Xizmat sizning tilingizda ham mavjud. Tarjima qilish uchun bosingEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
KategoriyaKo'rsatilmagan
Kanal joylashuvi va tili

auditoriya statistikasi 𝑩𝑫𝑺𝑴

خب دوستان خیلی خوش اومدین هدفمون معرفی گرایش هاست به تمامی اعضای داخل چنل هست id onewr :  @Adein1407  تبلیغات گذاشته نخواهد شد 
5 0080
~0
~0
0
Telegram umumiy reytingi
Dunyoda
68 487joy
ning 78 777
Davlatda, Eron 
12 345joy
ning 13 357

Obunachilarning jinsi

Kanalga qancha ayol va erkak obuna bo'lganligini bilib olishingiz mumkin.
?%
?%

Obunachilar tili

Til bo'yicha kanal obunachilarining taqsimlanishini bilib oling
Ruscha?%Ingliz?%Arabcha?%
Kanal o'sishi
GrafikJadval
K
H
O
Y
help

Ma'lumotlar yuklanmoqda

Kanalda foydalanuvchining qolish muddati

Obunachilar sizning kanalingizda qancha vaqt turishini bilib oling.
Bir haftagacha?%Eskirganlar?%Bir oygacha?%
Obunachilarning ko'payishi
GrafikJadval
K
H
O
Y
help

Ma'lumotlar yuklanmoqda

Hourly Audience Growth

    Ma'lumotlar yuklanmoqda

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    @Adein1406
    710
    0
    🥹

