El servicio también está disponible en su idioma. Para cambiar el idioma, presioneEspañola
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Kategoriya
Kanal joylashuvi va tili

auditoriya statistikasi کانال رسمی صدیقه بهروان‌فر «همخون»

پارت گذاری: شب‌های فرد به استثنای تعطیلات رمانی از نویسنده رمان‌های آغازانتها زندگی به نرخ دلار«نشرصدای‌معاصر» الهه درد«صدای‌معاصر» او عاشقم نبود«صدای‌معاصر» تبسم تلخ«نشرشقایق» زوج‌فرد انیس‌دل مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند «نشرعلی»  @Sedighebehravan  
Ko‘proq ko‘rsatish
9 1650
~0
~0
0
Telegram umumiy reytingi
Dunyoda
59 502joy
ning 78 777
Davlatda, Eron 
10 847joy
ning 13 357
da kategoriya
751joy
ning 857

Obunachilarning jinsi

Kanalga qancha ayol va erkak obuna bo'lganligini bilib olishingiz mumkin.
?%
?%

Obunachilar tili

Til bo'yicha kanal obunachilarining taqsimlanishini bilib oling
Ruscha?%Ingliz?%Arabcha?%
Kanal o'sishi
GrafikJadval
K
H
O
Y
help

Ma'lumotlar yuklanmoqda

Kanalda foydalanuvchining qolish muddati

Obunachilar sizning kanalingizda qancha vaqt turishini bilib oling.
Bir haftagacha?%Eskirganlar?%Bir oygacha?%
Obunachilarning ko'payishi
GrafikJadval
K
H
O
Y
help

