#پارت_104
- اصلا خودتم بیا. ها؟
اخم کرد.
- چه حرفایی می زنی دختر. من کجا بیام! سن و سال من به این جور مهمونیا می خوره آخه؟
هیجان زده گفتم:
- تو روز که کسی نیست، خودمونیم. قبل از این که مهمونا برسن برگرد. خوبه؟
سرش را تکان داد و با قاطعیت گفت:
- من کلی کار دارم. نمی تونم.
نزدیک بود گریه کنم.
- مامان! تو رو خدا!
شادي هم از دامانش آویخت:
- مامانی؟ اجازه بده دیگه. پوسیدیم تو این خونه. به خدا خوش می گذره.
مادر مستاصل به صورت هاي غرق خواهشمان نگاه کرد. انگشت اشاره اش را بالا برد و گفت:
- آدرس دقیق و شماره تلفن خونش، شماره موبایلش و شماره تبسم رو بهم بده. تا قبل از ساعت ده هم باید خونه باشین.
وگرنه بار آخرتون میشه که بدون من جایی میرین.
شادي هلهله کنان خودش را در آغوشم انداخت، اما ناگهان ایستاد و گفت:
- ولی ما که لباس نداریم. چی بپوشیم؟
مادر با همان لحن شاکی اش گفت:
- واسه تو یه تونیک می دوزم. با اون شلوار جینی که شاداب واست خریده بپوش. تو هم بیا اندازه ت رو بگیرم. ببینم با این
پارچه هایی که دارم می تونم یه چیزي سرهم کنم یا نه.
می دانستم که همین پنج - شش متر پارچه هم هزینه زیادي بر مادرم متحمل می کند، اما او با بزرگواري و به خاطر
خوشحالی من و شادي، مثل همیشه گذشت کرد.
***
- دلقک خودتی و اون شرك و کردك! مگه من میمون سیرکم که بیام اون کردك یخ و ماست رو بخندونم؟
با چاپلوسی گفتم:
- یعنی به خاطر منم نمیاي؟
چینی بر بینی اش انداخت و گفت:
- مثلا تو خیلی شخصیت مهمی هستی؟
🌀
@mamnoe69 🌀
❌❌توجهههه👇👇
عزیزانی که درخواست رمان کامل #دلشکسته رو داشتید رمان کاملش آماده شده و بسیااار جذاب و طولانیه هر کی کامل رمانو میخواد پیام بده👇👇👇
@tabliq660👈👈👈Show more ...