    4_5850361127828994245.mp3

    632
    1
    🗿🫂
    438
    0
    ᵉᵛᵉⁿ ᵗʰᵉ ᵈᵃʳᵏᵉˢᵗ ⁿⁱᵍʰᵗ ʷⁱˡˡ ᵉⁿᵈ ᵃⁿᵈ ᵗʰᵉ ˢᵘⁿ ʷⁱˡˡ ʳⁱˢᵉ حتی تاریک ترین شب نیز پایان خواهد یافت و خورشید خواهد درخشید
    439
    1
    #پارت_69 با اطمینان نگاهش می کنم: _من تا تهش پای انتخابم می ایستم...حالا شما اصلا بکشین منو! میخواد چیزی بگه اما صدای راننده جهت نگاه هردومونو عوض می کنه: _آقا! رسیدیم با توقف ماشین از تاکسی پیاده می شم و منتظرش می مونم. کرایه رو که حساب می کنه، پیاده می شه و رو می کنه به من: _بریم! به سمتش می رم و دستشو می گیرم: _امیر؟ نیم نگاهی به من میندازه و به راهش ادامه میده... لعنتی! چقدر سخته به اسم صدا کردنش! فشار خفیفی به دستش وارد می کنم: _به نظرت ممکنه راضی شه اون دختره؟ من واقعا نگرانم! مشکلامون یکی دوتا نیستن که! اون از روشنک... اینم از این! بدون هیچ حرفی، قدم هاشو تند می کنه... به صندلی های ورودی سالن که می رسیم، دستم رو محکم تر می کشه و منو می نشونه روی یکی از صندلی ها... دست هاشو دو طرف بدنم، روی صندلی میذاره و خودشو خم می کنه: _فکر کنم یکی دو ساعت دیگه یه اتوبوس حرکت می کنه سمت شمال... همین جا می شینی تا برم بلیط بگیرم و بیام. باشه؟ سرمو که بالا و پایین می کنم ادامه میده: _در ضمن، نگران نباش! به یکی از دوستام می سپرم تو این یکی دو هفته ای که نیستیم حل کنه قضیه ی شکایتو. بلده کارشو... لازم نیس نگران من باشی خب؟ _خب! موهای آشفته ای که توی صورتم پخش شده رو داخل شالم می فرسته و لبخند می زنه: _من که بالخره می خواستم بیام خواستگاریت. حالا که داریم میایم شمال خانوادتم می بینم... به خاطر روشنک شاید نشه رسما خواستگاری کرد ولی آشنا که می شیم.همه چی جلو می افته یکم...هوم؟ منتظر واکنش من نمی مونه... نمی ایسته تا ببینه فکر کردن به یک عمر زندگی کنارش، چه می کنه با قلب دیوانه ام! ____ میدونم خیلی اذیت کردم هرچقدر فوشم بدید حق دارید 🚶‍♀️ یه چند روز دیگه قراره یه دونه جدید شروع بشه اونو اوا تایپ میکنم کامل بعد میزارم 🚶‍♀️
    Ko'proq ko'rsatish ...
    414
    1
    #پارت_68 زنگ آیفون بی وقفه به صدا در میاد و من با کلافگی آه می کشم. با دست هاش، شونه هام رو محکم می گیره: _فیلم هندی نیس که میخوای فرار کنم دختر خوب! ایرادی نداره...تهش اینه که تاوان اشتباهمو بدم! همه باید یه جایی مجازات شن واسه اشتباهاشون... مگه خودت نشدی؟ مگه روشنک نشد؟ _باشه... تو دوس داری زندانو! ولی من چی؟ _تو چی؟ خیلی خوش گذشت بهت که اینجوری بال بال می زنی واسه من؟ دوس داشتی زندانتو؟ _آره دوسش داشتم! می خوامش! حالا که می دونی دوست دارم اینم بدون... من واسه درس و دانشگاه برنگشتم این شهر. من برگشتم چون دوس داشتم بازم زندانی تو باشم! سری به نشونه ی تاسف تکون میده: _دیگه دیره پریسا! منو کنار می زنه تا رد شه اما مانع می شم: _دیر نیست! به پشت بوم راه داره اینجا؟ نگاه عاقل اندر سفیهشو حس می کنم و دستش رو می گیرم: _خواهش می کنم...به خاطر من! فشار خفیفی به دستم وارد می کنه و لب می زنه: _باشه فقط... به خاطر تو! رو به من لبخند محوی می زنه و به سمت انتهای سالن حرکت می کنه. به دنبالش کشیده می شم. از سکوی نسبتا بلند انتهای سالن بالا می پره و برمی گرده تا به من هم برای پریدن کمک کنه. با عجله دستم رو به لبه ی سکو می گیرم: _تو برو! من خودم میام. _عجله کن! بعد از مدتی روی پشت بوم ها و دیوار ها بالا و پایین پریدن، بالخره از دیوار پشتی کوچه پایین می پره و دستش رو به سمت من دراز می کنه... دستش رو می گیرم و خودمو تو بغلش پرت می کنم. منو محکم تو آغوشش نگه میداره: _اینم از این! پلیسا رو پیچوندیم. حالا چیکار کنیم؟ هوم؟ سرمو عقب می کشم: _نمی دونم! خسته و بی پروا زل می زنه به چشم هام: _دیدی حق با من بود؟ _نه. یه کاریش می کنیم! اصلا بریم شمال...خونه ی خواهرم. تا اونجا که دیگه نمیان دنبالت.مگه نه؟ قاتل که نیستی! بازوم رو تو مشتش می گیره: _پریسا؟ می خوای بگی فرار کنم یه عمر؟ می فهمی چی میگی؟ کارم...خونم...زندگیم...همه رو بذارم برم واسه یه اتهام مزخرف؟ _میای باز... بذار یکم فکر کنیم! بریم دنبال وکیل... ببینیم مجازاتت چقده! ببینیم می شه رضایت گرفت یا نه. حتی شاید بشه کاری کرد شکایت شونو پس بگیرن! بذار آبها از آسیاب بیفته...تا اون موقع فکر کن رفتی سفر. ابرو بالا میده: _سفر؟ ماه عسل مثال هوم؟ چشم های گرد شده ام رو می بینه و آروم می خنده: _بیا بریم فعلا! دستش رو می گیرم و پشت سرش راه می افتم. کوچه رو رد می کنیم و وارد خیابون اصلی می شیم. کنار هم می شینیم... درست کیپ هم! سرشو به سمتم می چرخونه و اجزای صورتم رو با دقت خاصی بررسی می کنه. راننده مقصدمون رو می پرسه و اون بدون اینکه ذره ای از نگاهش رو از صورتم جدا کنه لب می زنه: _برو ترمینال! نگاه خیرش موذبم کرده... با کلافگی زمزمه می کنم: _می شه... _هیش! صدای آروم و در عین حال محکمش رو می شنوم: _باز باشن چشات! تویی که نمی تونی دو دقه تو چشای من نگا کنی، به چه جرئتی می گی دوس داری زندانمو؟ چشم هام رو باز می کنم و محوتر از همیشه خیره می شم بهش... هنوز همونطور ریزبینانه نگاهم می کنه! دست هاش به صورتم نزدیک می شن و انگشت هاش از روی گونه هام سر می خورن... موهامو از جلوی گوشم کنار می زنه. خم می شه تو صورتم و آروم پچ می زنه: _حالا بهتر شد! می تونم یکم امیدوار باشم که زنده بیرون بری از زیر دستم! میخواد سرشو عقب بکشه اما من بعد از نیم نگاهی به راننده چنگ می زنم به شونش... خودمو جلو می کشم و در گوشش زمزمه می کنم: _از امروز مهم نیست چی پیش بیاد... بهت قول میدم دیگه قرار نیست اون پریسای ترسو و همیشه دلواپسی که بودمو ببینی. می دونی چرا؟ چون از امروز من می شم همون دختری که تو روز مرگ بهترین دوستش... _هیش! _نه بذار بگم! نمی خوام بگم بدم... نه اتفاقا! می خوام بگم تازه شدم اونی که باید! اگه از اول دل و جرئتشو داشتم که اعتراف کنم دو ست دارم... شاید الان روشنک هم بعد از اینهمه دوییدن و نرسیدن نمی کشت خودشو! دستش دور کمرم حلقه می شه و خودش منو عقب می کشه: _یک ساله که دوسم داری و نگفتی؟ سر تکون میدم و اون با اخمی ساختگی ادامه میده: _می دونی مجازات این همه مخفی کاری چیه؟ باز هم نگاهی به راننده میندازم... صدای امیر نسبتا بلند بود اما مهم نیست... بسه هرچقدر ترسیدم! دیگه نمی ترسم اگه کسی بفهمه چیا بین من و مردی که کنارم نشسته میگذره... اصلا مگه قراره روابط بین ما به کسی جز خودمون مربوط باشه؟! با لبخندی که سعی می کنم قورتش بدم سرمو پایین میندازم: _یادتون نره ارباب! از امروز به بعد هر اتفاقی که تو این زندگی بیفته انتخاب خودمه
    Ko'proq ko'rsatish ...
    335
    0
    #پارت_67 حالش بد بود و عجیب نیست اگه بی فکر عمل کرده باشه... یادم رفته بود! یادم رفته بود که اون هم کسی رو از دست داده... روشنک اگه معشوقه اش نبوده باشه، یار قدیمش که بود! حواسش نبود و خونه لو رفت... پلیس ها اومدن تا بگیرنش... تا ببرنش زندان! دیگه نمی بینمش؟ هراسون رو برمی گردونم و بدون هیچ فکر اضافه ای خودمو به در خونش می رسونم. یک دستمو روی زنگ آیفون فشار میدم و با دست دیگم به در می کوبم. طولی نمی کشه که در باز می شه و من با شتاب وارد خونه می شم. فاصله ی حیاط تا ساختمون رو تو کسری از دقیقه طی می کنم. در باز ساختمون رو که می بینم، با عجله وارد می شم و صدامو بالا می برم: _امیر؟ به گمونم این اولین باری بود که به اسم صداش زدم! اما باید خوددار باشم... الان وقتش نیست! وقتش نیست که بگم چه حالی داره اسمشو صدا زدن! می بینمش که روی کاناپه دراز کشیده و چشم هاش رو با ساعد دستش پوشونده. بدون اینکه تغییری تو حالتش ایجاد کنه زمزمه می کنه: _کولت تو همون اتاقیه که.. حرفشو قطع می کنم: _پاشو! باید فرار کنی...پلیسا..پلیسا اومدن سر کوچه. دستش رو از جلوی صورتش کنار می کشه و بالخره به من اجازه میده تا چشم های سردشو دید بزنم: _چی می گی تو؟ خوبی؟ به سمتش میرم... دستش رو می گیرم و سعی می کنم تا بلندش کنم: _پاشو توروخدا! حتما اون دخترا لو دادنت... دست هام قفل دست هاش می مونند اما به جای اینکه من اونو بلند کنم، اون منو به سمت خودش می کشه. سرمو به سمت صورتش می چرخونم و می بینم که با حالتی عجیب نگاهم می کنه. ترس از دست دادنش مجنونم می کنه... دست هام رو تاب میدم و ملتمسانه می نالم: _پاشو بریم...یه بار..فقط همین یه بار به حرفم گوش کن! دست هام رو بهم نزدیک می کنه و مچ هردوشونو با یه دست می گیره. با دست دیگش موهام رو از پیشونیم کنار می زنه: _چرا؟ هق می زنم: _باید بری...توروخدا! _چرا برگشتی؟ _می برنت زندان لعنتی! _چرا برگشتی؟ _نمی خوام اسیر زندان شی! با صدای بلندی داد می زنه: _چرا برگشتی؟ با گریه صدامو بالا می برم: _چون دو ست دارم! دستش از موهام جدا می شه و دور کمرم رو حصار می کشه. خودشو روی مبل بالا می کشه و سرمو می چسبونه به سینش. زار می زنم: _ولم کن! _هیش! _پلیسا سر کوچن بخدا _می ترسی ببرن منو؟ نگاهی به حال زارم میندازه و بلند می خنده: _نترس! دیگه در این حدم احمق نیستم که بذارم جای خونه رو ببینن...چشم بسته بردمشون آروم می گیرم... به همین راحتی! نگاه خاصش بهم یادآوری می کنه که دقیقه ای پیش اعتراف کردم به عشقم... دیره برای انکار! شد چیزی که نباید می شد... شرمزده سرمو میندازم پایین و لب باز می کنم که حرفم قبل از بیان شدن، با صدای زنگ آیفون بریده می شه. نگاه هردومون به سمت آیفونی کشیده می شه که تصویر مبهمی از چند نفر رو به نمایش گذاشته. از جا می پرم و به سمت آیفون خیز برمی دارم... تو فاصله ی یک قدمی با آیفون می ایستم و به تصویری از دو مرد پلیس و یک دختر زیبا زل می زنم. صدای امیر رو از پشت سرم می شنوم و هول کرده به سمتش برمی گردم: _این دختره... سایه. پاک فراموش کرده بودمش! _یع...یعنی چی؟ دستی به پیشونیش می کشه: _حالش بد شده بود...فکر کردم حواسش نیست، در آوردم چشم بندشو _نمی فهمم! تو که گفتی... _نه پریسا... از رو آدرس خونه نیومدن سراغمون. احتمالا با چهره نگاری پیدا کردن منو. با درموندگی به پیرهنش چنگ می زنم: _راهی واسه فرار نیس؟ باید یه کاری کنی.. تلخ می خنده: _نترس! اعدامم نمی کنن...اصلا هنوز مطمئن نیستن... اشک حلقه می زنه تو چشم هام: _می کنن! جرمت بیشتر از آدم رباییه... خدا می دونه چیکارا کردی باهاشون! هق می زنم: _نذار بگیرنت!
