Xizmat sizning tilingizda ham mavjud. Tarjima qilish uchun bosingEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Kategoriya
Kanal joylashuvi va tili

auditoriya statistikasi رمان های نازان محمدی(کانال رسمی)

کانال رسمی رمان های نازان محمدی عاشقانه های لطیف و جذاب از نویسنده بغض خاموش من- عطر نارنج - طنز و عاشقانه بوی باران عطر خاطرات تو - عاشقانه نیمی آتش،نیمی آب- عاشقانه سانای- عاشقانه تعرفه ی تبلیغات توی کانال زیر  https://t.me/nazannovel  
Ko‘proq ko‘rsatish
4 3110
~0
~0
0
Telegram umumiy reytingi
Dunyoda
69 792joy
ning 78 777
Davlatda, Eron 
12 538joy
ning 13 357
da kategoriya
824joy
ning 857

Obunachilarning jinsi

Kanalga qancha ayol va erkak obuna bo'lganligini bilib olishingiz mumkin.
?%
?%

Obunachilar tili

Til bo'yicha kanal obunachilarining taqsimlanishini bilib oling
Ruscha?%Ingliz?%Arabcha?%
Kanal o'sishi
GrafikJadval
K
H
O
Y
help

Ma'lumotlar yuklanmoqda

Kanalda foydalanuvchining qolish muddati

Obunachilar sizning kanalingizda qancha vaqt turishini bilib oling.
Bir haftagacha?%Eskirganlar?%Bir oygacha?%
Obunachilarning ko'payishi
GrafikJadval
K
H
O
Y
help

Ma'lumotlar yuklanmoqda

Hourly Audience Growth

    Ma'lumotlar yuklanmoqda

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    💚💚💚 💚💚 💚 و ... از در خونه که بسرون زد ساعت یک ربع به یازده بود. خوب بود که نزدیک خونه قرار گذاشته بودند اگر نه هیچ معلوم نبود توی شلوغی و ترافیک سنگین این روزها ساعت چند می تونست سر قرار برسه . مطمئن بود که قطعا آصلان از این وضعیت و دیر کردنش حسابی سواستفاده می کرد و برای از زیر جواب در رفتن همین بهونه رو بل می گرفت و می زد به چاک جاده . از همه بدتر این بود که با همین بهانه بارها و بارها و مدت ها از زیر جواب دادن در می رفت. قطعا هم بعدش هر بار که می خواست باهاش قرار بذاره با اون ژست مردونه ی مسخره شونه بالا می داد و می گفت که تقصیر خودش بوده که دیر کرده و سر قرار نرفته بود! بعد هم حضرت آقا دماغش رو باد می داد که یه بار کارهای مملکتی اش رو زمین گذاشته و سرقرار حاضر شده بود و الا دیر کرده و نیومده بود و دیگه وقت نداره! خوب بود که از قبل می دونست اگر حتی یه دقیقه دیر کنه گرفتار این بازی های آصلان می شه و برای همین توی نزدیکترین فاصله از خونه قرار گذاشته بود. با عجله در رو پشت سرش به هم کوبید و به اطرافش نگاه کرد. پراید سفید هاچ بک جلوی در منتظرش بود. آهی از سر آسودگی کشید و به سرعت به سمت اسنپی که در حین حاضر شدن گرفته بود دوید. در رو باز کرد و خودش رو روی صندلی عقب پرت کرد و نفس، نفس زنان به مرد راننده اشاره کرد تا راه بیفته. - لطفا هر چقدر می شه تند برید آقا، یه کم عجله دارم و دیرم شده. مرد جوانی که پشت فرمان ماشین نشسته بود با درک جمله ی آلا سرش رو به سرعت تکون داد و در بسته شده و نشده پا رو پدال گاز گذاشت. - خیالتون راحت خانم شما به موقع توی مقصدتون هستید. و ماشین با جیغ بلند لاستیک های عقبش مثل تیری که از چله کمان رها می شه از جا کنده شد و پشت سرش ابری از دود و خاک به جا گذاشت. *** 💚 💚💚 💚💚💚
    Ko'proq ko'rsatish ...
    رمان های نازان محمدی(کانال رسمی)
    کانال رسمی رمان های نازان محمدی عاشقانه های لطیف و جذاب از نویسنده بغض خاموش من- عطر نارنج - طنز و عاشقانه بوی باران عطر خاطرات تو - عاشقانه نیمی آتش،نیمی آب- عاشقانه سانای- عاشقانه تعرفه ی تبلیغات توی کانال زیر https://t.me/nazannovel
    959
    8
    💚💚💚 💚💚 💚 و ... خواب بود انگار میون زمین و آسمون معلق بود . صدای آهسته ی صحبت کردن کسی رو می شنید و نمی شنید. نوازش سبک دست هایی رو روی موهای پخش شده اش روی بالش حس می کرد. بی اختیار ناله ای از میون لب هاش بیرون پرید. - ما... ما... ن ! رطوبت گرم لب هایی رو روی شقیقه اش حس کرد و صدای بم مردی زیر گوشش پیچید. - چیزی نیست، چیزی نیست منم. گیج و منگ اما راضی از گرمای نوازشی که نصیبش می شد ناله ی رضایت آمیز دیگه ای از میون لب هاش بیرون زد. حس می کرد توی تمام عمرش هیچ وقت اینقدر احساس امنیت نکرده بود. چیزی میون خودآگاه و ناخودآگاهش به تکاپو افتاده بود. یه چیزی این وسط درست نبود. صدا... صدای بم... صدای مرد... هوشیار و نیمه هوشیار تلاش کرد پلک های به هم چسبیده اش رو از هم باز کنه. قلبش ناگهان پر استرس و. دیوانه وار به در و دیوار سینه اش کوبید. تلاش می کرد هر طور شده خودش رو از میون کرختی و سستی خواب بیرون بکشه و لای پلک هاش رو باز کنه . نفهمید نوازش و گرمای اون دست ها میون تلاش هاش برای بیدار شدن کی دور شد و ... بالاخره به سختی میون پلک هاش رو باز کرد. از میون مژه هی بلندش سایه ی بلند مردی رو می دید که مثل روحی بی صدا به سمت در می رفت و نمی دید. بالاخره هوشیار شد و پلک های تا آخرین حد ممکن باز شدند. سر جاش غلتی زد و کامل به سمت در اتاق چرخید. گیج و منگ به در خیره شده بود. اتاق توی سکوت محض فرو رفته و در اتاق بسته بود . پس اون دست های گرم؟ نوازش های سبک و اون بوسه؟... نه، اینجا هیچ کسی نبود. حتما خواب دیده بود. بی حوصله و با سستی تمام چرخید و به سمت پنجره برگشت. هوا روشن بود و نور خورشید از میون پنجره با بازیگوشی روی صورتش می رقصید. نگاهش روی صفحه ی گرد ساعت کنار پاتختی سر خورد و با تعجب نگاهش به عقربه ها چسبید و بعد با جیغی کوتاه روی تشک در جا پرید. ده ؟ واقعا تا ساعت ده صبح خوابیده بود؟! خداوندا دیرش شده بود! ساعت یازده با آصلان قرار داشت و حالا... حالا حتی فرصت نداشت درست و حسابی لباس بپوشه. از جا پرید و گیج دور خودش روی زمین دبنال لباس خایی که این سمت و اون سمت پخش شده بود چرخید. اما توی تمام اون مدت گوشه ای از دهنش رو گرمای نوازش دست هایی آشنا اما بی نهایت غریبه تسخیر کرده بود. دست هایی که انگار از میون خاطره های سال ها پیش سر بیرون اورده بودند تا قلبش رو شکار کنند. 💚 💚💚 💚💚💚
    Ko'proq ko'rsatish ...
