این سرویس به زبان شما نیز موجود است. برای ترجمه ، مطبوعات را فشار دهیدفارسی
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Категорія
Гео і мова каналу

статистика аудиторії 🌹کانال رسمی فاطمه طریقت - صید و صیاد 🌹

💖نون و القلم💖 « إِنَّ الَّذِينَ يَتْلُونَ كِتَابَ اللَّهِ وَأَقَامُوا الصَّلَاةَ وَأَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَعَلَانِيَةً يَرْجُونَ تِجَارَةً لَنْ تَبُورَ » "حضور شما در این کانال اتفاقی نیست"📢 پیوی نویسنده و تبلیغات:  @fateme361  
Показати весь опис
9 9630
~0
~0
0
Загальний рейтинг Telegram
В світі
56 993місце
із 78 777
У країні, Іран 
10 450місце
із 13 357
У категорії
3 932місце
із 5 475

Стать підписників

Ви можете дізнатися, яка кількість чоловіків і жінок підписані на канал.
?%
?%

Мова аудиторії

Дізнайтеся який розподіл підписників каналу по мовах
Російська?%Англійська?%Арабська?%
Кількість підписників
ГрафікТаблиця
Д
Т
М
Р
help

Триває завантаження даних

Період життя підписника на каналі

Дізнайтеся на скільки затримуються користувачі на каналі.
До тижня?%Старожили?%До місяця?%
Приріст підписників
ГрафікТаблиця
Д
Т
М
Р
help

Триває завантаження даних

Погодинне зростання аудиторії

    Триває завантаження даних

    Час
    Приріст
    Всього
    Події
    Репости
    Згадування
    Пости
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    💢خلاصه داستان: من زهرا هستم، یه دختر مذهبی که توی روزمرگی های زندگیم غرق بودم، اما... یکسالی خواب های عجیب و غریب میدیدم. خواب یک مرد غریبه اما آشنا😳 یک روز همون مرد وارد خونه ما شد و ادعا کرد که دختر واقعی اون ها هستم نه کسانی که 23 سال درکنارشون بودم😢 در حالیکه پدر و مادر واقعیم فوت شده بودند و پسرعموی خشن و زورگوی من باید سرپرست و قیّمم میشد کسی که بر عکس من مذهبی و مقید نبود🔞❌ داستان هیجانی ما از همینجا و همین پسر عمویی شروع میشه که دو رگه ایرانی-ایتالیایی هست🤩 زیبا سخت گیر😈 پولدار و... 🙈🔞
    Показати повністю ...
    0
    0

    sticker.webp

    2
    0
    . من غزلم... دختر فقیر روستایی که کل سرگرمیم دوشیدن گاوها بود یک روز به شهر فرستاده میشم. فک میکردم برای خدمتکاریه ولی فهمیدم باید از بچه ای پرستاری کنم که مادر نداره.. ولی وقتی پدرش رو دیدم، آقا فرید خوش قد و بالا که شبیه بازیگرای هندی بود دلم رفت ولی اون منو یه دختر بد بو میدید که... -واسه چی این اتاق رو آذین بستین؟! صدای فریاد بلندش، احتمالا تا چند محل دورتر می‌رفت ولی مهم نبود. مادرش سراسیمه سمتش اومد. -پسرم شب دامادیته... عروس رو فرستادیم تو حجله، نعره کشان اومدی اینجا که چی؟! کت دامادیِ تنش را بیرون آورد و از حرص به دیوار کوبید که مادرش هین کشید. -این زنیکه خیلی گوه خورده زن منه که شما براش تخت حجله رو کردین پر گل و شمع! سعی کرد از در ملایمت وارد شود. فرید همه‌ی وجودش پر از خشم بود و کل شب به زور آن دختر را تحمل کرده بود. -دختره... دل نداره؟! تو پای سفره بابات و تو بغل من بزرگ شدی، شیر و نون حروم نذاشتیم دهنت که وضعت اینه! هنوز تک و توک مهمان در سرسرا و در ایوون و حیاط خانه بود. چطور باید کنار ان زن تا صبح تحمل میکرد؟! -وضعم چشه؟! ریدین تو زندگی من... جهنمو آوردین تو حجله... من این دخترو نمیخوامش، میبینمش میخوام بالا بیارم. یهو صدای حاج بابا را از دور شنید و با عجله و عصاکوبان خودشو به فرید رسوند. پسرک باید لال میشد، لال... -تو خیلی بیجا کردی که دختره دسته گل رو نمیخوای! برو تو اتاق با دستمال رنگی دربیا. همه‌ی وجودش سراسر خشم بود. از این دختر و همه‌ی ایل و تبارش نفرت داشت. همان دختری که حتی ندیده بودش و به زور کنارش نشانده بودند. -آقاجون... مگه زوره؟! من اصلا رو این زن دهاتی تحریک هم نمیشم چه برسه دستمال قرمز خونی بیارم. مادرش در صورتش کوبید. -خدا منو مرگ بده از دستت راحت شم پسره‌ی ناخلف. خونبسه ولی آدمه... میشنوه ذلیل شده! دیگ  بحث کردن فایده نداشت. کار از کار گذشته بود. سری از روی خشم تکون داد. -یه شبی براش بسازم که مرده‌هاشو یاد کنه. صبر کن. با عجله از کنارشان گذشت و وارد اتاق آذین بسته شد. این شب قرار نبود به راحتی صلح شود.! همان اندازه هم قرار بود به این دختربچه‌ی نیم متری سخت بگذرد. -هوی زنیکه... بتمرگ ببینم. از سر شب تو هزارتا چادر چاقچور پیچی هنوز ریختت هم ندیدم. از کوبیدن در و فریاد بلند فرید، مثل یه جوجه پرید و به لکنت افتاد. فرید هنوز نتوانسته بود صورتش را از پشت آن تور سفید ببیند. -آقا ببخشید... غلط کردم. من... همین امشب میرم خونه خودمون. نیشخند زد و جلو رفت. انگار در نبود فرید... مادرش خوب حالیش کرده بود که حالا نیمه برهنه در لباس خواب مقابلش بود. پشت به تورِ سفید ضجه میزد. -نه دیگه... امشب وقتی کاری کردم راهی بیمارستان شی، اونوقت میفهمی یه من ماست چقدر کره داره! پیش رفت و دخترک ترسیده به دیوار چسبید. فرید با زرنگی مسیرش را سد کرد و دست زیر چونه‌اش زد. بالاخره باید این دختربچه را می دید. -هی تو... دختر سرتو بگیر بالا ببینم چه تحفه‌ای رو عقدم کردن. تور را با خشونت کنار زد، اما دیدنش....
    Показати повністю ...
    گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا
    🥃
    1
    0
    رمانی با بیش از #۷۱۷ پارت و کامل شده و رایگان در کانال😍 عاشقانه عزیزان حیفم اومد این رمان فوق العاده عاشقانه و هیجانی رو بهتون توصیه نکنم. چند روز پیش سخت دلم گرفته بود و خواستم یه رمانی بخونم که هم محتوا داشته باشه هم قشنگ و عاشقانه و پر کشش باشه و هم کلی پارت آماده در کانال داشته باشه. چشم تون روز بد نبینه که هر کانالی رو باز می کردم نفسم از چرت و پرت بودن شون بند می اومد آخه تعریف از خود نباشه کمتر رمانی مثل رمان خودمون موضوعش دلبر و جذابه تا این که این رمان رو پیدا کردم. وقتی به خودم اومدم در دو شبانه روز این رمان کامل شده ی دلبر و جذاب رو یه کله خونده بودم. آخ مگه داریم از این همه شخصیت پردازی فوق العاده. بخصوص پسرش خیلی جذاب بود بماند که دختره اون قدر محکم و قوی بود که به مونث بودن خودم افتخار کردم. اینم لینکش. دلم نیومد بهتون معرفی نکنم عشقا 😋 شهلا خودی زاده عاشقانه نویس و خالق رمان‌های معروف شب ماه و فقط تو...بیاباهم رویاببافیم و بی قرارم کن😍🏃‍♀🏃‍♂ ژانرعاشقانه معمایی و هیجانی نظرسنجی از مخاطبین در فیلم کوتاه بنر قابل مشاهده هست😍
    Показати повністю ...

