Xizmat sizning tilingizda ham mavjud. Tarjima qilish uchun bosingEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
KategoriyaKo'rsatilmagan
Kanal joylashuvi va tili

auditoriya statistikasi رسم دلتنگی/حنای بی‌رنگ (فاطمه سالاری)

می‌نویسم تا بعد از من چیزی به یادگار بماند💕 به چشمانت مومن شدم «چاپ شده📚» حنای بی‌رنگ «آنلاین، در حال بازنویسی» رسم دلتنگی «آنلاین» اینستاگرام نویسنده👇  https://instagram.com/salari__fatemeh  ?igshid=hfomqgvs1erc 
Ko‘proq ko‘rsatish
23 6860
~0
~0
0
Telegram umumiy reytingi
Dunyoda
34 960joy
ning 78 777
Davlatda, Eron 
6 005joy
ning 13 357

Obunachilarning jinsi

Kanalga qancha ayol va erkak obuna bo'lganligini bilib olishingiz mumkin.
?%
?%

Obunachilar tili

Til bo'yicha kanal obunachilarining taqsimlanishini bilib oling
Ruscha?%Ingliz?%Arabcha?%
Kanal o'sishi
GrafikJadval
K
H
O
Y
help

Ma'lumotlar yuklanmoqda

Kanalda foydalanuvchining qolish muddati

Obunachilar sizning kanalingizda qancha vaqt turishini bilib oling.
Bir haftagacha?%Eskirganlar?%Bir oygacha?%
Obunachilarning ko'payishi
GrafikJadval
K
H
O
Y
help

Ma'lumotlar yuklanmoqda

Hourly Audience Growth

    Ma'lumotlar yuklanmoqda

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine

    sticker.webp

    1 118
    1
    - تو می‌خوای با بابای من ازدواج تنی؟ با تعجب به دختر کوچکی که مقابلم ایستاده بود نگاه کردم: - من؟! تخس و مطمئن سرش را تکان داد: - آره! بابام خودش دفته که می‌خواد با یه پری دریایی ناز ازدباج کنه، یه پری کوچولو هم برای من بیاره! سرفه‌ی مصلحتی محمدمهدی که کنار چهارچوب در ایستاده بود من را به خودم آورد: - دخترت چی میگه؟ شانه‌اش را بالا انداخت و خندید: - حرف دلمو! چشم غره‌ای به او رفتم و تا خواستم چیزی بگویم دخترکش پیش‌دستی کرد: - ولی فکر کنم شتست عشگی بخوری بابایی! این دختر پنج ساله این حرف‌های بزرگانه را از کجا یاد گرفته بود؟ - آخه عزیز دُفته محاله بذاره تو با پری دریایی عفتیته ازدواج کنی! محمدمهدی به سمتش رفت و جلوی او زانو زد: - دخترم پری دریایی نه، پریزاده! او هم بی‌توجه به پدرش به سمت من آمد: - میشه شبا پیش من بخوابی؟ آخه موهات خیلی نازه! چشمانم گرد شدند و محمدمهدی سعی کرد وضعیت را کنترل کند، اما بیشتر آن را خراب کرد: - پریزاده جون شبا پیش من می‌خوابه! این پدر و دختر چه می‌گفتند؟ خنده‌ام گرفت: - ببخشید، میشه بذارید خودم تصمیم بگیرم کجا بخوابم؟ بعدشم مگه من قراره بمونم؟ دخترک برای من و پدرش پشت چشمی نازک کرد: - عزیز دفته دو تا نامرحم نمیتونن پیش هم بخوابن، شما هم همو بوس نتردید پس نامرحمید! بعد هم به سمت پدرش چرخید و با ناز گفت: - اگه می‌خوای به عزیز نگم پری دریایی اومده خونمون باید پری دریایی شب بمونه! تا خواست از خودش دفاع کند، دخترک شرورش گفت: - باید پری دریاییو بوس تنی تا نامرحم نباشید! ❌پارت واقعی رمان کپی ممنوع ❌ دوتا آدمی که هنوز نمی‌دونن می‌خوان باهم ازدواج کنن یا نه چی کم دارن؟ آفرین! یه دختر کوچولوی سرتق که از قضا حرفای دل باباشو می‌زنه! البته ناگفته نماند که یه طرفه کار نمی‌کنه و حرفای پدرشو پری دریاییشم به همه میگه و آبرو براشون نمی‌ذاره!🤦🏻‍♀️ باید دید جایی که محمدمهدی و پریزاده خودشونم‌ دیگه نمی‌خوان با هم بمونن، چجوری مجبورشون می‌کنه کات نکنن🤣 با دختر کوچولوی این داستان افسردگی نمی‌گیری، مخصوصاً وقتی که با پری دریایی بر علیه بابایی تیم تشکیل میدن...😂🥲
    Ko'proq ko'rsatish ...
    محکـوم به فنـایان|ریحان عابدینی
    ریحان عابدینی 🌱 محکوم به فنایان🌠 "آنلاین" حَذَر، آخرین بازمانده، اولین قطرهٔ باران، پادشاه شهر ویران، آخرین بارش آذر، لانْگ رِنج "آفلاین" ❗روند پارت‌گذاری هرروز دو پارت❗ اینستاگرام نویسنده: https://instagram.com/_reyhanabedini?igshid=YmMyMTA2M2Y=
    788
    2
    #پارت_آینده با حالی خراب از تالار عروسی بیرون می‌آید. دست می‌اندازد و کراواتش را شل می‌کند تا شاید نفسِ رفته‌اش برگردد. آن داخل همه مشغول بزن و بکوب‌اند و فرهاد سهمی از این شادی ندارد. عروسیِ بهترین رفیقش است مثلاً، از ته دلش خوشبختی او را می‌خواهد، اما امشب تا مغز استخوان به دامادِ مجلس حسادت می‌کند... توی حیاط، نیمکتی برای نشستن پیدا می‌کند. سرش را میان دستانش می‌گیرد و نفس می‌کشد، عمیق نفس می‌کشد اما ریه‌هایش پر نمی‌شوند. شانه‌هایش واژه‌ی "مرد" را اگر یدک نمی‌کشیدند، این بغض لعنتیِ چسبیده به گلویش را می‌شکست و تا خود صبح اشک می‌ریخت برای حسرت‌هایش... - فرهاد جانم؟ آخ که دلش می‌لرزد برای این صدای ظریف و پر عشق، دلش می‌لرزد و همزمان حسرتی به حسرت‌هایش اضافه می‌شود. سر بلند می‌کند و نگاه غم‌زده‌اش، مات می‌ماند روی یک جفت چشم خرماییِ نگران. چقدر امشب دلدارش زیباتر از هر وقت دیگری شده! - چرا اومدی بیرون؟ چی شده که؟ نمی‌داند چرا صدایش گرفته و حرف زدن سخت شده برایش: - داشتم اون تو خفه می‌شدم! - چرا بلامیسر؟ (چرا دردت به سرم؟) بغضش را قورت می‌دهد و نگاه می‌دزدد از تسنیم: - سر عقد وقتی تیرداد می‌خواست بله رو بگه، از بابا مامانش اجازه گرفت. نگاهش را به دخترک می‌دهد و درست می‌بیند تسنیم؟ این اشک است که توی مردمک‌های خاکستریِ مردش می‌درخشد؟! - من سر عقدم از کی اجازه بگیرم تسنیم؟ هان؟ از مامان سیمینم که زیر یه خروار خاکه؟ یا از اون بابای نامردم که بیست و هفت هشت ساله منو ول کرده رفته؟ تک خنده‌ای می‌کند که از هزار بار گریه کردن غمگین‌تر است. آخ که دل دخترک ذوب می‌شود برای مردش. چقدر سخت است فرهادِ همیشه خندانش را انقدر نابود ببیند... - من دو ماهِ تموم رو تخت بیمارستان بودم، تو کما بودم، داشتم می‌مُردم. بابام کجا بود اون موقع؟ هان؟ سی سال پیش عشق و حالشو کرده یه بچه هم پس انداخته رفته اون سر دنیا! فرهاد خر کیه اصن؟! تسنیم دست روی ساعد دست فرهاد می‌گذارد: - عزیز دلم... فرهاد اما دستش را عقب می‌کشد: - نکن تسنیم، نکن مصیبت! از اولشم همه چی بینمون غلط بود. من وصله‌ی تن تو و خونواده‌ت نیستم دختر سرهنگ! فرهادِ بی کس و کارو چه به عاشق شدن؟ توی دل کوچک تسنیم آشوب به پا می‌شود: - چی داری میگی فرهاد؟ فرهاد از جا بلند می‌شود و مقابلش می‌ایستد: - گوش کن منو دختر خوب، من همینم که جلوت وایستاده. خودمم و این لباس تنم! بزرگ‌تر ندارم دستشو بگیرم بیام خواستگاریت. بابات دختر یکی یدونه‌شو به منِ هیچی ندار میده؟ دِ نمیده دیگه مصیبت! تسنیم از جا بلند می‌شود. بغض نشسته توی گلویش و صدایش می‌لرزد: - من تو رو همین‌جوری که هستی دوست ندارم مگه؟ با اون همه سختی، پا به پات تا این‌جا نیومدم مگه؟ جلوتر می‌رود و دست‌هایش، روی سینه‌ی بیتابِ مردش می‌نشینند. نگاه خیسش سو سو می‌زند میان دو چشم خاکستری‌اش: - جانِ من نیستی مگه فرهاد؟ مگه نگفتی من همه کستم؟ فرهاد بی‌اراده پلک می‌بندد و دستش دور کمر تسنیم حلقه می‌شود. با این که دخترک را جوری به خودش می‌فشارد که انگار می‌خواهد او را با تنش یکی کند، با این که دلش دارد از جا کنده می‌شود برایش، زمزمه‌وار می‌گوید: - نکن تسنیم، سختش نکن. - می‌خوای همه کستو ول کنی بری فرهاد؟ نفسم نیستی مگه؟ می‌خوای نفسمو ازم بگیری؟ - من خونواده ندارم! روی پنجه‌ی پاهایش بلند می‌شود. پلک روی هم می‌گذارد و میان اشک و بغض، گوشه‌ی لب فرهاد را می‌بوسد: - من خانواده‌تم...♥️ من فرهادم... حاصلِ یه عشق آتشین بین پدر و مادرم، یه عشق کوتاه! وقتی خیلی بچه بودم، پدرم من و مادرم رو ول کرد و رفت دنبال آرزوهاش. من شدم مرد خونه، مامان سیمینم شد همه کسم... بعدِ مامان سیمین، دیگه هیچ کس رو نداشتم. فقط فرهاد بود و خودش و خداش! تا این که یه دختر مو چتری با اون چشم‌های لامصب خرماییش و لهجه‌ی شیرین گیلکیش دلمو برد. تسنیم شد همه کسِ فرهاد، شد خدای روی زمینش. ولی... گذشته‌ی تاریکم راهی برام نذاشته بود، جز این که دست از عشقم بکشم. توی بدترین وضعیت، به بدترین شکل ممکن، ولش کردم و دیگه پشت سرمم نگاه نکردم. تحقیرش کردم، نابودش کردم... من، فرهادِ نتاج، نامردی رو از بابام به ارث بردم!
    Ko'proq ko'rsatish ...
    442
    2