    Ko'proq ko'rsatish ...
    299
    0
    #پارت_66 _اونایی که تو زیرزمین زندونی کردین...یه سر بزنین بهشون بد نیس...نمیخوام باز... حرفم رو ناتموم میذاره: _آزادشون کردم...همین دیشب! صبر نمی کنه تا واکنش منو ببینه... وارد اتاقش می شه و در رو محکم می بنده. حق داره اگه بخواد بخوابه... موقع طلوع آفتاب، همزمان با من بیدار شده و احتمال به خاطر شماره ای که به گفته ی خودش آخرین شماره ی ثبت شده تو لیست تماس های روشنک بوده، تمام زمانی که من از دلشوره سردرد گرفته بودم رو تو مکان هایی شبیه به کلانتری سپری کرده. من هم حق دارم اگه بخوام غذایی که برام کنار گذاشته رو بخورم... آخرین باری که چیزی خوردم، دیروز بود...وقتی که قاشق به قاشق غذا رو تو دهنم میذاشت و امان نمی داد برای مخالفت! بلند می شم و آروم آروم خودم رو به آشپزخونه می رسونم. ظرف یک بار مصرف و لیوان دوغ روی میز رو که می بینم، نزدیک ترین صندلی رو عقب می کشم و روش می شینم... طولی نمی کشه که با اشتهایی کم سابقه مشغول خوردن می شم. محتویات داخل ظرف که تموم می شه، لیوان دوغ رو سر می کشم. سیرم اما هنوز میل به خوردن دارم! عجب پناهگاه امنیه خرد و مزه مزه کردن تیکه های غذا برای منی که فراریم از افکار منجمد و یخ زده! خودمو به یخچال می رسونم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم... سرم رو داخل یخچال می کنم و با نگاهم خوراک لوبیای انتهای یخچال رو هدف می گیرم... هنوز دستم رو برای برداشتنش دراز نکرده ام که صدای باز و بسته شدن در رو می شنوم و به سرعت خودمو به همون صندلی ای که روش نشسته بودم می رسونم. خوردن این یک ظرف غذا زیادی طول کشید یا اون نخوابید؟! وقتی با چشم های سرخ و ظاهری آشفته تو چارچوب آشپزخونه ظاهر می شه از گزینه ی دوم مطمئن می شم... نیم نگاهی به ظرف خالی میندازه و زمزمه می کنه: _بهتری؟ سرمو به آرومی بالا و پایین می کنم. با چشم هاش دقیق می شه تو صورتم: _خوبه! پس از ثانیه ای مکث چند قدم به سمتم برمی داره و تو نزدیک ترین فاصله از من می ایسته. با یک دستش به میز تکیه می زنه و با دست دیگش صورتم رو بالا میاره تا همون حالت همیشگی بین مون رو ایجاد کنه... نگاه من از پایین و نگاه اون از بالا... هریک گره خورده تو دیگری...قفل و محکم! با صلابت لب می زنه: _یه سوالی می پرسم ازت...می خوام درست جوابمو بدی...بدون هیچ ترسی! خب؟ سر تکون میدم و اون کلافه می شه از این تایید بی صدا: _خب؟ _خب! نفس می گیره: _تو هیچ علاقه ای به من نداری؟ هیچی؟ همش زوریه پری؟ گیج و سردرگم نگاهش می کنم... دستی که روی میز تکیه زده بود رو بلند می کنه و شونه ام رو محکم می گیره: _نترس! می خوام بدونم چی تو دلته! نه نارحت می شم ازت...نه تنبیهت می کنم...فقط نمی خوام یکی دیگه هم به پای من بسوزه. پس راستشو بگو! من سکوت می کنم و اون باحوصله تر از قبل سوالش رو تکرار می کنه: _علاقه ای داری به من؟ قطره اشکی که از گوشه ی چشمم سرازیر شده از اختیارم خارجه! اعتراف می کنم که حسم بهش فراتر از علاقست... فراتر از دوست داشتن... حتی فراتر از عشق... اما وای اگه کسی بشنوه این اعترافمو! وای اگه به خودم و خودش ثابت بشه که من هم خیانتکاری بیش نیستم! سرمو به طرفین تکون میدم و می بینم که خاموش می شه کورسوی امید عمق چشم هاش... دست هاش بدنم رو آزاد میذارن و نگاهش چشم های پربغضمو: _پس برو! خشکم می زنه! مات و مبهوت سر جام می مونم اما با دادی که می زنه شوک زده تکون می خورم: _برو... آروم تر ادامه میده: _برو تا پشیمون نشدم! مهلتی برای فکر کردن پیدا نمی کنم... بلند می شم و دنبال لباس هام می گردم... لباس ها رو با عجله تن می کنم و بدون هیچ مکثی بیرون می زنم از خونه... حتی نگاهی به پشت سرم نمیندازم مبادا که دلم بی تاب شه و برگردم! مبادا که تو روز خاکسپاری بهترین رفیقم، برای موندن تو خونه ی مرد زندگیش ادعای عاشقی کنم! کاش الاقل می شد بگم این دو روز رفع دل تنگی شد و حالا با خیال راحت به درس و دانشگاهم می رسم... اما کدوم رفع دل تنگی وقتی با دیدنش تشنه تر شدم برای دیدن چشم های وحشی همیشه پر اخمش... برای شنیدن "پری" گفتن هاش... برای سلطه گری دست هاش رو نقطه به نقطه ی بدنم... آخ که چقدر بی ملاحظه شدم! هنوز چند قدمی از خونه دور نشده ام که با دیدن صحنه ی روبروم بی حرکت می مونم. ماشین های پلیسی که سر کوچه توقف کرده اند مقصد نگاه نگرانمند. دلشوره مثل خوره می افته به جونم! گفته بود دخترها رو آزاد کرده؟ پس چرا فکر اینجاشو نکرد؟
    Ko'proq ko'rsatish ...
    301
    1
    #پارت_65 _کجایی؟ پاشو ناهارتو بخور...رفتی از دست! نگاهمو به پنجره می دوزم و زیر لب زمزمه می کنم: _روشنک چی می شه؟ خانوادش می دونن؟ اصلا... میون حرفم می پره: _حتما تا الان خبردار شدن بی توجه به شیار بین لب هاش ادامه میدم: _اصلا... کجا.. اشک هام سرازیر می شن و هق می زنم: _کجا... دفنش.. می کنن؟ صدای اون هم گرفتست اما سعی می کنه پنهون کنه بغضشو: _لابد همین جا دیگه بازوم رو می گیره و خم می شه تو صورتم: _پاشو غذاتو بخور... با گریه و زاری که روشنک زنده نمی شه! قلبمو آتیش می زنه با همین یه جمله! این حرف ها و تلاش ناموفقش برای بی تفاوت بودن نسبت به این موضوع زیادی سنگینه برام وقتی می دونم خودش کار روشنکو به اینجا کشونده... خودمم نمی فهمم چطور تو کمتر از یه ثانیه اونقدر جرئت پیدا می کنم که کف دستم رو با تموم قدرتم به صورتش می کوبم... صدای سیلی محکمم که به گوش خودم می رسه، دستم رو با شتاب عقب می کشم و نفس نفس زنون خیره می شم به سرخی کمرنگ روی صورتش... نیمی از نگاهش پر از بهته و نیم دیگش پر از ندامت... یا شاید هم غم! اما خشم؟ نه... بر خلاف انتظارم، خشمگین بودن آخرین صفتیه که می تونم به چشم های مشکیش نسبت بدم. بعد از سکوتی ترسناک به درازای چند ثانیه، مچ همون دستم رو می گیره و با کمک دست دیگش که هنوز پشت بازومه بلندم می کنه... حس می کنم با سکوتش میدون رو خالی کرده برام... برای منی که پرم از حس شکنجه گر عذاب وجدان و تنها چیزی که دنبالش می گردم همین میدون خالیه تا خالی کنم وجودمو از این حس لعنتی! بگم که یک سال به اجبار تو این رابطه بودم و نادیده بگیرم وجدانی رو که فریاد می زنه " خودت خواستی این تسلیم شدنو! " بگم و انگشت اتهامم رو بگیرم به سمت اون... تا تبرئه کنم خودمو از اتهام خیانتی به سان مرگ! یه لحظه مغزم داغ می کنه از اینهمه افکار متناقض و با فریاد بلندی خودمو جدا می کنم ازش: _ولم کن! قدمی به سمتم برمی داره: _هیس! آروم! دست هام رو دو طرف بدنم سپر می کنم و بلندتر از قبل فریاد می زنم: _نیا سمتم! چی می خوای از جونم؟ چرا ولم نمی کنی؟ با کلافگی دستی به صورتش می کشه: _پری؟ می دونم حالت بده... می فهمم... ولی آروم! اون بی وقفه به آرامش دعوتم می کنه و من همچنان صدامو بالا می برم: _چرا میخوای همه چیو بندازی گردن من؟ اونی که روشنکو کشت تو بودی... نه من! چون اون تو رو دوست داشت... نه من! چون تو شروع کردی این رابطه ی اجباریو... نه من! به خودم که میام می بینم تو یک قدمیم ایستاده و با دست هاش به دنبال دست های من می گرده... عقب عقب می رم و بلندتر از قبل داد می زنم: _نیا سمت من... می گم نیا! من ازت متنفرم! از همون اول متنفر بودم ازت...تو مجبورم کردی! تهدیدم کردی! مگه من خواستمت؟ همش تقصیر تو بود... اصلا می دونی چیه؟ تو نه تنها زندگی روشنکو... که زندگی منو هم خراب کردی! قدم بعدی رو برنمی داره اما صداش از حد معمول تجاوز می کنه: _می گم بسه! داری عصبیم می کنی پریسا... منم حال و روز خوشی ندارم ولی می بینی که دارم مراعاتتو می کنم... همزمان با هم حرف می زنیم اما باز هم می شنویم حرف های همو... انگار هیچ کدوم مون نمی فهمیم چی میگیم و بیشتر تمرکزمونو روی بخش شنوایی مون گذاشتیم... به خصوص من که قبل از اتمام جمله ی اولش داد می زنم: _آره! زندگی منم خراب کردی! اگه نبودی تا الان منم سر خونه و زندگیم بودم...محمد خوشبخت می کرد منو _خفه شو پریسا! بازی نکن با اعصاب من... _محمد دوست داشت منو! فریادش به یک باره تموم جرئتم رو دود می کنه: _خفه شو تا نکشتمت...خفه شو! کف دستمو روی قلب وحشت زده ام فشار میدم و همون جا روی زمین میشینم... ساکت و آروم، جایی نزدیک به دیوار تو خودم جمع می شم و اونی که باز هم قدم زدن رو به عنوان بهترین راه برای تخلیه ی خشمش انتخاب کرده روتماشا می کنم... سوزش کف دستم که خودنمایی می کنه تازه می فهمم چیکار کردم و چه حرف هایی زدم! و در کمال تعجب، هنوز زنده ام... ثانیه ها به کندی میگذرن... اون قدم می زنه و من اشک می ریزم... هیچ کدوم قصد حرف زدن نداریم انگار! قبل از به پا کردن این طوفان آرامشی در کار نبوده اما حالا این آرامش بعد از طوفانیه که به خواست هردومون برقرار شده و این بار هم در نهایت اونه که سکوت خونه رو از۶ بین می بره: _غذاتو گذاشتم تو آشپزخونه...هروقت گشنت شد برو بخور خب؟ "خب" ای بی جون تر از زمزمه ی اون میگم و سر به زیر میندازم... ظاهرا قصد کرده تا جیغ و دادهای دقایق گذشته رو فراموش کنه و چه خوب می شه اگه واقعا همین طور باشه! پاهاش رو می بینم که به سمت اتاق خوابش متمایل شده اند... تو یک آن به این فکر می افتم که این رابطه ی ممنوعه تلفات دیگه ای هم داشته... چطور یادم رفته بود دخترهای بیچاره ای که تو زیرزمین همین خونه حبس شده اند؟! سرم رو بلند می کنم و درست قبل از اینکه وارد اتاقش بشه به حرف میام
    Ko'proq ko'rsatish ...
    366
    2
    ʜᴏᴘɪɴɢ ғᴏʀ ᴍᴏʀᴇ ɢᴏᴏᴅ ᴅᴀʏs امیدواری برای روز های بهتر