    file

    1
    0
    - چه خبره اونجا؟ کی افتاده توو استخر؟ با صدای ترسیده‌ی یکی از دخترها، کیامهر چوب بیلیارد را در دست چرخاند و به سمت پنجره‌های سراسری خانه باغ رفت. - توی این یخ‌بندون آدم مگه احمقه بره سمت استخر آخه؟ این را گفت اما با دیدن مرجان که لبه‌ی استخر ایستاده و بلند بلند به کسی که داخل آب دست و پا می‌زند می‌خندد، تنش لرزید. کیامهر چوب بیلیارد را همان‌جا رها کرد و به بیرون دوید. شک نداشت که تن ظریف هیلا در آب سرد استخر دارد می‌لرزد. از چشمان خشمگینش معلوم بود امشب بلایی سر دلبرکش می‌آورد. -  گمشو بیا این‌طرف تا سر خودت رو نکردم زیر همین آب! چند قدم به استخر مانده، داد و بیدادش را شروع کرد و مخاطب کسی نبود جز مزاحم همیشگی زندگی‌اش مرجان! شانه‌های دختر از صدای دورگه‌ و ترسناکش بالا پرید و هول زده قدمی فاصله گرفت. - من کاری نکردم... اما کیامهر نه چیزی می‌شنید، نه جز هیلا کسی را می‌دید. لبه‌ی استخر خم شد و دست زیر شانه‌ی او انداخت تا از استخر خارجش کند. هیلا ترسیده هق زد و به یقه‌ی لباس کیامهر چنگ انداخت. لب‌هایش از شدت سرما سر شده بود و قدمی تا بیهوشی فاصله نداشت. - کیا...سر...سردمه! کیامهر دست زیر زانوی او انداخت و به بغلش کشیدش. - هیش...تموم شد...الان گرم می‌شی. برایش مهم نبود که لباس‌های خودش هم خیس می‌شود و قطعا با این سوز هوا سرما می‌خورد. تا خانه دوید و هیلا را به اتاقش برد. بچه‌ها نگران پشتشان راه افتادند اما کیامهر عصبی در را بست و اجازه ی ورود نداد. - هیلا...بیدار بمون...هیلا عزیزم... برای اولین بار کیامهر هول شده بود و نمی‌دانست چکار کند. انگار با هر لرزشی که تن ظریف هیلا را می‌لرزاند، تکه‌ای از وجود او هم فرو می‌ریخت‌‌. - باید ببرمت حموم...اینجوری نمی‌شه، گرم نمی‌شی. سریع به حمام رفت و وان را از آب گرم پر کرد. دوباره جسم مچاله‌ شده‌ی هیلا را بلند کرد و به حمام برد. - نمی‌خوام...آب سرده نمی‌خوام! هیلا انگار درکی از اطرافش نداشت و به تن کیامهر چسبیده بود و از ترس جدا نمی‌شد. مرد کلافه لب روی هم فشرد و در حرکتی ناگهانی خودش هم همراه هیلا داخل وان رفت تا ترس هیلا بریزد و بفهمد آب گرم است. - الان گرم میشی عزیزکم... تموم شد... هیلا همچنان در آغوش کیامهر مچاله بود. آرام سر بالا آورد و مظلومانه به او چشم دوخت. - مرجان گفت من لیاقتت رو ندارم... گفتم عاشق کیامهرم...گفت تو بهم نگاه نمی‌کنی! انتظار هر حرفی را داشت جز اعتراف به عشق. ان هم وقتی با لباس هر دو داخل وان نشسته بودند! هیلایش دوستش داشت! - هیس...بعدا در موردش حرف می‌زنیم. هیلا هق زد و به سینه‌ی او کوبید‌. - توام حرف مرجان رو قبول داری نه؟ قبول داری آره...من لیاقتت رو... کیامهر بی طاقت و عصبی از شرایط موجود و لباس‌های نازک هیلا که به تنش چسبیده بودند، سر جلو برد و لب‌هایش را شکار کرد. - کافیه برای قانع شدن یا بازم ببوسمت؟ هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟🥲🙂
    Показати повністю ...
    1
    0
    ⁠ ⁠ ⁠ ⁠ ‌‌‌- نذاشتن با دختری که میخوای ازدواج کنی نه؟ با شنیدن صدای مهلا خواهر شوهرم سینی چایی را روی میز رها میکنم و خودم را تا دم در آشپزخانه میکشم تا صدایشان را واضح بشنوم. هامون جواب سوالش را نمیدهد و مهلا دلسوزانه ادامه میدهد - بمیرم واسه دلت داداش ، کاش خودم اینجا بودم و نمیذاشتم این وصلت سر بگیره ..! نفس در سینه ام حبس میشود و بغض بدی بیخ گلویم می پیچد . انتظار داشتم هامون حرف بزند بگوید گذشته را فراموش کرده است و دیگر هیچ علاقه ای به آن دختر ندارد اما سکوت کرده بود . یک سکوت کشنده که داشت ذره ذره تمام جان من را میگرفت - میدونستی مروارید هنوز مجرده؟ مهلا می گوید و صدای متعجب هامون در سرم می پیچید - چی؟ - دخترخاله‌اش میگفت بعد از بهم خوردن نامزدیتون همه خواستگاراشو جواب کرده.با کسی ازدواج نکرده. از حرف‌های که میشنوم قلبم دیوانه وار به قفسه سینه ام می کوبد -اسمش که میاد چشمات برق میزنه ، تو هم هنوزم دوسش داری داداش؟ - بس کن مهلا . - چی رو بس کنم داداش؟ میخوای تا کی با زنی که هیچ علاقه‌ای بهش نداری زندگی کنی؟ طلاقش بده هم خودت راحت میشی هم اون.! کف دستان لرز گرفته ام را روی دهانم می فشارم و هق هق گریه ام را در گلو خفه میکنم ، دیگر طاقت شنیدن حرف‌هایشان را نداشتم . از اشپزخانه بیرون می آیم و بی توجه به صدا زدن های هامون خودم را به اتاقم میرسانم. بلافاصله با ورود به اتاق میخواهم در را قفل کنم که اجازه نمیدهد و پشت سرم وارد اتاق میشود . نگاه کلافه اش روی صورت خیس از اشکم میچرخد و عصبی می غرد - باز که سیل راه انداختی تو بچه؟ چیه چته؟ کی به پرنسس ما گفته بالا چشمت ابروعه؟ با لحن صدای گرفته از بغضی می گویم: - مهلا راست میگه نه؟تو ...تو هنوزم عاشق اون دختری؟ عاصی شده پلک میبندد - تمومش کن کمند ، بسه. مشتی به قفسه سینه اش میکوبم و جیغ میکشم - جوابمو بده تو هنوزم عاشق مرواریدی دوس.. میان حرفم میپرد و با خشم و عصبانیت عربده میزند - اره هنوزم دوسش دارم ...هنوزم میخوامش ، راحت شدی؟ جوابتو گرفتی؟ پاهای سست شده ام را به عقب میکشم ، قدمی از اویی که با نفرت به چشمانم زل زده بود فاصله میگیرم و با درد زمزمه میکنم: -گرفتم .! لب باز میکند چیزی بگوید که تقه ای به در اتاق میخورد و صدای مهلا در سرم می پیچید - داداش میای منو برسونی خونه؟ چشم از صورتم میگیرد و بدون حرف دیگری از اتاق بیرون می رود. صدای بسته شدن درب ورودی را که میشنوم به خودم میام . دست زیر چشمان خیس از اشکم میکشم و به سمت چادر و کیفم می روم. باید میرفتم ، برای همیشه از این خانه میرفتم ، حالا که نمیخواستم ، حالا که هنوز هم عاشق آن دختر بود مانعشان نمیشدم..میرفتم و برای همیشه گورم را از زندگی‌اش گم میکردم.
    Показати повністю ...
    1
    0
    پارت جدید❤️
    40
    0
    💢خلاصه داستان: من زهرا هستم، یه دختر مذهبی که توی روزمرگی های زندگیم غرق بودم، اما... یکسالی خواب های عجیب و غریب میدیدم. خواب یک مرد غریبه اما آشنا😳 یک روز همون مرد وارد خونه ما شد و ادعا کرد که دختر واقعی اون ها هستم نه کسانی که 23 سال درکنارشون بودم😢 در حالیکه پدر و مادر واقعیم فوت شده بودند و پسرعموی خشن و زورگوی من باید سرپرست و قیّمم میشد کسی که بر عکس من مذهبی و مقید نبود🔞❌ داستان هیجانی ما از همینجا و همین پسر عمویی شروع میشه که دو رگه ایرانی-ایتالیایی هست🤩 زیبا سخت گیر😈 پولدار و... 🙈🔞
    Показати повністю ...
    73
    0