    رمان های نازان محمدی(کانال رسمی)
    کانال رسمی رمان های نازان محمدی عاشقانه های لطیف و جذاب از نویسنده بغض خاموش من- عطر نارنج - طنز و عاشقانه بوی باران عطر خاطرات تو - عاشقانه نیمی آتش،نیمی آب- عاشقانه سانای- عاشقانه تعرفه ی تبلیغات توی کانال زیر https://t.me/nazannovel
    793
    3
    سانای عروس پیشکشی نویسنده: نازان محمدی عاشقانه، ازدواج اجباری ❤️❤️❤️
    756
    0
    نقطه هایی که میزارم واسه ی اینه که نت که ضعیفه ویرایش راحت تره پارتای تازه بالاتره
    3 164
    1
    .
    3 105
    6
    .
    3 126
    7
    .
    3 141
    9
    .
    3 127
    9
    .
    3 127
    9
    یعنی چی دزدیدن که جمشید خان داره سکته می کنه؟
    3 137
    1
    پارت سوم
    3 103
    2
    پارت دوم
    3 021
    1
    ا پارت
    2 903
    1
    پارت تازه رو این جا بخونید امروز ا آخر شب تمام نقطه های خالی رو پر می کنم براتون. 👆🏻👆🏻👆🏻
    2 996
    1
    📚 رمان نیمی آتش نیمی آب ✍️به قلم نازان محمدی 📝خلاصه عماد مقدم نژاد تک پسر خاندان مقدم نژاد مرد همجنسبازیه که به خاطر لو نرفتن رازش تا زمان گرفتن ثروت پدرش و فرار با معشوقش از ایران نقشه میکشه و ماهنی دختر ترک زیباروی دانشجو رو - که پرستار مادرش بوده - وادار می کنه باهاش صوری ازدواج کنه. درحالی که ماهنی عاشقانه آراز رو دوست داره . اما به خاطر فاش نشدن بزرگترین راز زندگی پدرش –که عماد فهمیده- ناچار به قبول کردن ازدواج با عماد می شه.اما داستان از اونجا عجیب می شه که بعد از طلاق گرفتن ماهنی، عماد تازه میفهمه عاشق ماهنی شده و حالا با دزدیدن دخترش هانیه میخواد اون رو دوباره به عقد خودش در بیاره، در حالی که آراز هم فهمیده که ماهنی جدا شده و ... 📌این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 135 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی اپلیکیشن بتونین رمان رو تا آخر مطالعه کنین. نصب رایگان ios برای آیفون : نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
    Ko'proq ko'rsatish ...
    3 356
    6
    .
    3 023
    1
    .
    4 782
    2
    💚💚💚 💚💚 💚 و ... تن دختر - که انگار درد لبش رو از یاد برده بود - زیر دست مرد رو به بالا قوس برداشت و ناله ی ظریفی از میون لب هاش فرار کرد. - جم... شید... خان... در حالی که نیشگون ظریفی از پوست تن دختر می گرفت، غرید . - آره، همینه می خوام صدای ناله ات رو بشنوم. التماس هات رو باید بشنوم... فقط وقتی که دختر خوبی باشی جایزه می گیری عزیزم. گاز ریزی از لب دخترک گرفت تا تنش رو از خودش جدا کنه و به محض جدا شدن پوست تن دختر، باز دستش نوازشگرانه دختر رو بی تاب کرد. - فقط وقتی من بگم حق داری کاری بکنی عزیزم، تکون نمی خوری تا من بگم. می خوای من رو داشته باشی؟ باید صدای ناله هات اتاق رو پر کنه. .. بلندتر... بلندتر صدای ناله های دختر درست مثل مخدر شادی آوری بود که توی رگ و پی تنش تزریق می شد و بهش حس قدرت می داد. چقدر این حس قدرت و تسلط رو دوست داشت. چقدر شنیدن التماس های این زن حس خوبی بهش می داد. هنوز هم خواستنی بود. هنوز هم جذاب بود. انقدر که هر زنی برای بودن باهاش التماسش رو می کرد. انگار شیطان توی ذهنش بلند قهقهه زد و به فریاد در اومد. احمق... ابله... همه ی این زن ها دنبال پول تو هستند نه خودت. هیچ کسی تو رو برای خاطر خودت نمی خواد. هیچ کسی تو رو تا حالا برای خودت نخواسته. هر زنی که واقعا خواستی تو رو پس زده. می فهمی؟ قلبش از حس درد تیزی تیر کشید. بی اختیار و بدون این که مراعات حال دختر زیر تنش رو بکنه حرکاتش شدت گرفت تا حس بدی رو که قلبش رو آتش زده بود از خودش دور کنه. تمام تنش عرق کرده بود و قلبش دیوانه وار می کوبید. یه جرقه، یه فکر، یه ترس قلبش رو به لرزه در آورده بود. حس می کرد چیزی درست نیست و فکرش درست مثل تنش بی امان در تقلا بود. انگار ذهنش با تنش توی یه رقابت تنگاتنگ تقلا می کرد. چی رو از یاد برده بود؟ چی داشت ذهنش رو اذیت می کرد؟ چرا به یاد نمی آورد؟ انبار؟ انبار کارخونه؟ تنش که با آخرین پس لرزه های تقلاهاش روی تن دختر رها شد، انگار جرقه ای توی ذهنش درخشید. در یک آن چشم هاش از وحشتی عمیق گشاد شدند و ضربان قلبش - که تازه داشت آروم می گرفت - بالا رفت. بی اختیار از جا جهید و تن بی جون و کبود دختر زیر دستش رو - که راضی و کرخت از حال رفته بود - به کنار زد و به سرعت از تخت پایین پرید و به سمت گوشی موبایلش دوید. ای کاش اون چیزی که حدس می زد از انبار گم نشده باشه که دودمان همه رو به باد می داد. ضربان قلبش هر لحظه بالاتر می رفت و نفسش به شماره افتاده بود. توی یه چشم به هم زدن طول اتاق رو طی کرد. به محض رسیدن به گوشی، اون رو از روی میز چنگ زد و به سرعت شماره ی حسن رو گرفت. چند ثانیه هم نشد که صدای حسن توی گوشی پیچید. - بله آقا امری... صدای فریادش اجازه نداد حسن حرفش رو تموم کنه. - حسن بدو برو انبار ببین دیوار سالمه یا نه بجنب تن لش... بجنب. صدای نعره اش چنان قدرتی داشت که پاهای مرد قبل از این که فکرش به کار بیفته به سمت انبار دوید و در همون حال توی گوشی نفس نفس زنان تایید کرد. - دارم می رم آقا... دارم می رم حس می کرد زانوهاش دیگه تاب تحمل وزنش رو ندارند. یی اختیار و در حالی که چشمش به گوشی موبایل - که روی بلند گو قرار داشت بود - به دیوار تکیه زد. ای کاش اون جیزی که حدس می زد، اتفاق نیفتاده باشه. ای کاش... چند ثانیه بیشتر نگذشته بود اما حس می کرد قرن هاست منتظر شنیدن صدای حسن پشت خط مونده. بالاخره بعد از چندین دقیقه شنیدن صدای پاشنه ی پای مرد که با سرعت و پی در پی به زمین کوبیده می شد و صدای باز و بسته شدن درهای بی پایانی صدای وحشت زده و آشفته ی حسن توی گوشی پیچید. -خراب کردن آقا... آقا دیوار ته انباری رو خراب کردن... خراب شده... قلبش انگار صربانی رو جا انداخت که در یک لحظه قلبش تیر کشید و آخی پر از درد از میون لب هاش بیرون زد. آخرین چیزی که قبل از آوار شدن روی زمین شنید صدای جیغ دختر بود - که برهنه و ترسیده از تحت بیرون جهید و فریاد زنان به سمتش دوید و بعد همه ی دنیا مقابل چشم هاش سیاه شد و دیگه هیچ چیزی نشنید. ****** 💚 💚💚 💚💚💚
    Ko'proq ko'rsatish ...
