Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Category
Channel location and language

audience statistics فاطمه غفرانی | طرار ❥

°|بـــســم رب الـقـلـم|° نویسنده~[ فاطمه غفرانی] خالق اثار💫: یادگاری از گذشته(فایل فروشی) تابوصورتی(درحال چاپ...) طرار (فایل فروشی) چله نشین تاریکی(درحال تایپ...) 📌به احترام انسانیت کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع 
Show more
22 204-18
~6 181
~27
21.20%
Telegram general rating
Globally
30 636place
of 78 777
5 101place
of 13 357
In category
2 334place
of 5 475

Subscribers gender

Find out how many male and female subscibers you have on the channel.
?%
?%

Audience language

Find out the distribution of channel subscribers by language
Russian?%English?%Arabic?%
Subscribers count
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

User lifetime on the channel

Find out how long subscribers stay on the channel.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
Subscribers gain
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
280
0
🛑🛑توجه🛑🛑 به زودی طرار تموم میشه و این کانال حذف میشه توی کانال دوممون ‌عضو شین حتماااا که گممون نکنید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
249
0

sticker.webp

315
0
- تو دیگه بزرگ شدی نمیشه پیش من بخوابی! گیج و منگ نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت و لب ورچید: - چرا من نمیتونم پیشت بخوابم اصلان؟ چه فرقی داره؟ چون قدم درازتر شده نمیتونم پیشت بخوابم؟ حتی نسبت به چند سال گذشته ام چاق ترم نشدم که بخوام جاتو تنگ کنم. اصلان کلافه روی تخت نشست و لبهایش را بهم فشرد. آن موقع یک دختر بچه کوچک بود نه حالا که برای خودش خانومی شده بود! چطور توقع داشت کنارش خواب به چشمانش بیاید؟ - گیلا تو بزرگ شدی... نباید تو بغل من یا هر پسر دیگه ای بخوابی فهمیدی؟ لب و لوچه اش آویزان شد و با چشمانی ناراحت به اصلان خیره شد. اصلان هیچ وقت او را از خودش نمی‌راند، حتی خودش بود که همیشه بغلش می‌کرد، نوازشش می‌کرد و برایش می‌خواند تا بخوابد. - تو حتی منو از کنارت خوابیدن محروم می‌کنی پس چرا نذاشتی برم؟ گذاشتی اینجا بمونم تا بهم بفهمونی که عوض شدی اصلان؟ چشم‌های غمگینش، قلب اصلان را آتش کشید. در مقابل او بی‌صلاح ترین بود! - اینجوری نکن قربون چشمات برم... من هر چی میگم به خاطر خودت می‌گم گیلا! تو کنار من خوابت نمی‌بره! نتوانست بگوید که این چند شب اصلا نتوانسته ربع ساعت هم چشم روی هم بگذارد! بد خواب بود و خودش را به او می‌مالید و هی تکان تکان می‌خورد! چقدر دیگر باید تحمل می‌کرد؟ - چرا بهم نمیگی که بد خوابم و نمی‌ذارم راحت بخوابی اصلان؟ برای همین نمی‌ذاری پیشت بخوابم، آره؟ اصلان پوفی کشید و دست لای موهایش برد. اخلاقهای گیلا را خوب می‌دانست، تا به آن چیزی که می‌خواست نمی‌رسید بیخیال نمیشد! - من وقتی یه چیزی میگم دلیل دارم گیلا! گیلا زیر گریه می‌زند و می‌گوید: - تو دیگه دوستم نداری اصلان! داری اینجوری می‌کنی که من خودم برم؟ باشه! راه آمده را برگشت و کاپشنش را چنگ زد و پوشید. در خانه را باز کرد و بیرون زد. اصلان با خشم دستش را کشید و غرید: -‌ کدوم گوری میری نصف شبی؟ گیلا همانطور گریه می‌کرد. با صدایی که می‌لرزید: - مگه نمی‌خواستی برم؟ دارم میرم دیگه، چه مرگته اصلان؟ با غضب و چشم‌های سرخ به چشم‌های اشکی گیلا نگاه کرد و او را دنبال خودش کشید. داخل خانه هولش داد که گیلا روی زمین افتاد. بهت زده سر چرخاند سمتش و گفت: - منو زدی؟ منو هول دادی اصلان؟ دوباره به گریه افتاد. اصلان موهایش را چنگ زد و کلافه به گیلا چشم دوخت. - زبون نفهم وقتی میگم بزرگ شدی یعنی اندامت نمی‌ذاره فکر کنم همون دختر بچه‌ی کوچیکی تو بغلم! گیلا اشکش را پاک کرد و تعجب کرده پرسید: - ها؟ اصلان خم شد و از بازویش گرفت. از لای دندانهای چفت شده‌اش گفت: - وقتی کنار می‌خوابی، از بس چفت تنم می‌خوابی، نمی‌ذاری من بخوابم! تموم حسای مردونه‌امو بیدار می‌کنی! لعنت بهت که مجبورم میکنی همه چی رو واست توضیح بدم گیلا!
Show more ...