Ma'lumotlar yuklanmoqda

Hourly Audience Growth

    Ma'lumotlar yuklanmoqda

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    سلام دوستان وقتتون بخیر پارتهای بعدی که چند روز دیگه قراره بذارم پارتهای جدیدی هست که نوشتم و سیر رمان تغییر کرده، از اینجا به بعد رو با دقت بیشتری بخونید😉😉
    320
    0
    💐🍃💐🍃💐 آرام شده بود. دیگر نه او نیاز به دلداری داشت و نه دلیلی می‌دید که سلمان تا این حد مهربان باشد، اما انگار سلمان نظر دیگری داشت. سرعتش را کم‌ کرده بود. دست راستش کار مهم‌تری از دنده‌کشی داشت! انگشت شستش آرام آرام پشت دست دیبا کشیده می‌شد. دیبا چندبار خواست دستش را عقب بکشد، اما گویی سحر شده بود. سلمان کاربلد نبود! این را می‌شد از فشاری که به دست دیبا می‌آورد، فهمید. داشت تلاش می‌کرد که لطیف باشد، ولی معلوم بود سررشته‌ای از این کارها ندارد، فقط داشت ادایش را در می‌آورد. _می‌گم بهزاد...؟! حرف در دهان دیبا ماسید. درست مانند کل حس و حال سلمان که گویی در جا خشک شد. فشار دستش روی انگشتان دیبا لحظه‌ای نفس‌گیر بود و بعد آرام گره انگشتانش شل شد. دیبا ترسیده و نگران نگاهش می‌کرد. کلافگی از رفتار سلمان معلوم بود. نفس عمیقی کشید و سیب آدمش چندبار بالا و پایین شد. لبخندش هنوز نمرده بود، اما حس و حالش عوض شده بود. غم از گوشه‌ی لبانش چکه می‌کرد. بدجور حالش گرفته شده بود. دیبا چندبار لب باز کرد تا چیزی بگوید‌، اما حرفش نمی‌آمد. از طرفی آنقدر‌ها هم از نظرش نگرانی سلمان مهم نبود. بالاخره که فراموش می‌کرد! درست مثل تمام دلخوری‌های این چند وقته‌اش. سلمان دست دیبا را هنوز هم در دست داشت. نوازشش نمی‌کرد، دلداری دهنده هم نبود. شده بود مثل همان زمان‌هایی که دنده‌ی اتومبیلش را زیر دست داشت. مثل انجام کاری از روی عادت یا وظیفه! _رسیدیم!
    Ko'proq ko'rsatish ...
    672
    2
    💐🍃💐🍃💐 اگر یک لحظه هم به اینکه حنانه می‌تواند آن را به جای مهریه‌ی سنگینش مطالبه کند هم فکر می‌کرد، آن‌قدر برای داشتنش به آب و آتش نمی‌زد. _اینجور که رامین می‌گفت چند ماهه تخریب شده. اول زن داداشت می‌خواسته بفروشدش ولی به خاطر اتفاقاتی که افتاد، هرکس تا پایمعامله می‌اومده، منصرف می‌شده. ظاهرا شوهرش قبول کرده بکوبدش و دوباره بسازه، شاید اینجوری راحت تر مشتری براش پیدا بشه! کامش حسابی تلخ شده بود، حنانه مادری را در حق حامی تمام کرده بود! _پس من و حامی چی! سوالش را نالید، با صدایی خفه و بغضی کشنده. از حنانه خوبی ندیده بود اما هنوز هم‌ به حس مادرش‌اش امید داشت. درست که از همان اول راه خودش جدا کرده و قبل از صدور حکم اعدام دارا، طلاقش را گرفته بود، اما هر چه بود هنوز هم مادر حامی بود، حتی اگر ثمره‌ی ازدواج با پسرخاله‌اش را حمل می کرد! انگشتان یخ کرده‌اش که بین دست بزرگ و مردانه‌ی سلمان قرار گرفت، انگار برق به وجودش وصل کرده بودند. قدرت هیچ حرکتی را نداشت. سر پایین انداخته و گره دستانشان را می‌نگریست. همان جایی را که سلمان آرام آرام نوازش می‌کرد و حرارت دست او بالا و بالاتر می‌رفت. _این چیزی نبود که بخواد این‌قدر به همت بریزه. خودت که بیشتر از همه از بی مهری‌های زن داداشت ضربه خوردی. اون اگر به فکر تو و حامی بود که قبل از اومدن حکم دارا طلاق نمی‌گرفت! بعد هم تکلیف تو و حامی که معلومه. اون خونه، مال هر سه نفر شماست، حالا به حرف من اعتماد نداری، سندش رو که دیدی، ندیدی؟! لبخند مهربان روی لبانش بدجور دخترکش بود. لحنش آن‌قدر آرام و مهربان بود که دیبا نفهمید از کی و کجای جمله‌اش خیره خیره نگاهش می‌کند. حرف حق می‌زد. همان روزی که به اصرار سلمان برای دیدن و پسندیدن آپارتمان جدیدشان رفته بودن ، سلمان مدارک او و حامی را گرفته بود و نهایتا خانه را به نام نیلی، حامی و دیبا خرید. توضیحی هم برای این کارش نداشت اما نگفته هم معلوم بود که می‌خواهد دل دیبا را به زندگی جدیدش گرم کند.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    574
    2
    💐🍃💐🍃💐 خسته از سکوت طولانی سلمان، سر به سمت او چرخاند. _ الان مثلا دلخوری؟! ادبیاتش عوض شده بود، هر چند از اول هم بهتر از این حرف نمی‌زد. فقط در مقابل سلمان کمی محتاط‌تر بود. ابروهای همیشه درهم و موهای از ته تراشیده‌‌اش، خوف به دل دیبا می‌انداخت. ظاهرا اشتباه هم نمی کرد، دیبا را نمی‌شد جور دیگری کنترل کرد. خواهر نازپرونده‌ی دارا ، مطیع و مودب تربیت نشده بود! _جان؟! سلمان که سر به سمت او چرخاند و با ابروهای بالا پریده این را پرسید، دیبا کمی صاف‌تر نشست. _هیچی! این را گفت و دوبار به طرف پنجره چرخید. اصلا همان بهتر که حرف نمی‌زد. سنگین‌تر نشان می‌داد! سلمان عادت به این روی او نداشت. نه اینکه با او تندی نکرده باشه، نه اتفاقا روزهای اول که پا به خانه‌ی پر از قانون او گذاشته بود، سرکشی زیاد داشت، اما با اجرای حکم دارا و دانا ، انگار بال و پرش را قیچی زده بودند، نه جان اعتراض داشت و نه حوصله‌اش را! ترجیح می‌داد تمام روز را گوشه‌ای بنشیند و گریه کند. شرایط هم برای او محیا بود. سلمان، تمام روز حامی را با خودش همراه می‌کرد تا او راحت باشد. آن روزها هنوز نیلی به جمع‌شان اضافه نشده بود. _می‌خوای فقط بری بهشت زهرا یا جای دیگه‌ای هم داری؟! فکرش در لحظه به چند جا سر زد. در این شهر بزرگ و درندشت، جا برای رفتن زیاد داشت اما هیچ کجا ، هیچ کس او را نمی‌خواست. بیست و چندسال زندگی در این شهر ، در لحظه از پیش چشمانش گذشت. دلش تنگ هیچ‌ کجا نبود. خانه‌ها بدون صاحبانشان، دوست داشتنی نبودند. _می‌رسیم یه سر بریم خونه‌ی قبلی‌مون؟! خودش هم از آنچه بر زبانش جاری شده بود، تعجب کرد‌. ان خانه هم یکی از همان ممنوعه‌ها بود. معلوم نبود چه بلایی سر آن آمده است. سلمان با مکث کوتاهی نگاه از او گرفت و دوباره سر به جلو چرخاند. _رامین می‌گفت خونه‌تون رو کوبیدن! _چی؟! بر خلاف سلمان، دیبا سریع واکنش نشان داد. آن خانه ، تنها بازمانده از تمام داشته‌های زندگی‌اش بود. از جمع پنج نفره‌ی خانواده‌ی خوشبخت‌شان تنها او مانده بود و خانه‌ای که رامین مهرداد به سختی توانسته بود ارثی بودن آن را ثابت و از مصادره حفظش نماید.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    489
    2
    💐🍃💐🍃💐 _ببین دیبا ، دارا ، دانا و سبحان تموم شدن ، خیلی وقته تموم شدن ، با تموم اون آدمایی که هم دستشون بودن تموم شدن. ولی ما هستیم ، زنده‌ایم. نه به خاطر اینکه حق‌مون زنده بودنه، نه، بخاطر حامی و نیلی زنده‌ایم. فکر نکن من اگه هر روز نمی‌شینم کنارت و دل به دلت نمی‌دم، به خاطر بی غم بودنمه ، نه، به‌خدا که اینجا داده می‌ترکه! مشتش را دوبار به سینه‌اش کوبید . خوب بود که موقع ناهار به اینجا نرسیده بودند وگرنه با نمایشی که سلمان راه انداخته بود ، مرکز توجه همه می‌شدند. _من اگه زنده‌م به عشق نیلیه ، اگه دارم تلاش می‌کنم فقط واسه اینه که نیلی به هر چی می‌خواد برسه، ولی از راه درست! گذشته رو این‌قدر همش نزن دختر! تمومش کن! جمله‌ی آخرش را نالید. ملتمسانه نالید و از جا برخاست. برای حرکت کردن لحظه‌ای تعلل کرد. نگاه از پایین به بالای دیبا تک‌تک حرکاتش را می‌پایید. این مرد داشت از پا می‌افتاد .این را از دستی که روی صندلی محکم شد و چشمان بسته و سر به آسمان گرفته‌اش می‌شد فهمید. این مرد بدجور کم آورده بود. _بیرون منتظرتم. دور شدنش هم درد داشت، پاهایش روی زمین کشیده می‌شد. به هر میزی که می‌رسید لحظه‌ای توقف می‌کرد و برای ادامه‌ی راه از آن کمک می‌گرفت. از کافی شاپ هتل که خارج شد، نگاه دیبا هم پایین افتاد. فنجان چایش از حرارت افتاده بود، درست مانند قلب پر تلاطمش. در این مدت نه چندان کوتاهی که از آشنایی‌اش با سلمان می‌گذشت، آن‌قدر او را محکم تصور کرده بود که حتی گاهی یادش می‌رفت دلیل آشنایی‌شان ، هم‌دستی برادرانشان در یک پرونده‌ی پرپیچ و خم بوده است. یادش می‌رفت سلمان هم برادرش را بین همان آدم‌هایی که به جرم سرقت مسلحانه و قتل، محکوم به اعدام‌ شده‌اند، از دست داده است. تلخندی زد و جرعه‌ای از چای از دهن افتاده‌اش نوشید . طعم مرگ می‌داد. درست مثل تمام این روزهای زندگی‌اش! چایش را یک نفس سر کشید. کار شاقی هم نکرده بود. یک فنجان چای مگر چقدر ته دارد که نوشیدنش چند نفس هم وقت بگیرد؟! کیفش روی همان صندلی‌ای بود که سلمان گذاشته بود. آن را برداشت و بند بلندش را روی شانه انداخت. قدم‌هایش آرام بود. جان تند راه رفتن هم نداشت. از کافی شاپ که خارج شد نگاهش روی قسمت اطلاعات هتل توقف کرد. حالا که گند زده بود به حال خوش سلمان، عذاب وجدان یقه‌اش را ول نمی‌کرد. بدش نمی آمد با یک حرکت دلبرانه، کمی نازکشی کند. سلمان تا همین جا هم زیادی با او راه آمده بود. کاری هم که نه در تهران داشتند و نه در مشهد کسی چشم به راه‌شان بود. خیالش هم از جای حامی و نیلیراحت بود، پس می‌شد یکبار هم با دل سلمان راه بیاید و شب را همین‌جا سر کنند. قرار نبود اتفاق خاصی هم بیفتد، زن و شوهر بودند دیگر! سلمان هم کبریت بی‌خطر بودنش را ثابت کرده بود، پس جای هیچ غصه‌ای نبود!
    Ko'proq ko'rsatish ...
    563
    2
    خلاصه رمان، حتما گوش کنید😉😉
    848
    0
    درود خدا برشما میشه این تبلیغ رو در گروهها و دوستان و فامیل و آشناهاتون ارسال کنید ممنون میشم چون الان مدارس تعطیل میشه و کنکور هم تموم بشه کلی کتاب میره تو سطل آشغال فقط تاکید کنید که لازم نیست به جایی تحویل بدن فقط جمع آوری کنن و به شماره های داخل پوستر پیام بدن باهاشون هماهنگ میشه و میان از درب منزل تحویل میگیرن از کلیه شهرستانهای ایران پذیرش کتاب داریم حتی اگر یک جلد کتاب باشه در ضمن کیف و مداد خودکار مداد رنگی و کلیه ملزومات مدرسه حتی دسته دوم هم پذیرفته میشود لطفا یادتون نره با تشكر🙏🏻
    Ko'proq ko'rsatish ...
    676
    6