    sticker.webp

    18
    0
    . ⁠ ⁠ - ما دیگه از دست شما خسته شدیم آقای سپهری! هر روز برای بخیه به جای چاقو میای شما... من بازوی شمارو بخیه نمیزنم. بفرمایید بیرون. آیه ناخودآگاه از جا بلند شده و سوی اتاق رفت. قلبش بنای بی‌قراری برداشته و قدم‌های سریع شد. از جلوی در نگاهی به اتاق انداخت. درست حدس زده بود، خاویر بود! خاویر با خشم از روی تخت برخاست و دکتر نجفی با خشم رو به پرستار ها کرد. - کسی دلش بسوزه و بخیه بزنه من می‌دونم و اون! دوست و آشناهاش که زیاده بره پیش همونا... خاویر پوزخند زد و سر بلند کرد. خواست جواب بدهد که آیه با صدای ضعیفی لب زد. - من بخیه میزنم. خاویر با اخم سر تا پایش را نگاه کرده و دست سالمش مشت شد. اردلان با عصانیت نگاهش کرد. - تو برو سر کارت لازم نکرده. آیه نگاهی به خاویر کرده و همانطور که چشمهای متعجب و سرگردان پسرک را وارسی میکرد، زمزمه کرد. - خونریزی داره دکتر... من بخیه میزنم. اردلان به بقیه اشاره کرد بیرون بروند و با خشم دوباره آیه را مخاطب قرار داد. - درو ببند صحبت کنیم. شماهم بفرما برو آقای سپهری اینجا دکتر یا پرستاری نیست که شمارو خوب کنه. آیه نگاهش به بازوی خاویر دوخته شد. بینی بالا کشید و جلو رفت. - دکتر نجفی لطفاً. خاویر پوزخند زد. - آیه این مرتیکه کیه که باید التماسش و بکنی! انجام بده باس برم. نجفی از عصانیت قهقهه سر داد. - آیه جان، عزیزدلم این آدم سر تا پا دردسره، ول کن. با خشم و غصب پاسخ داد. - دُکی بد داری خط میندازی مخمو! یه مشت بزنم خرج عملِ فک و چونه‌ت میفته گردنم وگرنه صورت عروسکیت و پایین آورده بودم! بخیه بزن بعد به هرکس میخوای زنگ بزن بیاد... مامور میاری یا هر پدر سگ دیگه‌ای که رسیدگی میکنه. کار و بار دارم نمیتونم تا صبح علافتون باشم. بخیه بزن آیه! جوری صحبت می‌کرد و امر نهی میکرد که گویا فراموشش شده بود از آخرین ملاقاتشان کمِ کم چهار سال گذشته. آیه گلویی صاف کرد. - دکتر نجفی لطفاً. مرد با دستش را در هوا تکان داد. - هرکار میکنی بکن آیه! به دنبال حرفش اتاق را ترک کرده و در را محکم بست. آیه به تخت اشاره کرد. - بشینید. - با این پسرِ دو هزاری نومزد کردی؟ پوزخند زده و درحالی که وسیله های لازم را آماده می‌کرد، سر تکان داد. - کلا استعداد خاصی تویِ جمع کردن آدمای دو هزاری دارم. خانومت خوبه؟ صورتش با اخمی بزرگ در بر گرفته و مسیر کلام را عوض کرد. - دیروز دیدمت، پرس و جو کردم گفتن اینجا کار می‌کنی. اومدی منو عذاب بدی؟ گزنده و با طعنه، لبش را به لبخندی باز کرد. - متاسفانه چون پولم کم بود، فقط اینجا تونستم خونه اجاره کنم. کار می‌کنم، خیلی سریع میرم. به آرامی شروع کرد باز کردن دستمالی که دور بازویش پیچیده بود. در همان حال، نیم نگاهی به صورت مرد انداخت. ریش های قهوه‌ای رنگش بیشتر از هر زمانی بلند شده بودند و حالا با سی‌سال سن، اندکی دور چشم‌هایش چروک شده و چند تار موی سفید کنار گوشش به چشم می خورد. خاویر نگاهی به صورتش انداخت و چشمهای سبز رنگش را اندکی تنگ کرد. - واسه چی قبول کردی دستمو بخیه بزنی؟ پنبه‌ای که به الکل آغشته کرده بود را محکم به زخم مالید. - هرکس دیگه بود همین کار و میکردم. طعنه آلود گفت: - یعنی کارایی که واسه من کردی و واسه همه می‌کنی؟ چشمهای درشت و مشکی رنگش را طولانی بهم فشرده و زمزمه کرد. - نه همه‌رو، آدم یکبار حماقت می‌کنه. مرد دردمند لب زد - پس ما شدیم حماقتت کوچیک خانم! کوچیک خانم می‌گفت بازهم؟! دخترک آب دهانش را قورت داده و نشست. - می‌خوام بخیه بزنم. - بزن. از دردِ حرفات که بیشتر نیست. واسه این مرتیکه انقد خوشگل کردی؟ متعجب گفت: - من هیچ آرایش نکردم که بخوام واسه کسی خوشگل کنم! لباسمم که روپوش روشه. خاویر هم به تبعیت، نگاهش را به زخم دوخت. - میگی کلا خوشگل شدی پس. ولی بدونم با این مرتیکه هستی، ناراحت میشم. خودتم میدونی اگه بهم بریزم این گل پسر ضرر می‌کنه! کلافه خندید. با تمسخر جوابگو شد. - چون می‌دونه من زندان نمی‌مونم. - درسته، یکی میاد به عهده میگیره بهت چاقو زده و تو کاملاً بی گناهی خاویر خان! یادم رفته بود. خواست خاویر حرفی بزند که دستش را بالا برد. - مثل غریبه ها باشیم، لطفاً. وقتی این را گفت، چشمهایش را خشم و دلخوریِ کهنه‌ای در بر گرفته و دیگر در سکوت، به ادامه کارش پرداخت. وقتی که تمام شد، خاویر برخاست. آستین تیشرتش را درست کرده و لب زد. - کاری داشتی بم بگو... دستت طلا! تنها سری تکان داد. پلک هایش را بهم فشرد. - خدا لعنت کنه دلِ زبون نفهم منو! گرم شدن دستش موجب شد با ترس چشم باز کند و... گنده لاتِ خشن و پرستارِ ریزه میزه🥹❤️ .
    Показати повністю ...
    18
    0
    ⁠ - پیش زنت نمیری پسر؟ با شنیدن صدای پدرش سر بلند میکند ...نگاه بی تفاوتش را به چهره او می دوزد و کلافه می گوید - دست از سر ما بکش نوکرتم ...هی زن زن ، کدوم زن بابا؟ داریوش خان است که با حرص و خشم می غرد - همون که پای چشمشو کبود کردی ...همون که تن و بدن سالم براش نذاشتی ...نمیری شاهکارتو ببینی؟ حرفی نمیزند و این داریوش خان است که می غرد - رو تازه عروست دست بلند کردی خوش غیرت؟ رک و پی برده خیره در چشمان پدرش جواب میدهد -کردم ...بازم بخواد غلط اضافه کنه...بازم بخواد حد و حدودشو ندونه میکنم ...ولی دفعه بعد مراعاتشو نمیکنم حاجی طوری میزنمش که دیگه نفسش بالا نیاد...یه راست میفرستمش سینه قبرستون. - رحمت به اون شیری که خوردی پسر ... می گوید عصایش را به زمین میکوبد ...از روی مبل بلند میشود و صدا میزند - رها بابا ... چهره درهم میکشید ..لبخند پر حرصی بر لب می نشاند و این پدرش است که دوباره آن دخترک را صدا میزند - بیا دخترم...بیا دردونه...بیا که کارت دارم بابا.. چند دقیقه ای طول میکشد و بالاخره درب اتاق باز میشود و دخترک رضایت به بیرون آمدن از اتاق میدهد... نگاه نمیکند ...سربرنمی گرداند تا این که صدای پر بغض و لرزانش را میشنود. - بله باباجان؟ دست خودش نیست که سر می چرخاند ... که برمیگردد و پیش چشمانش صورت کبود شده و زخم گوشه لبش را می بیند .. دستانش مشت میشوند ... دلش برای لبهای که بارها بوسیده بود و حالا آغشته به خون بودند می رود و او این گونه دست روی دخترکی که حالا تمام زندگی اش در او خلاصه میشد بلند کرده بود؟ - میخوای اینجا بمونی دخترم؟ با حرفی که از جانب داریوش خان میشنود پوزخند مسخره ای روی لبهایش شکل میگیرد از عشق و علاقه این دختر به خودش مطمئن بود و محال بود دخترک راضی به رفتن شود او را نخواهد.. با اطمینان به نیم رخ دخترک چشم میدوزد و بالاخره این رها است که دهان باز میکند و با صدای خفه ای می گوید - من طلاق میخوام بابا ...میخوام برم ...برگردم شهرمون... نفس در سینه اش حبس میشود ...نگاه مات مانده اش چهره مصمم دخترک را زیر و رو میکند و اوست که ادامه میدهد - دیگه نمیخوام اینجا بمونم ...