92
0
فرداعروسی‌ پسره جلو‌مادر و مادر زنش از دختره می‌پسره دیشب اذیت شدی؟ درد داشتی؟ من که خیلی مراعات کردم یک پسر مغرور که همش به زنش میگه کسی چیزی از رابطه‌ی ما ندونه و خودش از هولش همه‌چی رو لو می‌ده محمد نفهمید چطور خودش را به خانه رساند یاسمن با رنگ و رویی پریده روی تشک نشسته بود محمد بی توجه به مادر و مادر زنش و حتی ریحانه کنار همسرش نشست پرسید: -چی شده ؟حالت خوب نیست ؟ یاسمن خجالت زده سر پایین انداخت و گفت :خوبم -ریحانه میگه حالت خوب نیست دختر بیشتر خجالت کشید . این‌مرد تازه شب گذشته محرمش شده بود . آهسته لب زد :مشکلی نیست خوب میشم محمد که نگرانی باعث شده بود حواسش از اطراف پرت شود بدون توجه به حضور سه خانوم دیگر در اتاق گفت : دخترک بیچاره آب شد و در زمین فرو رفت ریحانه با لبخندی شیطان بر لب نگاهشان می کرد یاسمن  آهسته نالید: محمد! چی داری میگی؟ و با چشم به زن‌ها اشاره کرد. محمد که تازه متوجه اطراف شده بود با کلافگی نفسی کشید و رو به مادر و مادر زنش گفت :مشکلی نیست .یک خرده استراحت کنه اگه تا ظهر بهتر نشد می برمش متخصص زنان خانم ها که از اتاق بیرون رفتند کنار عروس جوانش نشست .دستش را دور او حلقه کرد و با ملایمت پرسید: درد داری ؟ یاسمن آهسته  و پرناز نالید: آره .... دل محمد برای نازش ضعف رفت: بخواب یک کم ماساژت بدم دستش روی شکم  و دخترک لغزید آهسته ماساژ میداد .یاسمن خجالت زده گفت :صبح که بیدار شدم نبودی چرا ؟ محمد نگاهش را به چشمان گله مند دخترک دوخت و گفت :خبر دادن یکی از دستگاه‌ها کارگاه خراب شد مجبور شدم برم.......دیشب اذیت شدی؟ دخترک آهسته لب زد: نه . محمد چشمکی زد و گفت: پس خوش گذشته؟ داری ناز می‌کنی دلم‌و ببری و خراب‌ترم کنی تا زودتر بیفتم به جونت دل یاسمن برایش ضعف رفت. لبش را به دندان گرفت. محمد باز شکمش را ماساژ داد   و همه تلاشش را کرد که حال او را خوب کند: - قرار نیستی کنار من اذیت بشی و به روی خودت نیاری. حس و حال خوب باید برای جفت‌مون باشه‌. دخترک با صورتی سرخ شده سر پائین انداخت. محمد سعی کرد لبخندش را جمع کند و جدی باشد: - خجالت کشیدن پیش شوهرت رو بذار کنار.از این به بعد درد داشتی به من بگو، حالت خوب بود من حالت بد بود من‌. دوست ندارم مثل امروز دیگران از خصوصی‌ترین روابط‌مون مطلع بشن. همه بدونن زنم خوب نبست و من بی‌خبر با کارگرام سر و کلهبزنم دستش مشغول ماساژ دادن پهلو وکمر دخترک شد و تلاش کرد تا حواسش پرت پوست سفید و لباس‌زیر سرخ دخترک نشود 😍😍😍
Show more ...
72
0
چرا چند روزه همه‌ش دستت تو شلوارته بچه؟ ویان که مثلا به آشپزخانه رفته بود تا دور از دید وریا خودش را بخاراند از شنیدن صدای او جا خورده دستش را از شلوارش درآورد. - ههععععع... هیچی... هیچی پسرعمو... وریا تای ابرویی بالا داد و دو دستش را حصار تن ظریف دخترک کرد و به کانتر چسباندش. - صدبار گفتم به من دروغ نگو! پسر رییس بزرگترین طایفه‌ی کورد بود. از قضا استاد دانشگاه هم بود و حالا از بخت بد ویان با او هم‌خانه شده بود. ویان داشت از استرس جان می‌داد... از نزدیکی بیش از حد پسرعمویش قلبش روی هزار می‌زد.. - چیزی نیست پسرعمو... دروغ نمی‌گم... وریا با اخم به چشمان سیاه و درشت او که حالا از ترس مردمکش می‌لرزید نگاه کرد و بعد ناخودآگاه نگاهش به سمت لب‌های غنچه و سرخ او کشیده شد. سیبک گلویش بالا و پایین شد و آهسته و با صدای بم گفت: - جق می‌زنی؟ چشم های ویان گرد شد. - جق چیه؟ وریا تک خندی به این همه چشم و گوش بسته بودن دخترعمویش زد و سرش را اندکی نزدیک تر برد. - خود ارضایی! خود ارضایی می‌کنی ویان؟ ضرر داره ها... ویان از خجالت سرخ شده بود. وریا حتی راه گریزی هم برایش نگذاشته بود که سرش را پایین بی اندازد. مجبور بود فقط به او نگاه کند.. پس نگاهش را جایی غیر از چهره ی مردانه با ان ته ریش جذاب و زاویه فک خدادادی معطوف کرد. - این حرفا چیه می‌زنین... من فقط... - تو فقط چی؟ - من فقط چند وقته خارش بیش از حد دارم، انقدر زیاد که دلم ضعف می‌کنه از خارش... بعدش هم می‌سوزه به شدت... وریا قصد جانش را کرده بود انگار! خودش را به او نزدیک تر کرد. - شورتتو که می‌دونم هر روز عوض می‌کنی. چون دیدم می‌شوری رو تراس اتاقت خشک می‌کنی. خوشگل هم هستن! خوش سلیقه ای! دانشجوهایش عمرا باورشان شود که ویان خسروشاهی استاد گند اخلاق و خوش هیکل و جذابشان دارد درمورد مدل شورت های یک دختربچه 19 ساله نظر می‌دهد... وریا رنگ سرخ چهره ی ویان را که دید، وسوسه شد ببوسدش ولی مقاومت کرد و ادامه داد: - خودتم که خشک می‌کنی همیشه، چون دستمال توالت‌هایی که برات می‌خرم خیلی زود تموم می‌کنی. ویان از این همه دقت و موشکافی او در مسائل زنانه و شخصی اش غرق خجالت بود. وریا اما لذت می‌برد از دیدن او در این حالت. - پس می‌مونه یه چیز. لابد حموم می‌ری خودتو با لیف و صابون می‌شوری. آره ویان؟ ویان برای رهایی از این وضعیت فقط آهسته گفت: - آره... - تو واژنت حساسه، نباید هرچیزی رو به خودت بزنی. لیفی که به بقیه جاهات زدی رو نباید به واژنت بزنی! برای همینه خارش داری. ویان اگر جا داشت همان لحظه آب می‌شد و توی زمین می‌رفت. فقط با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد گفت: - بذارین برم پسرعمو... وریا با بدجنسی حصار را تنگ تر کرد و راه را بست. - چیه؟ باز می‌خاره؟ نباید بخارونیش زخم میشه. برات پماد میگیرم بزنی. و اگه یه بار دیگه ببینم داری می‌خارونیش مجبورت می‌کنم شلوارتو دربیاری خودم برات پماد بزنم! بعد هم دستش را سمت شلوار ویان برد و... 👇 ‼️هشدار جدی: این بنر واقعی و پارتی از اتفاقات رمان است. پس لطفا محدودیت سنی را رعایت کنید. داستان دارای صحنه‌های باز زناشویی است. 🔞🔞🔞🔞
Show more ...