    CAPIA - Which Way.mp3

    560
    2
    فرانسوا تروفو : برای مُرده‌ها چه امیدی به ماندن وجود داره جز در خاطره‌ی اونایی که زنده هستن؟
    431
    1
    #پارت_64 بدون اینکه ذره ای از فشار دست هاش کم کنه مچ دستش رو می چرخونه و چنگ می زنه به بالای سینه ی چپم: _این چرا تند می زنه هنوز؟ نگفتم نترس؟ با این حرکاتش وحشتم رو بیشتر می کنه... انگار دوباره به جنون رسیده و دیواری کوتاه تر از دیوار من پیدا نکرده! هق می زنم از ترس... منو به سمت خودش برمی گردونه و بی رحمانه زل می زنه به چشم هام: _حالم به اندازه کافی بد هست پری... پس نه گریه می کنی... نه زاری... نه گله و شکایت.... نه داد و بیداد.... نه هیچ کوفت دیگه ای! فهمیدی؟ با گریه سرمو بالا و پایین می کنم... دستی به خیسی صورتم می کشه و اخم می کنه: _نفهمیدی! متوجه ی منظورش می شم و دست های لرزونم رو تند تند روی چشم هام میکشم: _فهمیدم! قول...می دم تو کسری از ثانیه، اخمش محو می شه و با حالتی که انگار منو نمی بینه خیره می شه به صورتم: _درباره ی روشنکه! منتظر نگاهش می کنم و اون ادامه میده: _دیشب... با کلافگی دستی به صورتش می کشه و رو برمی گردونه ازم: _دیشب...تصادف کرد...مرده! مات و مبهوت نگاهش می کنم... لب هام باز و بسته می شن برای ادای کلمات اما صدایی در نمیاد ازم! همه ی وجودم خشک شده... لب هام... پاهام... اشک هام... همونطور که پشتش به منه با صدایی خشدار و پربغض زمزمه می کنه: _تو هم باورت نمی شه نه؟ می دونی چیش جالبه؟ می گن تصادفش تصادفی نبوده...خودکشی بوده! اونم درست بعد از زنگی که به من زد و من احمق بی جوابش گذاشتم! حس می کنم خونه دور سرم می چرخه... سرما به بدنم نفوذ کرده و من دیگه حتی اختیار کوچیک ترین انگشت پام رو هم ندارم! صدای فریادش رو از وسط برزخی که توش گیر کردم می شنوم: _پس چرا لال شدی؟ مگه نمی خواستی بدونی؟ حالا بگو ببینم تقصیر منه یا تو؟ با تک خنده ای عصبی صداشو پایین میاره: _می بینی؟ تا حالا یه لاشی عوضی بودم...الان قاتل هم شدم! کسی به من نگفت قاتلی... اما من و تو خوب می دونیم که هستم! برمی گرده سمتم و شونه های سستم رو تو مشتش می گیره... همونطور که شونه هام رو با شدت تکون میده داد می زنه: _نیستم؟ همین شوک ناگهانی کافیه تا تعادلم رو از دست بدم و قبل از افتادن روی سرامیک های خونه پرت بشم تو آغوشش... جسمم به خواب رفته اما زمزمه هاشو کنار گوشم می شنوم: _قاتل منم یا تو پری؟ من به لجن کشیده شدم ولی همش به خاطر تو بود... به خاطر تو! "الله اکبر" اذان رو می شنوم و چشم باز می کنم... از آفتاب شدیدی که خونه رو در بر گرفته می شه فهمید اذان ظهره... با گیجی چشم می چرخونم و کم کم متوجه ی وضعیتم می شم... روی کاناپه ای که رو به پنجرست دراز کشیده ام و لیوان شربتی که امیر تا دقایقی پیش سعی داشت به خوردم بده هنوز کنارمه... دستم رو به سمت لیوان دراز می کنم و اونو تا لب هام بالا میارم... با توجه به اینکه از لحظه ی شنیدن اون خبر تا الان توانایی هرجور عمل و عکس العملی رو از دست داده بودم، برداشتن لیوان شربت و نوشیدن محتویاتش پیشرفت قابل توجهی محسوب می شه! راستی، روشنک... دیگه نمی بینمش؟ همه چی تموم؟ پس چرا باورم نمی شه! آخه مگه مردن به همین راحتیه؟! پلک می زنم و خاطرات توی ذهنم مرور می شن... انگار که دارم توی ذهنم، برای بهترین دوستم عزاداری می کنم... صحنه هایی که پشت هم از جلوی چشم هام رد می شن قلبم رو به درد میارن... زمانی که توی مدرسه کنار هم می نشستیم و یواشکی با هم حرف می زدیم.. اولین امتحانی که بهش تقلب رسوندم ولی مراقب ما رو دید و نمره ی هردومون رو صفر رد کرد... وقت هایی که پا به پای هم خیابون ها رو طی می کردیم و تا غروب آفتاب سیر نمی شدیم از حرف های تکراری.... روزی که... روزی که برای اولین بار امیر رو دید! سرمو با شدت تکون میدم تا رد بشم از این خاطرات اما فایده نداره... شوق و اشتیاقی که موقع تعریف کردن از اولین و آخرین معشوق زندگیش داشت چشم هام رو تر می کنه و من بالخره اشک می ریزم برای رفیق از دست رفته ام! حق با امیره! من قاتل جسمش نبودم اما روحش... لعنت به من! اگه بیدار باشم و این کابوس وحشتناک، یکی از همون واقعیت های تلخ زندگی باشه چطور ببخشم خودمو؟ اصلا می تونم؟! صدای باز شدن در رو می شنوم اما خاتمه نمیدم به عزاداری شخصیم... با خاطره بازی سوگواری می کنم و اشک می ریزم... درست وقتی که در افکارم، غرق یک روز آفتابی دوستانه شده ام، دستی جلوی صورتم تکون می خوره و من ترسیده خودم رو عقب می کشم. با همون هراس ناگهانی زل می زنم به چشم هاش... نگاهش رو می دزده ازم ‌‌‌‌.‌..‌‌..‌‌‌.‌‌‌........ خب امروز تا اینجا تونستم تایپ کنم واقعااا ادم تنبلی ام 🚶‍♀️
    Ko'proq ko'rsatish ...
    409
    1
    #پارت_63 موبایل رو که کف دستش میذارم دستش رو پشت شونم میذاره و به سمت اتاق هلم میده. بی هیچ حرفی خودمو به اتاق می رسونم. در اتاق رو می بندم و چهارزانو پشت در می شینم. صورتم رو با دستام می پوشونم و چارچوب در رو تکیه گاه سرم می کنم. معلوم نیست باز چه طوفانی به پا شده! اصلا کدوم طوفانه که بتونه اینجور بهم بریزه امیر رو؟! نمی دونم چند دقیقست که طول و عرض اتاقمو طی می کنم و ته تنها جرئت باز کردن در، که حتی جرئت باز کردن دهنمو هم ندارم! استرس داره دیوونم می کنه! شک ندارم که باز هم اتفاقی افتاده و اون میخواد منو بی خبر بذاره... درست مثل وقتی که می خواست نشون دادن اون عکس به محمد رو پنهون کنه ازم! با یادآوری اینکه محمد بعد از دیدن اون عکس چه فکرهایی درباره ی من کرده، بار سنگین روی قلب و مغزم رو سنگین تر می کنم... صدای در ساختمون رو که می شنوم، بدون لحظه ای مکث خودمو به در اتاق می رسونم و بازش می کنم. نمی خوام این بار هم سرمو مثل کبک تو برف کنم و اونقدر بی خبر بمونم که خبرها خودشون با شمشیری زهرآگین به سمت روح و قلبم هجوم بیارن... وارد پذیرایی می شم و با شتاب به سمت تفلن خونه می رم... با دیدن سیمی که بر خلاف تصورم از تلفن جدا نشده نفس راحتی می کشم... به قدری هراسون بود که یادش رفت این آخرین راه ارتباطی رو ببنده لعنتی! چی می تونه باشه پشت اینهمه دلهره؟! اولین شماره ای که از ذهنم رد می شه رو می گیرم... با هر بوق آزادی که به گوشم می رسه استرسم بیشتر می شه و شک می کنم... شک می کنم به اینکه دوست دارم واقعیت رو بدونم یا نه! برای دونستن چی دست و پا می زنم؟ اصلا شاید کبک بودن بهتره... اگه چیزیو ندونم الاقل می تونم چند روز قبل از طوفانو آروم تر زندگی کنم... با شنیدن صدای پرستو افکارم رو پس می زنم: _بله لحنش محکم و جدیه... مشخصه که این شماره رو نمی شناسه! پلک می زنم... باید قوی باشم! باید خودمو برای هر اتفاقی آماده کنم! لبمو با زبونم تر می کنم: _پریسام همین یک کلمه کافیه تا لحن حرف زدنش رو به همون حالت همیشگی برگردونم و جون بگیرم از صمیمیت تو صداش: _پریسا! چطوری؟ این شماره خونه ی اون پسرست؟ _آره! _اونجا چیکار می کنی؟ پریسا تهدیدت کرده باز؟ نگفتم هرچی شد بگی به من؟ _نه..نه...اونش مهم نیست اصلا میون حرفم می پره: _یعنی چی مهم نیست؟! _بذار حرفمو بزنم! واسه یچیز دیگه زنگ زدم صداش پایین میاد: _چی شده؟ _خودمم نمی دونم! ولی یه اتفاقی افتاده پرستو...یه چیزی که امیر میخواد پنهونش کنه ازم...گوشیمو گرفته باز! دارم دق می کنم از نگرانی! مواخذه گرانه صداشو بلند می کنه: _گوشیتو گرفته؟ پریسا...پریسا...چی بگم من به تو؟ چرا این اجازه رو میدی بهش؟ این بار من داد می زنم: _نمی دونم خب؟ نمی دونم! فکر کن ضعیفم...فکر کن بدبختم...فکر کن الان می شم وقتی می بینمش! نفس عمیقی می کشم تا یکم بر خروار خروار فشاری که به اعصابم وارد می شه غلبه کنم: _ول کن این حرفا رو تورو قرآن! پرستو میگم نگرانم می فهمی؟ تا حالا اینجوری ندیده بودمش! اگه گوشیمو نگرفته بود می گفتم یه اتفاقی مربوط به خودشه ولی حالا... کمی آروم می گیره: _دیوونه ای دیگه! با این بی خیالی هات نمی فهمی داری چیکار می کنی با زندگیت! یه لحظه صدایی از پشت به گوشم می خوره... گوش تیز می کنم و صدای قدم هاشو می شنوم... می شناسم صدای قدم هاشو! گوشی هنوز تو دستمه و می شنوم صدای پرستو رو که میخواد بدونه چه کاری ازش برمیاد ولی ماتم برده انگار! دستش که از پشت دور کمرم حلقه می شه، نفس حبس می شه تو سینه ام... چشم می بندم و به این فکر می کنم که چرا به ذهن خودم نرسیده بود که شاید اون در بسته شده در اتاقش بوده باشه! گوشی تلفن رو که از دستم بیرون می کشه، ترسیده زمزمه می کنم: _ببخشید! صدام از ته چاه بیرون میاد انگار... بعید می دونم حتی شنیده باشه عذرخواهی بی دلیل و از سر ترسمو! حلقه ی دستاش دور کمرم محکم تر می شه و تو گوشم لب می زنه: _نترس! خودم می گم بهت دستم روی دست هاش که حصار سختیو دور بدنم ایجاد کرده اند می شینه و تقلا می کنم تا به سمتش برگردم...اما نمیذاره! منو محکم تر، پشت به خودش نگه میداره و تو گوشم پچ می زنه: _وول نخور! که می خواستی بدونی چی بهمم ریخته؟ هوم؟ به ناچار از تقلاهام کم می کنم... از شدت ناتوانی، سیل اشک روونه می شه تو صورتم
    Ko'proq ko'rsatish ...
    337
    0