    sticker.webp

    431
    0
    #پارت_1 فقط شنیدم که گفت "تست دی ان ای ". -هفته چندم هستن؟ - بیست و نه - برای آمینوسنتز دیرشده باید منتظر باشید بچه بدنیا بیاد. زیرشکم سفت شده‌ام رو چسبیدم و بی‌وقفه خیابان رو می‌دوییدم. حالت تهوع دست از سرم بر نمی‌داشت. صدای جیغ بلند ترمز ماشین میاد و قامت بلندش روبروم وایستاد - کدوم گوری داری میری عوضی... فکر نمی‌کردی بفهمم ریگی به کفشته... ها... باتوام؟ درد امونم رو بریده بود و رفته رفته توانم بدنم از دست می‌رفت، دلم برای طفلکم می‌سوخت هنوز دوماه مونده بود. زود بود برای این درد‌های وحشتناک! - می‌دونی چی به روز غیرتم آوردی... آوردید... چرا قبول کردی وقتی هنوزم دلت با من نبود... تو هدیه من بودی... خدا تو رو برای من فرستاده بود... کی اینقدر پست شدی... نشناختم... خودم بزرگت کردم ولی بازم نشناختمت... این حالش را اولین بار بود در عمرم می‌دیدم، دستش برای کوبیدن بر روی صورتم بالا رفت اما مشت شد. - عزیزم... حالم... حالم خوب نیست... بچه‌مون... شهاب جانم! جمله‌ام تمام نشده بود سمت ماشین رفت. منتظر بودم که مثل همیشه بهم بگه " جان شهاب " ولی از حرفی که زد یخ کردم - اداهات رو ببر واسه پدر حرومزادت نا باور نگاهش کردم. به من شک داشت، همسرش، مادر دخترکش! صدام ضعیف‌تر شده بود ولی بازم‌نمی‌خواستم بی‌دلیل شکست بخورم. - چی‌شده عزیزم... چرا اینجوری... حرفم تمام نشده مقابلم زانو زد یک دسته عکس جلوم پرت کرد، باورم نمی‌شه که کسی دیده بود من و اون رو!!! دستم را از خیسی شلوار بارداری‌ام جدا کردم و با عجز نالیدم - شهاب... تهمته بخدا اشتباه فهمیدی... بخدا... انگشتان قرمز رنگم را که دیدم ترسیده فریاد زدم - آب نیست... گفتن خون خطر داره... خونِ... خون! با دو سمت ماشین دوید و من قبل از بسته شدن چشمام، چهره‌ی ترسیده‌ مردی را دیدم که زمانی برای عاشق کردن من خودش رو به آب و آتش میزد. ‼️‼️ پارت اول رمانشه 😱😱 شهاب و هدیه‌ی معروف تلگرام رو براتون آوردم دوتا عاشق دیوونه که بعد از کلی فراز و نشیب بهم میرسن اما جبر زمانه...🤤 سورپرایز ویژه با صد پارت آماده❗️❗️❗️ ‼️ شهاب سخاوت تاجر جوان و موفقی که تنها وارث خاندان سخاوت هاست حالا باید قیم دخترِ یتیمی که پیش از این پدربزرگش از اون نگهداری می‌کرد بشه، حالا با فوت پدربزرگش این وظیفه برعهده شهابِ خشن و تعصبی گذاشته میشه قرار بود فقط سرپرست این دختر باشه اما دلبری و لوندیای هدیه خانوم کار دستش میده و... ❌️ ❌️❌️
    Ko'proq ko'rsatish ...
    572
    1
    نگاهی به اطراف انداختم و پوزخند بدی به خودم زدم. عروسی رویایی که قرار بود کل شهر رو خبردار کنه که امیرحسین یزدانی و شادی افتخاری به هم رسیدن، شده بود یه محضر با ۹ نفر مهمون و یه حکم از دادگاه! لباس سفید نپوشیدم. اصلا خرید نرفتیم. ارایشگاهی هم در کار نبود. با شونه های افتاده، پشت سر مامان و بابا وارد ساختمون شدم. سیاوش و شیما و خونواده ی یزدانی زودتر رسیده بودن و انگار همه میدونستیم شاهین قرار نیست بیاد. نگاهای منتظر الهه که دنبال شاهین میگشت روانمو به هم می‌ریخت. اگه این دوتا اون کار احمقانه رو نمیکردن، هرگز کار ما به اینجا نمیرسید منشی صدامون زد و رفتیم داخل اتاق عقد. کنار امیرحسین نشستم و تازه صورتشو از اینه دیدم. اخم پررنگش انگار این یکماه از صورتش کنار نرفته بود. لاغر تر از قبل شده بود، درست مثل من نفس عمیقی کشیدم تا بغض و حسرتمو قورت بدم اما نتونستم. دستمو آروم به انگشتای محکم امیر رسوندم و قبل از اینکه بین دستم بگیرمشون، دستشو عقب کشید و روی پاش گذاشت. قلبم انگار از بالای یه ساختمون بیست طبقه پرت شد پایین و له شد. به نیم‌رخش نگاه کردم و آروم لب زدم : امیر... مثه من آروم ولی محکم گفت : هیچی نگو. جون دادم تا تونستم اون چندتا کلمه رو بگم. عین خنجری بود که فرو میکردم توی قلبم، بیرون می‌کشیدم و باز فرو میکردم. طوری که فقط خودمون بشنویم زمزمه کردم : اگه دوستم نداری یا اگه فکر می‌کنی نباید عقد کنیم پاشو برو. سکوت کرد که ادامه دادم : اگه نگران ابروتی بگو تا من برم. من دیگه اب از سرم گذشته. امیر بخدا بگی دوستم نداری میرم جوری که دیگه.... با خشمی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت : خفه شو تا بخونه تموم بشه بریم دنبال کار و زندگیمون. تموم شه این نمایش مسخره نمایش مسخره؟ چطور اون روزی که خودش این کلمه ها رو خوند و به هم محرم شدیم زمزمه های عشق پاکش بود حالا شد نمایش مسخره؟ اشکامو با پشت دست پاک کردم و ازش رو گرفتم. سرمو پایین انداختم و منتظر موندم تا شروع کنه و زودتر تموم بشه! عاقد بعد از صحبتی که با بابا و حاج احمد داشت، خواست شروع کنه. بعد از آرزوی خوشبختی گفت : کاغذ مهریه رو بدین تا شروع کنم و پیوند بخورن این دوتا جوون به هم. همه ساکت شدن و کسی حرفی نزد. مهریه ای در کار نبود. انگار عاقد فهمید که دوباره گفت : خب اشکال نداره که پیش میاد. مهریه ی عروس خانوم رو بگین تا من بنویسم. شهین با بداخلاقی گفت : مهریه نداره حاج آقا. هرچی واسه عروسِ قبلی نوشتین واسه اینم بنویسین زودتر تموم شه بریم عاقد : اینجوری که نمیشه خواهر من. ماشاالله عروس به این دسته گلی، داماد به این رشیدی شما باید.... بین حرفش گفتم : یه قرآن و یه کاسه آب. عاقد آروم خندید و گفت : انقد قانع که نمیشه دخترم. درسته گفتن آسون بگیرید ولی دیگه نه تا این حد. حاج احمد گفت : من در نظر داشتم یه زمین بذارم پشت قباله ی عروسم. سندشم آوردم تا.... شهین : انگار حواست نیست چی میگی حاجی. از سرش زیاده دوباره گفتم : فقط یه قرآن و یه کاسه آب حاج آقا. عاقد نگاهشو بین بقیه چرخوند و گفت : با من بیا دخترم چند کلمه ای باهات حرف بزنم بلند شد و منم از صندلیم بلند شدم. شهین زیر لب غر میزد از اون اتاق بیرون رفتیم و توی راهرو ایستادیم. عاقد گفت : چرا میخوای باهاش ازدواج کنی با این وضعیت؟ هیشکی راضی نیست. -شما نامه ی دادگاه رو نخوندین؟ -خوندم. قاضی نوشته فقط در صورت رضایت کامل شادی افتخاری. صدام از بغض لرزید و گفتم : من راضیم حاج آقا. -پس روی زمین محکم پا بذار. معلومه داماد و خونوادش وضع مالی خوبی دارن چرا میخوای کوتاه بیای با این مسائلی که پیش اومده -مگه مهریه زندگی منو تضمین میکنه؟ -همه اولش همینو میگن. قاضی توی نامه ای که به من نوشته تاکید کرده که شرایط عقد محکم و مطمئن باشه. یعنی چی؟ یعنی وضع تو رو دیده... وضع خونوادتو دیده که نگاهت نمیکنن، مادرِ داماد رو دیده که چقد ناراضیه -من فقط همونی که گفتم می‌خوام. یه قران که بهش قسم بخورم خطا نکردم و آب که از هرچیزی زلال تره، مثه عشقی که بینمون بود و خرابش کردن. قسمتی از پارت واقعی رمان عشق یا انتقام؟ عشقی که بازیچه‌ی انتقام میشه و معصومیتش از بین میره امیرحسین و شادی دل به هم میبندن، اونقدر توی عاشقی جلو میرن و تا پرهیزی میکنم که یه روز مامانِ امیر مچشون رو میگیره وقتی روی تخت.... قسم میخوره نذاره آب خوش از گلوشون پایین بره و پلیس رو خبر می‌کنه. از پسرش و شادی شکایت میکنه و تمام قد جلوی خوشبختی رو میگیره تا حوالی امیر و شادی پیداش نشه. درست وقتی شادی با همه وجودش داشت زندگیشو درست میکرد و حامله بود شهین با فتنه‌ی جدیدش...
    Ko'proq ko'rsatish ...
    954
    8