    Показати повністю ...
    1
    0
    - من گوشت تو رو بخورم استخونتو دور نمی اندازم عشقم. چشمانم را به زور باز میکنم. بالای سرم ایستاده. مثل عجل معلق. - تاوان خیانت همینه. باید میکشتمت اما دلم نیومد. بدون آب و غذا ماندن زیادی سخت است. چانه ام می لرزد و با صدای تحلیل رفته پچ میزنم: - من بهت خیانت نکردم. نمی شنود. کنارم روی تخت می نشیند و من توی خودم جمع میشوم از ترس. - آدم چقدر میتونه بی وجود باشه که عشق خودشو دور بزنه؟ هان؟ دوباره تکرار میکنم: - من بهت خیانت نکردم. یکهو چانه ام را میگیرد و مرا جوری روی تخت می خواباند که از ته دل جیغ میکشم. روی تن زارم خیمه میزند و میغرد: - بی شرف. دارم از این میسوزم که عین سگ می خوامت. تو به من نارو میزنی و با دشمنم دست دوستی میدی ولی من هنوز می خوامت. هق میزنم. چانه ام را پرت میکند و با خشم سیگاری آتش می زند. - باید می کشتمت هیلا. باید می کشتمت تا خیانت کردن یادت بره. دوباره دیوانه می شود. بازویم را می گیرد و روی زمین پرتم میکند. به سختی جیغ میکشم: - نامرد بی وجدان. من خیانت نکردم. من فقط تو اون شرکت کوفتی دارم کار میکنم. من بهت نارو نزدم بفهم. توجه نمیکند. عربده میزند خفه شو و چنان لگدی به پهلویم میکوبد که جانم می رود. - خفه شو... خفه شو... خفه شو. با چشمای خودم دیدم، با گوشای خودم شنیدم داشتی باهاش برا من نقشه می کشیدی. درد زیادی دارم.دوباره لگد میزند و من زار میزنم. - نزن... نزن نامرد. پشیمون میشی، بخدا اون موقع دیگه به دست و پامم بیفتی نمی بخشمت. دوباره نعره میکشد: خفه شوووو! مچاله میشوم. درد امانم را بریده. پشت به من میکند و با صدایی بغض آلود میگوید: - گذشت دوره‌ی خر بودنم. عشق به پات ریختم، خیانت کردی. چالت میکنم، هیلا. به خدا قسم. سرازیر شدن مایعی گرم از میان پاهایم ترسناک است. شکمم را می چسبم. طفل دو ماهه ام. نکند بمیرد؟ - هیلا... این... این خون چی میگه؟ رنگش با گچ دیوار مو نمی زند. پشت پلکم میسوزد. هق بی جانی میزنم و او کنارم زانو می زند. - من که محکم نزدم. حرف بزن، بنال هیلا. خون از کجاته؟ خون چرا میاد؟ هق میزنم و مینالم: - منو کشتی. ما رو کشتی. نامرد. وحشت زده است. تا میخواهد چیزی بگوید در انباری بی هوا باز میشود. رفیقش است. نفس نفس زنان میگوید: - کیا دروغ بود. مدرک پیدا کردیم، واگذاری مدارک کار زنت نیست. پوزخند میزنم. کیامهر محکم تر مرا بغل میگیرد، با رنج میگویم: - خوش باش... زن و بچه اتو کشتی نامرد. هیچ وقت نمی بخشمت. چشمانم روی هم می افتد و در لحظه ی آخر صدایش را میشنوم که با بغض و عاجزانه عربده میکشد: - گوه خوردم... هیلا چشاتو نبند. حامله بودی مگه؟ گوه خوردم... غلط کردم... هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! اونا عاشق هم میشن اما... چی میشه اگه توی یکی از پروازا مدارک مهمی از کیامهر معید به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 ❌🔥❌🔥❌🔥❌🔥❌🔥❌🔥❌🔥❌
    Показати повністю ...
    1
    0
    پسره رو نمیخواد با دوستاش نقشه میکشن تا خاستگاری رو بهم بزنن ولی پسره...❌😂 -خلاصه که عسیسم فیس زیبا تو اولویت بنده قرار داره و اگه حتی یه خال کوچیک رو صورت کسی باشه اونو قبول نمیکنم...میدونین که؟ هر بار که دهنمو باز و بسته میکردم سعی داشتم قشنگ بوی پیاز توی اتاق بپیچه و خب، موفقم بودم... -د...درسته خانم لبمو می گزم تا خنده‌ی بی موقع‌ام منو لو نده... براش از زیبایی میگفتم ولی خودم... مثل کپک جلوش نشسته بودم با یه دماغ که به لطف گریم بزرگ شده بود... یه خال گوشتی درست روش بود و... و از همه بدتر اون چشایی که کجو کوله بودنش درست تو دید قرار میگیرفت...🤦🏻‍♀😂 -شمـ...ـما مسواک ندارین؟ گوشت رونمو  زیر دستام فشار میدم و کاش این خنده‌ی مزخرف کار دستم نده: -مسواک؟این چیه؟ گفته باشما عسیســـم من از مردای سوسولی که مسواک استفاده میکنن اصلا خوشم نمیاد! عرق روی پیشونیشو پاک میکنه و من میدونم قیافه ی سرخ شده‌اش بخاطر حبس کردن نفسشه -بازم راست میگین خانم... پنجره رو باز نمیکنین؟ چشمای لوچ شدمو بهش میدوزم و اون رژ نارنجی زیادی خزو تو چشاش فرو میکنم -باز کنم که در می ررررین... اصلا مشخصه تا رومو بر گردونم می رینو تنهام میزارین. دستمو زیر چشمام میکشم و با مظلومیت اشکای نداشتمو پاک میکنم: -چرا قیافه‌تون شبیه کساییه که از این خواستگاری ناراضی‌نه؟یعنی انقدر بد و غیر قابل تحملم؟ تیرم درست خورده بود تو هدفم با عذاب وجدان دستی به یقه‌اش می‌کشه و محجوب سرشو پایین می‌ندازه: -نـ...ـه نه خانم... من... من خیلی از شما خوشم اومده ولی اگه اجازه بدین من برم و شما جوابتونو بهم بدین؟ چطوره... نیشخند میزنم و... بخور باباجون... گفتم اگه این اقای به اصطلاح همه‌چی تمومو منصرف نکنم رزا نیستم... -حتما مستر محمد... اروم دستمال مرطوب رو روی صورتم میکشم و با نفس راحت به اون دوتا میگم -وایی... این چه قیافه‌ای بود... خودمم حتی چندشم شد...اییی تا میخوان حرفی بزنن در با شدت باز میشه و قیافه سرخ شده از خشم بابا جلوی چشمم میاد -خدا لعنت‌ت کنه رزا... این چه کاری بود... این چـــه ابرو ریزی بود...اخ خــــدا خیلی ریلکس از پشت میز بلند میشم -خودتون خواستین... مگه بهتون نگفتم همچین ازدواجیو قبول ندارم. خودتون اصرار کردین دستشو رو قلبش می‌زاره و چیزی می‌گه که تمام شریان های حیاطی‌مو قطع می‌کنه: -این کارو کردی چیو ثابت کنی؟بهت گفتم هرکاریم کنی اون پا پس نمیکشه... هفته‌ی دیگه قراره محضر دارین خودتو اماده کن... سقوط؟ قشنگ از بلندی فکرو خیال با مخ میخورم زمین... سقوط دیگه چیه در برابر این -میخواد با من ازدواج کنه؟ اخر هفته؟هه... بلند و بدون لحظه‌ای مکث میخندم -می‌کشمش... یه کاری میکنم سه طلاقم کنه... بخدا می‌کشمش... یه همخونه ‌ای طنزززز و عاشقانه
    Показати повністю ...
    1
    0
    💢خلاصه داستان: من زهرا هستم، یه دختر مذهبی که توی روزمرگی های زندگیم غرق بودم، اما... یکسالی خواب های عجیب و غریب میدیدم. خواب یک مرد غریبه اما آشنا😳 یک روز همون مرد وارد خونه ما شد و ادعا کرد که دختر واقعی اون ها هستم نه کسانی که 23 سال درکنارشون بودم😢 در حالیکه پدر و مادر واقعیم فوت شده بودند و پسرعموی خشن و زورگوی من باید سرپرست و قیّمم میشد کسی که بر عکس من مذهبی و مقید نبود🔞❌ داستان هیجانی ما از همینجا و همین پسر عمویی شروع میشه که دو رگه ایرانی-ایتالیایی هست🤩 زیبا سخت گیر😈 پولدار و... 🙈🔞 در کنار ما باشید و هر روز داستان ما رو بخونید☺️
    Показати повністю ...
    68
    2
    پارت جدید😍
    65
    0