    رمان های نازان محمدی(کانال رسمی)
    کانال رسمی رمان های نازان محمدی عاشقانه های لطیف و جذاب از نویسنده بغض خاموش من- عطر نارنج - طنز و عاشقانه بوی باران عطر خاطرات تو - عاشقانه نیمی آتش،نیمی آب- عاشقانه سانای- عاشقانه تعرفه ی تبلیغات توی کانال زیر https://t.me/nazannovel
    4 690
    11
    💚💚💚 💚💚 💚 و ... تماس رو قطع کرد و گوشی موبایل رو روی میز انداخت و دست هاش رو پشت کمرش به هم قلاب کرد. معلوم نبود این احمق ها چه غلطی می کردند و سرشون توی ماتحت کی بود که یه نفر با خیال راحت از کارخونه دزدی می کرد و می زد به چاک جاده و کسی نبود حتی جلوش رو بگیره! حتما این مدت خیلی خوشرفتاری کرده بوده که کسی جرات کرده بوده پا بذاره برای دزدی توی ملک جمشید خان ! دختر ظریف و زیبا - که جشمید خان تنها رهاش کرده بود - روی تخت نیم خیز شد و در حالی که به آرنجش تکیه کرده بود با ظرافت خودش رو کمی بالا کشید و با لوندی بالاتنه اش رو قوس دلپذیری داد و خودش رو جلو کشید. - چی شده عزیزم؟ نمی خوای برگردی توی تخت؟ انگار تازه به خاطر آورده بود که دخترک رو توی تخت رها کرده که اصلا توقع شنیدن صداش رو نداشت. نگاهش به سمت دختر - که آبشار موهای ابریشمی بلندش از کنار شونه تا روی تشک مثل قیر مذاب فرو ریخه بود و پوست برهنه ی تنش توی تاریک روشن اتاق زیر نور مهتاب می درخشید- سر خورد و لبخند حریص هرزه ای روی لب هاش نشست. در حال حاضر چه چیزی می تونست از تصاحب این تن ظریف و زیبا مهمتر شه.؟ قطعا هیچ چیز! درست مثل مار زهر داری که به شکارش خیزه شده، زبونش رو بیرون برد و یک بار روی پوست لب هاش کشید و همزمان به سمت تخت حرکت کرد. به محض این که به تخت رسید زانو روی تشک گذاشت و از کمر به سمت دختر - که با خنده خودش رو به سمت دیگه ی تخت سر می داد - خم شد. تن ظریف دخترک رو میون دو دستش - که دو طرف کمر دختر روی تشک قرار داده بود - اسیر کرد و سرش زیر گوش دختر و میون خرمن موهای معطرش فرو رفت. - کجا داری فرار می کنی پدر سوخته ی بی شرف؟ فکر کردی می تونی از چنگ جمشید خان در بری؟ هان؟ نه عزیزم، تو تا خود صبح اینجا اسیری! دخترک خندان بازوهای ظریفش رو دور گردن مرد حلقه کرد و در حالی که به چشم های سرد مرد خیره شده بود با دلبری بوسه ای مرطوب روی لب های مرد گذاشت. - غلط بکنم دلم بخواد فرار کنم ؟ اصلا خودت هم بخوای من نمی رم عزیز دلم. لب های برحسته و هوس انگیزش زیر دندون های نیش مرد چنان محکم فشرده شد و آخش رو بلند کرد. _ ای... ای.. دردم گرفت جمشید!... ای... مرد بی توجه به ناله ی پر درد دختر فشار دندون هاش رو بیشتر کرد. صداش مثل زوزده ی گرگ خشمیگینی بود که به زجمت از میون دندون هاشبه گوش می رسید. - جمشید خان! ... تکرار کن تا یادت نره که پا از گیلمت درازتر کنی! چی شد؟ جمشید خان! شیر فهم شد؟ از درد اشک توی چشم های دختر جمع شد. حس می کرد گوشت لبش در حال پاره شدنه. زاری کنان به التماس افتاد. - آی لبم، لبم سوراخ شد جمشید خان، آی... ببخشین... پر مکث لب های دختر رو رها کرد و با لذت خون تازه ی روی لبش رو لیس زد و در همون حال دستش پر هوس به سمت پستی بلندی های هوس انگیز تن دختر سر خورد. انگشت هاش نوزاشگرانه روی پوست تن لطیف دختر سر خورد. _ آفرین عزیزم، خوبه. هیچ وقت پا از حدت بیرون نذار که ناچار شم تنبیهت کنم. فهمیدی عزیزم؟ و بی توجه به چشم های ترسیده و خیس دختر سرش رو میون موهای دختر فرو برد و نفس عمیقی گرفت. 💚 💚💚 💚💚💚
    Ko'proq ko'rsatish ...