    sticker.webp

    2 992
    1

    sticker.webp

    1 177
    0
    #پارت۹۲ _کدوم گوری بودی؟؟ قبل از اینکه وارد آسانسور پارکینگ شود ، تن ظریفش را به ماشین چسباند و این مرد داشت از شدت غیرتش جان میداد... _حرف بزن تا همینجا جونتو نگرفتمممم! فشار دست معراج روی گردنش بیشتر شد و راه نفس دخترک کم کم بسته میشد: _رفتم براتون مدرک بی گناهیمو بیارم...مگه نخواستین؟ معراج عصبی تر و خشمگین تر از قبل دست آزادش را کنار سر دخترک کوبید و احتمالا سقف ماشین نازنینِ دوست آرام له شده بود: _رفتی شرکت مجدددد...رفتی شرکت اون حروم لقمــــــه! صدای فریادش در دل پارکینگ اکو میشود و آرام نمیترسد: _آره...رفتم شرکت مجد.رفتم برای رئیسم مدرک بیارم که ثابت کنم اون طرح رو من ندزدیدم...اونم مدرک رو بهم داد! مردمکهای مرد از شدت خشم گشاد میشوند و نفس هایش تُند: _تو بیجا کردی رفتی اونجا.با اجازه ی کی سرتو انداختی پایین و رفتی تو اون خراب شده...؟ مگر جلوی آن همه کارمند نگفت برای کپی شدن طرح های فصل ، باید مدرک بیاورد...؟ مگر سکه ی یک پولش نکرد...؟پس این رگ باد کرده از غیرت ، و این همه دیوانگی را چگونه باور کند..؟ _با اجازه ی خودم...باید بهت یاد آوری کنم از این به بعد اینجا کار نمیکنم.برگشتم که وسایلم رو جمع کنم...شمام بهتره حَدّ خودتو بدونی...! چشمان معراج دو کاسه ی خون شده بود و صدایش دورگه : _تو هیچ جا نمیری کوچولو...یه بار دیگه تکرارش کن تا جلوی همین دوربینایی که گوشه گوشه ی این پارکینگ وصل شدن حَدّمو بهت نشون بدم...! دخترک دستش را بالا آورد و سعی کرد پنجه ی معراج را از گردنش دور کند.بوی ادکلن این مرد چشم سیاه ، هنوز هم دلش را زیر و رو میکرد و صدایش را میلرزاند: _برعکس تو ، مَجــد طراح شرکتش رو اخراج کرد.به جرم دزدی و کپی از طرح مَــن...در عوض بهم پیشنهاد کار داد... نفسهای پر خَــشم معراج از بینی اش خارج میشد و آرواره هایش محکم تر... _منم گفتم رو پیشنهادش فکر میکنم! رگ گردن معراج در حال ترکیدن بود.. او چه گفت دقیقا؟ سرش را کج کرد و چشمانش را با حالتی عصبی ، روی هم قرار داد: _هیــــس...تکرارش واست گرون تموم میشه بیبی...! آرام لجباز است...میخواهد تلافی کند...تلافی صدای بالا رفته ی صبح...تلافی اعتماد نداشتنش...تلافی غروری که مقابل کارمند ها شکسته شده بود... _مـــــن دیگه ... -بهتره دهن خوشگلتو ببندی...من دیوونه بشم این ساختمونو رو سر همون کارمنداش خراب میکنم...! آرام با لجبازی جمله اش را تمام میکند: _ اینجا نمیمونم...استعفا... و دهانش دوخته میشود.حرف در دهانش گُــم میشود و معراج است که با خشم میبوسد... دستی که دور گلوی دخترک چنگ شده بود ، پشت سرش نشست و دست دیگر دور کمرش... جوری میان بازوانش جا شد انگار که این تن ، فقط برای دستان او ساخته شده بود... سر آرام به عقب خم میشد و معراج دست بردار نبود...دلتنگ بود و عصبی...مگر میشد این طعم بی نظیر و لعنتی را رها کند؟ در همان حال ،جلوی همان دوربین ها ، در ماشین را باز کرد و برای ثانیه ای ، لبهایش را فاصله داد...: _سوار شو....زوووود! ❌❌❌ این رمان به زودی پس از سانسور ، روی پرده ی سینما میرود و کپی از اثر پیگرد قانونی دارد⚠️ اسم معراج به گوش هرکسی که رسیده ، لرز به تنش نشسته... صاحب هولدینگ بزرگ تیموری ، مَسخ دو چشم آبی و خُمار شد که برای نابود کردنش کمر بسته بود... با اون ساق پاهای سفید و اون کفش های بی صاحبش دلم رو برد... خبر نداشت هویت دختر دشمن بودنش رو میدونم... خبر نداشت و اگر دیوونه ش نبودم... اگر مثل روانیا نمیخواستمش ، الان اون لای گیوتین معراج تِــــیموری لِه شده بود... ❌❌❌❌ پرطرفدار ترین رمان طبق نظرسنجی مخاطبان تلگرام✅
    Ko'proq ko'rsatish ...
    تَـــژگاه | آرزونامداری
    کانال رسمی رمان تژگاه از : آرزونامداری نویسنده ی رمانهای:زهار_شوگار_زئوس این رمان چاپی است،فایل‌نمیشود،کپی وخواندن فایل آن حرام❌ این کانال تنها مکان رسمی برای پارتگذاری رمان تژگاه میباشد و دنبال کردن آن در هر کانال دیگری غیرمجاز و از انسانیت به دور است❌
    1 281
    1
    #پارت‌هدیه . -:چیکار می‌کنی؟ در را قفل کرد و گام بلندی به سمتم برداشت،که با ترس قدمی فاصله گرفتم. -:این بی‌شرف اینجا چه غلطی می‌کنه؟؟ با خشونت پهلویم را چنگ زد و تا به خود بیایم،تنم را محکم به دیوار کوبید و بی توجه به آخ پردردم،غرید:با اعصاب من بازی نکن لی‌لی!!..با اعصاب من بازی نکن ولا اولین نفری که دهنش سرویس می‌شه خودتی!! بغض کرده،لب برهم فشردم تا که از فشار شدید دستش به روی پهلویم،جیغ نکشم. -:ب..بخدا..با..بابا اومد.. 🟢 دست آزادش چانه ام را اسیر کرد و صورت خشمگین و پر حرصش را تا یک سانتی صورت وا رفته از ترسم جلو کشید. نفس های داغ و عاصی اش روی پوست یخ زده ام پخش شد و صدای خشدار و پرخشم و تهدیدش گوش هایم را پر کرد -:یک کلام!!! یک کلام بگو اون سگ پدر الان خونه‌ نامزد من بی‌شرف چیکار می‌کنه!!هان؟؟ بی طاقت،دست روی مچ‌اش گذاشتم و با اشک هایی که از ناملایمتی های او سرازیر شده بودند،گفتم:بخدا من نمی‌دونم داراب...من ظهر که از مدرسه اومدم دیدم عرفان.. فکم را فشرد و عاصی‌تر غرید:اسمش و به زبونت نیار!! هقی زدم و درحالی که سعی مي کردم صدای گریه ام بیرون از اتاق نرود،با بی‌قراری گفتم:باشه...باشه.. توروخدا بس کن...اروم باش...من... -:اومده مخت و بزنه..هوم؟ نالیدم:داراب! چشمان سرخ و بی‌تابش را روی چشمان خیسم ثابت نگه داشت.. سکوتش را که دیدم،خواستم بازهم حرفی بزنم که با حالی عجیب پرسید:اومده ناموس دزدی؟؟ نگاه سخت و ترسناکش را روی تنم سر داد.. 🟢 بی‌قرار اسمش را صدا کردم که با لبخندی عجیب و پر حرص،لب زد:فکر کرده چون هنوز نامزدیم..من هنوز این تن و بدن و آباد نکردم...می‌تونه جوجه رنگی رو از چنگم دربیاره؟ چانه‌ام لرزید و او با حال خراب تری ادامه داد:نظرته امشب و اینجا بمونم...بریم تو کارش؟؟ اون‌موقع چند وقت دیگه با سند و مدرک بیام دکمه‌ی این مرتیکه بی‌ناموس و بزنم!! -:بس کن.. تقه‌ای به درخورد.. -:لی‌لی‌‌جان..می‌تونم بیام تو؟ با شنیدن صدای عرفان،با ترس و استرس لب گزیدم و نگاه لرزانم روی صورت کبود او،مات ماند. -:من دهن این بی‌پدر و سرویس می‌کنم امشب.. چانه‌ام را با ضرب رها کرد و من تا به خود بجنبم،او با قدم هایی بلند به سمت در خیز برداشت‌.. 🟢 ❌با بیش از 600 پارت آماده! ❤️‍🔥خلاصه❤️‍🔥
    Ko'proq ko'rsatish ...
    2 759
    0
    دختر نابینایی که اسیر دست مردی مرموز میشه. یک هفته از زندانی شدنم در این اتاق منحوس می‌گذشت و هنوز درست نمی‌دانستم این مرد مرموزی که فقط صدایی ترسناک از او شنیده بودم از جانم چه می‌خواهد! دستم روی دیوار اتاق کشیدم تا پنجره‌ای را که لمس کرد. باید هر طور شده از این دخمه‌ی زندانی که از سر خودخواهی زن بابام برایم تدارک دیده بودند خودم را خلاص می‌کردم. نمی‌توانستم همین‌طور دست روی دست بگذارم تا به دست این مرد غریبه قربانی شوم. کمی زور زدم تا قفل پنجره رو باز شود. نداشتن نرده شانسم را برای فرار بیشتر می‌کرد. خودم را بالا کشیدم و پاهایم را لبه‌ی پنجره گذاشتم. همینکه خواستم بپرم از پشت دستی دور کمرم حلقه شد و مرا محکم نگه داشت. صدای خونسرد در عین حال ترسناکش کنار گوشم غرید: - جایی تشریف می‌بردید مادام؟ در دل به بدشانسی‌ام لعنت فرستادم و با حرص در بغلش تکانی به خودم دادم. - دست از سرم بردار می‌خوام برم و از شرت راحت بشم. کمرم را محکم‌تر گرفت و با هلی وسط اتاق پرتم کرد. - مگه کار من باهات تموم شده که قصد فرار کردی؟ بی‌توجه به دردی که در کمرم پیچیده بود از روی زمین بلند شدم و جیغی کشیدم. - چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ چی از جونم می‌خوای؟ تا به خودم بیایم با دست گردنم را گرفت و محکم به دیوار پشت سرم کوباند. - چی از جونت میخوام هان؟ خودتو... همه‌ی وجودت رو... دویست میلیون پول بیزبون بابتت به اون زن بابات دادم که برای همیشه داشته باشمت... بدون کم و کاست. لب هایش را نزدیک گوشم آورد و پچ زد. - از حالا به بعد تو فقط به من و اینجا تعلق داری... به نفع خودته از اون بیرون هرچی توی ذهنته بیرون بریزی و فراموش کنی. گاز محکمی از لاله‌ی گوشم گرفت و ترسناک‌تر از قبل غرید. - چیزی که برای من شده دیگه راه فرار از دستم نداره. جیغ بلند ناشی از دردم را با مهر لب‌هایش بر روی لب‌هایم خفه کرد... امروز اومدیم یه رمان معرفی کنیم که قصه‌اش از دردهای یه دختر نابینا میگه. دختری که با وجود نابینایی دردهای زیادی رو دید و تحمل کرد. توی وانفسای اسارتش عاشق زندانبان مرموز میشه که از او فقط یک صدای عجیب در ذهنش ثبت کرده. مردی که چند هفته بعد دستور قتل حنا رو میده بدون آنکه بداند حنا فرزندش را حامله است...