    file

    799
    4
    💐🍃💐🍃💐 _چه اصراری داری درمورد چیزی حرف بزنی که حال هر دومون رو خراب می‌کنه؟! درد بین کلماتش معلوم بود. داشت عذاب می‌‌کشید از فکر کردن به موضوعی که دیبا قصد رها کردنش را نداشت. دیبا لب پایینش را زیر دندان برد ، نمی‌خواست گریه کند . گریه‌هایش را کرده بود ، حالا که نه حامی بود و نه نیلی وقت شنیدن بود . این مرد باید محاکمه می‌شد. محروم کردن او از دیدار آخر با برادرنش ، کم جرمی نبود. _مهرداد که گفته بود رأی دانا به احتمال نود درصد تغییر می‌کنه ، پس چی‌شد؟! چرا یک‌سال و دوماهه داری عذابم می‌دی؟ مگه قرار نبود با هم بریم دنبال کاراش؟ حتی اجازه ندادی واسه آخرین بار ببینمش ، اون وقت انتظار داری بدون هیچ توضیحی، همه چی رو فراموش کنم؟ سلمان انگشتانش را میان موهایش برد و آن را عقب کشید. پدر کشتگی داشت با زلف‌های پریشان طلایی رنگش! _نذاشتم بری چون‌ چیزی واسه دیدن نبود، قرار بود تا آخر عمر برادرات رو بین زمین و هوا تصور کنی؟! _حداقل از اینکه هیچ تصوری از آخرین لحظه‌شون نداشته باشم که بهتر بود ! سلمان عصبی و مستاصل، دو دستش را روی میز کوبید. _دِ نبود لامصب ، نبود! تو حتی نمی‌تونی تصور کنی دیدن عزیزت بالای دار چقدر وحشتناکه، وقتی یه عمر قراره با هربار چشم بستن، اون رو بین زمین و هوا تصور کنی! وقتی مجبوری یه گوشه واستی و فقط نگاه کنی! نگاه دزدیدنش و دستی که چندباری با خشونت روی صورتش کشیده شده هم نتوانست مانع دیده‌ شدن اشک‌هایش شود. لحظه‌ای دلش سوخت برای زندانبان کاربلدش! خیلی سخت است مرد باشی و ناچار از دیدن صحنه‌ای که مرگ از دیدنش شیرین تر است...
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1 143
    5
    💐🍃💐🍃💐 _نظرت چیه همین الان ، یه اتاق واسه امشب رزرو کنیم تا موقع برگشت بیایم اینجا؟! لبخندی که ناخودآگاه روی لبان دیبا آمده بود ، با شنیدن این جمله پرید. با ابروهای بالا پریده نگاه از منظره‌ی زیبای بیرون گرفت و به طرف سلمان چرخید. انگار علاوه بر ظاهر تغییره کرده‌اش، اخلاقش هم عوض شده بود. باورش نمی‌شد این مرد ، همانی باشد که یک‌سال و چند ماه پیش ، با یک من اخم و چهره‌ای ترش کرده روبه‌رویش نشسته بود و سر قبول نکردن ازدواج‌شان با استاد مهرداد اره می‌داد و تیشه می‌گرفت. حرفش نمی‌آمد ، آن‌قدر تعجب کرده بود که نمی‌دانست چه باید بگوید. ظاهرا نیاز به حرف زدن هم نبود. سلمان که حالت چهره‌ی او را دید با لبخندی که حالا تا بنا گوشش را درگیر کرده بود ، دو دستش را در حالت تسلیم بالا گرفت. _خیلی خوب بابا ، من که چیزی نگفتم ، با نگات نکشیمون! ته جمله‌اش هم‌خنده‌ی صداداری چسباند. بعد دستانش را پایین انداخت و با همان خونسردی اعصاب خردکنش دوباره فنجان چایش را به دست گرفت. لبخندش کمرنگ شده بود ، اما هنوز هم زنده بود. قیافه‌اش شده بود مثل قیافه‌ی دارا همان موقع‌هایی که با جملاتش حرص دیبا را در می‌آورد و بعد از ترس جیغ‌جیغ‌ های او، لبخندش را می‌خورد. _نگفتی ،خودت هم تو مراسم بچه‌ها نبودی، یا فقط من رو زندونی کردی اون روز؟! بدجنسی بود ، می‌دید که صحبت از آن روز و آن اتفاق چقدر سلمان را به‌هم می‌ریزد، اما حرصش می‌گرفت از دیدن چهره‌ی به ظاهر شاد او! دلیلی نداشت وقتی او از درون‌ خودش را می‌خورد، سلمان بی‌خیال و بی‌عار به روبه‌رویش بنشیند و چای بنوشد و کیک به نیش بکشد! فنجان چای لحظه‌ای جلوی لبان سلمان توقف کرد. داشت درد می‌نوشید ، چشم بست و با پایین آوردن دستش، نفسش را به بیرون فوت کرد . رگ پیشانی‌اش ور آمده بود ، در لحظه از این رو به‌ آن رو شده بود. یک‌جور تحول عظیم ثانیه‌ای!
    Ko'proq ko'rsatish ...
    882
    4
    💐🍃💐🍃💐 صاف که ایستاد متوجه‌ی اطرافش شد. تعجب کرده بود ، زیاد هم تعجب کرده بود اما نمی‌خواست به روی خودش بیاورد. سلمان همین حالا هم پرو تشریف داشت. به امید پیدا کردن تابلویی برای فهمیدن نام و نشان جایی که بودند ، چشم چرخاند. تابلوی بزرگ سر در ساختمان از سردرگمی نجاتش داد. نام بسطام را تا آن لحظه نشنیده بود ، حداقل آن زمان حضور ذهن نداشت. نه می‌دانست مال کدام استان است و نه از وسعتش خبر داشت. مطمئن بود هیچ‌وقت گذرش به این محل نیفتاده است. تا قبل از حضور سلمان در زندگی‌اش این مسیر را طی نکرده بود. دوبار سفر به مشهد آن هم با قطار نمی‌توانست با شهرهای مسیر آشنایش کند. _قدم بزنیم و صحبت کنیم یا بریم داخل ، موقع چای خوردن حرف بزنیم؟! نگاهش روی ساختمان رفت و برگشت . احمقانه بود اما وسوسه‌ی نوشیدن یک فنجان چای داغ اجازه نمی‌داد با یک حرکت انتحاری ، هر دو نفرشان را نابود کند. مطمئن بود با تند حرف زدن با او ، سلمان هم قرار نیست حرفش را بی جواب بگذارد . _می‌شه چای بخوریم؟! دلش می‌خواست سرش را به دیوار بکوبد. مثلا از این مرد به اندازه‌ی تمام دنیا دلخور بود ، آن‌وقت با این لحن و این جمله داشت دلبری هم می‌کرد! لبخند سلمان که تمام اجزای چهره‌اش را گرفت ، به اوج حماقت خودش پی‌ برد. _آره ... آره ، چرا که نه! یه استراحت هم می‌کنیم. سلمان که با گفتن این جمله ، به طرف ساختمان هتل چرخید و قدمی از او فاصله گرفت ، دیبا چشم به هم فشرد و پا به زمین کوبید. از سلمان بدی خاصی ندیده بود ، تا جایی که به خاطر داشت تمام تلاشش را برای آرامش او ، حامی و نیلی می‌کرد اما دلش با او صاف نمی‌شد. همین که اجازه نداده بود ، موقع اجرای حکم برادرانش آنها را ببیند برایش سنگین آمده بود . شاید اگر به خودش هم بود، پای رفتن نداشت اما اینکه سلمان چند روز در خانه زندانی‌اش کرده بود برایش گران تمام شد. اینکه نتوانست برادرانش را برای بار آخر ببیند سنگین بود ، زیادی سنگین. _تشریف نمیارید بانو؟! بدش نمی‌آمد روبه او دهن کجی کند ، زیادی همین امروز که او حتی حوصله‌ی خودش را نداشت ، شیرین شده بود. هر چند یادش نمی‌آمد در این چندماه و شاید چندسال اخیر ، روزی را با حوصله سر کرده باشد. زندگی‌اش در مدت کوتاهی به کل تغییر کرده بود. دیبای ناز پرورده‌ هم آدمی نبود که بتواند به راحتی خودش را با اتفاقات افتاده تطبیق دهد. طول می‌کشید پذیرش نبودن دارا و دانای عزیزش . زیادی طول می‌کشید.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    748