    #پارت_62 چگونه فراموش کند این همه خاطره را؟! چگونه فراموش کند که خود احمقش مسبب دل بریدن امیر از این رابطه شد با آن دعوت نابجا؟! کاش می شد آن شب را از تاریخ حذف کرد! کاش هیچوقت با پریسا آشنا نشده بود! کاش اصلا پریسایی نبود! صدای امیر در ذهنش اکو می شود... "بفهم روشنک! رابطه ی ما دیگه به جایی نمی رسه... از اولم اشتباه گرفته بودیم همو" بعد از این همه مقاومت برای پذیرفتن سخنان امیر بالخره کم می آورد. اشتباه گرفته بود؟! مگر می شود اشتباه گرفته باشد و این باشد حالش؟! نمی داند چه می شود که دستش روی شماره ی امیر می رود و گزینه ی تماس... نمی داند چندبار زنگ می زند و پاسخی دریافت نمی کند... نفس عمیقی می کشد و در یک لحظه دلش را به دریا می زند... موبایلش را به گوشه ی پیاده رو پرتاب می کند و طی حرکتی ناگهانی خودش را در میان ماشین های پرسرعت خیابان جای می دهد... صدای ترمز ناگهانی کامیون پشت سرش را که می شنود تازه می فهمد چه کرده! با وحشت چشم می بندد... برخورد شدید که رخ می دهد، بر زمین می افتد... کم کم ضربان قلبش کند می شود... نفس در سینه اش حبس می شود.. لحظه ای بعد، دیگر قلبش نمی زند... ‌............. روبروی پنجره ایستاده ام و با دلهره ای غریب آفتاب صبح رو تماشا می کنم. سردردی که از اوایل نیمه شب گریبان گیرم شده کم و بیش ادامه داره... دلم به معنای واقعی کلمه شور می زنه! ساعتی پیش بود که با زنگ موبایل امیر بیدار شدم اما به روی خودم نیاوردم... نفهمیدم چی شد... نفهمیدم چی گفت و چی شنید... اما دیدم که ندید چشم های بازمو... دیدم دکمه های بسته نشده ی پیرهنشو... دیدم هول و هراسیو که تا به حال ندیده بودم ازش... از همون لحظه آشوب به پا شد تو دلم! هر لحظه که می گذره بیشتر پر و بال میدم به افکار وحشتناکم و بدتر می شه حالم! درد سرم که از آستانه ی تحملم خارج می شه، با کلافگی به سمت آشپزخونه می رم و در یخچال رو باز می کنم. تمام یخچال رو به دنبال مسکن زیر و رو می کنم اما خبری نیست! اصالا انگار این خونه از هر نوع قرص و کپسولی پاک شده! با صدای چرخیدن کلید توی قفل در، سرم رو با شدت برمی گردونم و صاف می ایستم. وارد خونه می شه و در رو پشت سرش بهم می کوبه. از صدای بسته شدن در یک لحظه می لرزم! وقتی تو معرض دیدم قرار می گیره و سر و وضع آشفتش رو می بینم دستم رو ناخودآگاه بالای سینه ی چپم میذارم تا از پرش ناگهانی قلبم جلوگیری کنم! صورتش خیس شده از عرق... چشم هاش سرخ و عصبی اند... دست هاش... دست هاش می لرزند یا مردمک های لرزون من دچار خطای دید شده اند؟! لحظه ای نگاهم می کنه اما انگار اصلا متوجه ی من نشده که بی حرف یا واکنشی سیگار رو بین انگشت شست و سبابش می گیره و شروع به قدم زدن تو مسیر کوتاه ورودی خونه می کنه. همزمان با برداشتن گام های تند و عصبیش، جیب های شلوارش رو می گرده... بعد از اینکه چیزی پیدا نمی کنه سیگار رو کنار در پرتاب می کنه و پاشنه ی کفشش رو به قصد پودر کردن همون سیگار، روی زمین می کوبه... می ترسم از عصبانیتش اما دلشوره بیش از این امان سکوت نمی ده... با قدم هایی بی جون به سمتش می رم و روبروش می ایستم: _چی...چیزی شده؟ نگاهش به سرعت از سیگار له شده زیر پاهاش گرفته می شه و منو هدف قرار میده. ته مونده ی جرئتم رو خرج می کنم تا قدم دیگه ای بردارم: _چی..شده؟ نگاهش رو از من برمی داره و نفس عمیقی می کشه: _برو بخواب! صداش بیشتر شبیه زمزمه های در گوشیه و این بیشتر منو می ترسونه! با استرس لب باز می کنم: _من دلم شور می زنه... توروخدا! این بار صدای فریادش نه تنها بدن من، که ستون های خونه رو می لرزونه: _برو...بخواب! بغضم می ترکه از بلندی صداش: _کلاس دا..رم. کف دستشو به پیشونیش می چسبونه و رو برمی گردونه: _به نفعته که جلو چشمم نباشی! حق با اونه! بدنم هنوز کبود و زخمیه... زخم های جدید رو طاقت نمیارم... سرمو میندازم پایین و قدمی رو به اتاق برمی دارم که با کشیدن بازوم مانع میشه: _موبایلت سر بلند می کنم و سوالی نگاهش می کنم... کف دستش رو بالا میاره و با چشم بهش اشاره می کنه. آروم زمزمه می کنم: _یه لحظه! وارد اتاق می شم. موبایلم رو از کنار تخت برمی دارم و دوباره به سمتش برمی گردم
    Ko'proq ko'rsatish ...
    341
    0
    #پارت_61 اما پریسا در عالم خواب، بلافاصله رو به سمت پنجره برمی گرداند و باز هم صورتش را در معرض بادهای ملایم پاییزی قرار می دهد... لبخند محوی بر لب های امیر می نشیند... آخرین دکمه ی پیراهنش را می بندد و از اتاق خارج می شود... از خانه نیز هم... روی صندلی ماشینش می نشیند و به سمت خانه ای که روزی پریسا در آن سکونت داشت می راند... امروز به پریسا گفته بود که معلوم می شود...معلوم می شود چه کسی راست گفته و چه کسی دروغ! اما خود به خوبی می داند که پری اش بلد نیست اینطور ماهرانه دروغ بگوید... روشنک را نیز می شناسد... از همان روز فهمیده بود که یک جای کار می لنگد و در اعماق وجودش،انتظار چنین توجیهی را از جانب یار می کشید تا آرام بگیرد... و امشب آرام گرفته بود... آرام گرفته بود که بر تن زخمی پریسا لباس پوشانده بود، او را در آغوش خود خوابانده بود و سخنان قلبش را تا نیمه شب زیر گوشش زمزمه کرده بود... حال که آرام است به یاد آن دخترهای بی پناه می افتد... امشب آزادشان می کند... دیگر دلیلی برای زندانی کردن شان ندارد وقتی پری اش در آن خانه نفس می کشد... از آخرین خیابان نیز می گذرد و وارد کوچه می شود... روشنک کنار درب خانه ایستاده و به ساعت مچی اش نگاه می کند او نیز نگاهی به ساعت ماشین می اندازد... دقیقا به موقع رسیده! بوق کوتاهی می زند که روشنک به سرعت سر بلند می کند و پس از لحظه ای مکث به سمتش می آید... درب ماشین را باز می کند و روی صندلی شاگرد جا می گیرد. ماشین که به راه می افتد نگاه مجذوبش را به سمت چشمان امیر می کشاند و زمزمه می کند: _امیرجان؟ نمی گی چی شده؟ امیر نیم نگاهی به او می اندازد و سر تکان می دهد. اندکی بعد، ماشین را روبروی پارکی متوقف می کند... از ماشین خارج می شود و روشنک نیز از او تبعیت می کند. دست روشنک را می گیرد و به آن طرف خیابان می روند... هردو روی نیمکت های ورودی پارک جا می گیرند. روشنک خسته از این رفتارهای عجیب لب می زند: _امیر؟ می شه بگی چی شده؟ امیر انگشت هایش را در دو کتف روشنک قفل می کند و او را به سمت خود می کشد. خیره در چشم هایش به حرف می آید: _روشنک! می خوام درست و دقیق جوابمو بدی...اون روزی که زنگ زدی به پریسا...روز تولدش...چی گفتی؟ روشنک با کلافگی می نالد: _همین؟ واسه این نصف شبی منو... _جواب بده! _گفتم که صدبار... زنگ زدم ببینم با تو چطور پیش می ره...دو ست داره یا نه...نمی خواستم با کسی باشی که عاشقت نیست! دست خودش نیست که با فریاد میان حرف او می پرد: _چرت و پرت تحویل من نده روشنک! من همه چیو می دونم...حالا می خوام خودت بگی! روشنک با بغض لب باز می کند تا چیزی بگوید که باز حرفش را قطع می کند و با لحنی تهدیدآمیز تاکید می کند: _راستشو بگو! اشک در چشمان روشنک حلقه می زند اما جاری نمی شود... با صدایی لرزان زمزمه می کند: _چیو می خوای بشنوی؟ این که غرورمو لگدمال کردم؟ اینکه دروغ گفتم؟ آره...آره! له کردم خودمو...نابود شدم... به خاطر تو! من اینجوری بودم امیر؟ دست های امیر روی کتفش شل می شوند اما کوتاه نمی آید: _چی گفتی دقیقا؟ اشک هایش روان می شوند... با حالی زار می نالد: _گفتم دوسش دارم... گفتم می میرم اگه نباشه... گفتم بگذر ازش! دستش را تا گونه هایش بالا می آورد و صورت خیس از اشکش را پاک میکند: _چرا اینکارو باهام می کنی؟ مگه من بودم که از اول اومدم سراغت؟ خودت عاشقم کردی! وابستم کردی! امیر اندکی عقب می کشد.. قصد داشت روشنک را به اندازه ی تمام دلتنگیش تنبیه کند... قصد داشت به او بیاموزد که دیگر در زندگیش دخالت نکند... اما حال روشنک را درمانده تر از این حرف ها می بیند... کاش زودتر با پری آشنا شده بود! با کلافگی زمزمه می کند: _روشنک؟ من متاسفم خب؟ این بار روشنک است که نالان و گریان فریاد می زند: _تاسف تو به درد من نمی خوره... _آروم! _آروم نمی شم. کامل نکن حرفتو...کامل نکن تاسفتو...من نمی تونم! صدایش را کمی بالا می برد: _پری برگشته روشنک! الان خونه ی منه...روی تخت من! هوا کم کم رو به روشنایی می رود... در پیاده روهای اطراف پارک تنها روشنکی را می توان دید که با گام های آهسته اش این مسیر را دوره می کند... نمی داند چندوقت است که بی وقفه قدم برمی دارد و چرخه ای تکراری را طی می کند اما می داند که پاهایش خسته و بی جان شده اند. اشک نمی ریزد... شکوه نمی کند... حتی سیگارهایی که عجیب این روزها او را معتاد خودشان کرده اند را دود نمی کند... تنها می رود و با خاطرات دست و پنجه نرم می کند.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    387
    0
    من جنگجوی خوبی هستم؛ ولی تو دیگه هدف باارزشی برای جنگیدن نیستی!!!🌱
    535
    6
    510
    0
    #پارت_60 در تاریکی اتاق روی تخت نشسته و تکیه به تاجش زده... آخرین نخ را از پاکت سیگار بیرون می کشد و با فندکی که یادگاری از امیر است آتشش می زند... سیگار را که بین لب هایش می گذارد، صورتش را به سمت پنجره ی بالای سرش برمی گرداند و خیره می شود به نور ماه... چقدر دلتنگ روزهاییست که هربار دور و دورتر می شوند! شاید الان ماه ها گذشته باشد از نیمه شب هایی که تا خود صبح به عاشقانه هایش با او سپری می شد... شاید هم بیشتر! طبیعی ست اگر حساب زمین و زمان از دستش در رفته باشد وقتی هنوز با خیالش، در آن روزها زندگی می کند... طبیعی ست اگر هنوز هم نیمه شب ها تا طلوع آفتاب منتظر تماس های تنها معشوقش در این دنیا می ماند، با اینکه مدت هاست تماسی از جانب او صفحه ی گوشیش را به لرزه در نیاورده... راستی، چند وقت است که خودش تمام تماس هایش با او را آغاز می کند؟! چند وقت است که غرورش را از یاد برده و عاشق چشم و گوش بسته ی او شده؟! سیگاری که تا نیمه سوخته را در جاسیگاری زیر دستش خاموش می کند و چشم می بندد. باید بخوابد! تا کی روز و شبش را مشغول مردی کند که دل برده و دل نداده؟! شاید هم دلی که داده بود را پس گرفته و دودستی تقدیمش کرده به دختری به سان پری! با بلند شدن صدای زنگ گوشی اش، سر می چرخاند و آن را زیر بالشت کنار پاهایش می یابد...قلبش با دیدن اسمی که در صفحه ی گوشی افتاده به تپشی سخت گرفتار می شود... ماه شب هایش بعد از مدت ها به او زنگ زده... چه خبر است امشب؟! گلویش را صاف می کند تا از خواب آلود نبودن صدایش اطمینان حاصل کند. تماس را وصل می کند و با لحنی آرام و مردد زمزمه می کند: _جانم؟ صدای خشک و جدی امیر را می شنود: _روشنک! می تونی بیای بیرون؟ باید حرف بزنیم! نگاهی به ساعت روی دیوار می اندازد... ساعت از یک گذشته اما مگر می شود درخواست مرد زندگیش را رد کند؟ هر قدر هم که لحنش سرد و تهی از احساس باشد، مگر می شود بی تفاوت ماند نسبت به این صدای خشدار...آن هم در این سکوت شاعرانه ی شب؟! لب می زند: _کجا بیام؟ _یه ربع دیگه جلو در خونه آماده باش. خب؟ _خب! تماس که قطع می شود، قطره اشک حلقه زده در چشمش را رها می کند... بی هوا به سراغ عکس های گالریش می رود...عکسی که هفته ی قبل، بدون اطلاع قبلی و به صورت پنهانی از او گرفته بود را باز می کند و از موهای کوتاه تا کفش های مشکی مردش را برای صدمین بار دوره می کند... کت و شلوار مشکی و پیراهن سفیدی که به تن کرده... اخم پیشانیش که حتی از پشت عینک دودی نیز نمایان است... و ژست خاصش هنگام حرف زدن با موبایل، وقتی که یک دستش را تا کنار گوشش بالا آورده و دست دیگرش را از زیر کت مشکی، داخل جیب شلوارش کرده... پرسش بی ربطی در ذهنش جوانه می زند... همیشه عکس های ناگهانی در این حد جذاب می شوند؟ همانطور که دکمه های پیراهنش را می بندد وارد اتاق پریسا می شود... چهره ی غرق در خواب او معصومانه تر از همیشه به نظر می رسد! باد پرده ی بالای سرش را کنار می زند و موهای آشفته ای که روی پیشانیش رها شده اند را جابجا می کند... هوا، هوای پاییز است... بادهای خزان آزاردهنده نیستند... سرد نیستند... فقط موهای پریشان را می رقصانند و دل می لرزانند... با همه ی این ها باز هم دلش تاب نمی آورد! پتوی نازکی را از کمد بیرون می کشد و از زیر گردن تا پاهای دخترکش را با پتو می پوشاند... دستی به صورت نرم و کودکانه ی او می کشد و موهای پخش شده در صورتش را به آرامی کنار می زند... ...... خیلییی ادم خسته و تنبلی ام تو تایپ کردن 🚶‍♀️💔