239
1
. یک کیلو گوشت بهم بده هرکاری دلت خواست باهام بکن. مرد شوکه از صدای ظریف و زنانه‌ای که آخر شبی به گوشش میرسید به پشت سر چرخید. اشتباه نشنیده بود. زن چادر به سر در مغازه را بسته و رو به پیشخوان ایستاده بود. -چی گفتی آبجی؟ زن به پهنای صورت اشک می‌ریخت. بعد از یک سال بالاخره امشب نتوانسته بود از زیر وعده‌ی کبابی که به دخترکش داده بود فرار کند. دخترک آنقدر گریه کرده که آخر سر قولش را گرفته و با شوق کباب خوران فردا به خواب رفته بود. -گفتم...گفتم یه کیلو گوشت بهم بده هرکاری خواستی باهام بکن...التماست میکنم... مرد با تعجب نگاهش کرد. زن زیبایی بود . زن زیبایی که صورتش از شدت گریه ی زیاد ورم کرده و چادر کهنه اش را سفت سفت چسبیده بود. -گوشت میخوای آبجی؟ پناه بر خدا ...تمام شهر را با اتوبوس لکنته‌ی شرکت واحد طی نکرده بود تا به شمال شهر برسد و به امیدی که کسی او را این اطراف نشناسد داخل قصابی بچپد و این چنین شرافت همه ی عمرش را به حراج بگذارد و تازه از اول بخواهد ذکر مصیبت بخواند. فقط یک کیلو گوشت نصیبش میشد. پولی که نداشت. بهایش را با تنش می‌پرداخت و کباب را که به دخترک گوشت نخورده اش می‌داد همه‌ی عمر زبانش به ذکر توبه میچرخید. -التماست میکنم آقا...من و از در این مغازه رد نکن...به بچه م قول دادم. قول گوشت. از شوقش شام نخورده خوابیده مبادا فردا سیر باشه نتونه کباب بخوره.... مرد دقیق تر نگاهش کرد. جوان و زیبا بود و آن طوری که حجابش را سفت و سخت چسبیده بود معلوم بود اولین بارش است. -بیا پشت دخل ببینمت ! دست خودش نبود که هق زد. هرچقدر در تمام مسیر سر خودش را گرم کرده بود تا اینجا که رسید اشک هایش دریا نشود انگار آب در هاون کوبیده بود. -حیف دامن پاکت نیست آبجی ؟ وقتی این کاره نیستی واسه چی چوب حراج میزنی به آبروت ؟ واسه خاطر یه کیلو گوشت ؟ خودش را مقابل پاهای مرد رساند. بدون گوشت به خانه برمی‌گشت فردا نمی‌توانست به چشم‌های دخترکِ شب گرسنه خوابیده حتی نگاه کند. - مردونگی کن داداش. من اینکاره نیستم. دست بهم نزن اما در راه خدا بده... بچه مریضه...لاغره...دکتر گفته پروتئین باید بخوره. بهش قول دادم . فک کن منم خواهرت. همه عمر حاضرم کنیزیت و بکنم .به خدا قسم بچه‌م الان داره خواب کباب میبینه..‌ مرد با تاسف نگاهش کرد. زن کاسب به تعداد موهای سرش دیده بود اما این یکی کارش این نبود. دیشب خواب مادر خدا بیامرزش را دیده بود. کمکی میکرد و فاتحه ای میخرید ... -یکم گوشت جدا کردم از استخون گذاشتم... انگار خاری در قلب زن فرو رفت. -اگه میخوای آشغال گوشت بهم صدقه بدی بگو برم داداش. من به بچه‌م قول کباب دادم نه آشغال گوشت... ناگهان انگار فکری در سر مرد جرقه زده باشد با شور سر تکان داد. -پاشو آبجی. پاشو شیطون و لعنت کن که خوب جایی اومدی من یه نفر و میشناسم وضعش توپه دست به خیرم هست. همین دور و برا زندگی میکنه. آدم عجیبیه. مردم میگن نذر داره . هرکی هرچی بخواد زنگ میزنن میرسونه خودش و... به اینجای حرف که رسید خنده کنان ادامه داد. -فقط هیچ کس نمیدونه این چه نذریه که تموم نمیشه. زنگ بزنی بشمار سه اومده.... با شگفتی اشک هایش را پاک کرد . یعنی معجزه شده بود. با هول از پاچه ی قصاب چسبید. -زنگ بزن بیاد. تو رو به جان هرکی دوست دادی داداش...آقایی کن...من فقط یه کیلو گوشت... التماس می‌کرد و خبر نداشت همانی که ۴ سال پیش از او گریخته بود حالا..... پارت بعدی اینجاست👇 وای از پارت بعدیش 😭😭😭👆
Show more ...
256
0
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
1 404
0
🛑🛑توجه🛑🛑 به زودی طرار تموم میشه و این کانال حذف میشه توی کانال دوممون ‌عضو شین حتماااا که گممون نکنید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
1 406
0
#پارت_18 صداش رو بالا برد. طوری فریاد زد که رعشه به جونم افتاد. _ تخم کاوی نباشم کسی بخواد راجب زنم و شکمش و بچه من نظر بده ... خون جلوی چشم هاش رو گرفته بود. گلوم رو تند فشار داد. انگار کلمه تجاوز مغزش رو متلاشی میکرد. _ چرا وقتی گفتن تجاوز، نزدی توی دهنشون بگی خودم خواستم زیر علیهان بخوابم؟ چرا نگفتی من براش لباس خواب پوشیدم و هوش و حواسشو ازش گرفتم؟ راست میگفت. تقصیر خودم بود. ولی این در اصل ماجرا تفاوتی ایجاد نمی‌کرد. بی هوا پیراهنم رو توی تنم جر داد که تمام وجودم لخت شد. _ کدوم متجاوز بی ناموسی از گردن گرفته تا واژنتو میبوسه که مبادا خانم قبل سکس دردش بیاد؟ دستش روی بهشتم نشست و تپلم رو توی مشتش گرفت. خجالت کشیدم. واژنم توی دستش و سینه هام توی مشتش ... با هق هق نالیدم: _ توقع چی داشتی؟ برم بگم رفتم با یَل طایفه رغیب و دشمنم خوابیدم؟ سرش رو نزدیک اورد و گاز محکمی از نیپلم گرفت. ناله هام از شدت درد بالا رفت که انگشت زمختش رو بی هوا توی بهشتم فرو برد ... 🔞💦🔞💦🔞 علیهان، یَل خاندان کاوی ...به دختر طایفه رغیب تجاوز میکنه و میخواد آبروم رو ببره اما نعناع با قد ریزه میزه و پوست روشن دلش رو میلرزونه ...🔞🔥
Show more ...