    رمان های نازان محمدی(کانال رسمی)
    کانال رسمی رمان های نازان محمدی عاشقانه های لطیف و جذاب از نویسنده بغض خاموش من- عطر نارنج - طنز و عاشقانه بوی باران عطر خاطرات تو - عاشقانه نیمی آتش،نیمی آب- عاشقانه سانای- عاشقانه تعرفه ی تبلیغات توی کانال زیر https://t.me/nazannovel
    4 493
    11
    💚💚💚 💚💚 💚 و ... بی حوصله و کلافه بازوی ظریف دخترک رو از دور گردنش باز کرد و در حالی که اون رو عقب هول می داد تا از جا بلند شه گوشی موبایلش رو - که روی عسلی کنار تخت ویبره می رفت - چنگ زد و تماس رو وصل کرد. - چیه مثل خروس بی محل نصف شبی دستت رو گذاشتی روی زنگ مرتیکه؟ الان چه وقته تماس گرفتنه؟ صدای خش دار و نخراشیده ی مرد پشت خط ترسیده و به وضوح لرزان بود. - ببخشین اقا خودتون امر کردین هر وقت روز یا شب بود مشکلی بود بهتون خبر بدم. این بود جسارت... اجازه نداد حرف مرد تموم شه . در حالی که سیگار مارلبروی بلندی رو - که میون لب هاش گرفته بود - آتش می زد و به سمت پنجره ی سرتاسری اتاق می رفت خشمگین حرف مرد رو قطع کرد. - بالاخره می نالی چی شده با می خوای همینحوری عین زن های بچه مرده ناله کنی؟ ده جون بکن مرتیکه. مرد دستپاچه از خشمی که می دونست عاقبتش می تونه ریشه ی دودمانش رو به باد بده به سرعت - جوری که انگار مرد پشت تلفن می تونخه ببینه - سرش رو چند بار به سرعت تکون داد. - چشم، چشم آقا به جون خودتون نمی خواستم پر حرفی کرده باشم. اما... اما دزد زده به انبار کارخونه. گفتم زود خبر بدم یه وقت چیزی نباشه که... بی حوصله دستش رو تکون داد تا خاکسترهای سیگار توی جاسیگاری بلوری روی میز کنار دستش بریزه و نگاهش توی باغ بزرگ روبروش چرخ خورد. انبار کارخونه؟ اونجا جز یه مشت آهن قراضه و چند تا دستگاه خراب چیزی نبود که نگران بشه اما قطعا درسی به نگهبان می داد که تا عمر داره فراموشش نشه. کدوم دزد شیر پاک خورده ای جرات کرده بود به انبار کارخونه ی جمشید مویدی دست درازی کنه. باید قم می کرد پای اون دزد رو تا دیگه هیچ کسی جرات نکنه پا از گلیم خودش درازتر کنه. خونسرد ته سیگار رو توی زیرسیگاری فشار داد و لب هاش پر از تنفر جمع شد. صداش لرز به تن مرد انداخت. - ببین کدوم مادر مرده ای جرات کرده پا بذار توی انبار من و بخواد دزدی کنه. تا فردا غروب میخوام پیداش کرده باشی. مرد دستپاچه تایید کرد. - چشم اقا ، چشم . تا فردا خودم پیداش می کنم. هر کی باشه ننش رو به عزاش می شونم که دیگه از این جراتا نکنه. شما خیالت راحت. پوزخند زهر داری که روی لب هاش نشست، چنان زهر دار و پر از خباثت بود که مو به تن مرد پشت تلفن سیخ کرد. این بار تهدید آمیز غرید. - خیالم راحته حسن، چون اگه پیداش نکنی ننه ی خودت رو به عزات می شونم مردک. مفهومه؟ آره؟ تن مرد به لرزه افتاد. - چشم، چشم اقا خیالتون راحت. مفهوم مفهومه! 💚 💚💚 💚💚💚
    Ko'proq ko'rsatish ...
    رمان های نازان محمدی(کانال رسمی)
    کانال رسمی رمان های نازان محمدی عاشقانه های لطیف و جذاب از نویسنده بغض خاموش من- عطر نارنج - طنز و عاشقانه بوی باران عطر خاطرات تو - عاشقانه نیمی آتش،نیمی آب- عاشقانه سانای- عاشقانه تعرفه ی تبلیغات توی کانال زیر https://t.me/nazannovel
    4 038
    10
    📚 رمان عطر نارنج ✍️به قلم نازان محمدی 📝خلاصه نارنج دختر شر و شیطونی که یه جورهایی پسرونه بزرگ شده با ازدواج شایسته خانم با پدرش با شهریار پسر مغرور و جذاب شایسته خانم آشنا می شه و این آشنایی منجر می شه به یه سری لج و لجبازی ها و کل کل های میون این دو تا که در آخر عشقی شورانگیز اما عجیب رو رقم می زنه. این میون حضور پر رنگ یه مادربزرگ شر و شیطون با رفیق جینگش عزت توی این خنده بازار بی تاثیر نیست. معرفی میکنم ننه اقدس! اه... ببخشید آزی جون! عشقی هیجان انگیز میون یه خواهر خونده و برادر خونده ی از پدر سوا از مادر جدا! 🌀این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 119 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو تا آخر مطالعه کنین. رمان برای خریداران کامل شده و تعداد کل صفحات 865 می باشد. نصب رایگان ios : نصب رایگان نسخه Android :
    Ko'proq ko'rsatish ...
    4 014
    3
    💚💚💚 💚💚 💚 و ... صدای خنده ی ظریف سانای که بلند شد و گوش های آصلان رو نوازش کرد آلا با حرص چرخید و با یه قدم بلند خودش رو به آلا رسوند و محکم پشت گردنش کوبید. ضرب دست دخترک باعث شد سانای - که بی هوا پس گردنی خورده بود - نتونست تعادل خودش رو حفظ کنه. به عقب تلویی خورد و با چنگ انداختن به لبه ی میز ی که نزدیکش بود - تونست تعادلش رو حفظ کنه. به محض این که روی پاهاش محکم ایستاد با چشم هایی خشمگین به آلا چشم غره رفت. - دیونه شدی به سلامتی؟ یکی دیگه قصد جونت رو کرده انتقامش رو از من می گیری؟ آلا درست مثل این که مگس مزاحمی رو کنار می زنه - اون رو با دست عقب هل داد. - تو یکی حرف نزن که خودم می کشمت! جای این که بیاد من رو از دست این غول بیابونی نجات بده، وایساده داره هر هر می کنه. حالا دارم برات سانای خانم. سانای - که تازه دلیل عصبانیت آلا رو متوجه شده بود - به سمت آلا رفت و دلجویانه دستش رو گرفت. - به جون خودت من اصلا فکرش رو هم نمی کردم واقعی نفست گرفته فکر کردم داری ادا در می یاری آصلان ولت کنه. پشت دست آلا رو نوازش کرد و چشم هاش رو درست مثل گربه ی شرک مظلومانه و پر التماس به آلا دوخت. _ آشتی دیگه؟ باشه؟... به خدا من متوجه نشدم اگر نه که هر جوری شده تو رو از دستش نجات می دادم . آصلان متحیر دهن باز کرد. - خدا رو شکر خودم همین جا هستم و جوری دارید حرف می زنید انگار قاتل سریالی ای چیزی هستم! اگر نبودم چی می گفتید؟ آلا بدون توجه به آصلان چشم هاش رو برای سانای باریک کرد. - باشه ا حالا این یه بار رو می بخشمت. اون هم چون با این بزرگ کار دارم اگر نه تا به گریه ات نمی انداختم محال بود ولت کنم، اما باید جبران کنی، می فهمی که سانای خانوم؟ سانای با شوق و ذوق پرید و صورت آلا رو بوسید و خندید. آره فدات شم چه جور هم. جبرانش هم می کنم. اصلا هر جوری تو بخوای. آصلان غرولند کنان به سمت در خروجی حرکت کرد. خدا رو شکر انگار نه انگار دارم حرف می زنم. دارن دل و قلوه می دن! آلا درست مثل فنری که در رفته باشه یه دفعه جهید و به سمت آصلان دوید و از پشت سر به بازوی عضلانی مرد چنگ زد. - کجا ؟ کجا؟ شما یه صحبت کوچولوی ناتموم با من داری، یادت که نرفته ؟ همون که ... آصلان دستپاچه و در حالی که لبخندی مصنوعی روی لب داشت، بازوی دخترک رو گرفت و به سرعت همراه خودش به طرف بیرون اتاق کشید و در همون حال زمزمه وار جلوی صحبت کردن آلا رو گرفت. - آره، آره بیا بریم شما صحبت نکنی من شک نمی کنم خدای ناکرده زبون نداری! مطمئنم داری، دراز و تند و تیز هم هست! بیا... بیا بریم تا آبرومون رو نبردی. آلا بدون هیچ ناراحتی و در حالی که نیشش تا بناگوش باز بود در همون حال که به سمت در کشیده می شد از پشت هیکل تنومند آصلان به سمت سانای سرک کشید. - خوب فعلا! مراقب خودت باش. زود بر می گردم واسه ی جبران. یادت نره ها! بای، ماچ، بوس، کیس، ... حتی وقتی از در اتاق بیرون رفتند و آصلان در رو پشت سرشون بست، هنوز صدای آلای به گوش می رسید . *** 💚 💚💚 💚💚💚
    Ko'proq ko'rsatish ...