    sticker.webp

    86
    0
    - خانم محترم مگه اینجا مهدکودکه که انقدر دیر سر جلسه میاید؟ پاهای هیلا در آستانه‌ی ورود به اتاق کنفرانس خشک شد. باور نمی‌کرد! این کیامهر بود که این‌گونه روبه‌روی کارمندان دیگر سرش فریاد کشید؟ نگاه همگان را که روی خود دید، لب‌های وا رفته‌اش را جمع کرد و به سختی پاسخ داد. - ببخشید رئیس دیگه تکرار نمی‌شه! الان اگر اجازه بدید... دست کیا روی میز نشست و با لحن بدتری باز او را راند. - خیر اجازه نمی‌دم! بیرون تشریف داشته باشید تا بیام برای تسویه حساب صحبت کنیم! پوزخند مرجان که درست چسبیده به کیامهرش نشسته بود، قلبش را می‌سوزاند. کیامهر برای او بود... بعد از آن هم‌آغوشی دیشب...چطور می‌توانست او را اخراج کند. - چشم. بغض مانند غده‌ی بدخیمی به گلویش چسبیده و صدایش را مرتعش کرده بود. در را بست و به سمت آبدارخانه پا تند کرد. چه ذلتی کشید! در صندلی کوچک ابدار خانه نشست و بی‌توجه به موقعیتش گریه کرد. نمی‌دانست چقدر گذشت که با صدای مرجان از جا پرید. - هوی دختره...برو ببین رئیس چیکارت داره! بالاخره ذات واقعی تو رو شناخت انگار! می‌خواد با یه اردنگی پرتت کنه بیرون! زبانش حتی پیش این مار زهردار هم بسته بود دیگر. چه کردی با غرورش کیامهر؟ در اتاقش را کوبید  و با سری پایین وارد شد. - در خدمتم رئیس! باید برم حسابداری؟ کیامهر خشمگین و مضطرب خودکارش را روی میز می‌کوبید و به هیلا نگاه نمی‌کرد. - بیا بشین! هیلا امتناع کرد و جلو نرفت. باید عادت می‌کرد به دوری! همچنان لحنش را رسمی نگه داشت و مخالفت کرد. - وقتتون رو نمی‌گیرم...فقط بگید... با فریاد کیامهر از جا پرید و حرفش نصفه ماند. - می‌گم بیا بشین! چشمه‌ی اشکش دوباره جوشید و بی حرف روی دور ترین مبل نشست‌. - چرا دیر اومدی؟ چشم‌های اشکی هیلا از تعجب گرد شد. مگر وضعیت صبحش را ندید؟ - خودت که دیدی... حال جسمیم خوب نبود.‌.. درد داشتم. پوزخند کیامهر را نمی‌شد نادیده گرفت. - درد داشتی و استراحت کردی یا رفتی با اون نامزد سابقت دور دور؟ قلب هیلا از این شک هزار تکه شد. - چی می‌گی؟ کدوم نامزد کدوم دور دور؟ کیامهر با چهره‌ی برزخی از جا بلند شد و به سمتش رفت. - دروغ نگو... صبح خودم دیدم برات پیامک زده که می‌خواد ببینتت! هیلا دست داخل کیفش کرد و چند برگه در آورد. - می‌خوای بدونی کجا بودم که دیر اومدم؟ بیا...خوب نگاه کن! کسی که تا صبح لالایی عاشقانه برام خوند، کارش رو که تموم کرد ولم کرد و اومد به جلسه ش برسه! کاغذ ها را به سینه ی کیامهر کوبید و جیغ زد. - بیا...ببین! بعد از اولین تجربه با اون درد خودم تنها رفتم دکتر زنان... چون کسی که دوسش دارم فقط کار و شرکتش رو دوست داره! کیامهر بهت زده و پشیمان خواست به هیلا نزدیک شود اما او نگذاشت. پس تمام گفته‌های مرجان غلط بود. دروغ گفت که هیلا را با مرد دیگری دیده! - نزدیکم نیا! دیگه نمی‌خوام ببینمت... کیامهر اما مگر می‌گذاشت او برود، علارغم مخالفت هایش، در آغوشش گرفت. - هیس... آروم باش...آروم باش من غلط کردم! مدام موهای هیلا را بوسید و حصار بازوانش را تنگ تر کرد. - نمی‌ری مگه نه؟ ولم نکنی هیلا...ببخشید، فقط نرو! هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟🥲🙂
    Показати повністю ...
    رأس جـنون🕊
    بوسیدن تو لازمه‌ی زندگی‌ام شد افیون شدی، جای تو در این رگ و خون است... گفتی ته دیوانگی عشق و جنون چیست؟ آن‌جا که رسیدم به لبت، رأس جنون است!🕊 تبلیغات: : @tabligh_rasjonun پارت گذاری: روزانه به جز تعطیلات رسمی🌱💎 به قلم: moon🌙
    1
    0
    پسره رو نمیخواد با دوستاش نقشه میکشن تا خاستگاری رو بهم بزنن ولی پسره...❌😂 -خلاصه که عسیسم فیس زیبا تو اولویت بنده قرار داره و اگه حتی یه خال کوچیک رو صورت کسی باشه اونو قبول نمیکنم...میدونین که؟ هر بار که دهنمو باز و بسته میکردم سعی داشتم قشنگ بوی پیاز توی اتاق بپیچه و خب، موفقم بودم... -د...درسته خانم لبمو می گزم تا خنده‌ی بی موقع‌ام منو لو نده... براش از زیبایی میگفتم ولی خودم... مثل کپک جلوش نشسته بودم با یه دماغ که به لطف گریم بزرگ شده بود... یه خال گوشتی درست روش بود و... و از همه بدتر اون چشایی که کجو کوله بودنش درست تو دید قرار میگیرفت...🤦🏻‍♀😂 -شمـ...ـما مسواک ندارین؟ گوشت رونمو  زیر دستام فشار میدم و کاش این خنده‌ی مزخرف کار دستم نده: -مسواک؟این چیه؟ گفته باشما عسیســـم من از مردای سوسولی که مسواک استفاده میکنن اصلا خوشم نمیاد! عرق روی پیشونیشو پاک میکنه و من میدونم قیافه ی سرخ شده‌اش بخاطر حبس کردن نفسشه -بازم راست میگین خانم... پنجره رو باز نمیکنین؟ چشمای لوچ شدمو بهش میدوزم و اون رژ نارنجی زیادی خزو تو چشاش فرو میکنم -باز کنم که در می ررررین... اصلا مشخصه تا رومو بر گردونم می رینو تنهام میزارین. دستمو زیر چشمام میکشم و با مظلومیت اشکای نداشتمو پاک میکنم: -چرا قیافه‌تون شبیه کساییه که از این خواستگاری ناراضی‌نه؟یعنی انقدر بد و غیر قابل تحملم؟ تیرم درست خورده بود تو هدفم با عذاب وجدان دستی به یقه‌اش می‌کشه و محجوب سرشو پایین می‌ندازه: -نـ...ـه نه خانم... من... من خیلی از شما خوشم اومده ولی اگه اجازه بدین من برم و شما جوابتونو بهم بدین؟ چطوره... نیشخند میزنم و... بخور باباجون... گفتم اگه این اقای به اصطلاح همه‌چی تمومو منصرف نکنم رزا نیستم... -حتما مستر محمد... اروم دستمال مرطوب رو روی صورتم میکشم و با نفس راحت به اون دوتا میگم -وایی... این چه قیافه‌ای بود... خودمم حتی چندشم شد...اییی تا میخوان حرفی بزنن در با شدت باز میشه و قیافه سرخ شده از خشم بابا جلوی چشمم میاد -خدا لعنت‌ت کنه رزا... این چه کاری بود... این چـــه ابرو ریزی بود...اخ خــــدا خیلی ریلکس از پشت میز بلند میشم -خودتون خواستین... مگه بهتون نگفتم همچین ازدواجیو قبول ندارم. خودتون اصرار کردین دستشو رو قلبش می‌زاره و چیزی می‌گه که تمام شریان های حیاطی‌مو قطع می‌کنه: -این کارو کردی چیو ثابت کنی؟بهت گفتم هرکاریم کنی اون پا پس نمیکشه... هفته‌ی دیگه قراره محضر دارین خودتو اماده کن... سقوط؟ قشنگ از بلندی فکرو خیال با مخ میخورم زمین... سقوط دیگه چیه در برابر این -میخواد با من ازدواج کنه؟ اخر هفته؟هه... بلند و بدون لحظه‌ای مکث میخندم -می‌کشمش... یه کاری میکنم سه طلاقم کنه... بخدا می‌کشمش... یه همخونه ‌ای طنزززز و عاشقانه
    Показати повністю ...
    کانال اصلی❤️ میخواهم حوایت باشم❤️
    رمان میخواهم حوایت باشم ❤️ لینک پارت اول رمان https://t.me/c/1579347491/9 محمد و رزا ❤️ رمان به صورت رایگان و کامل در این کانال قرار خواهد گرفت. لینک میانبر https://t.me/c/1579347491/4513
    46
    0