712
2
-خواستگار داری...؟! ابروهای رستا بالا رفت. -خواستگار...؟! -نمی خوای میگم نیان ...! نیش رستا باز شد. -وای خواستگار.... مامان تو رو خدا بگو بیان من یکم جلو ننه هاشون سرخ و سفید بشم بگن وای چه عروس خجالتی خوشگلی بعدشم جواب منفی بدم، بخندیم... ستاره با دهان باز نگاه دخترش کرد. -وا مگه مردم مسخره تو هستن...؟! رستا هیجانزده خودش را جلو کشید. -مسخره کجا بود مامان... وای مامان، مادر پسره بگه عروس خانوم چای نمیارن تو هم میگی دختر چای بیار... منم با سینی چای وارد میشم و یه سره هم میرم پیش داماد مثلا چای تعارفش کنم، تموم سینی رو میریزم روش که بسوزه.... بعدشم داماد از سوختگی می خواد نعره بزنه ولی نمی تونه بعدش منم میبرمش تو اتاقم....! ستاره چشم باریک کرد. -ببریش تو اتاق چه غلطی کنی...؟! رستا بی حیا نیشش را بیشتر باز کرد. -براش پماد سوختگی بزنم....اصلا می خوام تستش کنم ببینم سایزش چقدره...!!! ستاره روی گونه اش زد. -خاک تو سرم تو حیا نداری...؟! -حیا دارم ولی به من چه صحبت یه عمر زندگیه...! -عمر زندگی چه ربطی به سایزش داره نکبت...؟! رستا پر شیطنت کمی فاصله کرفت... -هرچی سایزش بزگتر، زندگی بادوام تری خواهیم داشت...! ستاره با حرص نیشگونی از بازویش گرفت... -بیشرف مردم میرن از خصوصیات و ارزشش هاشون حرف میزنن اونوقت توی ذلیل شده میخوای بری ببینی اونجاش چقدره...؟! رستا از درد بازویش چینی صورتش درهم شد... -مگه بد میگم... اونوقت من شب عروسی با چیز کوچیکش رو به رو بشم که تموم اون ارزش ها و آمال و آرزوهام رو سرم خراب میشه که...!!! ستاره دست به سرش گرفت و ناامید نگاه دخترش مرد... -بمیری رستا که هیچیت عین آدمیزاد نیست...! رستا لب هایش را غنچه کرد و چشمکی زد. -ارزش و آمال من بستگی به چیزش داره وگرنه جوابم منفیه...! این بار دیگر  ستاره هم خنده اش گرفت... -بیچاره اون مردی که می خواد تو زنش بشی... اصلا موندم اونا از چی تو خوششون اومده...؟! رستا قری به سرو گردنش داد... -اولا که خوشگلم ستاره جون... این حجم از زیبایی چشمشون رو کور کرده...! سپس سینه ای لرزاند و ادامه داد... -می دونی این سینه ها آرزوی نود درصد مردای ایرانه... خودشونو می کشن چون هشتاد و پنج دوست دارن...!!! و تابی به باسنش داد... -باسن جنیفری هم دوست دارن که من کلکسیون زیباییم تکمیله پس حق دارم بدونم اونام چیزشون می تونه من و راضی کنه یا نه...!!! ستاره ناامید سری تکان داد. -واقعا که از تربیت خودم ناامید شدم... دخترای مردم اول می پرسن یارو خونه و ماشین داره یا نه اونوقت دختر من.... خدایا چه گناهی به درگاهت مرتکب شدم...! رستا پشت چشمی نازک کرد... -حالا بده به جای مادیات دنبال معنویاتم...؟! -معنویاتت بخوره تو سرت.... اصلا میگم هیچ کس نیاد...! -عه بیخود... چی رو نیاد....؟ اینقدر چشمم به راه بود یه خواستگار در این خونه رو بزنه من جواب رد بدم حالا تو می خوای اینو هم بپرونی...؟! ستاره چشم باریک کرد. -همینطور ندیده و نشناخته می خوای جواب رد بدی...؟! رستا جدی گفت:  اگه راضیم نکنه آره...؟!! -چی راضیت نکنه...؟! -ببین خودت نمیزاری من واسه آینده ام تصمیم بگیرم.... اینا یه حرفاییه بین من و اون آقا پسری که میاد خواستگاری....  اصلا حالا بگو ببینم این خواستگار خوشبخت کیه...؟! ستاره دوباره نیشگونی از بارویش گرفت و گفت: -دختره ورپریده پسرعمت با اون ابهت و عظمت بخواد بیاد خواستگاریت جرات داری از قد و قواره چیزش بپرسی....؟!  روت میشه....؟! رستا ناباور اب دهانش را فرو داد... -امیریل... نه... ولی میتونم حدس بزنم اون هرکول همچین سایز بزرگه که شورت پنج ایکس لارجم براش کوچیکه....!!!!
Show more ...
1 433
1
- باز کن… یکم بیشتر… بازم… - جر خوردم خب… سایه پوفی کشید. - بیشتر… بیشتر باز کن تا ببینمش… مهرداد لوله‌ی باریک ساکشن را از دهانش بیرون آورد. - خانم دکتر مگه لنگه که هی می‌گی باز کن… تازه لنگم بود جر می‌خورد… این دهنه! این کارتون به مثابه تجاوزه! سایه اخم کرد. - دندونی که نیاز به ترمیم داره عقبه… چیکار کنم؟ مهرداد شانه بالا انداخت. - یه کاری کن شل شم بلکه دهنم اون‌قدری که خواستی باز شد. سایه از جایش بلند شده و دستکش‌هایش را دراورد. - بهتره تشریف ببرید یه دندون‌پزشکی دیگه! مهرداد بدون این‌که از روی یونیت بلند شود، با لجبازی دوباره ساکشن را داخل دهانش گذاشت. با صدایی که عوض شده بود گفت: - چرا؟ که یه دندون‌پزشک غریبه هی بهم بگه باز کن باز کن… تحمل حرفای سکسی یه دندون‌پزشک آشنا راحت‌تره. سایه چپ‌چپ نگاهش کرد. - پاشید من به مریض بعدیم برسم. مهرداد نچ‌نچی کرد. - خانم دکتر چرا ناراحت می‌شی؟ باز می‌کنم! تا هر جا که بگی باز می‌کنم. سایه پوفی کشید. می‌دانست محال بود پسرک سمج مطبش را ترک کند. تنها کاری که شاید باعث می‌شد او بیخیالش شود را عملی کرد. ماسکش را روی دهانش کشید و با ایینه‌ی معاینه‌ی دستش ضربه‌ی نسبتا محکمی به دندان آسیب دیده‌ی او که بی‌حس نشده بود زد. مهرداد داد زد: - می‌خواستی باز کنم تا این بلارو سرم بیاری؟ خانم دکتر این مصداق بارز تجاوز دهانیه! چشمان سایه گرد شد. - صداتو بیار پایین بیرون کلی مریض نشسته. مهرداد چشمکی زد. - به شرطی که دعوت امشبم به شامو قبول کنی؟! اونم نه رستوران تو خونه‌م! می‌خوام خرچنگا و لاکپشتای موزیسینمو از نزدیک نشونت بدم😂 خلاصه: مهرداد دامپزشک شیطونیه که وقتی سایه برای معاینه‌ی سگش به مطبش می‌ره عاشق سایه می‌شه. وقتی می‌فهمه سایه دندان‌پزشکه دیگه دست از سرش برنمی‌داره و مدام به بهانه‌ی دندون‌درد می‌ره پیشش تا این‌که….😂😍🤩🤩🤩❌🔞♨️ اصلا تا حالا دید تو رمانا پسره دامپزشک باشه؟😂😂😂😂😂 این‌جا با یه دامپزشک دیوونه سر و‌ کار داریم که کل‌کلاش با بقیه عالیه🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
Show more ...