    3
    💐🍃💐🍃💐 _می‌خواستم واسه ناهار بیارمت اینجا ولی هنوز خیلی زوده، یه چایی می‌تونیم بخوریم. سلمان که در سمت او را باز کرده و با یک لبخند مهربان این‌ها را می‌گفت، دیبا با چشمان وق زده نگاهش می‌کرد. بیشتر از یک سال و نیم هم‌خانه بودند، نام‌شان در شناسنامه‌ی هم آمده بود. تا حدود زیادی با رفتار هم آشنا بودند، اما باز هم دیبا نمی‌توانست با او آن‌طور که باید ارتباط بگیرد. دلخور بود، به اندازه‌ی یک‌سال و چندماه دلتنگی برای برادرانش از این مرد دلخور بود. اگر کارد به استخوانش نمی‌رسید محال بود اجازه دهد این مرد تا این حد به زندگی‌اش نفوذ کند. _ پیاده نمی‌شی؟! سلمان در را باز کرده و با همان لبخند مسخره نگاهش می‌کرد. نگاه دیبا که روی موهای بلند شده‌ی او طولانی شد، لبخند سلمان عمق گرفت. دستش را چندبار کف سرش کشید ، موهای لختش روی پیشانی‌اش ریخته بود. معلوم بود زمان زیادی صرف‌شان نکرده است. همین که اجازه داده بود بلند شود خودش بزرگ‌ترین لطف بود. _بهم نمیاد؟! دیبا نتوانست نیشخند نزند. مردک چقدر خودش را جدی گرفته بود! کاش سلمان چشم بصیرت داشت و رگبار فحشی که دیبا در دل نثارش می‌کرد را می‌شنید. آن وقت نگاه طولانی و پرویش را پای دلبری های موهایش نمی‌گذاشت! دیبا برای پایان دادن به مکالمه‌ی مسخره‌ی‌شان پوفی کشید و پیاده شد. بدش نمی‌آمد طعنه‌ای به موهای هویجی سلمان بزند. لبانش را بهم فشرد تا خنده‌اش را پنهان کند. واقعیت همین بود . موهای سلمان از بوری به هویج می‌مانست. حالا شاید کمی زردتر ، اصلا با کلی ارفاق می‌شد مو زردکی باشد! حتی تصور اینکه جرئت کند سلمان را با این نام صدا بزند ، ترسناک بود . پا گذاشتن روی دم نداشته‌ی این مرد دل شیر می‌خواست.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    776
    3
    💐🍃💐🍃💐 _خیلی بده ، هیچ کس ، هیچ جای دنیا ، چشم به راهت نباشه! سر به شیشه تکیه زده بود. نگاهش اما به دستان مردانه‌ی سلمان بود. جوری دور فرمان قفل شده بود که رگ‌های پشت دستانش بیرون زده و معلوم بود. صورت سلمان در تیر رس نگاهش نبود اما سرچرخاندن و تعجبش را حس می‌کرد. چند ساعتی بود که هم‌سفر بودند . سلمان همان‌طور که گفته بود تدارک لازم برای یک سفر یک روزه را دیده بود. صبحانه‌ی مفصلی که دو ساعت بعد از راه افتادن‌شان ، از صندوق عقب اتومبیلش بیرون آورد ، این را تائید می‌کرد. _می‌دونی حتی عمه‌م دلش نمی‌خواد من رو ببینه؟! تلخندش مستقیم به چشمان بی‌حس سلمان فرو کرد. حالا دیگر سلمان شده بود خود واقعی‌اش ! همان قدر بی روح ، همون قدر دل‌سنگ! _خداوکیلی خودت هم سر مراسم بچه‌ها نبودی یا فقط زورت به من بدبخت رسید؟! بی‌ربط پرسیده بود، بی ربط به آنچه می‌خواست مقدمه چینی باشد. ولی باید می‌پرسید. خیلی وقت بود که این سوال روی دلش سنگینی می‌کرد . محال بود یادش برود روزی را که برادرانش سردار تاب می‌خوردند و او اسیر خانه‌ی پرغل و زنجیر سلمان بود. مردک اجازه نمی‌داد پا از حریم زندگی‌اش بیرون بگذارد . بال پروازش را بسته بود ، واژه‌ای به نام اجبار ، خانه‌نشینش کرده بود. _قدم بزنیم؟! نیشخند بی صدایی زد ، این بار نه روبه سلمان از اول هم اشتباه کرده بود که فکر می‌کرد او را می‌تواند بسوزاند. در وجود او چیزی به نام دل نبود که قابل سوختن باشد . این مرد همان دیکتاتور بی‌احساس قدیم بود وگرنه دلیلی نداشت وقتی دیبا یک دنیا غم دارد ، از او طلب قدم زدن بکند. بی‌توجه به اویی که با آرامش کمربندش را باز کرد و پیاده شد ، سر به صندلی تکیه زد و چشم بسته بود. تصورش را هم نمی‌کرد بخواهد این مسیر طولانی را با این مرد هم‌سفر باشد وگرنه محال بود فکر رفع دل‌تنگی به سرش بزند.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    952
    3
    💐🍃💐🍃💐 به یاد نداشت آخرین باری که لبان او از حالت صاف در آمده بود، کی بود. اصلا یادش نمی‌آمد چهره‌ی او را به جز در دو حالت اخم و بی‌حسی دیده باشد. شاید هم آن‌قدر درگیر خودش و اتفاقات دور و برش بود که حواسش به این مرد نباشد. _اگر خسته می‌شی می‌تونیم یه سر بریم فرودگاه یا راه‌آهن ، بالاخره یه بلیط گیر میاریم. _اصلا حواسم به دور بودن مسیر نبود! دیبا این را گفت و باز رو بر گرداند. تمام کشتی‌هایش یکباره غرق شده بود. هنوز به زندگی در این شهر عادت نکرده بود . به این دوری از تمام آنهایی که می‌شناخت‌شان. هر چند نزدیک بودنش هم تاثیر در حالش نداشت. هیچ کس در هیچ کجای تهران بزرگ، چشم به راه او و حامی منظورش نبود. _اشکال نداره ، عوضش من حسابی فکرش رو کردم ، تمام وسایل رو هم دیشب گذاشتم تو ماشین، اگه یه کله رانندگی کنم ، ساعت دو نهایتا تهرانیم، مشکلی که نداری؟! بی‌آنکه بخواهد کامل به طرف سلمان چرخیده بود. انتظار شنیدن این جملات را از اویی که چندین روز نقش زندان‌بانش را داشت، به هیچ‌وجه نداشت. _پس بچه‌ها چی؟! لبخند سلمان حالا دیگر علاوه بر وضوح ، مهر و محبت هم داشت. _نگران بچه‌ها هم نباش ، سپردمشون به یه آدم مطمئن! کمی نگاهش کرد. سلمان زیادی متفاوت با همیشه بود. موهای بورش حسابی بلنده شده بود. ته ریشش هم زیر نور خورشید صبحگاهی برق می‌زد. سلمان که با یک لبخند گشاد، روبه او سرتکان داد ، تازه به خودش آمد. " باشه‌ای" زمزمه کرد و باز سر چرخاند . از نگاه کردن به سلمان و حرکاتش ، چیزی جز سرگردانی نصیبش نمی‌شد.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    866
    3