    . من غزلم... دختر فقیر روستایی که کل سرگرمیم دوشیدن گاوها بود یک روز به شهر فرستاده میشم. فک میکردم برای خدمتکاریه ولی فهمیدم باید از بچه ای پرستاری کنم که مادر نداره.. ولی وقتی پدرش رو دیدم، آقا فرید خوش قد و بالا که شبیه بازیگرای هندی بود دلم رفت ولی اون منو یه دختر بد بو میدید که... -واسه چی این اتاق رو آذین بستین؟! صدای فریاد بلندش، احتمالا تا چند محل دورتر می‌رفت ولی مهم نبود. مادرش سراسیمه سمتش اومد. -پسرم شب دامادیته... عروس رو فرستادیم تو حجله، نعره کشان اومدی اینجا که چی؟! کت دامادیِ تنش را بیرون آورد و از حرص به دیوار کوبید که مادرش هین کشید. -این زنیکه خیلی گوه خورده زن منه که شما براش تخت حجله رو کردین پر گل و شمع! سعی کرد از در ملایمت وارد شود. فرید همه‌ی وجودش پر از خشم بود و کل شب به زور آن دختر را تحمل کرده بود. -دختره... دل نداره؟! تو پای سفره بابات و تو بغل من بزرگ شدی، شیر و نون حروم نذاشتیم دهنت که وضعت اینه! هنوز تک و توک مهمان در سرسرا و در ایوون و حیاط خانه بود. چطور باید کنار ان زن تا صبح تحمل میکرد؟! -وضعم چشه؟! ریدین تو زندگی من... جهنمو آوردین تو حجله... من این دخترو نمیخوامش، میبینمش میخوام بالا بیارم. یهو صدای حاج بابا را از دور شنید و با عجله و عصاکوبان خودشو به فرید رسوند. پسرک باید لال میشد، لال... -تو خیلی بیجا کردی که دختره دسته گل رو نمیخوای! برو تو اتاق با دستمال رنگی دربیا. همه‌ی وجودش سراسر خشم بود. از این دختر و همه‌ی ایل و تبارش نفرت داشت. همان دختری که حتی ندیده بودش و به زور کنارش نشانده بودند. -آقاجون... مگه زوره؟! من اصلا رو این زن دهاتی تحریک هم نمیشم چه برسه دستمال قرمز خونی بیارم. مادرش در صورتش کوبید. -خدا منو مرگ بده از دستت راحت شم پسره‌ی ناخلف. خونبسه ولی آدمه... میشنوه ذلیل شده! دیگ  بحث کردن فایده نداشت. کار از کار گذشته بود. سری از روی خشم تکون داد. -یه شبی براش بسازم که مرده‌هاشو یاد کنه. صبر کن. با عجله از کنارشان گذشت و وارد اتاق آذین بسته شد. این شب قرار نبود به راحتی صلح شود.! همان اندازه هم قرار بود به این دختربچه‌ی نیم متری سخت بگذرد. -هوی زنیکه... بتمرگ ببینم. از سر شب تو هزارتا چادر چاقچور پیچی هنوز ریختت هم ندیدم. از کوبیدن در و فریاد بلند فرید، مثل یه جوجه پرید و به لکنت افتاد. فرید هنوز نتوانسته بود صورتش را از پشت آن تور سفید ببیند. -آقا ببخشید... غلط کردم. من... همین امشب میرم خونه خودمون. نیشخند زد و جلو رفت. انگار در نبود فرید... مادرش خوب حالیش کرده بود که حالا نیمه برهنه در لباس خواب مقابلش بود. پشت به تورِ سفید ضجه میزد. -نه دیگه... امشب وقتی کاری کردم راهی بیمارستان شی، اونوقت میفهمی یه من ماست چقدر کره داره! پیش رفت و دخترک ترسیده به دیوار چسبید. فرید با زرنگی مسیرش را سد کرد و دست زیر چونه‌اش زد. بالاخره باید این دختربچه را می دید. -هی تو... دختر سرتو بگیر بالا ببینم چه تحفه‌ای رو عقدم کردن. تور را با خشونت کنار زد، اما دیدنش....
    Показати повністю ...
    گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا
    🥃
    1
    0
    ⁠ ⁠ - کاری باهاش کردی که پاشو از اون اتاقشم نمیتونه بیرون بذاره داداش ... فک بر هم چفت میکند و خواهرش ادامه میدهد - یکی از تو میخوره دوتا از مامان و داداش هادی و بقیه... پر حرص می غرد - بسه مهلا .. مهلا اما ادامه میدهد - دیروز که خونه نبودی داداش هادی رو زنت کمربند کشیده...دیدی تنشو؟...دیدن که قطعا دیدی ...آخه یادمه دیشب نیومده رفتی سراغش صدای مشت و لگدای که به جونش می کوبیدی تمام خونه رو پر کرده بود ... چه میگفت مهلا؟ هادی روی او دست بلند کرده بود.؟ - دختره رو کردی کیسه بوکس ...مغزت که رد میده میفتی به جونش ...انقدر زدیش که دیروز وقتی بتادین میزدم رو زخماش جیکش درنمیومد ..میلرزید زیر دستم ..میترسید صداش دربیاد منم یه بلایی سرش بیارم... دستانش مشت میشوند و چهره مظلوم کمند پیش چشمانش نقش می بندد .. - میزنیش و بهونه ات اینه بچه ات رو کشته ...دلسا مگه فقط بچه تو بود داداش؟ کمند مادرش نبود؟ هنوز هم آن دختر را مقصر مرگ دخترکشان میدید... اگر مادر بود... اگر دلسوز بود و پی خوش گذرانی نبود که دخترک یکساله اشان از پله ها پایین پرت نمیشد ...نمیمرد... از یاداوری دلسا ...دخترک معصومش عربده میکشد - خفه شو مهلا ..گمشو از جلو چشمم مهلا اما به سیم اخر زده بود - یه زمان ادعای عشق و عاشقیت گوش فلک و کر کرده بود ...هر کی میدیدت میگفت جونته و کمند ...حالا کجان اون مردم ببینن داداش من سر اشتباه نکرده چه بلایی سر زنی که میگفت نفسش به نفسش بنده اورده!؟ چنگی به یقه مهلا میزند و محکم به دیوار می کوبدش...دستش که برای سیلی بالا می رود مهلا با بغض می گوید - میخوای منو بزنی بزن ..ولی بدون بلایی سر زنت اوردی که دیروز به دکتری که اورده بودم بالا سرش التماس میکرد یه کاری کنه بمیره ... فشار دستانش از دور گلوی مهلا کم میشود و مات و ناباور میخکوب چهره اش میماند ... چه شنیده بود؟ کمند... خواسته بود بمیرد؟ - دمت گرم داداش ...زنی که قرار بود خوشبختش کنی به روزی افتاده که التماس میکنه واسه مردن... سینه اش پر ضرب بالا و پایین میشود و نمیداند چگونه مهلا را از سر راه خود کنار میزند و خود را به اتاق کمند میرساند ... کلید را در قفل اتاقی که او را در آن زندانی کرده بود می چرخاند وارد اتاق میشود ... دخترک را می بیند که همچون جنینی روی سرامیک های کف زمین در خود مچاله شده بود ... از دیدنش در آن وضعیت سینه اش تیر میکشد چطور توانسته بود زنش را ... دختری که عاشقش بود را چندین ماه در این اتاقی که حتی یک فرش هم نداشت نگه دارد؟ در این سرما چگونه تحمل کرده بود؟ ناباور کنار دخترکی که به نظر خواب بود می نشیند صورت کبود شده اش ...زخم های تنش ...رد کمربند رو بازوها و قفسه سینه اش میتوانست از پا بی اندازش ... او مرد بود؟ مرد بود و زنش را به این روز انداخته بود؟ - هامون .. از شنیدن صدای ضعیف دخترک نگاهش به سمت پلک های بسته او کشیده میشود ... - من بچه‌امون رو نکشتم ... خواب بود و در خواب هزیان میگفت .. - نزن .... تو رو خدا نزن ... بغض‌گلویش را می فشارد ...درخواب هم التماس میکرد؟ دخترک هیستریک به خود می لرزد و او صدای زمزمه ضعیفش را میشنود - دیگه دوست ندارم هامون...
    Показати повністю ...
    21
    0
    💢خلاصه داستان: من زهرا هستم، یه دختر مذهبی که توی روزمرگی های زندگیم غرق بودم، اما... یکسالی خواب های عجیب و غریب میدیدم. خواب یک مرد غریبه اما آشنا😳 یک روز همون مرد وارد خونه ما شد و ادعا کرد که دختر واقعی اون ها هستم نه کسانی که 23 سال درکنارشون بودم😢 در حالیکه پدر و مادر واقعیم فوت شده بودند و پسرعموی خشن و زورگوی من باید سرپرست و قیّمم میشد کسی که بر عکس من مذهبی و مقید نبود🔞❌ داستان هیجانی ما از همینجا و همین پسر عمویی شروع میشه که دو رگه ایرانی-ایتالیایی هست🤩 زیبا سخت گیر😈 پولدار و... 🙈🔞
    Показати повністю ...
    7
    0
    💢خلاصه داستان: من زهرا هستم، یه دختر مذهبی که توی روزمرگی های زندگیم غرق بودم، اما... یکسالی خواب های عجیب و غریب میدیدم. خواب یک مرد غریبه اما آشنا😳 یک روز همون مرد وارد خونه ما شد و ادعا کرد که دختر واقعی اون ها هستم نه کسانی که 23 سال درکنارشون بودم😢 در حالیکه پدر و مادر واقعیم فوت شده بودند و پسرعموی خشن و زورگوی من باید سرپرست و قیّمم میشد کسی که بر عکس من مذهبی و مقید نبود🔞❌ داستان هیجانی ما از همینجا و همین پسر عمویی شروع میشه که دو رگه ایرانی-ایتالیایی هست🤩 زیبا سخت گیر😈 پولدار و... 🙈🔞
    Показати повністю ...
    39
    0
    پارت جدید😘
    124
    0
    ادیت شد❤️
    122
    0
    پارت امشب👆
    115
    0