زینب عامل (در پناه سایه)
بسم الله الرحمن الرحیم لطفا لبخند یادتون نره 😁
1 489
6
#پارت_214 _ بابایی، خاله نفس میمی هاش شیر داره؟ ترسیده از صدای طلا زیر پتو خزیدم که اروند سینه هام رو از دهنش بیرون اورد. _ توله، تو اینجا چیکار میکنی؟ طلا عروسک به دست لب هاش رو جلو اورد. _ آخه گشنمه؛ خاله طلا بهم شیر نمیده؟ اروند تو گلو خندید و از زیر پتو نیپلم رو بین انگشت‌هاش گرفت. _ نه بابایی، شنگول و منگول های خاله نفس مریض شدن ...دارم خوبش میکنم! برو بخواب  ... طلا لجوجانه سر جاش ایستاد که انگشت اروند بین پاهام رفت. _ اما میخوام پیش تو بخوابم! در حالی که انگشت هاش اروند بین پام در حال حرکت بود، چشم هاشو ریز کرد. _ نمیشه خوشگلم، بابایی الان شیفت شب داره ...حبه انگور خاله نفس داره گریه میکنه ... باید ادبش کنم... برو بابایی ‌... طلا کوچولو ناراضی درب اتاق رو بهم زد و بیرون رفت که اروند تند پتو رو از روم کنار زد سرخ شده از خجالت لب گزیدم _  باید در اتاقو می بستیم ... بین پاهام قرار گرفت و با شیطنت انگشت خیسش رو دور نیپلم چرخوند _ جدا؟ میدونستی قراره آقا گرگه بره کوچولوش رو درسته قورت بده؟! گاز محکمی از سینه‌م گرفت که جیغم هوا رفت و ناله هام بلند شد: _ آهههههه؛ دردم گرفت. دوباره بی هوا درب اتاق در حالی که پاهام دور کمر اروند حلقه شده بود، باز شد. _ باباییییی ...خاله نفس دردش اومد ... دختره خنگ به دختره رئیسش گفته شنگول و منگول ممه هاشن و حالا اروند خانم به روش خودش داره حبه انگورشو ادب میکنه😂😂😂😂💦💦
Show more ...
609
0
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
611
0
🛑🛑توجه🛑🛑 به زودی طرار تموم میشه و این کانال حذف میشه توی کانال دوممون ‌عضو شین حتماااا که گممون نکنید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
610
0

sticker.webp

391
1
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ -این صیغه منع رابطه جنسی داره؟ برای آشناییه؟! عاقد همان‌طور که برگه‌های روی میز را بالا و پایین می‌کرد پرسید. خجول و شرمگین جواب دادن را به فرازی که پر از اخم ایستاده بود، سپردم. -خیر... تو سندت قید کن بلامانع! سرم به زیر افتاد و مصرانه به کفپوش‌های سرامیکی چشم دوختم. -استغفرالله! طفل معصوم آب شد بابا جان. اولِ صبح شوخیت گرفته؟! شوخی؟! او کاملا جدی بود. حتی در قراردادی که صحبت کردیم هم تاکیدش فقط روی رابطه‌ی بی‌حد و مرز بود و بس. وسط اتاق ایستاده و بی‌انعطاف به عاقدی که ته‌چهره‌اش می‌خندید خیره بود. جوری که می‌ترسیدی هر لحظه برود و یک صندلی بر سرش خورد کند. -بخون آقا! نزدیکم شد. روی صندلیِ کنارم نشست و جابه‌جا شد، تا لب‌هایش را به گوشم برساند. -تو آب شدی؟! دیگه نمی‌دونه هدفِ این صیغه رابطه‌ست و واسش التماسم کردی. مانتویم را میانِ مشتم فشردم. - توروخدا، آبروم و نبرید. عاقد هم تا این صیغه را می‌خواند جان به لبم می‌کرد. -بسم‌الله! بخونم پس... اما دوباره نگاهی به کاغذهای به‌هم ریخته‌ی مقابلش انداخت. -امروز نماز صبح خواب موندم، نظم زندگیم به‌هم ریخته. مهریه طی کردید؟! عصبی از دست‌دست کردن‌های عاقد نچی گفتم و پاهایم مضطرب روی زمین ضرب گرفتند. -به منشی گفتم. ده تا سکه. او با سرعت چیزهایی روی کاغذش یادداشت کرد. -می‌دونی که مهریه‌ی صیغه حتما باید پرداخت شه؟ اندازه‌ی جیبت مهر کن که مدیون نشی. ده سکه می‌شه حدود سیصد میلیون. خبر از ثروت بی‌حد و حصرِ مرد کنارم نداشت، وگرنه که صد سکه‌اش می‌کرد. -لابد دارم که مهرش کردم.  می‌خونی یا پاشم برم؟ اول صبح خدارو معطل کردی، حالا نوبت ماست؟! عاقد یک تنه گند زده بود به اعصاب نداشته‌ی این مرد و قصد نداشت تمامش کند. -باشه پسر جان. عجله کار شیطونه. این دخترم سهم خودته نگران نباش. شناسنامه‌ام را برداشت و با باز کردنش، ابروهای جو گندمی‌اش به‌هم نزدیک شدند. -این دختر که دوشیزه‌ست. پدرش باید برای رضایت بیاد. اخمی که این چند روز دائم بر چهره داشت، غلیظ‌تر شد و نگاهش رنگ خشم گرفت. -ببین سلیطه امروز برسیم خونه واسه این شرط و شروط مذخرفت من می‌دونم و تو. بزاقم را سخت پایین فرستادم. همین‌جوری‌اش هم این چند روز تا توانست با حرف‌هایش آزارم داد. وای به روزی که محرمش می‌شدم و دیگر نمی‌توانستم با حلال و حرام دور نگهش دارم. خدا به دادم برسد با صبری که امروز لبریز شده بود و کارهایی که پیش نمی‌رفتند. دوباره از جا بلند شد. -پدرش فوت کرده. گواهی فوت پدر و مادرش و نامه‌ی دادگاه و اجازه‌ی قاضی هم روی میز  هست. خودشم که نوزده سالشه. وکیل وصی نمی‌خواد. شاه که خودم باشم بخشیده بودم، شاه‌قلی که عاقد باشد، نمی‌بخشید. -نمی‌شه پسرم جد پدری چی؟! به سختی صدای گم‌شده‌ام را پیدا کردم. -ندارم. پدر و مادرم برای پرورشگاه بودن. نامه‌ی دادگاه هست. نگاهِ سنگینش باعث شد سرم به زیر بیفتد. به او گفته بودم از روستا فرار کرده‌ام و جایی برای رفتن ندارم. حال می‌شنید که بی‌کس و کارم. - اگه اون صیغه و بخونی خودم می‌شم کَس و کارش. بخون تا نماز ظهرتم قضا نشده حاجی. نفسِ گره خورده در سینه‌ام را بیرون فرستادم. فکر می‌کردم برای این دروغ همه چیز را فسخ می‌کند، اما او یه برده می‌خواست. و چه چیز بهتر از دخترکی بی‌پناه و بی‌کَس و کار؟ -باشه بشین پسر. چند وقته بود؟! هم‌زمان با هم دو مدتِ متفاوت اعلام کردیم. من گفتم یک سال و او: -سه ماه. سر بلند کردم و نگاهم در چشمانِ ریزشده‌اش گره خورد. -یک‌سال و توافق کردیم آقا. خیره در چشمانم با صدای بم و دور‌گه‌اش پچ زد: -شش ماه بخون. 🔞 برای خوندن همین بنر #سه‌پارت‌اول‌رمان و سرچ کنید.