    رمان های نازان محمدی(کانال رسمی)
    کانال رسمی رمان های نازان محمدی عاشقانه های لطیف و جذاب از نویسنده بغض خاموش من- عطر نارنج - طنز و عاشقانه بوی باران عطر خاطرات تو - عاشقانه نیمی آتش،نیمی آب- عاشقانه سانای- عاشقانه تعرفه ی تبلیغات توی کانال زیر https://t.me/nazannovel
    7 450
    16
    💚💚💚 💚💚 💚 و ... ابروهای آصلان بالا رفت. - اگه لطف کنی مثل آدم حرف بزنی، می فهمم چی می گی. ام ام چیه دختر! آلا یه بار دیگه تلاش کرد حرف بزنه. تقلا می کرد دست هاش رو - که آصلان با یه دست محکم میون پنجه هاش می فشرد - از دست آصلان خارج کنه و دست دا کرد تا یگه ی اون رو از روی دهنش برداره. خدایا داشت خفه می شد. دست و پا می زد تا شاید از شر دست آصلان - که عین انبر روی دهن و دماغش رو گرفته بود - خلاص شه. اما اون کجا و آصلان کجا؟ مگه اصلا زورش به اون می رسید. دیگه داشت نا امید می شد. واقعا قرار بود جلوی چشم این دو تا جلبک از بی هوایی خفه شه؟ یه دفعه جرقه ای توی ذهنش و همزمان برق خبیثی توی چشم هاش درخشید. زانوی پای راستش رو بلند کرد و بی رحمانه و با حرص جایی که نباید رو هدف گرفت. آصلان با دیدن برق خبیث توی نگاه آلا در یک آن به خودش اومد و همزمان بالا رفتن زانوی آلا به موقع عقب پرید . - دیونه شدی ؟ چرا جفتک می پرونی؟ آۀا که تازه اکسیژن به ریه هاش رسیده بود نفس نفس زنان جیغ کشید. - نزدیک بود خفه ام کنی گنده! هر چی هم دست و پا می زدم نمی فهمیدی الحمد لله ! با مشت روی بازوی ی آصلان کوبید و اون رو به عقب تر هول داد. - نکنه انتظار داشتی در آرامش و کاملا عرفانی در حالی که یه خلقه ی نور بالای کله ام می چرخه بیفنتم بمیرم؟ هان؟ آٌصلان به خنده افتاد و همزمان در حالی که از ضربات آلا فرار نمی کرد اون رو به آغوش کشید و محکم روی سرش رو بوسید. - بیا جغجغخه کمتر جیغ و داد کن! بیا بغل داداش. دشمنت بمیره دختر ... ببخشید اصلا متوجه نشدم... چشمک با مزه ای به سانای که حالا نگران نزدیکشون شده بود - زد. - هر چند تنها چیزی که بهت نمی خوره همون حلقه ی نورانیه! 💚 💚💚 💚💚💚
    Ko'proq ko'rsatish ...
    رمان های نازان محمدی(کانال رسمی)
    کانال رسمی رمان های نازان محمدی عاشقانه های لطیف و جذاب از نویسنده بغض خاموش من- عطر نارنج - طنز و عاشقانه بوی باران عطر خاطرات تو - عاشقانه نیمی آتش،نیمی آب- عاشقانه سانای- عاشقانه تعرفه ی تبلیغات توی کانال زیر https://t.me/nazannovel
    6 882
    7
    💚💚💚 💚💚 💚 و ... دیگه درست مقابل آصلان رسیده بود. دو دستش رو بلند کرد و چنان محکم و بی هوا تخت سینه ی آصلان کوبید که آصلان غافلگیر شده تلویی خورد و چند قدم عقب هول داده شد. اما آلا ول کن نبود. همزمان با یورش بردن به سمت آصلان رگبار کلماتش سکوت اتاق رو خط انداخت. - چیه تو چون مردی حق داری نامردی کنی و زنت رو چند هفته تنها توی این خراب شده ول کنی بری پی یل للی و تل للی خودت اما این بدبخت چون یه شب، فقط یه شب اون هم به اجبار من خواست بیرون شام بخوره باید کوفتش کنی هان؟ این بار انگشت هاش موهای آصلان رو نشونه گرفت. - اون چشم های کورت رو باز کن، ببین لباس های سانای هیچ ایرادی نداشت. خیلی هم خانم و متین و بی ایراده و ... آصلان مچ دست آلا رو قاپ زد و در حالی که سر زیر گوش خواهرش می برد تلاش کرد صداش به گوش سانای نرسه. - ده یه ثانیه زبون به دهن بگیر بچه! آخه من چه غلطی کنم که درد من هم همینه دیگه قربونت برم. می دونم تقصیرش نیست و مقصر خود گردن شکسته ام هستم . اما الان نمی تونم به این دختر نزدیک شم، بفهم! آلا که در حال تقلا بود از حرکت موند و متعجب به آصلان کلافه - که دست هاش رو رها کرده بود - خیره شد. فقط چند ثانیه زمان لازم بود تا مثل ترقه از جا بپره و به موهای آصلان حمله کنه. - خدا شفات بده خل و چل دیوانه! هیچ معلومه چه مرگته بزرگ ِ گنده ی هیولا! مشتی از موهای آصلان رو توی چنگ گرفت و با تمام قدرت به سمت خودش کشید. -- من تو رو آدم نکنم آلا نیستم. بیمار روانی! آسکاریس مغزی گرفته ی بدبخت! بزرگ... گ من تو رو کوچیک می کنم!... مگه چه مرگته که نمی تونی به این دختر... بالاخره آصلان موفق شد تا کف دستش رو روی دهان آلا قرار بده و علی رغم تقلاهای دختر در حالی که زمزمه وار به التماس افتاده بود - اجازه نده بیشتر از این آبرو ریزی کنه. - جان مادرت خفه خون بگیر بذار به موقع برات توضیح می دم... جان من دهنت رو ببند بیا بریم یه قبرستونی من بگم مشکل چیه بعد تو هوار بکش. آلا دست از تقلا کشید و چند ثانیه به آصلان خیره شد. خوب ظاهرا صادق بود! صداهای نامفهومی از دهانش به گوش رسید. - اوم... اا... اوم اوم اوم... اوم اوم... 💚 💚💚 💚💚💚
    Ko'proq ko'rsatish ...