    Ko'proq ko'rsatish ...
    515
    1
    #پارت_59 لبمو با زبونم تر می کنم: _من.. دروغ نگفتم! می خواستم بمونم! درسته زوری بود رابطمون ولی...اون روز من واقعا... تو یه حرکت آنی پای دیگش رو هم روی زمین میذاره و خم می شه توصورتم _خب؟ چرا رفتی پس؟ زبونم از این نزدیکی ناگهانی بند اومده... سرمو میندازم پایین و آب دهنمو قورت میدم: _روشنک...زنگ زد اون روز با جدیت وسط حرفم می پره: _در جریانم! روشنک گفته بود بهش؟ مگه می شه؟ _چرا نشه؟ با چشم های خیس و کبودی که حالا بی شک گرد شده اند نگاهش می کنم... از کی به قدری گیج شدم که بلند بلند فکر می کنم؟ لعنتی! می دونم که آخرش دیوونه می شم! هق می زنم: _چی می گفتم؟ شما...اگه..جای من بودین...چیکار می کردین؟ دو..ستم بود! دستش رو زیر چونم میذاره و سرمو بلند می کنه... با حرص عجیبی مماس لب هام زمزمه می کنه: _چون دوستت بود بهش حقیقتو گفتی پس! ولی به من؟ نه! حق داری آره...من که دوستت نبودم! خیره به چشم هاش سیل اشک هامو روی گونه هام جاری می کنم: _چی؟ با همون حرص عجیب و غریبش می خنده: _چی؟ آره چی! الان وقت مظلوم نماییته! الان وقتشه که حلقه رو بگیری ازم...وقتشه که با همون ناز و اداهای مسخرت بخندی و نگاه های عاشقانه تحویلم بدی...ولی منتظر باش...از در که رفتم بیرون خنجر بزن! از پشت خنجر بزن! کاری خنجر بزن! تقلا می کنم برای اندکی فاصله اما دریغ! باز هم اشک می ریزم: _من نمی فهمم! حرص توی جمله هاش نه تنها کم نمی شه بلکه هر لحظه به شدت بیشتری خودنمایی می کنه: _نمی فهمی؟ چطور اون موقع می فهمیدی؟ اون موقع که داشتی به روشنک از رابطه ی زوریت با من می گفتی...یا وقتی با افتخار نفرتی که از من داریو اعلام می کردی...اون موقع می فهمیدی نه؟ که هیچ وقت دوسم نداشتی؟ هوم؟ مکالمه ای که اون روز با روشنک داشتم تو ذهنم تکرار می شه... صدای خودمه که تو گوشم می پیچه "هیچوقت دوسش نداشتم!" شک ندارم که روشنک نصفه و نیمه تعریف کرده براش... نمی دونم به خاطر عصبانیتم از روشنکه یا ترسم از امیر که بدنم لرزش رو از سر گرفته... انگار اون روز حواسم نبود! حواسم نبود که این روزها جواب رفاقت جز خیانت نیست! لرزش لب هام آزاردهندست اما بالخره به حرف میام: _اون روز...روشنک...زنگ زد به من... _علاقه ای به شنیدن یه قصه ی تکراری و مزخرف ندارم! می بینه دارم جون می کنم تا حرف بزنم اما حرفمو قطع می کنه... داریم بی رحم تر از این آدم؟ چشم هام رو می بندم: _بذارین...بگم! تقصیر من...نبود! ندیدنش به حال من توفیری نداره وقتی برخورد نفس هاش به صورتم ترس و استرس رو به جونم میندازه... چشم باز می کنم و تو اوج ناتوانی لب می زنم: _زنگ زد...که ازم بخواد...کنار بکشم! نمی تونم به چشم هاش نگاه کنم اما پوزخند گوشه ی لبش رو می بینم: _به خدا...راست میگم! به جون...به جون خواهرم! نفسی عمیق و در عین حال لرزون می کشم: _می شه...یکم...عقب برین؟ بی توجه به درخواستم سرم رو اونقدر بالا می کشه که به ناچار چشم تو چشم می شم باهاش: _فکر کردی من خرم پری؟ اشک هام تمومی ندارن... هق می زنم: _گفتم... به جون خواهرم! حرفی نمی زنه اما نگاه خیرش کافیه تا دست و پای گمشده ام رو پیدا نکنم... با لکنت ادامه میدم: _دوستم بود! می تونستم...بگم نه؟ حق...با اون بود...من...حقی داشتم؟ من...من بودم که...پریدم وسط..زندگیش! جلوتر میاد... لب هاش رو به نرمی روی پیشونیم میذاره اما نمی بوسه... لب هاش رو که جدا می کنه، طره ای از موهای پشت سرم رو تو مشتش می گیره و سرم رو عقب می کشه... باز هم چشم هامون قفل می شن تو هم...این بار چشم های من از پایین و چشم های مشکی اون از بالا. می بینه که نفس کم آوردم اما ولم نمی کنه: _مثل سگ دروغ میگی! با گریه سرمو به طرفین تکون میدم... به گمونم این اولین باریه که حرف دلم رو صادقانه به زبون میارم: _دلم...پر می کشید...واسه...یه لحظه ای شبیه الان...حتی اگه بدنم...همینقدر کبود و زخمی باشه...حتی اگه تیر بکشه...از درد...سلول به سلول تنم! زمزمه می کنه: _دروغ میگی! این داستانو واسه خودت بافتی که چی؟ که بگی خوبی؟ که بگی می گذری از خودت واسه خاطر یکی دیگه؟ که بگی...دوسم داری؟ از کی اینقد خاطرخواه شدی بچه گربه ی فراری؟! نفس های بریده بریده ام امون حرف زدن نمیدن... لب می زنه: _همه چی معلوم می شه! لب هاش رو که روی لب هام میذاره به آتیش کشیده می شه وجودم... گر می گیره بدن لرزونم... دست خودم نیست که همراهیش می کنم! چی می شه اگه چند ثانیه... فقط چند ثانیه...
    Ko'proq ko'rsatish ...
    418
    2
    #پارت_58 منو آورده تا انتقام بگیره و سگش باشم یا خواسته رفع دلتنگی کنه و می شم معشوقش؟ پس برای زندونی کردن چند دختر بی پناه چه بهونه ی تازه ای داره؟ این بار گرمای لب هاش، لب های خشک و یخ زده ام رو گرم می کنه: _می تونی حرف بزنی... حرف بزن برام! لب زیرینم رو بین دندون هاش محصور می کنه و گاز محکمی می گیره... چشم هام رو به خاطر سوزش دردناک لب هام بهم فشار میدم اما صدام درنمیاد... این آدم به اختلال چند شخصیتی مبتلانیست؟ چطور انتظار داره اینقدر راحت به حرف بیام وقتی خودش لالم کرد؟ من که سوختن توسط اون میله ی فلزی رو تاب آوردم و دم نزدم...حالااز یه گاز نه چندان دردناک شکایت کنم؟ مماس لب هام زمزمه می کنه: _لجبازی نکن! مگه نمی خواستی توضیح بدی برام؟ اون موقع فقط می خواستم تنبیه شی...عصبانی بودم...الان بگو! دلم تنگه واسه صدات! بدون اینکه نگاه محوش رو از چهره ی درمونده ی من منحرف کنه دست هاش رو پشت کمرم می بره و مشغول باز کردن دست هام می شه _پری؟ حرف بزن گل من! بگو چی شد... بگو چرا رفتی... دلیل قانع کننده ای واسه این کارت وجود نداره اما اگه قانع شدم قول میدم در بیارم از دلت. خب؟ دست های کم جونم رو کنار پاهام رها می کنه: _می خوای پاهاتم باز کنم؟ چرا ساکت شدی؟ دفاع کن از خودت! حرفی نمی زنم... نه که قهر کرده باشم و انتظار نازکشی داشته باشم ازش... ما هنوز رابطه ای نداریم که توقعی داشته باشم و حتی اگه هم داشتیم من هیچوقت اهل این لوس بازی های دخترونه نبودم و نیستم! فقط می ترسم! سوختگی های روی تنم هنوز دردناکند و من نمی تونم حرف بزنم...حتی اگه‌حرف زدنم تنها درخواست مردی باشه که تو کمتر از یک ساعت، بدنم رو به بدترین شکل ممکن سوزوند...چندین بار متوالی! تقریبا ده دقیقه ای می شه که روبروی آشپزخونه، با بدنی کبود و زخمی، کف پذیرایی پخش شده ام... سلول به سلول بدنم از درد فریاد می زنند اما خودم ساکتم...ساکت تر ازهمیشه! انگار نه انگار که تا چند دقیقه ی پیش زیر ضربات پرقدرت کمربند صاحب این خونه جیغ و دادی بی نظیر راه انداخته بودم! با هر بار برخورد پوست کمرم به زمین سوزشی رو حس می کنم که تا مغز استخوونم رو به تیر کشیدن وا می داره... پوستم نمی سوزه...آتیش می گیره و من به این فکر می افتم که لابد این پوست بینوا پاره شده و به گوشت و رگ و خون رسیده اما وقتی برمی گردم و محل این سوزش وحشتناک رو بررسی می کنم گوشت بدنم و رگ های پاره شدش رو نمی بینم...فقط زخمه! فقط زخم! صدای باز شدن در اتاقش رو که می شنوم باوجود تمام زخم های سطحی وعمیق بدنم، توی خودم جمع می شم. از کنارم رد می شه و با بی خیالی روی کاناپه ی روبروی من می شینه پا روی پا میندازه و خیره به چشم های خیس و احتمالا کبودم سیگاری رو آتیش می زنه... با حرف های امروزش کمی، فقط کمی امیدوار شده بودم که شاید بشه اسم احساسات خودخواهانش رو عشق گذاشت... اما بعد از اینکه ازم خواست حرف بزنم و من سکوت کردم... کمی بعدترش، وقتی که از کوره در رفت و با کمربند به جون بدنی که قبلا سوزونده بود افتاد... بعد از اینکه به بی رحمانه ترین شکل ممکن منو به حرف زدن که نه... به التماس وادار کرد... باز هم می تونم بگم عاشقه؟! اگه پیش از این درصدی شک داشتم، حالا دیگه مطمئن شدم که علت این همه اصرار برای تداوم رابطش با من عشق و عاقلانه نیست... با وجود کاری که با من کرد... با وجود اون دخترهای بی دفاعی که توی زیرزمین همین خونه زندگی می کنند... به جرئت می تونم بگم که امیر دوست داره تنها کسی باشه که از رابطه لذت می بره! دوست داره آزار بده و شکنجه کنه اما طرف مقابلش کسی نباشه که از این شکنجه ها لذت می بره... یه شکنجه ی واقعی! و اگه غیر از این بود اصرار نداشت برای رابطه با کسایی مثل من و اون دخترها وقتی تو این شهر کم نیستند سلطه پذیرهایی که پارتنری با شرایط اون رو شب ها، توی رویاهاشون می ببیند... صداش رشته ی افکار هراسونم رو پاره می کنه: _بیا اینجا! سیگار رو توی زیر سیگاری روی میز مقابلش خاموش می کنه و با دستش به زیر پاهاش اشاره می کنه... نگاه درمونده ای به مسافت پیش روم میندازم و خودم رو به سختی جمع و جور می کنم... پاهای دردناکم رو جمع می کنم و چهاردست و پا می شم... بیش ترین بخششی که قبل از شروع ضرباتش خرجم کرد باز کردن پاهام بود... ن اینکه خودش دوست داشت زیر پاهاش دست و پا بزنم! سخت نیست فهمید قبل از اینکه جلوی پاهاش زانو بزنم تعادلم رو از دست میدم و پخش زمین می شم... بدون اینکه تغییری تو ژستش ایجاد کنه صداشو بالا می بره: _حالا بگو! تموم زورتو بزن تا قانعم کنی...اینجوری شاید کمتر حسرت بخوری! خودم رو به سختی جمع و جور می کنم: _من...نمی خواستم برم! حداقل نه اون روز! منتظر نگاهم می کنه...
    Ko'proq ko'rsatish ...
    391
    1
    صبح آمده و هلهله برپا شده است هر آینه ای محو تماشا شده است با شرشر فواره ی باغ گل سرخ پیش قدمت جهان چه زیبا شده است