Show more ...
image
120
0
-زن ۷ ماه حامله تو از خونه بیرون کردی؟ تف به غیرتت بیاد پسر -اون که چیزی نیست با کمربند سیاه و کبودش کردم بعد انداختمش بیرون وقتی زیر دست و پام التماس میکردم تا نزنمش باید میدیدیش دختر فریدون کم مونده بود کفشام و ببوسه که به خودش و توله ش رحم کنم -چجوری تونستی؟ اون طفل معصوم بچه خودت و حامله بود قلبش درد میکرد اگه بلایی سرش بیاد چی؟ اگه...اگه زبونم لال بمیره... -به درک ،بمیره واسه تخم حروم فریدون دل نسوزون مادر من مرده و زنده ش برام فرقی نداره اگه خبر مرگش و آوردن بگو برای فاتحه خونی برم -نکن مامان جان...اینجوری آروم نمیشی بچه خودت و حامله ست تک خنده ای کردم: -آره...اول بهش تجاوز کردم و حامله شد اونم نه یبار...چند بار نمیدونی وقتی زیرم بود و کتکش زدم چجوری رام شده بود میدونست گسی کمکش نمیکنه اینا رو میگم تا دلت خنک بشه و بدونی از فریدون انتقامم و گرفتم کیان سراسیمه وارد خونه شد،انگار ترسیده بود -ایزد ... دختره ...دختره رو بردن بیمارستان دکترا گفتن باید عمل بشه اما امیدی بهش نیست گفتن پدر بچه بیاد رضایت بده عملش کنیم والا جونش در خطره به طرف ماشین دوییدم تا خودم رو به بیمارستان برسونم . گفته بودم مرده و زنده ش برام مهم نیست اما حالا آرزو میکردم یبار دیگه اون ۲ تا گوی میشی رنگش و ببینم... من ایزدم ! کاپیتان ایزد توتونچی... دلم برای میشی های پر آب دخترک لرزیده بود،وقتی زیر مشت و لگد جون خودم و قسم میداد تا نزنمش فهمیدم دلم لرزیده ولی زدمش تا انتقام بگیرم وقتی خونریزی داشت با شناسنامه سفید انداختمش بیرون اما نمیدونستم یروز برای دیدن همون میشی های خوش رنگ تمام کوچه های شهر و میگردم...
Show more ...
دیــــو و دلبــــر
به قلم:مهتاب.ر رمان های انلاین📚 خانوم معلم شاه دزد عروس نحس دختر دهاتی تعرفه تبلیغات : @divodelllbar رمان دیگه: @khAT00Nam @Tokam @styllgrafi @text_ghallb 🔵پارت اول https://t.me/c/2071617125/8 رمانای تکمیل شده: https://t.me/+Qbh3v72GYTRjZjNk
99
0
ترسیده از اومدن چکاد تو شلوارم جیش کردم و یه‌گوشه قایم شدم! _نبات کوچولوم؟ پشت مبل چیکار میکنی قربونت برم؟ اشک توی چشمام جمع شد و کمی عقب رفتم. _جلو... نیا. کمی مکث کرد. _چیشده چرا داری گریه میکنی کوچولوی من؟ آروم هق زدم: تو داداشمی چرا منو دزدیدی چکاد؟ اخم ترسناکی روی پیشونیش نشست. _بهت نگفتم دیگه این مزخرفات رو به زبون نیار؟ تو مال منی نبات...! دستم رو روی دهنم گذاشتم و هق زدم. _بذار برم، ازت متنفرم! قدمی به سمتم برداشت و با چشم هایی جدی و سخت نگاهم کرد. _نفهمیدم چه غلطی کردی؟ مگه نمی... با دیدن بدن لرزون و شلوار خیسم بهت زده سرجاش ایستاد. _تو... می دونست من مریضم و زود از همه چیز میترسم اینجوری آزارم میداد. _شلوارت چرا خیسه. ها؟ هردو دستم رو از خجالت روی صورتم گذاشتم و اشکام شدت گرفت. _تو شلوارم جیش کردم! با صدای چرخیدن کلید حیاط با وحشت نگاهش کردم حتما دوستش فرهاد بود! با قدم های بلند و کلافه به سمتم اومد، سریع دستش رو دور پاها و کمرم انداخت و بغلم کرد. _ببین با آدم چیکار میکنی فسقلی! چشمام گرد شد چکاد یه آدم فوق وسواسی بود آخه ‌چجوری... قبل از این که پای فرهاد به خونه برسه با قدم های بلند به سمت حموم رفت و بعد گذاشتنم روی وان و در رو قفل کرد. _در بیار شلوارتو! چشمام گرد شد. _چی؟ نه تو چکاد... یه قدم به سمتم برداشت و سریع شلوار راحتیم رو پایین کشید با خجالت دستمو جلوم گرفتم تا قلبای صورتی روی شورتم مشخص نشه! چشمش که به شورتم افتاد لبخندی روی لبش نشست خواست چیزی بگه که ضربه ای به در خورد. _کجابی چکاد؟ شیر آب گرم رو باز کرد و لب هاش رو به هم فشار داد. _تو حمومم دیگه چه مرگته؟ صداش متعجب شد. _پس نبات کجاست؟ بعد از گرم شدن آب شلنگو آروم روی پاهام گرفتش و شروع به تمیز کردن بین پاهام کرد، خجالت زده پاهامو به هم فشار دادم. _اونم با من تو حمومه... باز کن پاهاتو دختر! هینی کشیدم و چشمام گرد شد. صدای خنده هاش از پشت در بلند شد، دلم میخواست بمیرم. _باشه داداش پس ما مزاحم کارتون نمیشیم... ولی یواش تر زشته! چکاد مکثی کرد و با اخم از بین پاهام بلند شد. _فرهاد گمشو تا نیومدم ترتیب تورو هم ندادم! خون با شدت به گونه هجوم آورد. به محض بسته شدن در به سمتم برگشت. چشم هاش داغ بود و حسابی برق میزد دستشو و لای پاهام کشید و ‌گفت: _خب حالا شورتتو در بیار بذار لای پاتو بشورم نبات کوچولو! من چکادم...!🔥 مرد کله گنده‌ی سگی که تموم دل خوشیم خواهر خوندمه... اون کسیه که تو بغل خودم بزرگ شد ولی قرار نبود دل اون دختر کوچولو واسم بره و با دلبریاش اغوام کنه...!💦 یه روز با اومدنش به خونم کنترلمو از دست دادم و زندونیش کردم تا هرشب...🔥
Show more ...