    Ko'proq ko'rsatish ...
    2 218
    4
    ⁠ . - من عاشق عروستون شدم حاجی. با شنیدن حرف شاهرخ هاج و واج وسط پذیرایی خشکم زده بود که معین با غیظ از جا پرید - چه زری داری میزنی مرتیکه... قبل آن که دستانش به یقه ی رفیقش برسد حاج شکیبا بازویش را گرفت - صبر کن پسرجان!‌ ربطی به تو نداره دخالت نکن... معین ناباورانه غرید: - حاجی! محمد مرده ولی من زندم تا وقتیم هستم هیچ بی حیثیتی نمی تونه به ناموس من نگاه چپ بکنه! شاهرخ با برخاستنش از روی مبل رخ در رخ معین شد. - چرا جوش میاری پسرحاجی! من رضایت عروس خانومو گرفتم اومدم خواستگاریش. چشمان طوفانی معین به طرفم چرخید که حاج خانوم بازویش را گرفت. - بیا مادر، بیا برو تو اتاق. این دختر خودش بریده دوخته دیگه دست ما نیست، پنج ماهه جیگر گوشم زیر خاکه اینم کم سنه بَر و رو داره دلش میخواد زندگی کنه که بیخبر خواستگار راه داده تو خونه! تنم به لرزه افتاده و مطمئن بودم معین شر به پا نکند آرام نمیگیرد که سریع به حرف آمدم. - ن...نه بخدا مادر جون، من به زنداداش گفتم نیان، نمیخوام. نگفتم؟ شیما که حالا نگاه طوفانی معین به صورتش دوخته شده بود چادرش را سفت چسبید - وا! چی میگی! مگه یه هفته نیست به اسم درس و دانشگاه با داداشم میری گردش. خودت گفتی زودتر بیاد خواستگاریت رسمی بشید! شاهرخ پشت حرف خواهرش را گرفت. - از نامزدت ترسیده آبجی وگرنه ما قول و قرارامون و گذاشتیم، مگه نه خانومی؟ با هجوم معین به سمت شاهرخ سریع عقب گرد کردم. دعا دعا میکردم بعد از کتک کاری با شاهرخ سراغم نیاید اما آمد. - آ...آقا معین! با کوبیدن در کم ترین فاصله از من ایستاد. - که بیاد رسمیش کنید نه؟ نمیگی معین بشنوه خشتک این بی ناموسو میکشه سرش! با وحشت دست روی لب هایش گذاشتم. - ه...هیس تو رو خدا یواش تر... حاج خانوم و شیما گفتن اگه زن آقا شاهرخ نشم از خونه بیرونم میکنن. م...من جایی ندارم برم. اخم هایش در هم تنید. - حالیته چی میگی؟ حاج خانوم زن محمد و پیشکش نمیکنه به پسرلاابالی خواهرش! حرف زدن با او در حالت عادی سخت بود چه برسد به الان که با آن هیکل بزرگ و ترسناکش مرا بین خودش و دیوار گیر انداخته بود. با ترس نالیدم: - ب.. بخدا خودش گفت. می ترسن من...من شما رو از راه بدر کنم. شیما به حاج خانوم گفته خوشش نمیاد شما همش مراقب من باشید واسه همون میخوان من زن آقا شاهرخ بشم. با حرص چندباری مشتش را به دیوار کنار سرم کوبید. - برو بیرون! ترسیده چشم درشت کردم. - تو رو روح محمد منو بیرون نکنین آقا معین من... با گرفتن بازویم تنم را دنبال خودش کشاند. بقیه هنوز در پذیرایی نشسته بودند که با دیدنمان شیما اخمی به چهره نشاند. - تحویل بگیرید حاج بابا نگفتم! این دختر اگه شوهر نکنه آبرو براتون نمی مونه. معین قدمی جلو گذاشت و با خونسردی گفت. - شوهر می‌کنه، همین امشب، اونوقت من گل‌ میگیرم در دهنی که بخواد زنمو پیش کش یه بی ناموس کنه. صیغه رو میخونی حاجی یا ببرمش محضر!؟ لبخند پیروزمندانه ای که روی لب های شیما نشسته بود پر کشید. - یعنی چی معین؟ میخوای زن تو بشه؟ ما...ما پس فردا عقدمونه، خاله معین چی میگه؟ حاج خانم نیز جا خورده بود اما معین فرصت حرفی نداد. دیوانگیش همه را می ترساند حتی مادرش... با نشاندم روی مبل تک نفره رو به حاج حقی کرد. - دو روزه بخون حاجی پس فردا مراسم عقده دائمیش میکنم.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    -
    1 678
    4
    💗رسم 💗💗دل 💗💗💗 تنگی می‌دانست حضورش ریحانه را اذیت می‌کند و اجازه نمی‌دهد راحت از غذا خوردنش لذت ببرد. این‌بار روی مبل رو‌به‌روی ریحانه نشست و سس کوچک کنار پیتزا را باز کرد. - می‌دونم اینجا بودنم اذیتت می‌کنه اجازه بدی غذام رو بخورم بعد میرم که راحت باشی. ریحانه گاز کوچکی که از برش پیتزایش زده بود را قورت داد. - کجا میرید؟ شانه‌ای بالا انداخت و صادقانه لب زد: - حقیقتش تصمیم داشتم برم خونه بابا؛ ولی الان دیگه دیروقته دلم نمیاد برم بد خوابشون کنم من میرم پایین توی ماشین می‌خوابم تو هم اینجا راحت باش. ریحانه با تعجب دستش را پایین آورد. - توی ماشین که سختتونه! لبخندی زد. - فدای سرت یه شب که هزار شب نمیشه. ریحانه لحظه‌ای با تردید به لقمه دستش خیره شد بعد سرش را بالا آورد. - اگر براتون اشکال نداره همین‌جا بمونید این‌جوری من ناراحت میشم که بخاطرم اذیت بشین. با خودش و دلی که از حرف ریحانه ذوق کرده بود تعارف نداشت. از اینکه با همه‌ی این اتفاقات هنوز ریحانه همان ریحانه مهربان سابق است شاد شد و دوست داشت همین الان با صدای بلند و پر ذوق کلی قربان صدقه این لحن بامزه برود. با لبخندی خونسرد سرپوشی روی حس‌های دورنش گذاشت. - نه مسئله‌ای نیست، نمی‌خوام تو ناراحت باشی. - نه ناراحت چرا؟ توی این خونه جا برای هر دومون هست قول خودتون یک شب که هزار شب نمیشه. سری تکان داد و دوباره سکوت بینشان برقرار شد. برش دیگری از پیتزایش را برداشت و شروع به خوردن کرد. اگر به او بود که دوست داشت تمام شب را همین‌جا بنشینند و از هم بگویند تا این دلتنگی از بینشان شسته شود. از اینکه ریحانه اینطور غریبی می‌کرد ناراحت بود؛ اما چاره‌ای جز تحمل نداشت. شامشان که تمام شد چشم‌های خسته‌ی ریحانه مجابش کرد از جایش بلند شود. - باهام بیا اتاقت رو نشونت بدم. خوش طرف اتاق خواب راه افتاد، چند لحظه بعد ریحانه ساکش را از کنار در برداشت و دنبالش را افتاد. در اتاق را باز کرد و مستقیم طرف کمد دیواری گوشه اتاق رفت اول یک دست لباس راحتی بعد پتو مسافرتی و بالشتی برداشت و طرف ریحانه برگشت. کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    4 482
    29
    💗رسم 💗💗دل 💗💗💗 تنگی ریحانه بیسکویتی برداشت گاز کوچکی از آن زد و همراه جرعه‌ای از چایی‌اش فرو داد. نگاه خیره و مظلومش که از روی او برداشته نمی‌شد متعجبش کرده بود. حتی دو بار کوتاهی که با هم چشم در چشم شدند باعث نشد ریحانه نگاه خیره‌اش را بگیرد. در آخر نتوانست تحمل کند، سری به نشانه‌ی چی برایش تکان داد. ریحانه فنجان را در دستش جابجا کرد و با مکیدن لب پایینش آهسته لب زد. - پیر شدی! پوزخند غمگینی زد و یاد روز گردششان که وقتی برف روی سرش نشسته بود زنده شد. - پیر...؟! سه سال گذشت... می‌دونم قول دادم هیچ حرفی نزنم یاد گذشته بیفتیم؛ ولی فقط می‌خوام بدونی بدون تو خیلی سخت گذشت. یاد نبودنت این شهر درندشت رو برام اندازه یه قفس کرده بود. همیشه فکر می‌کردم این موها رو کنار تو سفید می‌کنم؛ ولی غافل از اینکه دوری تو زودتر رنگشون رو عوض می‌کنه. ریحانه که انگار توقع این جواب را نداشت کمی در جایش جابجا شد و دستی به چادرش کشید. - اشتباه نکنید جناب موحد شما فقط عادت کردید به اینکه فکر کنید منو دوست دارید توی دلتون مونده، وگرنه کدوم عاشقی با عشقش اینکار رو می‌کنه؟ فنجان را میان دو دستش فشرد و سری تکان داد: - نمی‌دونم شاید قول خودت عادت باشه، من عادت کردم همیشه یه حسی از تو توی دلم داشته باشم؛ ولی مگه نمیگن یه چیزی یه مدت جلوی چشمت نباشه عادتش از سرت می‌ره؟ پس چرا عادت دوست داشتنت از سرم نرفت؟ وقتی نبودی چرا فراموش نشدی؟ ریحانه سرش را پایین انداخت و بعد از چند لحظه آرام زمزمه کرد: - نکنه توقع دارید دوباره به حستون بها بدم؟ سرش را تند تکان داد. - نه عزیزم... من به مهربانو قول دادم دیگه هیچ وقت خودم رو بهت تحمیل نکنم این علاقه از سمت منه پس خودم باید تحملش کنم. بدون درخواست از کسی فقط این‌ها رو گفتم بدونی برای من هیچی تغییر نکرده. هنوز ریحانه چیزی نگفته بود که زنگ در خانه خلوتشان را به هم زد. پیتزاها را تحویل گرفت و دوباره سر میز برگشت. - ببخشید دیگه امشب پذیراییمون در شأن شما نبود. ریحانه با لبخند آرامی یکی از پیتزاها را گرفت و جلوی خودش گذاشت. - خیلی خوبه ممنون. کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    4 381
    27