    💐🍃💐🍃💐 با یک دنیا اخم ، سر به شیشه تکیه زده بود و داشت بیرون را تماشا می‌کرد. طلوع خورشید قبل‌تر ها زیباتر به نظر می‌رسید. همان قبل ترهایی که دارا با بدجنسی بیدارش می‌کرد تا برای آب کردن همان‌ اندک چربی تنش، با او همراه شود. به یاد نداشت روزی شروع شده باشد و دارا گرم‌کن به تن ، پارک نزدیک خانه را ندویده باشد. دارا نه قد بلند داشت و نه هیکلی ورزیده. از آن دسته مردهایی بود که با قد متوسط و جثه‌ی لاغرشان هم دلبری می‌کردند. درست که مرد بازوی مردانه‌اش دل نمی‌برد، اما چشمان درشت و مژه‌های پرپشتش برای محو کردن هر بیننده‌ای کافی بود. _کدوم طرف برم؟ بدون اینکه سرش را از پنجره فاصله دهد ، به طرف سلمان چرخید. _یعنی چی؟ _ترمینال برم، فرودگاه یا راه‌آهن؟ دیبا ابروهایش را به‌هم نزدیک کرد، گیج می‌زد. _واسه چی؟ سلمان نگاه از روبه‌رو گرفت و نگاه عاقل اندر سفیه‌ حواله‌ی او کرد. _مگه قرار نیست بریم تهران؟ پیاده که نمی‌خواستی بری؟! کلی چراغ در لحظه در چشمان دیبا خاموش شد. یکی از آنها بی‌شک چراغ امیدی بود که به یک دیدار فوری بسته بود. _نمی‌دونم! دیبا همین یک کلمه را زمزمه کرد و لب زیر دندان برد. اگر کمی بیشتر حرف کنار هم می‌چید ، محال بود بتواند مانع ریزش اشک‌هایش شود. چشمان سلمان، این‌بار پر از بهت بود. گویی باور نمی‌کرد که دختر کنار دستش این‌قدر گیج باشد. شاید هم زیادی روی زبان دراز و روی زیاد دیبا حساب کرده بود! _پایه‌ی یه سفر یه روزه با ماشین هستی ؟! حالا اگر می‌خواست هم نمی‌توانست تمرکز کند ، یعنی علاوه بر سوال غیر منتظره‌ی سلمان ، لبخند واضح روی لبانش اجازه تمرکز را از او گرفته بود.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    804
    3
    💐🍃💐🍃💐 نامرد داشت مسخره‌اش می‌کرد. تمام اجزای صورتش داشت می‌خندید. چشمانش برق می‌زد، اما لبان لعنتی‌اش بی‌حالت بود. دیبا نفسش را به بیرون فوت کرد. وقت عصبانیت نبود. نه حالا که سلمان کیفور بود از سربه سر او گذاشتن. _معلوم نیست؟! دارم می‌رم بیرون. _اوه ... پس دارین تشریف می‌برین بیرون سرکار خانم؟! سلمان این را پرسید و بعد با ابروهای گره خورده ادامه داد: _فکر نمی‌کنی یه کم واسه بیرون رفتن زود باشه؟! دیبا موهای بیرون نیامده از روسری‌اش را باز داخل زد. سلمان آن‌قدر در همین چندماه به پوشش گیر داده بود که دستش خود به خود بند روسری‌اش می‌شد. _نه، چه زودی؟! می‌خوام برم هواخوری! _ساعت پنج صبح؟! نگاه طلبکار دیبا به ساعت آویزان روی دیوار گره خورد. باورش نمی‌شد‌. واقعا ساعت پنج صبح بود. حالا چند دقیقه آن طرف‌تر! پوفی کشید و چشم بست. گاف بزرگی داده بود. خیر سرش با حواس جمع می‌خواست سلمان را بپیچاند! خودش بدجور پیچانده شده بود! _خوب...خوب... داشتم می‌رفتم پیاده‌روی! سلمان نگاهی از بالا به پایین حواله‌اش کرد. باز چشمانش را از نوک انگشت پای او تا چشمانش چرخاند. با سر به لباس‌هایش اشاره کرد. _با شلوار لی و مانتو کتی می‌ری پیاده روی، لابد قراره کفش پاشنه ده سانتی هم بپوشی؟! جمله‌ی آخرش را با نیشخند گفت. دیگر حقش بود مشت بخورد، نبود؟! _واستا من حاضر شم باهم می‌ریم! سلمان جمله‌اش را قبل از اینکه دیبا عکس‌العملی نشان دهد، گفت. لبخندش مهربان بود، مهربان و منت کشانه! بعد هم از کنار او گذشت و وارد اتاق خواب به ظاهر مشترک‌شان شد. دیبا وا رفته لحظه‌ای همان‌جا ایستاد. این‌بار مطمئن بود که سوتی نخواهد داد. مثلا تمام جوانب کار را سنجیده بود. حواسش بود درست لبخند بزند، آرایشش مثل همیشه باشد. خط چشم‌هایش تا به تا نشود. اصلا مو لای درز همیشگی بودن رفتارش نمی‌رفت، اما فکر اینجایش را نکرده بود! آن‌قدر در همین دو روز خودش را به در و دیوار کوبیده بود که سلمان اجازه‌ی سفر یک روزه‌اش به تهران را صادر کند، که اصلا حواسش به ساعت نبود. فقط می‌خواست برود. آخر دانا قرار بود امروز نوزده ساله شود. درست که خودش نبود، بیشتر از یک سال بود که نه خودش بود و نه دارای همیشه حامی‌شان اما دلیل نمی‌شد که دیبا فراموش‌شان کند. برادرانش، گوشه‌ی خلوت ترین قسمت بهشت زهرا چشم به راه بودند، پس باید حتما می‌رفت!
    Ko'proq ko'rsatish ...
    809
    3
    💐🍃💐🍃💐 کمی به جلو خم شد، می‌خواست برای آخرین بار خودش را برانداز کند. همه‌چیز خوب بود، خوب که نه، عالی! نزدیک‌تر شد. صورتش را به طرف راست چرخاند. نگاهش همچنان به آینه‌ی دراور بود. صورتش را به طرف دیگر چرخاند. می‌خواست از مرتب بودن آرایشش مطمئن شود. خط چشم‌هایش مثل همیشه قرنیه و صاف بود. حواسش بود که انتهای آن را کمی بیشتر بکشد. وقتی زیاد اشک می‌ریخت، چشمانش جمع می‌شد. خط چشم کشیده، ورم چشمانش را می‌پوشاند. رژلب زرشکی‌اش را برداشت و یکبار دیگر روی لبانش کشید. لبانش را روی هم حرکت داد. باید همه‌چیز آن‌طور می‌بود که همیشه بود! نمی‌خواست یک روز دیگر را هم از دست بدهد. لبخند کمرنگی زد. کشیدگی لبانش به پوزخند بیشتر می‌آمد. نفس عمیقی کشید و دوباره به لبانش حالت داد. نمی‌شد، لبخندهای مضحکش با حس و حال درونش جور در نمی‌آمد. اَهی گفت و مشت راستش را کف دست چپش کوبید. چشم بست و سعی کرد آرامشش را به دست بیاورد. باید خودش را به دارا و دانا می‌رساند، وگرنه دیوانه می‌شد. کافی بود یک گاف کوچک بدهد تا سلمان بازهم زندانی‌اش کند. نامرد زندان بانی را خوب بلد بود. سه روز بود که بست نشسته بود وسط پذیرایی و داشت ادای حسابداران خبره را در می‌آورد. فکر می‌کرد دیبا آن‌قدر ساده است که گول این ظاهرسازی های مسخره را بخورد! دوباره لبخند زد‌ این‌بار گشادتر از دفعات قبل. خوب شد، یعنی خیلی بهتر از لبخندهای مصنوعی قبلش از کار درآمد. کیفش را روی شانه‌اش انداخت و به طرف در رفت، باید تا قبل از خشک شدن لبخندش خودش را به سلمان برساند. هیچ نمی‌خواست باز آتو دست او دهد و از خروج محروم شود‌ داشت می‌پوسید بین دیوارهای این خانه و آن اتاق. _کجا به سلامتی؟ آن‌قدر عجله داشت که اوی با آن هیبت غول مانند را در اتاق حامی ندیده بود. دست روی سینه‌اش گذاشت و هین بلندی گفت. _چی‌شدی تو ؟ خوبه روبه‌روت بودم! حیف که نه جانش را داشت و نه حوصله‌اش را، وگرنه بدش نمی‌آمد مشتش را وسط لبان بی‌حالت او بکوبد!
    Ko'proq ko'rsatish ...
    968
    3