334
0
_داداش…سرده خب…ماشین سخت گیر میاد…بذار ماهورم ببریم با خودمون… کوروش اخم کرده…بازوی ثنا را محکم میگیرد و سمت در می کشاند: _نمیخواد دلت واسه این بسوزه…زبونش زیادی دراز شده…یه کم سرما بکشه حالش جا میاد… زبان درازم را پای علاقه نداشتنم به رابطه گذاشته بود… پریود بودم و دلم سکس نمیخواست که در آخر هم به اجبار…با من خوابیده بود… خونریزی ام هزار برابر شده بود!!! از درد نمیتوانستم روی پاهایم بایستم… سمت ماشینش میرود و ثنا هم به دنبالش… لحظه ی آخر،تهدیدم میکند: _فقط دلم میخواد تو امتحان رانندگی قبول نشی…ببین چجوری هم خودتو هم کارتکستو جر بدم…پول اضافه ندارن حروم تو کنم هر جلسه… ثنا شرمنده نگاهم میکند و من با خجالت چشم می دزدم… از سرما در حال یخ زدنم و کوروش بیخیال نمیشود… هم من و هم ثنا امروز امتحان رانندگی داشتیم…هر دو در یک روز ثبت نام کرده بودیم… ولی من کجا و او کجا؟!!!! اویی که روزی چند ساعت با کوروش تمرین میکرد و منی که حتی پایم به جز ماشین آموزشی آموزشگاه کلاج هیچ ماشین دیگری را لمس نکرده بود!!! درد زیردلم…خونریزی زیاد…سرمای وسط زمستان…رمق از پاهایم برده بود اما باید میرفتم… شانسی برای قبولی نداشتم اما رفتنم بهتر بود تا نرفتنم… هنوز طول کوچه را طی نکرده بودم که خونریزی …سرگیجه ی وحشتناکی را دچارم میکند.. چشمانم سیاهی میرود و روی برف های سفت فرود می آیم… _خانوم چی شد؟!سُر خوردی؟!… سرمای زمین و رطوبتش…دل دردم را تشدید میکند اما جان ندارم که از جایم بلند شوم… حال بدم از بی مهریست… بی مهری مردی که جز او کسی را نداشتم… همانجا با همان حال بد اشک میریزم… _خانوم جاییت درد میکنه؟!… اشک هایم را از گونه پاک میکنم و دست زن را میگیرم: _میشه کمکم کنید بلند بشم؟!… به ماشینی که با سرعت سمتمان می آمد نگاه میکنم…دوباره خودش بود…ماشین کوروش… کنارمان ترمز میزند و ثنا هول کرده از ماشین پیاده میشود: _چی شد ماهور؟!…هیییی…پشت لباست خونیه… با چندش برف ها را می تکانم و سمت خانه برمیگردم…صدای کوروش در می آید… _ثنا کارتکستو بردار بیا بریم…هی…توام لباساتو عوض کن بیا میبرم توام… دلش سوخته بود برایم…هزار بار گفته بودم که نمیخواهم…من از ترحم بیزارم… آرام لب میزنم: _نمیام… داخل می‌روم… صدای پیاده شدن و کوبیدن در ماشین را میشنوم… بی توجه به او سمت اتاق مثلا مشترکمان می‌روم…میبینم که به دنبالم می آید: _مگه با تو نیستم ولد چموش؟!… باید می ترسیدم اما دیگر نمیترسم… _گفتم نمیام ولم کن… چمدان کوچکم را روی تخت می اندازم…تنها دارایی ام در این خانه!!! چند تکه لباس…و تمام…چمدان را چنگ میزنم… او هم چمدان را چنگ میزند: _داری چه غلطی میکنی؟!… به عقب هلش میدهم اما دریغ از سانتی جا به جایی… _برو کنار میخوام برم… _تو غلط میکنی… به ستوه آمده بودم: _چیه من برم کسی نیست عقده هاتو روش خالی کنی؟!…دیگه نمیمونم کوروش…برو کنار… چمدان را گوشه ی اتاق پرت میکند: _بتمرگ سر جات… _مگه همه این کارارو نمیکنی که بذارم برم؟!خب الان دارم میرم…برو اونور از سر راهم… ثنا بالاخره وارد اتاق میشود: _دعوا نکنید…صداتون وسط کوچه‌س…زشته… کوروش روی تخت هولم میدهد همزمان با باز کردن دکمه های پیراهنش سمتم می آید: _ثنا برو بیرون… _آخه داداش… _گفتم برو… میرود و در را پشت سرش می بندد… با ترس به کوروش خیره میشوم…دوباره میخواست با من بخوابد؟!!!! دستش کش شلوارم را لمس میکند که با بغض و گریه لب میزنم: _نکن کوروش…درد دارم…خونریزی دارم…حالم خوب نیست… لبخند کمرنگی میزند و شلوارم را کامل پایین می کشد: _پدتو عوض میکنیم…میبرمت امتحان رانندگی… پارت واقعی😭😭😭👇🏼👇🏼👇🏼
Show more ...