    file

    562
    0
    بی-دی-اس-ام (BDSM) مخفف چهار اصطلاح انگلیسی:‌ ( اسارت) Bondage Discipline (انظباط) Dominance         &       submissio (سروری/بردگی جنسی = تسلط /تسلیم) sadism & masochism (سادیسم و مازوخیسم) می‌باشد
    601
    3
    ᵈᵒⁿᵗ ᵇᵉᵍ, ⁱᶠ ᵗʰᵉʸ ʷᵃⁿᵗ ʸᵒᵘ ᵗʰᵉʸˡˡ ᵐᵃᵏᵉ ᵗⁱᵐᵉ ᶠᵒʳ ʸᵒᵘ التماس نکن، اگر تو رو بخوان، برات وقت خواهند گذاشت🌱
    573
    2
    🗿
    85
    0
    #پارت_57 به نشونه ی مثبت سر تکون میدم. آخرین قاشق رو توی دهنم میذاره: _حالا می خوای بدونی اونایی که تو اتاق بازی دیدی کین؟ باز هم سر تکون میدم. دستمالی رو از جیبش در میاره و دور لب هام رو پاک می کنه: _آدمای خاصی نیستن پری...یه مشت بدبخت آوارن...بدبخت هایی که از این به بعد...هر بلابی که سرشون بیاد...هر کلمه ای که تو سرنوشت سیاهشون نوشته بشه...همش به خاطر توئه! با همین یه جمله غوغا به پا می کنه توی قلبم... پس... پس حدسم درست بوده... اون دخترها به خواست خودشون اینجا نیستند! یه آدم چقدر می تونه عوضی باشه؟؟ و بدتر از اون... یه دل چقدر می تونه احمق باشه که بلرزه واسه چنین آدمی؟! میخوام نگاهم رو ازش بگیرم اما چونم اسیر انگشت های پرقدرتش می شه: _آره به زور نگهشون داشتم تو اون سگدونی! چی میگی حالا؟ نارحت شدی براشون؟ این داستان آشنا نیست برات؟ هوم؟ بدون اینکه ذره ای از فشار دستش کم کنه، صداش رو با حرص بالا می بره: _اینجوری نگاه نکن به من...همش تقصیر توئه! می دونستی من چنین آدمی نبودم؟ می دونستی پست فطرت نبودم؟ می دونستی از اون روزی که چشمم به اون چشمای مزخرفت افتاد روز به روز بیشتر به لجن کشیده شدم؟ صداش بلندتر می شه: _بسه یا بازم می خوای بدونی؟ لرزش چونم رو احساس می کنم... می خوام حرف بزنم! می خوام بپرسم که چیکارا کرده باهاشون! می خوام ازش اعتراف بگیرم که این قضیه هیچ ربطی به من نداره! می خوام داد بزنم و بگم که از اولش همین بوده...همینقدر بی وجدان! چونم رو ول می کنه و با دست هاش دو طرف صورتم رو حصار می کشه... مجبورم می کنه که نگاهش کنم: _باورت نمی شه؟ فکر می کنی قصدم از دوستی با روشنک چیزی جز ازدواج بود و اینکارو کردم باهاش؟ فکر می کنی قبل از تو با بقیه ی اسلیوامم اینکارو می کردم؟ تهدید؟ اجبار؟ به قول خودت نامردی؟ صداش کمی آروم می شه: _فکر می کنی دوست داشتم ترس و نفرت ببینم تو این چشمای معصومت؟ پلک می زنم تا قطره اشکی که بی دلیل باعث محو شدن دیدم شده رو رها کنم و بیشتر از این حواسم پرت نشه از چشم هایی که برای اولین بار بغض دارند... قلبم گر می گیره از شدت درد! انگشت سبابش رو روی گونم می کشه و قطره اشک سرکشمو پاک می کنه: _مهم نیست چی شد که به اینجا رسیدیم...مهم اینه که تو مال منی! از اولین لحظه ای که دیدمت...از همون شب تو خونه ی شهاب...به نام من زده شدی! مقاومتش برای نشکستن این بغض بی نتیجه می مونه... دست هاش که از دو طرف صورتم شل می شن، سرمو پایین میندازم... شک ندارم که می میرم اگه ببینم اشکشو! دستش زیر چونم می شینه و سرم رو به زور بلند می کنه... تو صورتش اثری از اشک نیست اما چشم هاش هنوز خیسند صدای خش گرفتش رو می شنوم: _تا دیدی دل دادم بهت دلمو گرفتی رفتی؟ فکر کردی دروغ گفتم که عاشقم؟ فکر کردی ساده میگذرم از دوریت؟ فکر کردی فراموش می شی؟ خیره به چشم هام ادامه میده: _دیدی فراموش نشدی؟ دیدی سند مالکیتت خورده به نام من تا ابد؟ ولی... موهام رو از جلوی پیشونیم کنار می زنه و انگشت هاش رو نوازش وار روی صورتم می کشه: _ولی دیگه خبری از آزادی نیست! می مونی همین جا...کنج همین خونه...ذره ذره جون میدی! گفتم نفس بکش، نفس می کشی...گفتم نفس نکش، هوا حروم می شه بهت...حتی اگه بمیری! مفهومه؟ با چشم های خیس و مبهوتم نگاهش می کنم. با همون دست نوازشگرش سیلی محکمی به صورتم می زنه: _با سر جواب بده سرمو بالا و پایین می کنم... نگاهش که به سمت چشم های گریونم کشیده می شه، خم میشه و بوسه ی عمیقی به پیشونیم می زنه... با بهت چشم می بندم! لب هاش رو به آرومی از صورتم جدا می کنه اما عقب نمی کشه: _چجوری می خوای این همه دلتنگی رو جبران کنی؟ گفته بودم؟ گفته بودم چقدر دلم تنگ شده بود برات؟ سرمو به طرفین تکون میدم اما به یاد دارم که گفته بود... جایی میون غفلت و هوشیاری صداش رو شنیده بودم وقتی ابراز دلتنگی می کرد...اما رفتار های بعدش شکی به دلم انداختند که شاید اون حرف ها رو تو یه دنیای دیگه شنیده بودم... حرف هایی که از وجود بی تاب من منشا می گرفتند اما توی اوهام زمان بی هوشیم، از زبون شاهزاده ی سوار بر اسب سفید رویاهام بیان می شدند... ولی الان با این حرف ها و رفتارهای جدیدش گیج ترم کرد! کدومش رو باور کنم؟ ....... یکی همچنان تو تایپ کردن خسته است
    Ko'proq ko'rsatish ...
    87
    1
    #پارت_56 تا جایی که حالت تهوع پیدا می کنم و عق می زنم... با هر عقی که می زنم معده ی خالی مونده ام بیشتر خودنمایی می کنه و سرفه هام تشدید می شن... کمی میگذره تا بهتر شم... دست های بسته ام رو بالا میارم و اشکی که به خاطر سرفه هام از گوشه ی چشمم جاری شده رو پاک می کنم... مطمئنم که این اتاق هیچوقت کثیف نبود...حتی یه ذره! چی اومده سر این خونه و زندگی هنوز یک دقیقه از زمان پخش شدن صدای سرفه هام نگذشته که توی چارچوب اتاق ظاهر می شه. نگاه عصبیش رو می دوزه به من: _چه خبره؟ سرمو به معنی "هیچی" تکون میدم. نگاه دقیق تری به چهرم میندازه و به سمتم میاد. نمی دونم چی تو صورتم می بینه که رنگ نگاهش عوض می شه... تو گوشم پچ می زنه: _حالت بده؟ واکنشی نشون نمیدم... تو شوکم! چجوری صدامو شنید؟ امکان نداره صدا از اینجا تا داخل خونه برسه... شنود گذاشته تو این اتاق؟! شنود واسه سه تا دختر دست و پا بسته و بی صدا؟! پشتم می ایسته و مشغول باز کردن زنجیرم می شه: _آروم باش! الان می برمت بیرون ملحفه رو دور بدنم محکم می کنه و دستش رو زیر زانوهام میندازه... چشم می بندم و خودم رو تو آغوشش بالا می کشم... نمردم و یک بار هم به خواسته ی دل من عمل کرد! البته که هنوز هم نگران این دخترها و سرنوشت شونم...اما فعلا فقط می خوام که برم! آفتاب شدیدی که حجم زیادی از حیاط رو در بر گرفته یعنی ظهر شده. احتمالا تا الان جلسه ی اول دوتا از کلاس هام رو از دست دادم... ولی دیگه اونقدر هم برام مهم نیست! تو این خونه دل مشغولی های جدید پیدا کردم... وحشتی که اون اتاق بهم منتقل کرد هنوز همرامه! چند ثانیه ای تو آغوشش حمل می شم و در نهایت روی کاناپه ی وسط پذیرایی فرود میام. کنار کاناپه می ایسته و تو صورتم خم می شه... انگشت هاش رو به نرمی روی گونه هام می کشه: _رنگت پریده هنوز! با حالت عجیبی به چشم هام خیره می شه: _ترسیدی؟ فقط نگاهش می کنم... زمزمه می کنه: _میخوای بدونی اونا کین؟ این بار نمی تونم بی تفاوت بمونم... به شدت سر تکون میدم... اخمش پررنگ تر می شه: _فکر نکنم دونستنش حالتو بهتر کنه! ضربان قلبم شدیدتر می شه و بین لب های خشکم فاصله می افته... با چشم هام بهش التماس می کنم که حرف بزنه... دستش رو از پیشونیم پایین می کشه تا چشم هام رو ببندم: _اگه سگ خوبی باشی...شاید بذارم همین جا زندگی کنی...شاید نبرمت اونجا باز...فعلا بخواب! بخواب تا یکم آروم شی! دست هاش رو برمی داره و من صدای قدم هاش رو می شنوم... صدای بسته شدن در و چرخیدن کلید توی قفلش... بی هوا یاد روزی می افتم که از تصادف نجاتم داد... همون روز...بعد از دعوایی که با محمد داشت... دست و پاهای بسته... در قفل شده... ترس و دلشوره ی فردا... تاریخ داره تکرار می شه؟! تو عالم خواب، ضرب دستی رو روی صورتم حس می کنم و با احساس سوزش عمیق گونه هام چشم باز می کنم... نفس راحتی می کشه و به هم گره زدن ابروهاش رو از سر می گیره: _چرا اینقد بدحالی؟ صبح چیزی خوردی؟ چیزی نخوردم اما با سرم جواب مثبت می دم... به گمونم که از بس چیزی نخوردم بی میل شدم! موهام رو از پیشونیم پشت گوشم می فرسته: _پس چته تو؟ پری؟ منتظر نگاهش می کنم... دستش رو زیر کمرم می بره تا بلندم کنه: _پاشو یه چیزی بخور میگه بلند شم اما خودش هم می دونه که نمی تونم... دوباره اسارت شروع شد... دوباره منم که مثل یه عروسک تو دست هاش جابجا می شم... چرا اینقدر نامرده؟! منو روی سرامیک های کنار مبل می نشونه و میره سمت آشپزخونه... لحظه ای بعد با یه ظرف یک بار مصرف و یه قاشق برمی گرده... روی مبل می شینه و ظرف و قاشق رو روی میز کنارش میذاره... منو از بازوم می گیره و به سمت مبل می کشه... درست زیر پاهاش جا می گیرم... سر بلند می کنم و از پایین خیره می شم بهش... اولین قاشق رو که به لب هام نزدیک می کنه لب های خشکیدم رو از هم جدا می کنم و محتویات داخل قاشق رو می بلعم... دست خودم نیست که با قرار گرفتن تو این شرایط، اونم روبروی این مرد، مطیع می شم. چند قاشقی به خوردم میده و بالخره سکوت رو می شکنه: _بهتری؟