    💐🍃💐🍃💐 _آروم شدی؟! صدای سلمان همچنان بی‌حس بود، اگر ابروهایش هم‌دیگر را بغل نزده بود نمی‌توانست بفهمد هنوز هم یکی از همان سه حس را دارد. دیبا سر به دیوار تکیه زد و نگاهش کرد. این مرد اعجوبه‌ی دوعالم بود. سلمان که سکوت دیبا را دید ، تکیه از در برداشت و قدم قدم به تخت نزدیک‌تر شد. _قبول دارم که حالت این روزا ، مخصوصا امروز خوب نیست ولی خوب گوش کن دخترخانم، به هیچ وجه ، هیچ وقت حق نداری رابطه‌ی من و برادر زاده‌ام رو قضاوت کنی و واسه‌مون تصمیم بگیری. نیلی تا اخر عمر بامن می‌مونه ، هیچ‌کس هم حق نداره ازم دورش کنه، همون‌جور که برادرزاده‌ی تو، تا آخر دنیا پیشت می‌مونه ، مفهوم بود؟! به تخت رسیده و زانوی راستش را هم روی آن گذاشته بود. توی صورت او خم شده و کلمات را محکم ادا می‌کرد. دیبا اگر می‌خواست هم نمی‌توانست منظور او را نفهمد . این مرد بلد بود تاثیرگذار حرف بزند، انگار یک عمر آموزشش داده بودند تا بتواند روی دیگران سلطه داشته باشد. _نمی‌خوام تو این خونه معذب باشی، چون اینجا خونه‌ی تو و حامی هم هست ولی تو کار من دخالت نکن، دوست ندارم با حد و حدود تعیین کردن برات به شعور هر دومون توهین کنم. تو برام اون‌قدر قابل احترام هستی که نیلی رو سپردم دستت و مطمئنم از عهده‌ی تربیتش بر میای. پس بذار همه‌چی همین جوری که هست ، بمونه! جملاتش را خیره به چشمان از حدقه بیرون زده‌ی دیبا گفت. برخلاف همیشه یک دنیا حس و احترام بین کلماتش خوابیده بود . حتی می‌شد یک لبخند کمرنگ را در چهره‌اش یافت . کلماتش که تمام شد ، با مکثی طولانی نگاه گرفت و از تخت پایین آمد. کنار تخت که ایستاد، نگاه از پایین به بالای دیبا را دنبال خود کشید. سلمان قد بلند بود نامرد، قدبلند و خوش هیکل ، سینه‌ی ستبرش می‌توانست آرامگاه زنانگی‌های هر دختری باشد. از اتاق که خارج شد دیبا به خودش آمد، معلوم نبود از کی نفس نکشیده بود. هوا را با ولع داخل سینه‌اش کشید ، تلخندی زد و سرتکان داد. برای شناخت این مرد و زوایای پنهان شخصیتش عمری زمان لازم داشت.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    918
    4
    💐🍃💐🍃💐 _چرا این طفل معصوم رو نسپردی دست مامانش؟! حتما اون بنده خدا رو هم با کارات دیوونه کردی که بی‌خیال بچه‌ش شده! جملاتش را با نیشخند و لحن تمسخرآمیز بر زبان می‌آورد. سلمان آرام چرخید و دو دستش را پشت سرش گذاشت و به در تکیه زد. ابروهایش به هم نزدیک شده بود. خوب بود که لااقل می شد خوی زیاد کلافه است یا عصبانی و یا متفکر! از این سه حالت که خارج نبود. البته اگر روی گزینه‌ی خارق‌العاده بودن او خط می‌کشیدی! _ تا حالا بهت گفتم حالم ازت بهم میخوره؟! پرسید و باز نیشخند زد. _حتماً گفتم ولی هرچقدر بگم باز هم کمه ، من تا آخر عمرم حالم ازت بهم می‌خوره جناب سلمان شکور. اگه تو نبودی و مجبورم نمی کردی بی‌خیال پیگیری پرونده دارا و دانا بشم حالا شاید اونا زنده بودن! فریادهایش را زده بود. گلویش خش برداشته بود و صدایش سخت بیرون می‌آمد. _اصلا بگو ببینم، تو هم مثل من نرفتی دیدن مراسمشون یا خودت سینه سپر کردی و با افتخار چهارپایه رو از زیر پای داداشت کشیدی؟! چشمانش می سوخت. از صبح یکسره گریسته بود اما هنوز هم غده‌ی بزرگی راه گلویش را بسته بود. حتی فکر به اینکه یک سال پیش، برادرانش بین زمین و آسمان معلق مانده‌اند تا زمانی که نفس‌شان بند رفته، دیوانه‌اش می‌کرد. در این‌ یک سال بارها و بارها آن صحنه را تصور کرده بود. درست که نبود تا ببیند ، یعنی اجازه‌ی حضور نداشت. یکجور یکباره و بی‌خبر قبلی ،آنها را به چوخه‌ی اعدام سپرده بودند که هیچ‌کس نمی‌دانست که بخواهد شاهدش باشد.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    915
    4
    💐🍃💐🍃💐 جفت ابروهایش بالا پرید، به گوش هایش اعتماد نداشت. سلمان داشت دلداری‌اش می‌داد! آن هم با یک لحن دلگرم کننده! گریه‌اش آرام‌تر شد. فضولی‌اش گل کرده بود. کنجکاو بود بداند سلمان دیگر چه هنرهایی دارد؟! سکوت سلمان که طولانی شد، داشت امیدش را از دست می‌داد، این مرد نمی‌توانست تکیه‌گاه محکمی باشد. بلد نبود خوب با کلمات بازی کند و دلت را به بازی بگیرد. سرش همچنان پایین بود. سلمان را نمی‌دید اما تردیدش برای حرف زدن را حس می‌کرد. تکان خودن تشک و تخت و صدای کشیده شدن پارچه‌ای روی تشک را از نزدیک گوشش کشید. گرمای نفس سلمان را زیر گردنش حس کرد. حتی گرمای کف دستش جایی بین دو کتفش احساس می‌شد. نفسش در سینه‌اش حبس شده بود. سلمان می‌خواست سنت شکنی کند! انگار قانون هایش آن‌قدرها هم سفت و سخت نبود. وقتی خودش می‌توانست آنها را بشکند پس نباید از دیبا هم انتظار رعایت صد درصدی آنها را می‌داشت. _من می‌رم پیش حامی! اونم حالش امروز خوب نیست. در کسری از ثانیه دیگر نه خبری از گرمای نفس‌های سلمان بود و نه کف دستش گرمش می‌کرد. انگار مانده بود وسط یخبندانی که سلمان، با عقب نشینی یک‌هویی‌ا ، دچارش کرده بود. داشت در می‌رفت از حسی که گویی ترس به وجود آمدنش را داشت. _تو چیزی به اسم دل داری اصلا! دست سلمان روی دستگیره‌ی در خشک شد. _اصلا به اون داداش بدبختت فکر می‌کنی؟! سلمان در را آرام بست. _موندم با این همه سنگ‌دلی چطوری راضی شدی بچه‌ش رو نگه داری؟! صدایش داشت بالا می‌رفت. به اندازه‌ی کافی اعصابش خورد بود . سلمان و آن آرامش احمقانه‌اش بیشتر عصبی‌اش می‌کرد.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1 018
    2
    💐🍃💐🍃💐 صدای صحبت کردن سلمان با بچه‌ها را می‌شنید، داشت آرامشان می‌کرد، کاری که همیشه تبحر خاصی در آن داشت. عصر را زودتر از همیشه به خانه برگشته بود. بچه‌ها را برای تفریح بیرون برده و چندباری هم به اتاق او سرکی کشیده بود. هر بار داخل می‌شد و وسیله‌ای بر می‌داشت، اما دیبا آن‌قدر ها هم ساده‌لوح نبود. سلمان می‌آمد تا از حال او باخبر شود. چهره‌اش هم مثل همیشه بود، بی‌حس بی‌حس. نمی‌شد حال و هوایش را فهمید. تنها تفاوتی که با چند روز گذشته داشت، ته ریش تازه جوانه زده‌اش بود. یادش نمی‌آمد در این مدت موی سر و صورت او را دیده باشد اما ظاهرا او هم این روزها حوصله نداشت که تیغ به دست نشده بود. روی تخت نشست و عکس دارا و دانا را دوباره مقابلش گرفت. با آن لبخندهای لعنتی‌شان، بدجور به او دهن کجی می‌کردند. لبانش را به هم فشرد، نمی‌خواست صدایش از اتاق خارج شود. حامی تازه داشت کمی روبه‌راه می‌شد، نباید اجازه می‌داد دوباره دچار حملات عصبی گردد. شکستن ناگهانی‌ بغضش با بازشدن در اتاق همزمان شد. دستش را روی لبانش گذاشت و پتو را بالاتر کشید. دردش کم نمی‌شد، حداقل نه به این زودی‌ها! _گریه نکن! صدای خشن و بی‌احساس سلمان درست از بیخ گوشش می‌آمد. لجش گرفت از این همه سردی و خشونت، مثلا می‌خواست با این کار چه را ثابت کرد؟! اینکه زیادی محکم و شکست ناپذیر است؟! پایین رفتن تخت را احساس کرد و بیشتر در خودش جمع شد. سلمان وقت خوبی را برای به رخ‌ کشیدن مالکیتش بر این اتاق انتخاب نکرده بود. _می‌دونم‌ خیلی سخته ولی تو باید به فکر حامی هم باشی!
