.
نوزاد را به دستش داد، با احساسات مادرانهای که داشت نوزاد را در آغوش کشید و بویید.
یعنی کودک خودش هم همین بو را میداد؟
هرگز اجازه ندادند او را لمس کند.
_لخت شو بهش شیر بده، من میرم پایین کاری داشتی بگو، قرارداد رو امضا کردی؟
با محبت بچه را روی تخت گذاشت و مانتویش را در آورد.
سینه ی چپش را از تاب بیرون آورد و پسرک را در آغوش کشید.
_تو چقدر خوشگلی، یعنی بچه ی منم همینطور نازه؟
کودک آرام دهانش را باز کرد و لب هایش را دور نیپل دلآرا گذاشت.
حس مادرانهاش فوران کرده بود، شوهر عوضیاش بچه را به او نشان نداد و وقتی که هنوز بخیه های حاملگیاش خوب نشده بود او را از خانه بیرون کرد و غیابی طلاق داد!
پسرک انگشت اشاره ی دلآرا را گرفت و با آرامش شیر مکید.
چند دقیقه گذشت که با صدای به هم خوردن در را شنید.
_سمانه خانم اومدی؟ بیا ببین بچه چقدر نازه.
گردنش را چرخاند و با دیدن حاج امین که داخل اتاق شده بود از جا پرید و با حیرت به او نگاه کرد.
سینه های دخترک لخت بود و فقط توانست بچه را به خودش بچسباند تا کمی از سینههایش پوشیده شود.
_من...من داشتم به بچه شیر میدادم، میشه برید بیرون؟
قلبش از ترس در سینه می تپید.
همانطور که گفته بودند حاج امین رستگار مرد با هیبتی بود!
اولین بار بود او را می دید و از ترس به خودش می لرزید.
امین برخلاف خواسته ی دلآرا جلو رفت و خسته روی تخت نشست.
_مگه قرارداد رو نخوندی!
_نخوندم اقا، یعنی بچه داشت گریه میکرد، سریع امضا کردم تا بغلش کنم.
_بد غلطی کردی!
صدایش بلند نبود اما آنقدر محکم بود که دخترک به خودش لرزید.
_توی قرارداد به وضوح ذکر شده دایهای میخوام که وقتی به بچه شیر میده بالای سرش باشم!
_ولی...ولی.
امین با گریه کردن نوزاد به او تشر زد.
_بشین به بچه شیر بده! هلاک شد.
بغض به گلوی دلآرا چسبید و روی تخت نشست، زیر چشمی به امین چشم دوخت.
مرد تمام حواسش به بچه بود و انگار که نه انگار زنی رو به روی او لخت نشسته است!
_بهتون تسلیت میگم خواهرتون فوت شد، پسر ایشون بود نه؟ شما سرپرستیش رو گرفتین؟
امین خودش را جلو کشید و دستش را آرام روی گونه ی پسرک گذاشت!
نفس در سینه ی دلارا حبس شد! گرمای دست حاج امین را با سینهاش احساس می کرد.
تمام تنش منقبض شد!
_از این به بعد اینجا تو اتاق بچه زندگی میکنی، به مدت یک سال دایه ی بچه میشی، غذا و جای خواب به کنار، حقوقی هم که برات در نظر گرفتم کم نیست.
گونه ی کودک را بوسید و ریش هایش سینه ی سفید دخترک را لمس کرد!
مرد از جا بلند شد و مستقیم به چشم های دختر خیره شد.
_بعد از یک سال شما رو به خیر و مارو به سلامت! نمیخوام بچه بهت وابسته بشه.
دخترک سرش را تکان داد، حاج امین قدم برداشت که برود اما دخترک از جا بلند شد و او را صدا زد.
_آقا؟
مرد ایستاد و به سمتش چرخید، در سکوت به او خیره شد و دخترک لب زد.
_من...من نمیدونستم که قرارداد همچین گزینهای داره... من همیشه نمیتونم جلوی شما لخت باشم!
امین دست به جیب شد و زمزمه کرد.
_من خواهرمو از دست دادم! وظیفه دارم بچهاش رو بزرگ کنم... الان انقدر وظایف سنگینی رو دوشمه که تنها چیزی که برام مهم نیست سینههای لخت توعه!
از رک بودن و بی پرواییاش جا خورد، لبش را به یکدیگر فشرد و زمزمه کرد.
_بازم من نمیتونم... با این وضعیت واقعا نمیتونم کار کنم.
امین پوفی از سر کلافگی کشید، دستش را به موهایش کشید و گفت:
_تا الان ده تا دایه اومدن که بچه باهاشون آروم نگرفته! ولی بغل تو ارومه... مشخصه بهت خو گرفته... نمیتونی بری، قرارداد بستیم.
دخترک قدمی به جلو برداشت و لب زد.
_من نمیتونم جلوی شما لخت بشم.
_منم نمیتونم تورو با امانت خواهرم تنها بذارم!
آرام بچه را روی تخت گذاشت و مانتویش را پوشید، دکمه هایش را بست و به سمت امین چرخید.
_پس فکر میکنم من باید برم...
قدم برداشت تا به سمت در برود اما بازویش اسیر دست امین شد!
_بمون! صیغهات میکنم! دیگه نگاه کردن ما هم حلال میشه نه؟
https://t.me/+-_cxQ0MAbqJhMTBk
https://t.me/+-_cxQ0MAbqJhMTBk
https://t.me/+-_cxQ0MAbqJhMTBkПоказать полностью ...