    رمان های نازان محمدی(کانال رسمی)
    کانال رسمی رمان های نازان محمدی عاشقانه های لطیف و جذاب از نویسنده بغض خاموش من- عطر نارنج - طنز و عاشقانه بوی باران عطر خاطرات تو - عاشقانه نیمی آتش،نیمی آب- عاشقانه سانای- عاشقانه تعرفه ی تبلیغات توی کانال زیر https://t.me/nazannovel
    6 051
    8
    💚💚💚 💚💚 💚 و ... کلافه و پر از عصبانیت طول و عرض سالن مجلل رو متر می کرد و با حرص غرولند می کرد. معلوم نیست چه فکری با خودتون کردید که بلند شدید اومدید بین پهار تا آدم معلوم الحال... حرصی موهایش را کشید. - اون وسط می گم این جا چه غلطی می کنید، جای جواب دادن می گه شما! شما و... صدای نعره اش سانای و آلا رو شئکه از جا پروند. - یکی نیست بگه با اون وضعیت اصلا اون جا چی کار می کردید؟ ده مگه من مرده بودم که ... آلا که دیگه حوصله اش سر رفته بود پر از خشم از جا بلند شد و انگشت اشاره ی باریکش رو به سمت آٌلان نشونه گرفت و پر از تهدید تکون داد. - دیگه داری زیادتر از کوپنت حرف می زنی بزرگ خان! هی هیچی نمی گم پر رو شدی ؟ انگشتش رو به سمت سانای - که با چشم های گشاد شده به آصلان خیره شده بود - گرفت. - شاید این دختره زبونش رو قورت داده، شاید هم فتیش مرد با ابهت گرفته، نمی دونم اما من از این اخلاق های گندت هیچ خوشم نمی یاد... یک قدم به سمت آصلان برداشت. - اگه اونجا جای بدی بود، خودت اون جا چه غلطی می کردی ؟ هان؟ تویی که زن داری چرا باید کنار یه دختره ی معلوم الحال بتمرگی که کم مونده خودش رو پرت کنه توی بغلت؟ یک قدم دیگه به سمت م رد - که با دهان نیمه باز بهش خیره شده بود - برداشت. - دوم تو غلط می کنی وقتی ما ایرادی نداشتیم بخوای روی ما ایراد بذاری. دهن بی چفت و بست رفیق تو به خودش مربوطه . به سرتا پای خودش و سانای با دست و پر حرص اشاره کرد. - لباس پوشیدن من و این لال مونی گرفته هیچ ایرادی نداشت. اگه قراره کسی این وسط مقصر باشه اون رفیق بی همه چیز توئه! آصلان - در حالی که انگشت هاش از زور فشار عصبی مشت شده بود - با حرص میون حرف آلا پرید. - دهن اون مرتیکه رو که گل گرفتم دیگه به اراجیف باز نشه اما... آلا اجازه نداد به حرفش ادامه بده . در حالی که دستش رو به نشونه ی توقف جلوی آصلان گرفته بود، جیغش بلند شد. _ اما و کوفت، اما و درد. مرتیکه چون رگ غیرتت باد کرده می خوای به ناحق تقصیر بندازی گردن این دختره ی هونگ که عین بز وایساده به توی نامرده نگاه می کنه که هرچی از دهنت در می یاد بهش بگی؟ 💚 💚💚 💚💚💚
    Ko'proq ko'rsatish ...
    رمان های نازان محمدی(کانال رسمی)
    کانال رسمی رمان های نازان محمدی عاشقانه های لطیف و جذاب از نویسنده بغض خاموش من- عطر نارنج - طنز و عاشقانه بوی باران عطر خاطرات تو - عاشقانه نیمی آتش،نیمی آب- عاشقانه سانای- عاشقانه تعرفه ی تبلیغات توی کانال زیر https://t.me/nazannovel
    5 376
    9
    💚💚💚 💚💚 💚 و ... مشخص بود به زحمت خودش رو کنترل می کنه که صدای نعره اش بلند نشه. سانای متعجب بود چطور اونجوری که دندون هاش رو روی هم فشار می ده نمی شکنند! آلای انگار نه انگار که آصلان مثل عزرائیل بالای سرشون ایستاده با خونسردی منو رو از دست سانای کشید. - بده ببینم چی پیدا می شه توی این منو، کم مونده از گرسنگی از حال برم. آصلان از میون دندون های روی هم فشرده شده اش غرش خفه ای کرد. - می گم اینجا چی کار می کنید تو دنبال سفارش غذا هستی ؟ با شما بودم. تازه این خانم می فرمایند شما. از شدت حرصی که می خورد خنده اش گرفته بود اما به روی خودش نیاورد و به بررسی منو ادامه داد و در همون حال انگشتش رو روی یکی از خط های منو گذاشت . - فکر کنم کوفته بد نباشه ها، شاید هم ... مشت آصلان با حرص از بی توجهی های آلا و سانای روی میز کوبیده شد. - کوفت بخوری به جای کوفته کمر صاف کرد و با قدم هایی بلند به سمت میز - جایی که قبلا نشسته بود - برگشت. صدای کوبیده شدن پاشنه هاش روی سنگ مرمر مثل کوبش طبل توی قلب سانای طنین می انداخت. به محض این که نشست دختری که در بدو ورود دیده بودند با طنازی و لوندی خاصی به سمتش خم شد و دستش رو نوازشگرانه روی بازوی آصلان قرار داد. - عزیزم این دختره ی دهاتی کی بود باهاش حرف می زدی؟ همچین خودش رو پیچونده تو شال و مانتو انگار عسله می ترسه انگشت بزنن بهش! در شان تو نیست که... صدای کریه مرد قد بلند موبوری از پشت سر آصلان بلند شد. - والله همچین هلویی رو بایدم توی شال و مانتو بپیچن من هم مجالش بود بدم نمی اومد که به همچین عسلی یه انگشت... نفهمید چجوری از جا پرید و کی خودش رو به مرد رسوند که مرد حتی فرصت نکرد جمله اش رو تکمیل کنه. چنان با مشت توی فک مرد کوبید که خودش هم صدای جا به جا شدن فک مردک رو شنید و انگشت های خودش هم از درد تیر کشید. صدای جیغ زن های توی رستوران و خونی که از دهان مرد بیرون پاشید با صدای کوبیده شدن صندلی به زمین همراه مردک هیز و جلف همزمان به گوش سانای رسید. ******* 💚 💚💚 💚💚💚
    Ko'proq ko'rsatish ...