    Ko'proq ko'rsatish ...
    948
    3
    پارت های جدید تقدیم به نگاه زیباتون برای همشیره هم پارت جدید گذاشتم 😉😉
    کانال رسمی صدیقه بهروان فر «همشیره»
    پارت گذاری: روزهای زوج دو پارت به جز تعطیلات نهمین اثر صدیقه بهروان‌فر ارتباط با نویسنده : @Sedighebehravan
    873
    0
    💐🍃💐🍃💐 قهر کردن هم از ممنوعه‌های سلمان بود. جوری با نیلی برخورد می‌کرد که دخترک جرئت قهر کردن هم نداشت. قوانینش سخت بود برای دختری سه ساله اما شاید حق داشت، مادر نداشتن نیلی حق خیلی از ناز و اداهای دخترانه را از او سلب می‌کرد. در این مدت کوتاه که دیبا و حامی هم با این دختر و پدر عجیب و غریبش هم‌خانه شده بودند، هر دو نفرشان سعی می‌کردند دنیا را برای نیلی زیباتر کنند. این دختر حیف بود برای ماندن در جهان پر از سیاهی سلمان. سلمان زیادی مردانه به دنیا می‌نگریست. _نیلی میای بریم تو حیاط بازی کنیم؟ نیلی سر روی شانه خم کرد و در جواب حامی گفت: _آب‌بازی؟! لحن ملتمسانه‌ او دل مهربان حامی را راحت نرم می‌کرد. حامی نگاهی به دیبا انداخت. این اخلاق حامی هم ریشه در همان قوانین سلمان داشت. در این خانه هیچ کس بی اذن دیبا کاری انجام نمی‌داد! دیبا که با لبخند چشم بست ، جواب مثبت را گرفته بود. حامی دو دستش را به‌هم کوبید. _آره ، آب‌بازی. نیلی هورای بلندی گفت . غذایش تمام‌ شده بود ، بوسه‌ای روی گونه‌ی دیبا کاشت. _ممنون دیباجون ، مثل همیشه عالی بود. گفت و از صندلی پایین پرید . دست حامی را گرفت و از آشپزخانه خارج شد. لبخند دیبا با رفتنشان پرید. قدر‌دانی هم از مشخصه‌های تربیت سلمان بود ، وگرنه خودش بهتر از هر کسی می‌دانست ، غذاهای شفته و شور و بی‌نمک او ، خیلی راه دارد تا عالی شدن. نفس عمیقی کشید و مشغول جمع کردن میز شد. اولین بار بود که این‌کار را به تنهایی انجام می‌داد. مشارکت در انجام کارهای خانه هم از قوانین سلمان بود. حالا که فکر می کرد، در همین چند ماه، سلمان آن‌قدر قانون ریز و درشت به ناف زندگی تازه پا گرفته‌شان بسته بود که حتی اگر نمی‌خواست، نمی‌توانست به او و زندگی‌شان پایبند نباشد. این‌همه احترام به جنس مونث را هیچ کجا نه دیده و نه شنیده بود!
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1 000
    5
    💐🍃💐🍃💐 روبه‌روی سلمان نشسته و بی‌توجه به اویی که مدام نگاه می‌دزدید و آب دهانش را قورت می‌داد، سرگرم غذا خوردن بود. این وسط گهگاه سربه‌سر نیلی و حامی هم می‌گذاشت، برایش هم اهمیتی نداشت که مردی کنار دستش داشت آب می‌شد! عرق از دو طرف شقیقه‌اش راه افتاده بود. _دستت درد نکنه، من می‌رم مغازه دیگه! سلمان که این را گفت و از پشت میز برخاست، نگاهش به دنبال او کشیده شد. کلافگی از حرکاتش معلوم بود، برای اولین بار بی‌آن‌که نیلی را ببوسد و سربه‌سر حامی بگذارد، داشت خانه را ترک می‌کرد. حتی از او هم نپرسید چیزی برای خانه نیاز دارد یا نه! بشقابش هم تقریبا پر بود ،عذاب‌وجدان گریبان گیرش شد. سلمان هر چه اخلاق بد داشت، آدم بد غذایی نبود. هرچه جلویش می‌گذاشتند، می‌خورد، از اشتها هم کم نمی‌آورد. جوری با ولع غذا می‌خورد که بقیه را هم به هوس می‌انداخت. کار سنگینش انرژی زیادی طلب می‌کرد. _سلمان من رو بوس نکرد؟! نیلی که این را با لب‌ولوچه‌ی آویزان پرسید. دیبا لبخندی زد. از جا برخاست و روی صندلی سلمان نشست. نیلی عادت به غذاخوردن از دست این و آن را نداشت، یعنی سلمان عادتش نداده بود! معتقد بود باید کارهای شخصی‌اش را خودش انجام دهد. این قانون را در بیشتر موارد اجرا می‌کرد، حتی به نیلی یاد داده بود خودش هر شب جوراب‌هایش را بشوید، دیگر لباس‌هایش را هم سلمان می‌شست. انگار که می‌ترسید کسی منتی سر او و دخترش بگذارد. _حواسش نبود عزیزدلم وگرنه تو که می‌دونی سلمان هیچ‌وقت بدون بوسیدن تو از خونه بیرون نمی‌ره. نیلی سر تکان داد و باز مشغول غذاخوردن شد.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    903
    4
    پارت های جدید تقدیم به نگاه زیباتون برای همشیره هم پارت جدید گذاشتم 😉😉
    کانال رسمی صدیقه بهروان فر «همشیره»
    پارت گذاری: روزهای زوج دو پارت به جز تعطیلات نهمین اثر صدیقه بهروان‌فر ارتباط با نویسنده : @Sedighebehravan
    571
    0
    💐🍃💐🍃💐 سلمان که جمله‌اش را نیمه تمام گذاشت، دست به دو طرف باز کرد و با لحنی طلبکار گفت: _چیه باز ؟ به‌خاطر یه دقیقه بیشتر تو اتاق موندن هم باید بهت جواب پس بدم؟! نه نگاه به زیر افتاده و چشمان دودوزن سلمان برایش قابل فهم بود و نه عرقی که از شقیقه‌هایش راه گرفته بود. _می‌رم غذا رو گرم کنم! می‌خواست اعتراضش را بلند تر به گوش او برساند که سلمان با گفتن این جمله راه هر حرفی را به او بست. در کسری از ثانیه او مانده بود و دری که محکم رویش بسته شد. روبه در دهنی کج و "دیوونه‌ای" زیرلب زمزمه کرد. این مرد دیوانه بود و دیر یا زود او را هم دیوانه می‌کرد. تاپ گله‌گشادش را از سر بیرون کشید و آن را به طرف حمام پرت کرد. از جا برخاست و خودش را به دراور رساند. تعدادی از لباس‌هایش در کشوی آن بودند. کشوی دوم آن را کشید و اولین تی‌شرتی که به دستش رسید را بیرون آورد. آن‌ را مقابلش گرفت تا پشت و رویش را معلوم کند. به قصد پوشیدن آن را بالاتر از سر برد. دستانش روی هوا ماند، تی‌شرت را آرام پایین آورد، کمی پایین‌تر. نفس در سینه‌اش حبس شد و دهانش باز ماند، حالا به سلمان حق می‌داد. او را در بد وضعیتی دیده بود. بعد از رفتن حامی ،کلافه از گرما و چسبندگی شلوار جینش ، آن را بیرون کشیده بود و جلوی حمام پرت کرده بود. تاپش هم بود و نبود نداشت. از هر طرف که نگاه می‌کردی هر چه زیر آن بود، مشخص می‌شد. کم مانده بود گریه‌اش بگیرد، بدجور سوتی داده بود. از روز اول قرار بود هم اتاق باشند اما این هم اتاقی در چندماه به اندازه‌ی چندشب بیشتر نبود. سلمان همیشه دلیلی برای فرار از این اتاق و پناه بردن به اتاق کارش داشت. آب دهانش را با صدا فرو داد. چشم بست و نفسی تازه کرد. مشت آرامی به دراور کوبید. به درکی زیر لب زمزمه کرد و تند تند تی‌شرت را پوشید. هیچ وقت آن‌قدر ها سفت و سخت نبود. کسی هم نبود به او گیر بدهد. دارا به روشن فکری معروف بود و دانا سنی نداشت که کسی جدی‌اش بگیرد. شانه بالا انداخت. برای خودش که مهم نبود، سلمان هم باید عادت می‌کرد. محرم بودند دیگر ، قرار که نبود تا آخر عمر هم‌خانه بمانند! خودش هم به آنچه در سرش می‌گذشت باور نداشت، اما اگر خودش را آرام نمی‌کرد، مجبور بود تا ابد خودش را در این اتاق حبس کند!