    sticker.webp

    4 337
    0

    sticker.webp

    613
    1
    #پارت_آینده _خانم مکانی شوهرتون اومدن مدرسه...مدیر گفته وسایلتون جمع کنید پایین بیاین. با چشمان گشاد شده از پله به در باز دفتر مدیر نگاه کرد که تجمع دانش آموزان با شنیدن اینکه ایمان رستمی سلبریتی معروف گسترلاو پابه مدرسه کوچکشان گذاشته زیاد شد و لحضه ای نگاهش به بادیگارد ایمان افتاد،می توانست فرار کند کیفش را دوشش گذاشت و پله های پشت را تند تند قدم گذاشت _رها خانم! نفسش در سینه حبس شد و با دیدن حسین و یکی از بادی گاردها عقب عقب رفت این ها چیزی نبودن می توانست راضیشان کند: _آقا حسین تروخدا بگو ندیدی...بگو فرار کرد باشه ن... در رفتار آنها ذره ای تغییر ایجاد نشد و عقب رفت که حسین با گام بلندی خودش را به او رساند: _خانوم آقا خیلی عصبانین... امروز باهاشون مدارا کنید. با او مدارا کنم! که در هفده سالگی به حریم وارد شد؟چه انتظار ها نداشتند ابن جماعت خودخواه که به فکر ریسشان بودند،مچ دستم میان دستان حسین یخ زده بود چیزی تا سقوط کردم نمانده بود من از آن عمارت شوم می ترسیدم از آن پردهای سیاه اتاق متروکه از صاحبش با آن اوبهت و اخم های زیاد، به دفتر مدیر که رسیدیم از بین جمعیت رزیتا را شناختم اوهم مانند من اشک می ریخت به این بخت شومم در باز شده و من مرد دیوانه ی به اسم ایمان را برای دومین بار در خونسردی دیدم _پروندشو می خوام... نگاهش به من بود مخاطبش با خانم مدیر...آبرویش رفته بود و معلم ها در اتاق نشسته بودند _نمی شه آقا باید اولیا بیان برای گرفتن پرونده. خانم مدیر نمی دانست برای ایمان نه یک کلمه بی معنا است؟مردی جلو رفت و نزدیک به خانوم حرف هایی زد که می دانستم تهدید است،ایمان نگاهش به من وارفته در دست حسین بود ونیشخند معروفش روی لبانش _خانم مکانی شما تایید می کنید ایشون همسرتون هستند؟ _نه خانوم‌!ایشون شوهر من نیست. یک بار شجاعت بدهم نبود.بود؟ _که اینطور؟ با بلند شدن یهویی اش ترسیده عقب رفتم چشم به زیر پاهانم دوختم،عجب غلطی کردم که با پای خودم به خانه اش رفتم و حالا باید تاوانش را بدهم.عجب غلطی کردم که باز هم دم به تله یکی از سلبریتی ها دادم. می خوای بقیش بخونی بزن روی لینک..👇🙊 رها مکانی دختر سختی کشیده و قوی که با پا گذاشتن به خانه ایمان رستیم خواننده معروف از او حامله می شود برای ادامه درسش بچه ایمان را سقط می کند🙊 با بیش از صد پارت آمده❌❌🙊
    Ko'proq ko'rsatish ...
    ؏ــــــــذاب ⛓️ تـــــاوان
    روزهای زوج دوتا پارت به جز جمعه✍🏻 نظراتون⬅https://t.me/+AEwk7DTANus0Yzg0 به دنبال این نبود ک بفهمد آیا این عشق دوطرفه است یا نه. فقط می‌توانست به نقل از گوته بگوید: دوستت دارم، آیا به تو ربطی دارد؟ • ژان کوکتو
    1 064
    5
    -شادی افتخاری به جایگاه متهم با تن لرزون و سرگیجه خودمو کشیدم تا جایگاه. دستمو به لبه ی تریبون گرفتم تا سقوط نکنم -شادی افتخاری متهم به رابطه ی نامشروع و خارج چارچوب با امیرحسین یزدانی؛ ادعای شکایت از امیرحسین یزدانی به جرم تجاوز‌. تایید میکنید خانم شادی افتخاری؟ لبمو با زبونم تر کردم که وکیل گفت : از ایشون شکایت شده و اتهام رو اعلام کردید جناب قاضی ولی در واقع به ایشون تجاوز شده -فقط شادی افتخاری صحبت کنه. تایید میکنی؟ چشم بستم تا نگاه پر خشم مامان رو نبینم و گفتم : تجاوز نبوده‌. خودم رضایت داشتم. رابطه ی ما نامشروع نبود محرم بودیم بابا نفرین کرد و شهین لعنت فرستاد -باید رضایت خودت بوده؟ توضیح بده چشم باز کردم و گفتم : عاشقش بودم، عاشقم بود.... محرمیت خوندیم و بعدش.... -از کی باهم رابطه داشتین؟ هرچی از اون روز به خاطر داری بگو -دو ماه و ۱۱ روز پیش بود. وقتی می‌خواست واسه من خواستگار بیاد و امیر فهمید. اومد دنبالم و رفتیم خونه... امیر گفت نمی‌ذاره اسم کسی بیاد روی من... گفت نمی‌ذاره به کسی جز خودش فکر کنم و منو... منو.... هق هقم نذاشت ادامه بدم. حالم خود جهنم بود و تک تک آدمای اونجا مأمور عذاب! نیم ساعتی از جلسه‌ی بازجویی گونه ی دادگاه می‌گذشت و گوشه ی صندلی مچاله شده بودم. تهوع امونمو بریده بود قاضی محکم گفت : با توجه به اظهارات شادی افتخاری و ادعای شکایت خانم شهین معتمدپور، عمل زنا محرض و نظر به عدم حضور و غیبت طولانی مدت امیرحسین یزدانی رای دادگاه مطابق خواست آقای رسول افتخاری متارکه و حکم طلاق بدون بازگشت.... دستمو روی شکمم چنگ زدم و آرزوی مرگ کردم تا نباشم و نبینم بی آبرو شدنم رو. نبینم نبودن امیرمو -بعد از اعلام نتیجه ی پزشکی قانونی مبنی بر آثار خشونت امیرحسین یزدانی علیه شادی افتخاری و عدم بارداری حکم طلاق لازم الاجرا و مدارک تقدیم دادگاه.... نتونستم تحمل کنم و با ته مونده ی انرژی از اتاق بیرون و راهی سرویس بهداشتی شدم. هرچی توی معدم بود بالا آوردم و لب زدم : نمیذارم تو رو هم مثل مادرت سلاخی کنن. بزرگت میکنم تا روزی که بابات بیاد و ببینه بچه‌اش محرمیت پدر و مادرشو نگه داشت. بفهمه شهین چه جوری تیشه زد به ریشه ی زندگیمون..... عشق پاکی که وسیله ی انتقام کهنه میشه. زنی که توی جوونی عاشق شد و به وصال نرسید.... حالا پسرش دلداده‌ی دختر اون مرد شده امیرحسین یزدانی اومده تا زهر کنه زندگی حاج رسولی که باعث شد هیچ موقع مهر مادرشو نداشته باشه قسم خورده دختر رسول رو رسوای عالم کنه تا مادرش آروم بگیره و دختر قصه، سوگند خورده که تموم کنه این نفرت قدیمی رو؛ بخاطر قلبش، بخاطر دخترکی که از خون امیرش به وجود اومده و می‌دونه راه سختی رو در پیش داره؛ بدون همدم، بدون حامی، بدون سر پناه و همسر! فرار می‌کنه تا کسی مهر حروم زاده نزنه رو پیشونی دخترش و راهی تبریز میشه بدون اینکه بدونه مرد رویاهاش توی همون شهر هم بستر زنی شده که..... سونای🌙 سومین اثر عاشقانه ی سارال مختاری جنجالی ترین ملودرام که حسابی سر و صدا کرده توی تلگرام
    Ko'proq ko'rsatish ...
    643
    0
    -من هنوز نفهمیدم حاج بابا چرا باید خونه ویلایی به اون بزرگی رو به این ساختمون شش طبقه ترجیح بده! خوب اگه می خواست تو و پارسا رو مستقل از اون خونه بکنه یه خونه جدا براتون می خرید دیگه، چرا ما رو آواره کرد آخه. بی توجه به غر زدن های مداوم پونه نگاهم را در واحدی که به من و پارسا، همسر اجباری این روز هایم تعلق گرفته بود، چرخاندم. بوی نو بودن خانه و در و دیوار زیر بینی ام پیچیده بود. -عروس خانم، حداقل کمک نمیدی برو زیر اون گاز رو روشن کن یه استکون چایی بده دستمون. لبخند نرمی رو لبانم شکل گرفت. این دختر با غر زدن آفریده شده بود. سری تکان دادم و ارام از میان وسایل گذشتم تا خود را به آشپزخانه طرح جزیره برسانم. نگاهم را در بین کارتون های روی کابینت چرخاندم تا کتری را پیدا کنم. با کمی جستجو پیدا شد و شسمتش. لبریز از آب کردم و روی گاز گذاشتم. اما تلاشم مبنی بر اینکه گاز روشن شود نا تمام ماند. در گیر و دار روشن کرده گاز بودم که دستی از کنار عبور کرد و زمزمه ای مردانه زیر گوشم نشست: -اگه اجازه بدید درستش کنم، گاز وصل نیست. سر چرخاندم و به پارسا که در یک نفسی ام ایستاده بود، نیم نگاهی انداختم. کی وارد آشپزخانه شده بود و متوجه نشده بودم؟ -اجازه هست؟ دست از خیرگی نگاه برداشتم و قدمی به عقب رفتم، اما کارتونی که به پشت پایم برخورد کرد اجازه بیشتر عقب رفتن را به من نداد و ثابت ماندم. پارسا با نیم نگاهی به پشت سرم آرام گفت: -مواظب باشید نخورید زمین، پشت سرتون کارتونه. تحمل گرمای حضورش را در یک نفسی ام نداشتم. اما او بی توجه به حالت من مشغول وصل کردن گاز شد. به قول پونه نمی دانستم حاج حسین چه فکری کرده بود که ما را راهی این ساختمان عظیم کرده بود. من چطور می توانستم شبانه روزی تنها و بدون حضور شخص دیگری با پارسا در یک خانه باشم و به ندای دلم بی توجهی کنم؟ ندای دلی که این روز ها مدام آغوش و محبت مرد رو به رویم را طلب می کرد. مطمئنا در این خانه تا زمانی که مهلت فسخ قرارداد عقدمان سر برسد من بارها می مردم و زنده میشدم. -بفرمایید درست شد. شرمزده نگاه خیره ام را از نیمرخش گرفتم و دستپاچه در حینی که عقب می رفتم گفتم: -دستتون درد نکنه، پونه طلب چای ... ادامه حرفم با کله پا شدنم در میان دهانم خشکید. پایم به کارتون سنگین پشت سرم برخورد کرد و قبل از اینکه با سر روی کارتون های دیگر بیفتم، دستی دور کمرم حلقه شد و بالا کشیدم. نفس زنان دستم را چنگ بازوی پارسا کردم و به واسطه دستانش روی پاهایم ایستادم. اما جرأت اینکه چشم باز کنم را نداشتم که صدای مردانه اش در نزدیک ترین حالت پخش صورتم شد: -حالتون خوبه؟ چیزیتون نشد که؟ لحن نگران صدایش باعث شد با مکث پلک هایم را فاصله دهم و خیره یک جفت چشمان سیاه نگران شوم. از حالت گیجی سری به طرفین تکان دادم و لب زدم: -خوبم نفسش را به بیرون فوت کرد و بدون اینکه متوجه باشد چقدر تنگ در آغوشم گرفته آرام تر از من طوریکه به گمانش نمی شنوم زمزمه اش در گوش هایم نشست: -جونم به لبم اومد دختر. خجالت زده لب به دندان گرفتم. نه اینکه توانایی فاصله گرفتن نداشته باشم ها؟ نه! اما دلم طلب می کرد از بی توجهی اش که دستانش را بند کمرم کرده بود نهایت استفاده را ببرم و برای روزهای مبادا خاطره این نزدیکی را ذخیره کنم. -ممنون اصلا متوجه نشدم که یه دفعه چیشد. نگاه مهربان و در عین حال پرجذبه اش را بر خلاف اکثر اوقات که ابدا خیره ام نمیشد در صورتم چرخاند و پچ زد: -باید بیشتر حواست به مروارید خانم باشه. لبانم جا نداشت بیشتر از آن کش آید که یکباره با شنیدن صدای پونه هر دو نفر از جا پریدیم. -میگم چطوره ماچ و موچ و بغل کردن رو بذارید برای وقتی که این بازار شام رو سر و سامون دادید؟ خیر سرتون خونه شما دوتاست ها که من بدبخت عین کوزت دارم میسابم! پارسا نیک نام، بازپرس دادگستری بنا به اتفاقاتی از شغل خود استعفا داده و در موسسه حقوقی خود به همراه وکلای زیر دستش مشغول به کاره. درست بعد از چهار سال که از فوت همسرش میگذره، بنا به درخواست مرموزانه پدرش تن به ازدواج یکساله و موقت با دختری به نام مروارید میده. ازدواجی که حقایق و ناگفته هایی رو از گذشته بر ملا می‌کنه و زندگی پارسا و مروارید رو ... #رمانی_بر_گرفته_از_دو_پرونده_قضایی_واقعی #مرواریدی_در_صدف
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1 184
    5