    sticker.webp

    178
    0
    #پارت589 امشب عروسی شوهرم بود و من بیقرارترین بودم. -خانم رسیدیم پیاده نمی‌شید؟ بدون توجه به راننده تموم اسکانس‌های توی کیفم رو بهش دادم و پیاده شدم. نگاهم از سر در دفترخونه با بغض و غم کنده شد و به پله‌هاش رسید. پاهام جون نداشتن وقتی صدای عاقد رو شنیدم. -می‌دونید که اجازه‌ی همسر اولتون لازمه؟ دیدمش... داشت به ساعتش نگاه می‌کرد. بهش قول داده بودم که میام... میام و شاهد عقدش میشم... شاهد خوشبختیش. -الاناست ‌که برسه حاج‌آقا‌. چقدر لباس دامادی توی تنش می‌درخشید و از همیشه جذابتر شده بود. عروس هم کنارش نشسته بود. یعنی دیگه منو دوست نداشت؟ نفسم رو حبس کردم و محکم سلام کردم. نگاه همگیشون سمتم برگشت. -من همسر اولشون هستم حاج‌آقا. شهریار ایستاد. انگار باورش نمی‌شد که اونجا باشم. -اومدم رضایت بدم که شوهرم ازدواج کنه... ولی...؟ شنیدم که درمونده صدام زد: -یارا! -شرط دارم حاج‌آقا. -بیا تو دخترم... بیا ببینم چی می‌گی؟ جلو رفتم. بغض داشتم. برای من تاج و تور نخرید و حالا چقدر عشقش کنارش می‌درخشید. -می‌خوای چکار کنی یارا!؟ ترسیده بود. همیشه می‌ترسید که آویزون زندگیش بمونم. -نترس عروسیتو بهم نمیزنم... فقط؟ سرم از کنارش سمت عروسش برگشت. داشت با غضب تماشامون می‌کرد. -یه چیزی بپرسم راستشو میگی بهم؟ دیدم که رگ گردنش باد کرد و به زیر گردنم نگاه کرد. حتماً چشمش به کبودیش افتاده بود. شاهکاری که دیشب به عنوان آخرین شب باهم بودنمون برام خلق کرده بود. -بیشتر از من دوستش داری... اصلاً مگه منو دوست داشتی هیچ وقت؟ دست چپش توی جیب شلوارش بود و صورتش کبود شده بود. -تمومش کن یارا... بسه دیگه... زجر نده خودتو. -باشه اومدم که تمومش کنم... چون خودت خواستی. شناسنامه‌ام رو بیرون آوردم روی میز عاقد گذاشتم. -اول صیغه‌ی طلاق ما رو بخونید حاج آقا. صدای پچ پچ مهمونا بلند شد و شهریار بازوم رو فشرد. -داری چه غلطی می‌کنی! -تو جسارتشو نداری شهریار... میخوام هر دومون رو نجات بدم... هر مردی آرزوی پدر شدن داره. من این حقو بهت میدم. ندیدم که عروسش کی بلند شد و سمتم یورش آورد. -دختره‌ی دهاتی آشغال معرکه راه انداختی؟ کف دستش کوبیده شد به تخت سینه‌ام. محکم و پرقدرت. قلبم درد گرفت. شهریار زورش به نگه داشتنم نرسید و از پشت پرت شدم روی پله‌ها. شمرده بودمشون سی‌وهفت‌تا پله بود و تهش فقط صدای فریادهای شهریار بود و سیاهی مطلق -یاخدا... یارا چت شد؟ -نبض نداره... سرش غرق خونه.
    Показати повністю ...
    شــهــربــی‌یــــار ســــحرمــــرادى
    ♥️ خوشا چشمی♡ که خواند حرف دل را...♥️ رمان‌های‌ســــحرمــــرادى #بن‌بست‌آرامش_در‌_دست‌چاپ #آینه‌قدی_در_دست‌چاپ #ژیکال_در_دست‌چاپ #هاتکاشی__فایل‌کامل‌فروشی #شــهــربــی‌یــــار__آنلاین #صلت__آنلاین‌🧿
    127
    0
    - چون من مامان ندالم دوستام همه‌ش مسخله‌م می‌کنن... سر از سجاده بلند می‌کند و برای اولین بار نمازش را می‌شکند - کی گفته تو مامان نداری پرنسسم؟! دخترک چهار ساله‌اش بغ کرده می‌گوید - ندالم که... هر چی تو تولدم آلزو کلدم بیاد نیومد... کسی انگار قلبش را مچاله می‌کند... سجاده‌اش را جمع کرده و دخترکش را توی آغوشش بلند کرده و گونه‌ی نرم و تپلش را می‌بوسد... چه باید به این بچه‌ی چهار ساله می‌گفت؟! - مامانت مسافرته پرنسسم... چشمان آشوب به آنی تر می‌شود... چانه‌اش می‌لرزد و تخس می‌پرسد - چلا از مسافرت نمیاد؟! دوستام می‌گن مامانت بابا و من و ول کلده چون بابا بهش خیانت کلده... چلا به مامانم خیانت کلدی؟! دخترکش را به سینه می‌چسباند و پر درد پلک می‌بندد - گریه نکن نفس بابا... - خیانت چیه؟! چیز بدیه؟! قفسه‌ی سینه‌اش آتش می‌گیرد و یاد همسرش فک مردانه‌اش را قفل می‌کند... یاد گریه‌های هیستریکش می‌افتد.... یاد زانوهای سست شده‌اش وقتی او را همراه دوستش دیده بود... - بابا تو لو خدا به مامانم بگو بلگلده.... چگونه به آن زن پاکدامن زنگ می‌زد؟! با چه رویی؟! - باشه بابایی زنگ می‌زنم... تو فقط گریه نکن. دخترک بیشتر گریه می‌کند و گلوله گلوله اشک می‌ریزد و مجبورش می‌کند با آن شماره‌ی رند که هیچ گاه از توی ذهنش پاک نشده تماس بگیرد - بله؟! و صدای زن، جانش را درون شیشه می‌کند... لب باز می‌کند چیزی بگوید که آشوب گوشی را از دستش می‌گیرد - تو خیلی مامان بدی هستی که دختلت رو ول کلدی لفتی... من باهات قهلم... - آشوب! دخترک اما می‌گریزد و می‌خواهد گلایه کند... می‌خواهد مادرش را بیاورد و پله‌ها را نمی‌بیند... - باهات قهلم... من خیلی گلیه کلدم وقتی لفتی... با درونی متلاطم سمت آشوب پر می‌کشد - آشوب بیا اینور... دخترک اما توجهی نمی‌کند... قدمی دیگر برمی‌دارد... مادرش را می‌خواهد و چهار سال سن، بیشتر ندارد... زیر پایش خالی می‌شود و فریادش، میان فریاد وحشت زده‌ی پدرش، گم می‌شود.... فقط یه سال از ازدواجم با عشقم می‌گذشت که توی خونه‌م، اون و دوست نزدیکم رو حین عشق بازی دیدم... دنیا رو سرم خراب شد و دختر هفت ماهه‌ام به خاطر شوکی که بهم وارد شد، توی شکمم خفه شد... حالا چهار سال از اون روز شوم گذشته و یه دختر بچه‌ی چهار ساله مقابلمه که دختر منه... همون دختری که از وجودم بیرونش کشیدن و توی آغوشم نذاشتنش... حالا که برگشتم تا از پدر عوضیش انتقام بگیرم و اما....🔥❌
    Показати повністю ...
    115
    0