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1 055
    4
    💐🍃💐🍃💐 _به ، سلام حامی خان، خوبی مرد بزرگ ؟! با صدای سلمان از خلسه‌ی غمناکی که گرفتارش بود ، خارج شد. دستش را تندتند به صورتش کشید، آن‌قدر که انتظارش را داشت، خیس نبود . این‌چند وقت آن‌قدر گریه کرده بود که اشک چشمش خشک شده بود . _دیبا کجاست؟! این آخرین جمله‌ای بود که شنید ، انتظار شنیدنش را داشت. سلمان روی تک‌تک اعضای خانواده‌اش حساس بود. هربار که وارد خانه می‌شد حضور و غیاب می‌کرد و حال آنها را می‌پرسید . صدای قدم‌های سلمان که در راهروی اتاق خواب‌ها پیچید، دیبا صاف روی تخت نشست. انتظار آمدنش را نداشت. کارهایش بیشتر از آن بود که بخواهد باز وقت تلف کند. صدای خنده‌های نیلی که بلند شد دیگر قدم‌های سلمان مثل قبل محکم به نظر نمی‌رسید . خوبی جمع چهارنفره‌شان این بود که نیلی و حامی برخلاف او و سلمان، خوب باهم اخت شده بودند. تقه‌ی محکمی که به در خورد ، او را از جا پراند. فکر می‌کرد سلمان به قصد رفتن به اتاق کارش به این سمت آمده است ، اما ظاهرا اشتباه متوجه شده بود. دستی میان موهای فرش فرو کرد و بفرماییدی گفت. برخلاف تصورش انگشتانش میان موهایش گیر کرد. آرزو به دلش مانده بود که یکبار مانند آدم‌های باکلاس ، موهایش را با انگشت شانه بزند و آن‌ها را از این شانه به آن شانه بریزد ، اما زهی خیال باطل! از وقتی به یاد داشت موهایش از حدی بلند تر می‌شد. یعنی آن‌قدر فر داشت که بلندی‌اش معلوم نمی‌شد،مثل فنر بالا می پرید و به بالای گوشش می رسید. همیشه‌ی خدا هم آن‌قدر گره توی گره بود که انگشتانش میانشان گیر می‌کرد. _چی‌شده باز ؟ کسی زنگ... صدای عصبی سلمان به محض باز شدن در ، به گوشش رسید . دست زیر چانه زد و طلبکار نگاهش کرد.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1 031
    4
    پارت های جدید تقدیم به نگاه زیباتون برای همشیره هم پارت جدید گذاشتم 😉😉
    کانال رسمی صدیقه بهروان فر «همشیره»
    پارت گذاری: روزهای زوج دو پارت به جز تعطیلات نهمین اثر صدیقه بهروان‌فر ارتباط با نویسنده : @Sedighebehravan
    901
    1
    💐🍃💐🍃💐 قبل از اینکه جوابی بدهد ،حامی خودش را به او رسانده و در آغوشش گرفته بود‌. پسرک داشت قد می‌کشید . دست دور شانه‌ی او انداخت و او را به خود فشرد ، گونه‌اش را بوسید . _سلام عزیزم ، ببخشید دیر شد ولی بالاخره اومدم. گفت و باز او را بوسید . پسرک برخلاف هم سن و سالانش زیادی وابسته بود. به او حق می‌داد ، کم آسیب ندیده بود از بی‌فکری‌های اطرافیانش . می‌ترسید دیبا را هم از دست بدهد. گره روسری‌اش را باز کرد ، به جان دکمه‌های مانتواش افتاد. _غذا رو گاز بود ، خوردی؟ حامی قدم به قدمش می‌آمد، اگر جا داشت دستانش را دور گردن او حلقه می‌کرد تا از او جدا نشود. _نه واستادم تا بیای و باهم غذا بخوریم، نیل کجاست؟ _چرا آخه؟ شاید من تا شب نمی اومدم ، قرار بود گشنه بمونی؟ گفت و مانتواش را از جالباسی آویزان کرد. حامی سربه زیر کنار دیوار ایستاده بود ، هیچ خوشش نمی‌آمد از این همه احساس گناه که حاصل برخورد پدر و مادر او بود. حامی یاد گرفته بود خودش را مقصر تمام اتفاقات بد اطرافش بداند. طول می‌کشید تا بشود روح شکسته‌اش را بازسازی کرد. دیبا که او را در آغوش کشید و بیخ گوشش را بوسید ، هق آرام حامی قلبش را سوزاند. از این پسر مرد در نمی‌آمد. _برو زیر غذا رو روشن کن قربونت برم، الان سلمان و نیلی هم می‌رسن ، همه‌مون باهم غذا بخوریم. حامی تنها سر تکان داد و از او فاصله گرفت. نگاه دزدیدنش هم درد داشت. نمی‌خواست دیبا اشک چشمانش را ببیند. حامی که از اتاق خارج شد، دیبا خسته از گره‌هایی که انگار باز شدنی نبود روی تخت نشست. برای داشتن یک روز بد، دیگر نیاز به اتفاق بدتری نداشت. دیدن بهزاد به تنهایی برای بد شدن یک هفته‌اش کافی بود.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    913
    4
    💐🍃💐🍃💐 _شما برو پیش حامی ، من می‌رم نیلی رو بگیرم و بیام! لب پایینش را زیر دندان برد و سر تکان داد. داشت به این شکل عذاب وجدانش از آواره شدن نیلی کوچک را نشان می داد، هرچند سلمان نگاهش نمی‌کرد. تمام حرف‌هایش را دستوری می‌زد. جوری برخورد می‌کرد که نمی‌شد روی حرفش نه آورد. بدش نمی‌آمد خودش هم با او همراه شود و این دوست صمیمی‌ای که تا این وقت روز دخترش را نگه می‌دارد ، ببیند، اما سلمان جوری راه حرف زدن را بست می‌بست که نمی‌توانست اظهار نظر کند. خودش را مقصر دوری چند ساعته‌ی سلمان از نیلی‌اش می‌دانست. این مرد با نیلی فرد دیگری می‌شد. خنده‌های از ته‌دل سلمان با نیلی بودو بس! از ماشین پیاده شد. کلیدش را با آرامش از کیفش بیرون آورد، در را آرام‌تر از همیشه باز کرد. وارد شد و با تعللی کوتاه در را بست. سلمان هنوز هم همان‌جا بود ، در که کامل بسته شد، صدای لاستیک های اتومبیل او هم در فضا پیچید. لبخند دیبا غیرارادی بود . به‌ یاد نداشت سلمان قبل از ورود او به خانه ، از اینجا دور شده باشد. یک‌جور مردانگی عمیق در وجودش نهادینه شده بود. ادا در نمی‌آورد. نمایش هم اصلا! این‌گونه برخورد کردن جزء ذاتی وجودش شده بود. در بدترین اوضاع هم دیگران را فراموش نمی‌کرد و حال یکی از آن بدترین موقعیت‌ها بود. از صبح چندبار گوشی‌اش زنگ خورده بود . بار جدید رسیده بود و باید تخلیه می‌شد. هربار هم سلمان آرامش و وعده‌ی پول بیشتر ، شخص آن طرف خط را آرام کرده بود. پولی که خوب می‌دانست این روزها ، ریال به ریالش برای زندگی‌شان لازم است. مهاجرتشان از تهران به مشهد و شروع کسب و کار جدید، کم‌هزینه نداشت. _سلام دیبا ، بالاخره اومدی؟
    Ko'proq ko'rsatish ...
    769
    3
    Oxirgi yangilanish: 11.07.23
    Privacy Policy Telemetrio