    sticker.webp

    607
    0
    ⁠ ⁠ ‍ ‍ ‍❤️‍🔥 رمانی عاشقانه و جذاب که دل هر مخاطبی رو لرزونده لباس‌عروس‌ میان‌ دستم‌ مچاله‌شد و با بغض نالید: - مامان، آرمین هنوز نیومده! صدای بهت‌زده مادر مانند ناقوس مرگ در گوشش زنگ خورد. - یعنی چی مگه میشه؟ جواب این همه فامیل رو چی بدیم دوساعته همه منتظرن... با بغض میان حرفش پریدم: اشکم سرازیر شد بدون اینکه به فکر ارایشم باشم. -نابود می‌شم‌ مامان‌، هزار تا‌ حرف‌ پشتم‌ می‌زنن... مخصوصا ارسلان و مادرش با اون جریانی که قبلا ... هما باحرص غرید. - ترسم از همین بود روشنا... دست خواهرت رو بگیر و زود بیا. خانواده پدرت دیدن این روز آرزوشون بود... حرف مادرم چون خنجر در قلبم فرو رفت. دستانم مشت شد. - اون که صبح اومد ارایشگاهی که تو بودی، یعنی چی؟ صدای فریاد خشمگین پدرم گوشم رو خراشید. -بده من این ماسماسک رو... روشنا شما کدوم قبرستونی هستید؟ آبرو و حیثیت‌ برام‌ نذاشتن. همه دارن پچ‌پچ می‌کنن. این‌ چه‌ عروسیه‌ که‌ عروس‌وداماد و فامیل‌ داماد حضور ندارن... اشک صورتم رو خیس کرد. لباس عروس مانند شمع داغ تنم رو میسوزوند. - بابا... آرمین نیست. پدرم مکث کوتاهی کرد.گویا شوکه شده بود. به خود که آمد، نعره زد. صدای پچ‌پچ مامان راشنیدم. -رویا هم غیبش زده،گوشیش رو جواب نمیده، نکنه.... - خونه و زندگیشو آتیش میزنم. ما از این نداشتیم. خون هر دو حلاله... دست و دلم به لرز افتاد نمی‌خواستم باور کنم. امکان نداشت رویا با تموم چنین در قلبم فرو کنه. اما حرفی که دو روز پیش با بدجنسی گفته بود: - زانوانش سست شد و روی زمین زانو زد. آرمین عاشقش بود همانطور که او عاشق بود. صدای زنگ تلفن نگاه خیس از اشکش را به سمت گوشی کشاند. کی تماس قطع شده بود؟اسم ارسلان که روی صفحه نمایان شد قلبش از حرکت ایستاد. هنوز بله نگفته بود که صدای خندانش در گوشش پیچید. این رمان جذاب رو از دست ندید🤗🤗 بعد از یک سال و نیم با یه رمان برگشته. نویسنده‌ای با قلم قوی، دارای ۸ رمان چاپی و ۸ رمان در نوبت چاپ😍😍
    Ko'proq ko'rsatish ...
    -
    760
    0