    رمان های نازان محمدی(کانال رسمی)
    کانال رسمی رمان های نازان محمدی عاشقانه های لطیف و جذاب از نویسنده بغض خاموش من- عطر نارنج - طنز و عاشقانه بوی باران عطر خاطرات تو - عاشقانه نیمی آتش،نیمی آب- عاشقانه سانای- عاشقانه تعرفه ی تبلیغات توی کانال زیر https://t.me/nazannovel
    5 055
    13
    💚💚💚 💚💚 💚 و ... حس عروسک بی جون و لمسی رو داشت که فقط با نیروی دست های آلا که بازوش رو چسبیده بودند به جلو کشیده می شد. هنوز چند قدمی به میز باقی مونده بود که سر آلا زیر گوشش رفت . - بهتره خودت رو جمع کنی و عین بستنی آب شده وا نری دختر. این مرتیکه اومده اینجا با یه سری رفیق بدتر از خودش داره خوش می گذرونه و تو با دیدنش وا رفتی. جای این که وا بری کاری کن به علط کردن بیفته، مفهوم شد؟ شاید کلمات حرصی آلا بود یا شاید هم تمسخر نگاه آدم های دور میز که باعث شد به خودش بیاد. نباید اجازه می داد این شرایط از پا درش بیاره. نباید به این چشم های تمسخر آمیز و نگاه های سنکین اجازه می داد شخصیتش رو لجن مال کنند. انگار پاهاش جون تازه ای گرفتند . سرش رو بالا گرفت و این بار با قدم هایی بلند و در حالی که نگاه آبی و سردش مغرورانه به جایی ماورای آدم های میز وخته شده بود با آلا همراه شد. هنوز درست به میز نرسیده بودند که آصلان از جا بلند شد و به سمتشون چرخید. از نگاه خاکستری رنگش شعله های یخ زده بیرون می زد و رگ روی گردنش نبض داشت. دندون هاش رو محکم روی هم فشرده بود و فک مربع شکل مردانه اش بیشتر از هر زمانی جلب توجه می کرد. صداش حرص زده اش به زحمت از میون دندون هاش بیرون می اومد. - شما ایمنجا چی کار می کنید آلا؟ آلا؟! حتی انقدر به خودش زحمت نمی داد که اون رو مخاطب قرار بده. از شدت عصبانیت آتیش از دماغ و دهنش بیرون می زد اما باید به ظاهر خونسرد بود. آلا بی توجه به آصلان نیم نگاهی به آدم های دور میز انداخت و نیشخندی زد. - اوه، می بینم که تمام اراذل و اوباش جمع شدن دور هم! همینطور که می بینید یه مهمون محترم دارم نمی تونم وقتم رو برای شما هدر بدم، فعلا! میز رو بدون این که حتی به آدم هایی که دورش ایستاده بودند دور زد و همراه با سانای به سمت میز کوچکتری که کمی دورتر بود رفت و به نرمی صندلی رو برای سانای عقب کشید. _ بشین عزیزم... ببخشید نمی دونستم امشب اینجا انقدر بد اب و هواست ولی اومدیم دیگه چاره ای نیست به خاطر من تحمل کن سانای لبخندی زد و روی صندلی نشست. جایی که نشسته بودند درست به آدم های دور میز آصلان تسلط داشتند. به محض نشستن هر دوشون، آصلان طوفانی خودش رو به سر میز اونها رسوند و در حالی که کف دست هاش رو روی میز قرار داده بود کمی روی اونها خم شد . - گفتم... شما... این... جا... چی... کار ... می کنید؟ سانای خونسرد منوی چرمی غذا رو از روی میز برداشت و در حالی که اون رو باز می کرد ابروی سمت راستش رو بالا برد. به جا نمی یارم، شما؟! 💚 💚💚 💚💚💚
    Ko'proq ko'rsatish ...
    رمان های نازان محمدی(کانال رسمی)
    کانال رسمی رمان های نازان محمدی عاشقانه های لطیف و جذاب از نویسنده بغض خاموش من- عطر نارنج - طنز و عاشقانه بوی باران عطر خاطرات تو - عاشقانه نیمی آتش،نیمی آب- عاشقانه سانای- عاشقانه تعرفه ی تبلیغات توی کانال زیر https://t.me/nazannovel
    4 765
    12
    💚💚💚 💚💚 💚 و ... چشم های آلا از نفرت باریک شد و بدون این که حتی زحمت چرخیدن سرش رو به خودش بده غرولندکنان دست سانای رو به سمت خودش کشید. - اوه ببخشید فیس السلطنه ی عزیز یادم نبود ازت اجازه بگیرم بیام اینجا! انگار برای جایی رفتن باید به خانم جواب پس بدم! دست سانای رو به سمت راست کشید و به مردی که با لباس فرم جلوشون سبز شده بود، نگاه کرد. مرد با احترام سرش رو خم کرد. - سلام خانم چند نفر هستید؟ از گوشه ی چشم به سانای اشاره کرد و به خودش اشاره کرد. - من و دوستم، دو نفر هستیم. اگر ممکنه یه جایی کنار پنجره اگه خالی باشه خیلی خوب می شه و ... صدای زیر دختر از پشت سر حرفش رو قطع کرد. شاید دلت بخواد بیای سر میز ما آلا، همه اون گوشه کنار پنجره نشستیم. و با انگشت اشاره جایی رو نشونه گرفت. نگاه سانای امتداد انگشت دختر رو دنبال کرد. گروهی آدم سر یه میز گرد بزرگ کنار پنجره نشسته بودند و صدای خنده و شوخی اونها حتی به گوش اونها هم می رسید. به محض این که سر یکی از کسانی که سر میز نشسته بودند به عقب - جایی که اونها ایستاده بودند چرخید - چیزی توی سینه ی سانای فرو ریخت. آصلان؟ اینجا و سر این میز چی کار می کرد؟! 💚 💚💚 💚💚💚
    Ko'proq ko'rsatish ...