    - شلوار زاپ دار مخصوص دورهمیای کردانه  نشد واسه دور دور توی خیابون، نشد واسه خرید کردن از سر کوچه، شما که این همه کمالات دارید، بیشتری عمرتون توی محیط آکادمیک گذاشته نمی دونستید ادم با شلوار زارپ دار و هودی نمیاد مدرسه دخترونه درس بده؟ مرد اخم کرد و به دخترک چموشی که‌ میگفت مدیر مدرسه است زل زد. - الان درد شما شده شلوار زاپ دار من؟ دختر حرصی شد. مرد مقابلش جذاب ولی زبان باز بود. - درد من دخترای نوجوونی ان که نگاشون سیخ شده روی بازوهای گنده ی امپولیتون! پسر خنده‌ی جذابی کرد و پاسخ داد: - امپولی؟ خانم این همش عضلس! و مقابل چشم دخترک هودی دستی به بازویش کشید و با نیشخند گفت: - نگید امپول، این بازوها خرج زیادی داشتن. - متاسفم براتون، مثلا قراره دبیر مدرسه‌ی دخترونه بشید. - به نکته ی مثبتش فکر کنید. من با این جذابیت نفسشونو میبرم و اونا مجبورن به درس گوش بدن. دخترک عصبی ایستا. موهای فر سفیدش را درون مقنعه فرو کرد و با اخم گفت: - خجالت بکشید اقا. - شلوار زاپ دار و بازوهای من خجالت دارن. دوردور شما با کراپ و لباس دکلته تو پارتی های بالاشهر نداره؟ دخترک مات و مبهوت وا رفت. پسرک سرش را نزدیک کرد. - خانوم من با این موهاتون خاطره زیاد دارما‌ خواهر رفیق شفیقم! دنیز جان. دنیز عصبی ناخن به دندان گرفت که امیر پارسا بلند شد. - علم من به درد مدرسه ی شما نمیخوره ها؟ ولی بازو و گردنم خوب به درد رقصتون میخورد... مست هم بودید تازه رو همین هودیم بالا اوردید... دنیز وایی گفت و دست روی سرش زد. - بدبخت شدم. - اره. هم یه دوست پسر خوبو از دست دادید و هم دبیر خوب! بای بای مادام. امیرپارسا رفت و دنیزبا حیرت... https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk پارت اول❌️🔥❤️‍🔥 من امیرپارسا توکلیم. یه معلم زبان دورگه که برای فرار از گذشته‌ی عذاب‌آورم به اردبیل پناه آوردم اما نمی‌دونستم فرارم قراره من رو مقابل دنیز قرار بده؛ یه دختر ریزه میزه با موها و رنگ چشم‌های عجیب. وحشتی که در عین جذابیت هر چیزی بهش می‌خوره جز اینکه مدیر مدرسه باشه. مدیر مدرسه‌ای که من قراره توش مشغول به کار بشم.... ژانر: روانشناسی، اجتماعی، خانوادگی، عاشقانه #معمار_گلوگاه_کو_حفره‌_می‌خواهم
    Показати повністю ...
    217
    0
    با پیچیدن صدای گریه ی نوزاد، نفس راحتی کشید... قابله نوزاد را لای پتوی مخملی و نرمی پیچید و روی دستش بلند کرد تا سوگولی ارباب ببیندش... _چشم ایلیاخان روشن خانوم جان... شاه پسره.... خنده ی بی جانی کرد و به مریم که در نزدیکی اش و درحال پاک کردن صورت عرق کرده اش با دستمال بود، اشاره ای کرد... با نفس نفس و صدای بی حالش،بی طاقت لب زد... _مریم خانوم... خوبم...بچه رو.... میارید...برام؟... مریم خانوم با ذوق بوسه ای بر پیشانی بی رنگش زد و همان طور که به سمت حلیمه می رفت با محبتی مادرانه گفت... _چشم...زیاد به خودتون فشار نیارید خانوم جان... حلیمه خودت برو ارباب و خبر کن که وارث خاندان بزرگمهر به سلامت دنیا اومده تا یه مشتلق خوب از ایلیا خان بگیری... بچه را که در آغوشش گذاشتند، بی اختیار از خوشحالی هق زد... اشکانش را که نمی گذاشتند صورت کوچک پسرکش را ببیند، با حرص کنار زد... خود را تکان داد و بی توجه به دردی که در بدنش پیچید با لبخند پر بغضی، انگشت اشاره اش را آرام بر روی لپ تپلی و کوچکش کشید.... پسرک در خواب نقی زد و صدایی بامزه از خودش در آورد... لبخندی زد... _جونم مامانی... جونم عسلم...خوش اومدی زندگیم... نوزاد که چشمانش را باز کرد، دلش ضعف رفت... چشمانش مانند چشمان جذاب ایلیا سیاه بودند و به چشمان زمردی خودش شبیه نبود... دستش را دور تن کوچکش محکم تر حلقه کرد و که ناگهان دستی نوزاد را از آغوشش بیرون کشید... شوکه به بالا نگاه کرد که با دیدن قامت بلند و چهار شانه ی ایلیا نفسش را لرزان بیرون داد و اشک های روی گونه اش را با بی حالی پاک کرد... با ذوق گفت... _ترسیدم ایلیا... ببین چه نازه... چشماش شبیه توعه... لبانش را جمع کرد و با دلخوری ادامه داد: _چقدر دیر اومدی... دوست داشتم با هم دیگه برای اولین بار پسرمون و ببینیم... کاش پیشم بودی... خیلی درد داشتم... ایلیا سعی کرد لحن مظلوم و دلبری خدادادی مروارید تحریکش نکند تا به چشمان زمردی اش نگاه کند...   اربابی که همه از شنیدن اسمش لرز بر بدنشان می افتاد پیش چشمان یک دخترک ریزه میزه کم میاورد... همانطور که خیره به صورت کودک بود و آرام موهای کم پشت روی سرش را نوازش می کرد پوزخندی زد... _پسرمون؟!... چشمانش مانند همان موقع ها سرد و بی روح شده بود... صدایش بلند تر شد... _اکرم... این هرزه رو از عمارتم بنداز بیرون... مروارید به گوش هایش شک کرد... با او بود؟...به صورت بی انعطاف همسرش نگاه کرد و با خوش خیالی فکر کرد شوخی می کند... خنده ی بی حالی کرد... _اذیتم نکن ایلیا... به خدا نمیتونم از بی حالی نفس بکشم... دوباره بچه رو میزاری پیشم؟... ایلیا همانطور که بچه در آغوشش بود و از اتاق بیرون میرفت، قاطع و محکم لب زد... _تا پنچ دقیقه دیگه تن لش اون حرومزاده توی این عمارت نباشه... بدون انکه به چشمان ناباور مروارید و بدن لرزانش نگاه کند، بیرون رفت و در را بهم کوبید... تکیه به دیوار زد و با لبخند کوچکی که گوشه ی لبش را زینت داده بود به صورت کوچک پسرکش نگاه کرد... پوستش مانند بانوی زیباروی عمارتش به سفیدی برف و لبانش به سرخی گل رز طعنه میزد... غم قلبش به آن لبخند کوچک هم رحم نکرد و علاوه بر ذوق پدر شدنش آن را هم نابود کرد... قرار بود انتقام بگیرد تا آرام شود... قرار بود آزارش بدهد تا آتش غم برادرش سرد شود... قرار بود با محبتش، گلبرگش را تا عرش بالا ببرد و از آن بالا رهایش کند... پس چرا اکنون به جای شادی در حال آتش گرفتن است؟!...چرا چشمان بهت زده ی مروارید تیر زهرآگین شده و در قلبش فرو رفته است؟!... هرزه خطابش کرده بود؟... خدا لعنتش کند... پاک تر از فرشته اش ندیده بود... مشتش را با حرص و کلافگی محکم بر دیوار کوبید که با شنیدن صدای جیغ مریم خانوم، قلبش ایستاد... _مروااارید... نفس نمی کشههه حلیمه... یا زهرا... مروااارید... بی توجه به دست خونی اش در را باز کرد که با دیدن صحنه ی روبه رویش... ❌ ❤️‍🔥 ❤️‍🔥 ❤️‍🔥
    Показати повністю ...
    102
    0
    Останнє оновлення: 11.07.23
    Політика конфіденційності Telemetrio