    sticker.webp

    618
    0
    #رمانی که با پارت های ایندش صد نفر داخل کانال شدن ❌🔞 _اقای قاضی من نمیخوام با این اقا زندگی کنم ایشون من و ازار...ازار جنسی میدن نگاه قاضی و افراد داخل دادگاه اتشم زد..اگر کسی میفهمید زن ایمان رستمی خواننده معروف اینستاگرام میخواهد از او طلاق بگیرد بوم میشود ...از فردا در روزنامه ها مینویسند و ایمان ابرویش مانند من لکه دار میشود _دخترم یک دلیل برای من بیار که ایشون رد صلاحیت از همسرداری بشه من با طلاقت موافقت میکنم چه میگفتم ..میگفتم که گرایش به رابطه جنسی خشن دارد ..نه معتاد است ،نه بی پول هست ،نه دست بزن دارد ..هیچکدام..خونسردی ایمان و وکیلش استرس به من وارد میکرد اگر طلاق نمیگرفتم یا باید خودم را میکشتم یا ایمان من را در خانه اش میشکت: _ یعنی میگید من از رفتار خشنش براتون بگم من به این اقا اطمینان ندارم،نم وسط حرفم وکیل خانوادگیشان گفت: _ببخشید خانم اما حس نمیکنید برای دعوا کوچیک طلاق گرفتن راهش نیست.. ایشون رد صلاحیت از رفتار نشدن و تمام معیارهای همسرداری دارن. نگاه لرازانم به قاضی بود اخرین چنگ انداختنم...اشکم در ان مقعنه گشاد از زیر چانه ام رد شد سر پایین انداختم. _درسته دخترم شما مشکلت با شوهرت حل کن .. با حرف قاضی چشم بست بلند شد تا فرار کنم نروم به خانه او..با دیدن بادیگاردش حسین ایستاد و حضور ایمان با ان عطر چوپ پشتش حس کرد..دست دور کمرش حلقه کرد و از همین حالا میخواهد نشان بدهد چقدر میتواند خشمش را خالی کند _حسین ماشین بیار جلوتر حسین که رفت تنم را دراغوش فشرد و سرش را کنار گوشم اورد: _یک ساعت بهت وقت دادم ..از فردا بهت میرینم رهادنسر مهار وارد یکی از کلوپ های ایمان رستمی خواننده جوان ایران میشود و با شناختن راز های زندگیش از او فرار میکند
    Ko'proq ko'rsatish ...
    ؏ــــــــذاب ⛓️ تـــــاوان
    روزهای زوج دوتا پارت به جز جمعه✍🏻 نظراتون⬅https://t.me/+AEwk7DTANus0Yzg0 به دنبال این نبود ک بفهمد آیا این عشق دوطرفه است یا نه. فقط می‌توانست به نقل از گوته بگوید: دوستت دارم، آیا به تو ربطی دارد؟ • ژان کوکتو
    810
    0
    -من هنوز نفهمیدم حاج بابا چرا باید خونه ویلایی به اون بزرگی رو به این ساختمون شش طبقه ترجیح بده! خوب اگه می خواست تو و پارسا رو مستقل از اون خونه بکنه یه خونه جدا براتون می خرید دیگه، چرا ما رو آواره کرد آخه. بی توجه به غر زدن های مداوم پونه نگاهم را در واحدی که به من و پارسا، همسر اجباری این روز هایم تعلق گرفته بود، چرخاندم. بوی نو بودن خانه و در و دیوار زیر بینی ام پیچیده بود. -عروس خانم، حداقل کمک نمیدی برو زیر اون گاز رو روشن کن یه استکون چایی بده دستمون. لبخند نرمی رو لبانم شکل گرفت. این دختر با غر زدن آفریده شده بود. سری تکان دادم و ارام از میان وسایل گذشتم تا خود را به آشپزخانه طرح جزیره برسانم. نگاهم را در بین کارتون های روی کابینت چرخاندم تا کتری را پیدا کنم. با کمی جستجو پیدا شد و شسمتش. لبریز از آب کردم و روی گاز گذاشتم. اما تلاشم مبنی بر اینکه گاز روشن شود نا تمام ماند. در گیر و دار روشن کرده گاز بودم که دستی از کنار عبور کرد و زمزمه ای مردانه زیر گوشم نشست: -اگه اجازه بدید درستش کنم، گاز وصل نیست. سر چرخاندم و به پارسا که در یک نفسی ام ایستاده بود، نیم نگاهی انداختم. کی وارد آشپزخانه شده بود و متوجه نشده بودم؟ -اجازه هست؟ دست از خیرگی نگاه برداشتم و قدمی به عقب رفتم، اما کارتونی که به پشت پایم برخورد کرد اجازه بیشتر عقب رفتن را به من نداد و ثابت ماندم. پارسا با نیم نگاهی به پشت سرم آرام گفت: -مواظب باشید نخورید زمین، پشت سرتون کارتونه. تحمل گرمای حضورش را در یک نفسی ام نداشتم. اما او بی توجه به حالت من مشغول وصل کردن گاز شد. به قول پونه نمی دانستم حاج حسین چه فکری کرده بود که ما را راهی این ساختمان عظیم کرده بود. من چطور می توانستم شبانه روزی تنها و بدون حضور شخص دیگری با پارسا در یک خانه باشم و به ندای دلم بی توجهی کنم؟ ندای دلی که این روز ها مدام آغوش و محبت مرد رو به رویم را طلب می کرد. مطمئنا در این خانه تا زمانی که مهلت فسخ قرارداد عقدمان سر برسد من بارها می مردم و زنده میشدم. -بفرمایید درست شد. شرمزده نگاه خیره ام را از نیمرخش گرفتم و دستپاچه در حینی که عقب می رفتم گفتم: -دستتون درد نکنه، پونه طلب چای ... ادامه حرفم با کله پا شدنم در میان دهانم خشکید. پایم به کارتون سنگین پشت سرم برخورد کرد و قبل از اینکه با سر روی کارتون های دیگر بیفتم، دستی دور کمرم حلقه شد و بالا کشیدم. نفس زنان دستم را چنگ بازوی پارسا کردم و به واسطه دستانش روی پاهایم ایستادم. اما جرأت اینکه چشم باز کنم را نداشتم که صدای مردانه اش در نزدیک ترین حالت پخش صورتم شد: -حالتون خوبه؟ چیزیتون نشد که؟ لحن نگران صدایش باعث شد با مکث پلک هایم را فاصله دهم و خیره یک جفت چشمان سیاه نگران شوم. از حالت گیجی سری به طرفین تکان دادم و لب زدم: -خوبم نفسش را به بیرون فوت کرد و بدون اینکه متوجه باشد چقدر تنگ در آغوشم گرفته آرام تر از من طوریکه به گمانش نمی شنوم زمزمه اش در گوش هایم نشست: -جونم به لبم اومد دختر. خجالت زده لب به دندان گرفتم. نه اینکه توانایی فاصله گرفتن نداشته باشم ها؟ نه! اما دلم طلب می کرد از بی توجهی اش که دستانش را بند کمرم کرده بود نهایت استفاده را ببرم و برای روزهای مبادا خاطره این نزدیکی را ذخیره کنم. -ممنون اصلا متوجه نشدم که یه دفعه چیشد. نگاه مهربان و در عین حال پرجذبه اش را بر خلاف اکثر اوقات که ابدا خیره ام نمیشد در صورتم چرخاند و پچ زد: -باید بیشتر حواست به مروارید خانم باشه. لبانم جا نداشت بیشتر از آن کش آید که یکباره با شنیدن صدای پونه هر دو نفر از جا پریدیم. -میگم چطوره ماچ و موچ و بغل کردن رو بذارید برای وقتی که این بازار شام رو سر و سامون دادید؟ خیر سرتون خونه شما دوتاست ها که من بدبخت عین کوزت دارم میسابم! پارسا نیک نام، بازپرس دادگستری بنا به اتفاقاتی از شغل خود استعفا داده و در موسسه حقوقی خود به همراه وکلای زیر دستش مشغول به کاره. درست بعد از چهار سال که از فوت همسرش میگذره، بنا به درخواست مرموزانه پدرش تن به ازدواج یکساله و موقت با دختری به نام مروارید میده. ازدواجی که حقایق و ناگفته هایی رو از گذشته بر ملا می‌کنه و زندگی پارسا و مروارید رو ... #رمانی_بر_گرفته_از_دو_پرونده_قضایی_واقعی #مرواریدی_در_صدف
    Ko'proq ko'rsatish ...
    934
    5
    - اما من حرف مهمی دارم. همین امشب باید دکترش رو ببینم. - فقط می‌تونید با دکتر کشیک صحبت کنید. با خشم نچی کرد و به عقب برگشت. ارسلان با اخم پشت سرش ایستاده بود و نگاهش می‌کرد. دستش را در جیب شلوار جینش فرو برد و پرسید: - می‌خوای چی رو ثابت کنی؟ - همون چیزی که تو رو ترسونده.  دست روشنا را کشید و به سمت دیگری برد. وقتی خیالش از تنها بودنشان جمع شد، به آرامی غرید: - ارشیا توی خونه خواهرت نرفته که به زور بهش دست‌درازی کنه. رؤیا با پای خودش اونجا رفته. هر اتفاقی افتاده باشه، ممکنه دو طرفه باشه. با این کار آبروی رؤیا رو می‌بری، نه ارشیا رو. الان ارشیا نیست و خواهر تو هست، این مهمه! با خشمی که رو به طغیان بود، سیلی محکمی به صورت ارسلان زد. - خفه‌شو آشغال. چی مهمه؟ اینکه داداش آشغالت یه متجاوزه یا رؤیا یه قاتل؟ - قاتل بودن رؤیا و آبرویی که تو با پیگیریت می‌بری. با کف دست محکم به سینه ارسلان کوبید. ارسلان یک قدم به عقب رفت. روشنا با خشم به چشمانش خیره شد. عصبی بود و زبانش به تندی چرخید. -  آبروی رؤیا می‌ره، وقتی تمام تنش کبوده؟ اون گاز وحشیانه روی گردنش و جای دستی که توی صورتشه، نشانه‌ی دوطرفه بودنِ یه رابطه‌ست؟ اون تن کبود و خونمرده، نشونه عاشقانه بودنِ رابطه‌ست؟ خودت رو به نادونی زدی یا من‌و احمق فرض کردی؟ من این پرونده رو خودم دست می‌گیرم. اول از همه نظر پزشک قانونی رو می‌خوام. اگه خطا از سمت ارشیا باشه، آبرو براتون نمی‌ذارم. دیگه سکوت رو کنار می‌ذارم. ارسلان شوکه از رفتار تند و عصبی روشنا دستش را روی صورتش کشید و گفت: - ارشیا عاشقت بود. برای رسیدن به تو هرکاری کرد، برادریش رو زیرپا گذاشت، اون وقت این‌جوری قضاوتش می‌کنی؟ باعث تعجبه که در عرض دوساعت این طور سینه چاک خواهرِ خائنت بشی اونم خواهری که حسادتش برای هیچ‌کس پوشیده نمونده... انگشتش را جلوی صورت او تکان داد و با لحن پرحرصی گفت: - من یه وکیلم با دلیل حرف می‌زنم. اون علائم رو هر کس ببینه، می‌فهمه، ماجرا بوداره. تویی که پزشکی و آثار و علائم رو دیدی، چرا داری زیرسبیلی رد می‌کنی؟ داری از برادری که به خاطر عشق، بهت پشت پا زد، دفاع می‌کنی؟ باید باور کنم، رگ برادریت ورم کرده؟ با چشمان ریز شده، به چشمان پرغم ارسلان خیره شد. چیزی در چشمانش دید که دلش را لرزاند. - اگه از من کینه داری و می‌خوای این‌جور تلافی کنی، بهت می‌گم با من در نیوفت که... صدای مادرش از کمی فاصله آن دو را به حالت عادی برگرداند. - روشنا، این‌جایی؟ داشتم دنبالت می‌گشتم. تونستی رؤیا رو ببینی؟ - الان می‌آم، مامان. رو به ارسلان کرد و به آرامی و از میان دندان‌های به هم فشرده غرید: - به روح پدرم اگه بخوای از نفوذ شغلت توی این پرونده استفاده کنی، به بدترین نحو ممکن، بی‌آبروت می‌کنم. انسان باش و عقب وایسا تا کارا قانونی انجام شه وگرنه طوری جلوتون وامیسم که نفهمید از کجا خوردین. بدون توجه به نگاه پرحیرت ارسلان از او فاصله گرفت و به سمت مادرش رفت. دست مادرش را گرفت و نفس‌زنان گفت: - بریم که این‌جا اکسیژنی برای نفس کشیدن نیست. - رؤیا چی می‌شه؟ ارسلان چی می‌گفت؟ از حال رؤیا خبری بهت داد؟ - نه مامان. ارسلان حرفی برای گفتن نداشت. من بودم که خیلی حرف داشتم.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    image
    544
    2