    رمان های نازان محمدی(کانال رسمی)
    کانال رسمی رمان های نازان محمدی عاشقانه های لطیف و جذاب از نویسنده بغض خاموش من- عطر نارنج - طنز و عاشقانه بوی باران عطر خاطرات تو - عاشقانه نیمی آتش،نیمی آب- عاشقانه سانای- عاشقانه تعرفه ی تبلیغات توی کانال زیر https://t.me/nazannovel
    4 310
    8
    💚💚💚 💚💚 💚 و ... صدای کشیده شدن بلند لاستیک ماشین روی آسفالت باعث شد از شدت هیجان جیغ خفه ای بکشه و انگشت هاش دستگیره ی بالای سرش رو چنگ بزنه. صدای خنده ی بلند آلا بعد مانور بی نظیرش پر افتخار بلند شد. - خوب بپر پایین شازده خانم بریم که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد! نفس بلندی کشید و تلاش کرد به استرس و هیجانش غلبه کنه. - دل و روده ام به هم گره خورد با این وضعیت رانندگی! نکنه فکر کردی توی پیستی دختر؟ آلا خندید و خونسرد دستیگره ی در رو کشید و پیاده شد. - خیلی هم دلت بخواد، همچین رانندگی کردم در عروض ده دقیقه رسیدیم ، اصلا نفهمیدی کی رسیدیم! غرولندکنان دستگیره ی در رو گرفت و پا روی زمین گذاشت. - آره چون مشغول کنترل خودم بودم روت بالا نیارم ! نفسش رو یه بار دیگه بیرون داد تا شاید سرگیجه و تهوعش رو کنترل کنه. - حالا کجا هستیم شوماخر؟ آلا بند کیفش رو چنگ زد و از روی صندلی به سمت خودش کشید و در همون حال نیشخندی زد و شونه ای بالا انداخت . - اول که شوماخر باید پیش من لنگ بندازه، دوم هم چشم های شهلاتون باز کنی می بینی جلوی در رستورانیم! سنگینی اش رو به در ماشین انداخت و سرش رو به سمت جایی که انگشت آلای اشاره کرده بود برگردوند. ساختمون بلند و نورانی پشت سرش مثل الماس می درخشید . چشم هاش از شدت تابش نور باریک شد و به سرعت به سمت آلا چرخید. - لاله ؟ اینجا چی کار داریم ؟ آلا در ماشین رو بست و ماشین رو دور زد. - این در رو ببند راه بیفت بابا، قطعا نمی ریم ماهیگیری. داریم می ریم شام بخوریم . ناچار در رو بست و با شنیدن صدای بوق دزدگیر به دنبال آلا راه افتاد. وارد ساختمان شیک و مدرن که شدند. دهنش از تعجب باز موند. حس می کرد کل سکنه ی شهر ریختن اینجا که این همه شلوغه! با راهنمایی آلا هر دو به سمت رستوران راه افتادند. توی گردش هاش با تهمینه خانم به اینجا نیومده بودند و دیدن این ساختمون براش جالب بود. با راهنمایی آلا بالاخره به رستوران رسیدند و هر دو صحبت کنان وارد شدند. اما پا از در داخل نگذاشته بودند که صدای زنی از پشت سر پای هر دو رو متوقف کرد. - آلا؟... تو این جا چی کار می کنی؟!... ؟! 💚 💚💚 💚💚💚
    Ko'proq ko'rsatish ...
    رمان های نازان محمدی(کانال رسمی)
    کانال رسمی رمان های نازان محمدی عاشقانه های لطیف و جذاب از نویسنده بغض خاموش من- عطر نارنج - طنز و عاشقانه بوی باران عطر خاطرات تو - عاشقانه نیمی آتش،نیمی آب- عاشقانه سانای- عاشقانه تعرفه ی تبلیغات توی کانال زیر https://t.me/nazannovel
    4 120
    8
    💚💚💚 💚💚 💚 و ... با وسواس زیادی بالای شال روی سرش رو مرتب کرد و از در خونه بیرون زد. به محض باز کردن در آلا - در حالی که با گوشی موبالش حرف می زد به بدنه ی رنجرور مشکی شاسی بلندش تکیه داده بود - در معرض دیدش قرار گرفت. صدای حرف زدن دختر نامفهوم به گوش می رسید. - نه، نمی ذارم از این غلط ها کنه خودم خفتش رو می گیرم. خیالت راحت صادق جون! همزمان به سمت در خونه چرخید و با دیدن سانای در مقابل در به سرعت خداحافظی کرد. - بهت زنگ می زنم عشقم الان یه دختر خوشگل و خوشتیپ جلوئی در منتظرمه هانی! بای . نمی دونست آدمی که پشت خط بود چی گفت که قهقهه اش بلند شد. - اون از من نگرانی نداره خیالش راحته دست به اموالش نمی زنم.... فعلا بای. گوشی رو پایین برد و همزمان با رفتن به سمت سانای درست عین پسرهای هیر سوت بلندی کشید. - جون! چه جیگری ساختی امشب سانای بانو، ایول ایول بابا! در حالی که گونه اش از تعریف غیرمتعارف آلا سرخ شده بود، محجوبانه خندید. - کم چرند بگو دختر... سلام آلا خندید و با انگشت شصت به پشت سرش اشاره کرد. - باشه بابا سلام به روی ماه شسته شده ات! کم چرند می گم خوبه؟! حالا هم بپر بریم که روده کوچیکه داره روده بزرگه رو قورت می ده! با عجله و با قدم هایی بلند به سمت در شاگرد راننده ی ماشین رفت و دستگیره رو گرفت و به سمت خودش کشید. - حالا کجا می خوایم بریم؟ اون هم این وقت شب! آۀا خندان به سمتش دوید و جیغ سرخوشی کشید و با تکان دادن هر دو دست جلوی سانای رو گرفت. - کجا؟ کجا؟ چرا داری در ماشین مردم رو از جا می کنی دختر؟ دستش متعجب روی دستگیره ی در ماشین خشک شد. - مگه این ماشینت نیست؟ الا خندان به سمتش دوید و اون رو با خودش به سمت پشت رنجرور کشید و با انگشت به روبروشون اشاره کرد - نخیر من رو چه به این غول تشن؟ به من به این لطیفی و ظریفی می خوره سوار این هیولا شم آخه؟ دزدگیر روی دسته کلیدش رو فشار داد . با چشمک زدن و صدای دزدگیر ام وی ام سفید کوچیک پشت رنجرور با افتخار تمام دستش رو به سمت ماشین گرفت. - این هم اصغر آقا! بفرما که زودتر خودمون رو برسونیم رستوران سانای خندید و به سمت در ماشین - که در مقابل رنجرو جلوش مثل قوطی کبریت به چشم می اومد - ایستاد و با اکراه دست روی دست دستگیره گذاشت. - این هم شد اسم؟ خوب آدم می خواد بشینه توی این ماشین یه جوری می شه! اسم قحطی بود؟ آلا خندان روی صندلی خودش نشست و در حالی که کمربندش رو می بست چشمکی حواله ی سانای کرد. - چرا؟ چه بدی ای داره ؟ الان تصور کن نشستی بغل اصغر آقا ! چه شود؟! صورت سانای جمع شد و در همزمان با حرکت ماشین خندان قفل کمربندش رو انداخت. - چندش! 💚 💚💚 💚💚💚
    Ko'proq ko'rsatish ...
    رمان های نازان محمدی(کانال رسمی)
    کانال رسمی رمان های نازان محمدی عاشقانه های لطیف و جذاب از نویسنده بغض خاموش من- عطر نارنج - طنز و عاشقانه بوی باران عطر خاطرات تو - عاشقانه نیمی آتش،نیمی آب- عاشقانه سانای- عاشقانه تعرفه ی تبلیغات توی کانال زیر https://t.me/nazannovel
    3 982
    9
    Oxirgi yangilanish: 11.07.23
    Privacy Policy Telemetrio