- انگشتر نشون دست توئه؟
میگن جاوید سفارش داده به بهترین جواهر ساز هند واسه این دختره بسازن
با دهانی نیمه باز به کسی که این حرف را زد نگاه کردم
جاوید گفته بود اشب فقط یک تولد ساده است
از کدام انگشتر حرف میزد؟
جرئت تکذیب هم نداشتم
چانهام لرزید وقتی نگاهم به روی آرزو، آن دخترک لوند آویزان از بازوی جاوید نشست و گفتم:
- آره دست منه!
جواهر دست ساز هندی
شوهر من بود و دختر دیگری امشب قرار بود مالکش شود!
جلوی چشم من!
مادر آرزو، دوست دختر جاوید، کنارم نشست.
با لبخند دستم را گرفت
- خوبی ایوا جان؟
با چشمانی مات و بی روح نگاهش کردم.
او با ذوق ادامه داد:
- چه تصمیم خوبی گرفتید عزیزم
از جاوید شنیدم طبق رسمتون امشب قراره تو حلقه نامزدی رو دست آرزو کنی. به هر حال حق خواهری گردن جاوید داری!
ناباور سرم را چرخاندم و به جاوید نگاه کردم.
کدام رسم؟
در کدام خراب شدهای زن عقدی، حلقهی نشان دست دوست دختر شوهرش میانداخت؟
او نمیتوانست تا این حد نامرد باشد
او حق نداشت من را تا این اندازه جلوی خودم خرد کند
لبخند زورکی و بی روحی به صورت زن پاشیدم.
ظرفیت من، برای تمام طول مدت زندگی با جاوید، بالاخره امشب پر شده بود!
امشب باید کاری میکردم
من زن عقدی جاوید بودم!
و او میخواست زن دیگری را
مادر آرزو دستم را با همان لبخند ملیح گرفت.
-
انشالله این وصلت که سر بگیره، برای آرمانم دلم میخواد پا پیش بذارم. ماشالله دختر به این خانومی... زیبایی... با اصالت. دخترعموی جاوید جان هم که هستی.
بی حس نگاهش کردم
آرمان پسرش بود
برادر زن آیندهی جاوید!
با همان نگاه سرد منتظر ماندم تا حرفش را ادامه دهد
- دخترم ما بخوایم شما رو از بزرگترت خواستگاری کنیم باید از کی رخصت بگیریم؟
بی رحم شدم
مثل جاوید!
وقتی کار را به اینجا رسانده بود
حقش بود تلنگر بخورد
حقش بود خواستگار زنش را به خودش حواله دهم تا بلکه آن غیرت همایونیاش کمی به جوش و خروش بیفتد
لبخند کم جانی روی لبم نقش گرفت
لب زدم
- میدونید که بعد از فوت پدرم آقا جاوید قیم قانونی من شدن
در اصل، همسر قانونی من!
اما وقتی اولتیماتوم داده بود که کسی نفهمد، من هم نمیگذاشتم کسی بفهمد!
من هم هم خونش بودم.
خون مسموم و شیطانی او، در رگ های من هم میجوشید.
دختر عمو پسر عمو بودیم دیگر!
با همان خباثت سر برآورده زمزمه کردم
-
اگه میخواید امشب که آقا جاوید سر کیف هستن این مسئله رو باهاشون درمیون بذارید! اجازه من دست ایشونه. اگه گفتند نظر من، بگید حرف من، حرف جاوید خانه!
چشمان زن درخشید و من برای بار آخر در دلم به جاوید فرصت دادم.
با خوشحالی سمت جاوید پاتند کرد.
او را کناری کشید و من حض میبردم از اخم های جاوید که هر لحظه بیش از پیش درهم میشد!
کم چیزی نبود!
زنش را از او خواستگاری کردند!
لبخندی که روی لبم نقش بست غیرارادی بود.
مادر آرزو چشمش به من افتاد و او هم لبخند شیرینی به رویم زد.
جاوید رد نگاهش را دنبال کرد و وقتی به من رسید، جهنم خدا را با آن عظمت در چشمانش دیدم!
انگار که دیگر چیزی برایم مهم نبود، خندهام عمق گرفت و او بی توجه به مادر آرزو که حرفش نیمه مانده بود، با رگ گردنی برجسته، عصبی سمتم پا تند کرد.
- ببند اون دهنتو تا پر خونش نکردم.
بازویم را کشید و سمت راهرو هولم داد.
از بین دندان های چفت شده در صورتم غرید:
- چه غلطی کردی که این زنیکه اومده تو رو از من
از من
لذت میبردم وقتی حتی تلفظ واژه ی خواستگاری هم برایش سخت بود
با خونسردی و جرئتی که نمیدانم از کجا به جانم تزریق شده بود گفتم
- خواستگاری کرده؟ آدم که به مادر زن آیندهش نمیگه زنیکه جاویدخان
یکه خورد
توقع نداشت از ماجرای نامزدی خبر داشته باشم
دوست داشتم انکار کند
اما سکوت کرد و قلب من بیشتر فشرده شد
اخم هایش اما همچنان در هم بود
- برا من بلبل زبونی نکن ها برو یه جوری این زنیکه رو دست به سر کن
یه بار دیگه بیاد جلو من این مزخرفاتو بگه یه کاری دستش میدم
- چرا؟
خوبه که
فامیل میشیم در آینده
من می شم زن برادر خانومت!
روی اعصابش راه میرفتم
چشمانش به خون افتاده بود وقتی گفت
- به خداوندی خدا میزنم تو دهنت یه کلمه دیگه ادامه بدی
حالیت نیست شوهر داری
شعورت نمیرسه تو روی شوهرت واستادی زر مفت میزنی؟
پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم
-
کدوم شوهر؟
شوهری که امشب باید جواهر دست ساز هندی باید دست نامزدش بندازم؟
یا شوهری که بعد از دو سال ازدواج هنوز دستش بهم نخورده؟
شوهری که
حرف بعدی در دهانم ماسید وقتی آنگونه جنون آمیز به جان لب هایم افتاد و با لب هایش صدایم را خفه کرد
انگار زمان و مکان را فراموش کرده بود که آنطور دیوانه وار مرا میبوسید
انگار میخواست نشانم دهد رابطهی بینمان را
عمیق میبوسید که با صدای جیغ وحشت زدهی مادر آرزو از من جدا شد
- کثافت داری چه غلطی میکنی تو خونه من؟
https://t.me/+fETpHOVON1I5MWI0
https://t.me/+fETpHOVON1I5MWI0Показати повністю ...