    sticker.webp

    426
    0
    -خوشا به غیرتت پهلوون! عجب دلی داری! شب عاشورا زن حاملتو از مجلس امام حسین بیرون کردن و انقد حالش بد شد که خورد زمین و بچه اش افتاد. حالا اومدی دیگ نذری اربعین بار میذاری؟ شریک شدی توی ثوابش با کسی که باعث شد بچه ات بمیره؟ امیر اخم کرد و گفت : چی میگی حنانه؟ چرا مزخرف میگی؟ -شادی بهت نگفته؟ سلام منو برسون و بگو خوب نیست ادم انقد رازدار مادرشوهرش باشه. نگفته بهت شهین جلوی همه سکه ی یه پولش کرد؟ انگشتشو تهدیدوار تکون داد و گفت : حنانه به ولای علی دروغ گفته باشی کاری میکنم علی همین امشب طلاقت بده حنانه نیش خندی زد و دور شد. امیر مثل مرغ پر کنده نفهمید خودشو چه جوری به خونه و بعدم شادیش رسوند. از عصبانیت میخواست سرشو به دیوار بکوبه و وقت نبود از دلبرکی که تازگی عاشقش شده بود آرامش بگیره! در رو با صدا باز کرد و داد زد : شادی... شادی کجایی دخترک سراسیمه از اتاق بیرون پرید و گفت : سلام آقا امیر. چی شده؟ چیزی جا گذاشتی؟ نگاهش میخ صورت دخترک شد؛ چشمای قرمز و پلکای متورمش! نفسشو کلافه بیرون داد تا آتیش خشمش سر شادی آوار نشه. پلک بست و گفت : بپوش بریم خونه آقام شب مراسم دارن شادی با من من گفت : میگم.... اگه میشه من نیام.... حالم خوب نیست یکم مشتشو روی دیوار کوبید و گفت : همین الان باهم میریم. حرف نباشه -اخه... -منو سگ نکن شادی. حرف گوش کن باش دختر حاج رسول دخترک اما کوتاه بیا نبود. رفتن به اون خونه یعنی یادآوری تمام تحقیرهای شهین. اصلا با چه رویی می‌رفت وقتی جلوی همه بی ابروش کرده بودن؛ وقتی بچشو ازش گرفته بودن! -من نمیام اون قدر ضعیف گفت که صداشو خودشم نشنید. امیر سر خم کرد و گفت : چی؟ -گفتم نمیام. عزاداری که فقط به روضه و مراسم نیست. تو برو... شب بیا خونه دست دخترک رو گرفت و تا اتاق کشید. تاکیدوار گفت : بپوش. اگه نه خودم لباس تنت میکنم تعلل دختر رو که دید، مانتوی مشکی رو از صندلی چنگ زد و به زور تنش کرد وارد حیاط شلوغ شدن که نگاه چند نفر با تعجب میخ دستای گره خوردشون شد. امیر بدون توجه به اون همه مهمون داد زد : کجایی شهین؟ نمیای استقبال پسر و عروست؟ شهین شتاب زده خودشو به حیاط رسوند و گفت : دورت بگردم مادر. خوش اومدی بیا داخل -داخل نمیام. شرمم میشه پا بذارم تو خونه ی یه قاتل شهین چنگی به صورتش زد و گفت : چی میگی حسین؟! حرمت نگه دار دوباره فریاد کشید : مگه تو حرمت نگه داشتی؟ چهل روز پیش جلوی همین آدما حرمت زن منو نشکستی؟ چی بهش گفتی که نشسته گوشه ی خونه فقط زار میزنه همه حالا جمع شده بودن دورشون. خوب حرفایی که شهین به عروسش زده بود رو یادشون بود -زن منو از اینجا بیرون کردی؟ بچه‌ی منو کشتی؟ ماهرخ خودشو از بین جمعیت بیرون کشید و پرسید : مگه شادی حامله بود؟ -دست خوش ماهرخ خانوم! نمی‌دونستی دخترت حامله شده؟ نمی‌دونستی خودتون باعث شدین سقط بشه؟ شیش ماه تموم یه سر نزدی به دخترت؟ مگه بخاطر من و شادی قهر نکردی با شهین؟ حالا دوباره آشتی کردین؟ آره دیگه؛ شادی و امیرحسین برن به جهنم! شادی خجالت زده گوشه ی آستین امیر رو کشید و آروم گفت : بسه بریم. همه دارن نگاه میکنن آوار شد سر دخترک. داد زد : چی بهت گفت این مار خوش خط و خال؟ حرف بزن وگرنه من.... شادی پلک بست و حرفای شهین رو تکرار کرد. آب از سرش گذشته بود -گفت جای هرزه توی مجلس امام حسین نیست؛ گفت اگر حامله بشه، بدونین که بچه اش حروم زاده اس؛ گفت که من شادی و حسین رو انداختم گوشه ی زندان تا همه بفهمن شهین هنوز غیرت داره خون امیر به جوش اومد و کنترلشو از دست داد. لگد زد زیر دیگ نذری که جیغ و فریاد همه بلند شد. داد زد : هر لقمه ای که توی این خونه آماده بشه از هر چیزی حروم تره. آره این زن از من شکایت کرد. من و زنمو انداخت گوشه ی زندون چون نمی‌خواست خوشبختی منو ببینه، چون میخواست همه مثل خودش بدبخت و ذلیل باشن. حتی اگه بمیری من و زنم سر قبرت نمیایم..... عشق پاکی که وسیله ی انتقام کهنه میشه. زنی که توی جوونی عاشق شد و به وصال نرسید.... حالا پسرش دلداده‌ی دختر اون مرد شده سونای 🌙 اثر جنجالی سارال مختاری عاشقانه ای بکر و جذاب
    Ko'proq ko'rsatish ...
    457
    0

    sticker.webp

    1 833
    0

    sticker.webp

    822
    0
    -من زنمو طلاق نمیدم حاج بابا. محکم تر از قبل صدایش در فضای خانه پیچید، بدون داد زدن و یا بی احترامی: -چهار سالِ تمام پرونده های طلاق این مملکت رو بردم دادگاه تا بتونم صلحی بین زوجا برقرار کنم، اون وقت بیام تو همون دادگاه زن خودمو دو دستی طلاق بدم؟ حاج حسین در حینی که تسبیحش را می گرداند به کمک دسته ی مبل ایستاد و رو به پارسایی که چهره اش به کبودی میزد محکم گفت: -قرار ما از همون اول همین بود پارسا، قرار بود یک سال اِسمِت بیاد روی اون دختر تا من بتونم کارای نا تمومش رو انجام بدم، قرار از دلدادگی وسط نبود. نگاه لرزانم را به روی پارسا کشاندم. آرزویم کوتاه نیامدنش بود. اسم طلاق چهار ستون بدنم را می لرزاند. می توانستم به صدای محکم پارسا امیدوارم باشم؟ اما حاج بابا ... -دیگه شد حاج بابا، من پسر پیغمبر نیستم که یه دختر جوون رو به عقدم در بیاری و منم چشم و گوش بسته یکسال تمام برم زیر یک سقف باهاش و بدون دلدادگی!!! از سنگ که نیستم. حاج بابا نزدیک پارسا ایستاد و رو در رویش گفت: -زمانی که رو به روم ایستادی و گفتی نمی خواییش و من به اجبار گفتم باید عقدش کنی رو یادت بیار پارسا ... تو این یکسال چی فرق کرده که الان پافشاری داری برای طلاق ندادنش. رگ های خونی بی رحمانه دور مردمک های پارسا را پوشانده بود. چشمانی که همیشه در مهربان ترین حالت ممکن بودند حالا ترسناک به نظر می رسیدند. -درسته من یکسال پیش داد کشیدم نه فقط مروارید، بلکه با هیچ دختری نمیخوام ازدواج کنم. گفتم من اهل زن داری نیستم که اگه بودم زن اولم کنارم زنده بود و داشتیم زندگی مونو می کردیم، اما الان اوضاع فرق کرده. شما نذاشتید، مجبورم کردید و باید پای نتیجه کارتون هم بمونید. انگشت اشاره اش را به سمتم روانه رفت و کوبنده ادامه داد: - مروارید شده تکه ای از من، شده کسی که حاضر نیستم سر نداشتنش ریسک کنم، شده کسی که بعد از چهارسال تازه می فهمم زندگی چه معنایی داره. یک کلام حاج بابا می خوامش! چیزی تا ایستادن تپش های تند و تیز قلبم نمانده بود. این همان پارسایی بود که زمانی حتی نگاه به صورتم نمی انداخت؟ همان پارسایی بود که حتی ازدواج مان را به رسمیت نمی شناخت؟ دلم ضعف رفت برایش، برای بازوان پر قدرتش که دورم بپیچند و تا جان در بدن دارم مرا غرق در آغوشش سازند. به مانند دیشب ... حاج حسین با چهره‌ای سفت و سخت به سمت من برگشت. به سمتم قدم برداشت و من نگاه درمانده ام را به طرف پارسا چرخاندم که چشم روی هم فشرد و کلمه ای را زیر لب زمزمه کرد، اما من چیزی نمی فهمیدم که حاج بابا محکم رو به من گفت: -تو چی عروس؟ تو هم دل دادی؟ تو هم میخوای مقابل من بایستی که پارسا رو میخوایش؟ همون پارسایی که یکسال پیش یک شبانه روز اشک ریختی که نمیخوای به عقدش در بیای! چرا حاج بابا نمی خواست بپذیرد که در این یکسال خیلی چیزا فرق کرده بود. لبانم می لرزید و زبانم در دهان نمی چرخید که پاسخش را بدهم. صدای حاج بابا بلندتر به هوا خواست: - اصلا می تونی برای پسرش مادری کنی؟ برای پسری که یک سال تمام خاله صدات زده و اصلا تو رو جای مادرش قبول نداره؟ اشک به گوشه ی چشمانم نیش زد. هدفش از چزاندن من چی بود؟ خودش می دانست که شرایط زندگی من به چه صورت است، به همین راحتی می خواست از زندگی شان حذفم کند؟ - چرا لال مونی گرفتی دختر، جوابمو منو بده! پارسا بود که خودش را مقابلم کشاند و نگاه من قفل شانه های پهنش شد که مرا در حمایت خود گرفت. -پسر من چهار ساله بدون مادر بوده و از این به بعدم توقع ندارم مروارید براش مادری کنه، من فقط خود مروارید رو میخوام نه چیز دیگه ای. - بذار خودشم از خواستن تو بگه، اصلا تو رو میخواد که براش سینه سپر کردی؟؟؟ می خواستم! بس بود سکوت کردن. کمی به سمت چپ رفتم و در حینی که انگشتانم را قفل دستان پارسا می کردم رو به حاج حسین با تمام توان و نگاهی که سعی داشتم در قوی ترین حالت ممکن نگهش دارم محکم گفتم: - میخوامش، بیشتر از جونم. نفس عمیق پارسا برای من حکم زندگی را بعد از شنیدن حرفم داشت که دستم را فشرد و ... پارسا نیک نام، بازپرس دادگستری بنا به اتفاقاتی از شغل خود استعفا داده و در موسسه حقوقی خود به همراه وکلای زیر دستش مشغول به کاره. درست بعد از چهار سال که از فوت همسرش میگذره، بنا به درخواست مرموزانه پدرش تن به ازدواج یکساله و موقت با دختری به نام مروارید میده. ازدواجی که حقایق و ناگفته هایی رو از گذشته بر ملا می‌کنه و زندگی پارسا و مروارید رو ...
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1 508
    6
    Oxirgi yangilanish: 11.07.23
    Privacy Policy Telemetrio