[عظیمی]:
امشب سایه به یاد مادرش افتاد.
اینکه وقتی از تهران برمیگشت،مادرش با هیجان و شوق وصفناشدنی آغوش میگشود و «امیر جان»،«امیر جان»گویان به سوی او میدوید.
پیرمرد هشتاد و چند ساله مثل کودک میگریست.
عاطفه هم به یاد مادرش افتاده بود و یواشکی اشک میریخت؛ هر دو به درد میگریستند.
[عاطفه]: خیلی دلتنگِ مادرتون میشین؟
[سایه]: خیلی... خیلی زیاد!
[عظیمی]: درد و گریه و خنده در صورت سایه به هم آمیخته شده است. در توان من نیست که حال و حالت این پیر پرنیان اندیش را توصیف کنم.
[سایه]: مادرم میمرد واسهی من. منو با نذر و نیاز بزرگ کرد... من تو اون بیت که در خطاب به مادرم گفتم:
درین جهانِ غریبم ازآن رها کردی
که با هزار غم و درد آشنام کنی
واقعاً مادرم اگه تصوّر میکرد که چه بلاهایی قراره به سرم بیاد، بیچاره همون روزها از وحشت میمرد.
[عظیمی]: گریه و گریه و گریه...
نمیرود ز دل من صفای صورت عشق
وگر بر آینه،بارانِ گَرد میآید
📖پیرپرنیان اندیش - در صحبت سایه
در خطاب به مادر - ص 32
@hoshang_ebtehhajПоказати повністю ...