    Ko'proq ko'rsatish ...
    76
    1
    #پارت_55 قلاده ای که دور گردنم انداخته رو می گیره و جسم بی حالم رو پشت سرخودش می کشه. همونطور که هیکل ریزه و موهای لختم پخش زمین شده، بدون هیچ حرفی دنبالش کشیده می شم... درد دارم اما حرفی نمی زنم... نه می تونم چیزی بگم و نه می خوام! به در ورودی خونه که می رسیم به آرومی روی زمین رهام می کنه و به سمت یکی از اتاق ها میره. لحظه ای بعد با یک ملحفه ی سفید برمی گرده. ملحفه رو دور بدنم می پیچونه و تنم رو در آغوش می گیره... با بی حواسی چشم می بندم و عطر تنش رو نفس می کشم... هنوز هم این عطر خاصیت آرامش بخشی خودش رو داره! از پله ها پایین می ره و وارد زیرزمین می شه... آخ که چقدر خاطره دارم با این اتاق! لامپ قرمز وسط اتاق رو که روشن می کنه با دیدن صحنه ای که روبرومه نفس تو سینم حبس می شه... مردمک های لرزونم بین سه دختر برهنه ای که توسط قلاده هاشون به دور تا دور اتاق بسته شده اند می چرخه... این صحنه نمی تونه واقعی باشه! حتما به خاطر درد زیادی که تحمل می کنم، توهم زدم! چشم می بندم و بی اختیار به پیرهنش چنگ می زنم. تو گوشم پچ می زنه: _چشاتو بستی چرا؟ نگاشون کن...سگای منن...درست مثل خودت! بهش فشار میارم تا کمی از استرسم رو تخلیه کنم و کمتر بلرزم اما فایده نداره...بدنم به بدترین شکل ممکن رو ویبره رفته! سرش رو به گوشم نزدیک می کنه طوری که لب هاش لاله ی گوشم رو لمس می کنند: _میندازمت بغل همین آواره ها و خیابونیا...جیکتم در نمیاد! می دونی چرا؟ بازدمش رو دقیقا توی گوشم فوت می کنه: _چون کسی که از دست صاحبش فرار کنه از هزارتا خیابونی خیابونی تره! خم می شه و منو روی زمین میذاره... میخواد بلند شه اما من پیرهنش رو محکم تر توی مشتم می گیرم... نگاه پر اخمی به چشم هام میندازه و دستم رو کنار می زنه. زنجیر قلادم رو به قالب بالای سرم می بنده و میره... به همین راحتی! و در نهایت من می مونم و سه دختر غریبه ای که با بدنی برهنه و چشم های بسته، هرکدوم به یک قلاده بسته شده اند... سه دختری که شاید از من هم سیاه بخت ترند... شاید هم نه! فضا به طرز وحشتناکی خفقن آوره! این نور قرمز... این تاریکی... این سکوت... تازه معنی حرفش رو می فهمم " تو این خونه هیچ سگی جرئت حرف زدن نداره! " با توجه به زهر چشمی که از من گرفت، حدس زدن اینکه چرا هیچ صدایی از این دخترها در نمیاد کار سختی نیست... اما هضمش خیلی سخته! اونقدر سخت که می تونم فراموش کنم تک تک دردهای جسم و روحم رو و فقط و فقط به این اتاق و صاحب عجیب تر از همیشه اش فکر کنم! واقعا با این دخترها چیکار کرده که حتی تو خلوت شون هم جرئت حرف زدن ندارند؟ اصلا از کجا پیداشون کرده؟ ممکنه از اینجا بودنشون رضایت داشته باشند؟ با کلافگی سر تکون میدم... چنین چیزی امکان نداره! شاید افرادی پیدا شن که مازوخیسم شون از من شدیدتر باشه اما هیچکس نمیخواد که تموم عمرش رو مثل سگ زندگی کنه! این حس بالخره یه جایی ارضا می شه و بعد از اون تحمل این وضعیت لذت بخش نیست...آزار دهندست! اینجوری نمی شه... باید متقاعدشون کنم که حرف بزنند! شاید اصلا اونا نمی دونند که امیر تو این اتاق نیست! آره...احتمالا واسه همینه که حرف نمی زنند. نفس عمیقی می کشم تا سر صحبت رو باز کنم اما با بوی چرک و فاضالبی که توی سیستم تنفسیم می پیچه به سرفه می افتم... چرا زودتر متوجهش نشدم؟ شاید چون وحشت این اتاق تموم ذهنم رو اشغال کرده بود! بویی که توی اتاق پیچیده چندان هم غیرقابل تحمل نیست اما سرفه هام قطع نمی شن...
    Ko'proq ko'rsatish ...
    392
    2
    ‌تا وقتی که چیزی به نام زمان وجود دارد، هر کسی بالاخره آسیب خواهد دید و به چیز دیگری تبدیل خواهد شد. این همیشه اتفاق می‌ افتد، دیرتر یا زودتر. اما حتی اگر این اتفاق بیفتد، آدم باید جایی داشته باشد که بتواند رد پای خودش را بگیرد و به آن برگردد. جایی که ارزش برگشتن را داشته باشد.
    337
    1
    91
    0
    #پارت_54 باسنم رو از کف پاهام جدا و پاهام رو روی زمین دراز می کنه: _فکر می کنی چون دفعه قبل نتونستم نگهت دارم بازم نمی تونم؟ یک سر زنجیر رو دور مچ پای راستم و سر دیگش رو دور مچ پای چپم قفل می کنه: _فکر کردی بازم اعتماد می کنم؟ پاهام رو از هم باز می کنه تا ببینه چقدر تونسته با این زنجیر بلند مهارشونکنه: _درو باز گذاشته بودم؟ پری! در باز که خیلیه...از این به بعد حتی دست وپاتم باز نمیذارم نمی دونم چرا میون این همه ترس و دلهره دلم لرزید برای پری گفتنش! باید برم بمیرم...نه؟ دستش رو زیر چونم میذاره و صورتم رو تا روبروی صورت خودش جلو می کشه: _تو لیاقت اعتمادو نداری...لیاقت آدم بودنو نداری...با تو باید مثل حیوون رفتار کرد بغضم می ترکه اما لب زیرینم رو بین دندون هام حبس می کنم تا صدام در نیاد. خیانت کردم به اعتمادش؟ اما من می خواستم رفاقت کنم... خواستم مرام خرج کنم برای رفیقی که رفیق نبود... باید بگم همه چیو! نمی خوام بیشتر از این آسیب ببینم برای رفاقتی یک طرفه. لب باز می کنم اما با مشتی که به لب هام می کوبونه ساکتم می کنه: _قانون اول...وقتی حرف می زنی که سوال پرسیده باشم ازت...در غیر این صورت فقط صدای پارس کردنتو بشنوم مردد نگاهش می کنم. می ترسم از سرپیچی ولی باید بگم... اگه بگم شاید یکم مدارا کنه باهام! حداقلش اینه که از درس و دانشگاه نمیندازه منو! پر از آشوب و استرس زمزمه می کنم: _فقط یه دقیقه... _چیزی گفتی؟ جرئت نمی کنم نگاهش کنم. همین لحن آروم و تهدیدآمیزش کافیه برای ترسوندنم اما فعال چاره ای جزحرف زدن ندارم. قطره ای اشک می چکه روی گونه هام... چند لحظه نفس می گیرم: _می..خوام...توضیح بد..م _خوبه! یاسین به گوش خر خوندم پس.. بازوم رو تو مشتش می گیره و منو دنبال خودش می کشونه: _می دونستم زبون نفهم تر از این حرفایی...ولی حالیت می کنم! تو این خونه هیچ سگی جرئت حرف زدن نداره به قدری سرعتش زیاده که نمی تونم چهاردست و پا شم... با دست و پاهای بسته، روی زمین دنبالش کشیده می شم... چند لحظه بعد بدن دردآلودم رو روی سرامیک های آشپزخونه رها می کنه صدای روشن شدن اجاق گاز رو که می شنوم سرم رو با ترس بلند می کنم. انبردستی رو با یه دستمال پارچه ای بالای شعله گرفته...انبردستی که یه شئ فلزی کوچیک رو تو خودش جا داده. یک لحظه زبونم قفل می کنه و گیج نگاهش می کنم اما وقتی با انبردست و اون شئ فلزی داخلش که از شدت حرارت سرخ شده به سمتم میاد با تمام توانم برای فرار کردن تقلا می کنم. جلوم خم می شه و مچ دو دستم رو از همون جایی که با زنجیر بسته شده بلند می کنه. با گریه هق می زنم: _نکن...توروخدا...نکن بی توجه به من با دست دیگش زیر بازوم رو محکم نگه می داره... لحظه ای بعد فریادم به آسمون می ره... اون جسم داغ به بازوم چسبیده و به دردناک ترین شکل ممکن پوستم رو می سوزونه... با گریه زار می زنم و خودمو تکون میدم اما جداش نمی کنه. نمی دونم چقدر میگذره تا فریاد هام به هق هق های بی جون تبدیل می شن... انبردست رو به آرومی عقب می کشه و من با ناله ای دلخراش کنده شدن پوستم رو تماشا می کنم. گریه هام دل خودم رو کباب می کنه اما اون بی رحم تر از این حرف هاست! با انگشت هاش محل پوست کنده شده رو لمس می کنه و من زجه می زنم از درد... باز هم به سمت اجاق می ره... چیزی شبیه به میله رو روی شعله میذاره و به سمتم برمی گرده. بالای سرم می شینه و دست و پاهام رو صاف می کنه: _عزیز دل من شدی و قدر ندونستی! پس زدی آغوش منو... حالا ببین تو قلب من نبودن چه طعمی داره نمی تونم حرف هاش رو بشنوم... دارم می لرزم از ترس و تنها چیزی که بهش فکر می کنم اون میله ی روی اجاقه... اون درد لعنتی قراره تکرار شه؟ انبر رو برمی داره و بلند می شه. چند لحظه ای همون جا می ایسته و بعد از اینکه میله رو توسط انبردست از شعله جدا می کنه به سمتم میاد. فضایی برای عقب گرد ندارم اما باز هم تلاش می کنم... با آرامش روی پاهام می شینه و میله ی داغ رو نزدیک شکمم نگه میداره. میون گریه هام التماس می کنم: _غلط کردم...توروخدا نکن...توروخدا! میله رو نزدیک تر می کنه و من با صدایی گرفته فریاد می زنم: _التماس می کنم...نکن...غلط کردم دست دیگش رو به صورت خیس از اشکم می کشه: _اونقد ادامش میدم تا یاد بگیری لال بودنو فرصتی برای حرف زدن پیدا نمی کنم وقتی اون میله ی داغ رو به شکمم می چسبونه... یک لحظه خشک میشم و لحظه ای بعد تمام دردم رو فریاد می کشم
    Ko'proq ko'rsatish ...
    94
    1
    Oxirgi yangilanish: 11.07.23
    Privacy Policy Telemetrio