🌟توهمانیکهباید🌟
#part 171
مردمکهای لرزونم به سمت زنی کشیده میشه که پر کینه دست به کمر میزنه.
- اون وقتی که من اومدم بهت گفتم خواهر سروگوش دخترت میجنبه چرا به حرفم گوش ندادی که حالا اینجوری آبروبری کنه؟... الانم عموش به والله داره مردونگی رو تموم میکنه بهمون میاد این دختره رو میگیره برای پسرش.
نگاه آزردهم روی صورت رنگ پریدهی مامان میشینه. مثل همیشه سفرهی دلش رو برای خواهرش باز کرده بود، هم خونی که در ظاهر مرهم دل بود و در باطن هر بار نیشدری زهرآلود به قلب مامان میزد.
و سهم من از داشتن هم خونی به اسم خاله همیشه تحقیر بوده و تحقیر، این اون حسی بود که همیشه با روبرو شدنش بهم القا میکرد، احساسی که باعث میشد عزت نفسی که همیشه سعی در بدست آوردنش داشتم توی یه لحظه از بین بره و خودم رو موجودی تنها و تهی ببینم.
- یه چیز بهت میگم خواهر فقط به خواهریمون قسم از کوره در نری بخوای بلای جون این بچه بشی کم سن و سال یه غلطی کرده حالا...
- چی شده افروز بگو نصفه جونم کردی... حالا آب که از سر من گذشته چه یک وجب چه صد وجب...
- چی بگم خواهر دختر زاییدی که دلخوشیت باشه بدتر شده ملکهی عذابت... دیروز سوده زنگ زده میگه وارش و با یه مرد جوون دیدم...
همین یه جمله کافی بود تا خشم به ظاهر خاموش مونده مامان مثل آتشفشانی بدون دادن هیچ امان و فرصتی روشن بشه و منی رو که روبروش ایستادم و به آتش بکشونه.
- چیکار کردی تحفهی وحید؟... چیکار کردی که درو همسایه خبردار شدن...
مامان با صورتی سرخ شده از جا بلند میشه که خاله افروز آستین لباسش رو میکشه.
- خیالت راحت باشهها من بش گفتم غلط کردی که دیدی... زنیکهی دریده میخواست حرف بندازه دهنم که دختر توران نامزدی چیزی کرده یا... بهش گفتم یا که چی؟!... هر چی دیدی بیخود کردی که دیدی.
مامان میخواد سمتم خیز برداره و من امادهی هرچیزی هستم اما خاله افروز بازهم ادامه میده و همچنان بازوی مامان رو میکشه.
- چته توران آروم باش... بهش گفتم از این وصلهها به ما نمیچسبه خلاصه که دعوامون شد که به جهنم فدای سرت کمتر سرش و بکنه تو زندگیه این و اون... خیلی ازش خوشم میاد نهایت کمتر میاد و میره.
- ولم کن افروز... بزار یه بلایی سر خودم و این دختر بیارم راحت شم از این زندگی که یه شبه شده سقز دهن مردم... ای خدا من و بکش با اسن بچه بزرگ کردنم.
مامان اشک میریزه و من هنوز جلوی پلهها ایستادم.
- من فکر میکردم دخترم هنوز بچهست... از دنیای ما جداست نگو دور افتاده توی محل با نامحرم که حالا کس و ناکس پشتمون بخوان حرف مفت بزنن.
- ب... بخدا مامان... به خدا اشتباه می کنی م...من آبروتون و نبردم هیچ کار خطایی نکردم به خدا دارم راستشو میگم.
- هیس وارش... هیس ساکت شو هیچی نگو... دیگه نمیخوام صداتو بشنوم.
تحمل قصاوت هر کسی رو دارم الا مامان. اون میدونه که من... عذاب وجدان به قلبم چنگ میزنه... همشون راست میگفتن من همینی هستم که میگن... من همین دختر خطاکاریم که با مخفی کاری به آبروی خانوادهم چوب حراج زدم.
- بروتو.
در که روی لنگه میچرخه باسری پایین افتاده وارد سالن میشم مثل یه متهم واقعی. تینا با صورتی غرق اشک وسط سالن ایستاده انگار که به تازگی از سر و صدایی که به راه انداختیم بیدار شده باشه.
- آجی جون...
Ko'proq ko'rsatish ...