342
0
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
421
0
🛑🛑توجه🛑🛑 به زودی طرار تموم میشه و این کانال حذف میشه توی کانال دوممون ‌عضو شین حتماااا که گممون نکنید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
428
0

sticker.webp

314
0
_نکن چکاد آبجی میفهمه امشب تو اتاقت خوابیدم! گاز محکمی از گردنم که صدای ناله‌ام بلند شد با چشم‌هایی خمار نگاهم کرد. _تا وقتی خودت مثل دست و پا چلفتیا لو ندی کسی نمیفهمه! با بغض نگاهش کردم. _اون همه کبودی که روی تنم میذاری رو چجوری پنهون کنم؟ اخمی کرد و کف دستانش را زیر تاپم فرو برد. _مجبوری جلوشون لخت بشی که عالم و آدم بفهمن نصف شبی مورد عنایت لب و دهن من قرار گرفتی؟ لبم را گاز گرفتم. _من میترسم چکاد جونم بیا انجامش ندیم! سرش را میان گردنم فرو برد و با نفس داغی پوستم را مکید. _آرومم میکنی یا برم پیش یکی دیگه؟ اشک در چشمانم حلقه زد. _نه... نرو چکاد ببخشید اشتباه کردم! عصبی چنگی به کمرم زد و تاپم را بیرون کشید. _ببین چجوری میزنی تو حال آدم! بار دیگر گردنم را مکید و دستش را از زیر تاپ بالاتر کشید که نفسم بند آمد. _حداقل... گردنم رو کبود نکن چکاد! نفس عصبی کشید و با حرکتی سریع تاپم را از تنم بیرون کشید. _نرین به اعصاب من نبات اول و آخرش که مال منی...! پاهات رو باز کن ببینم! با بدنی لرزان و پربغض پاهایم را برایش باز کردم که با ضرب خودش را درونم کوبید و... *** بیبی چک را درون مشتم فشردم و با بدنی لرزان وارد خانه شدم با دیدن آبجی چمن که درحال پخش کردن شیرینی بود سریع پرسیدم: _آبجی جون آقا چکاد کجاست؟ آبجی چمن ذوق زده نگاهم کرد. _اول دهنت رو شیرین کن تا بگم کجاست! سریع شیرینی را برداشتم و سوالی به دهانش خیره شدم. _بگو باهاش یه کار ضروری دارم. لبخندش پررنگ‌تر شد. _ای بابا بهت نگفته؟ حتما دلش نیومد ازت خداحافظی کنه! بیبی چک را محکم میان دستانم فشردم. _چی؟ منظورت چیه آبجی؟ مگه کجا رفته که بخواد باهام خداحافظی کنه؟ دستی به سرم کشید و چشمانش برق زد. _کارهای شعبه دوم شرکتش درست شد. امروز صبح پرواز کرد به سمت انگلیس! خون در رگ‌هایم یخ زد و بیبی چک از دستم افتاد. رفته بود؟ به همین راحتی؟ پس قول و قرارهایمان چه؟ _خدا مرگم بده نبات این بیبی چک برای کیه؟ چرا جوابش مثبته؟! اون مرد وحشی برادر ناتنیم بود! یه مرد جذاب و قدرتمند بود که با وجود دخترای لوند دورش هرشبش رو با من صبح میکرد و تنم رو کبود میکرد!🔥 ازش حامله شدم و وقتی رفتم تا بهش خبر بدم فهمیدم ترکم کرده پس تصمیم گرفتم بچش رو ازش پنهون کنم ولی با برگشتنش...❌🙈♨️
Show more ...
295
1
_داداش…سرده خب…ماشین سخت گیر میاد…بذار ماهورم ببریم با خودمون… کوروش اخم کرده…بازوی ثنا را محکم میگیرد و سمت در می کشاند: _نمیخواد دلت واسه این بسوزه…زبونش زیادی دراز شده…یه کم سرما بکشه حالش جا میاد… زبان درازم را پای علاقه نداشتنم به رابطه گذاشته بود… پریود بودم و دلم سکس نمیخواست که در آخر هم به اجبار…با من خوابیده بود… خونریزی ام هزار برابر شده بود!!! از درد نمیتوانستم روی پاهایم بایستم… سمت ماشینش میرود و ثنا هم به دنبالش… لحظه ی آخر،تهدیدم میکند: _فقط دلم میخواد تو امتحان رانندگی قبول نشی…ببین چجوری هم خودتو هم کارتکستو جر بدم…پول اضافه ندارن حروم تو کنم هر جلسه… ثنا شرمنده نگاهم میکند و من با خجالت چشم می دزدم… از سرما در حال یخ زدنم و کوروش بیخیال نمیشود… هم من و هم ثنا امروز امتحان رانندگی داشتیم…هر دو در یک روز ثبت نام کرده بودیم… ولی من کجا و او کجا؟!!!! اویی که روزی چند ساعت با کوروش تمرین میکرد و منی که حتی پایم به جز ماشین آموزشی آموزشگاه کلاج هیچ ماشین دیگری را لمس نکرده بود!!! درد زیردلم…خونریزی زیاد…سرمای وسط زمستان…رمق از پاهایم برده بود اما باید میرفتم… شانسی برای قبولی نداشتم اما رفتنم بهتر بود تا نرفتنم… هنوز طول کوچه را طی نکرده بودم که خونریزی …سرگیجه ی وحشتناکی را دچارم میکند.. چشمانم سیاهی میرود و روی برف های سفت فرود می آیم… _خانوم چی شد؟!سُر خوردی؟!… سرمای زمین و رطوبتش…دل دردم را تشدید میکند اما جان ندارم که از جایم بلند شوم… حال بدم از بی مهریست… بی مهری مردی که جز او کسی را نداشتم… همانجا با همان حال بد اشک میریزم… _خانوم جاییت درد میکنه؟!… اشک هایم را از گونه پاک میکنم و دست زن را میگیرم: _میشه کمکم کنید بلند بشم؟!… به ماشینی که با سرعت سمتمان می آمد نگاه میکنم…دوباره خودش بود…ماشین کوروش… کنارمان ترمز میزند و ثنا هول کرده از ماشین پیاده میشود: _چی شد ماهور؟!…هیییی…پشت لباست خونیه… با چندش برف ها را می تکانم و سمت خانه برمیگردم…صدای کوروش در می آید… _ثنا کارتکستو بردار بیا بریم…هی…توام لباساتو عوض کن بیا میبرم توام… دلش سوخته بود برایم…هزار بار گفته بودم که نمیخواهم…من از ترحم بیزارم… آرام لب میزنم: _نمیام… داخل می‌روم… صدای پیاده شدن و کوبیدن در ماشین را میشنوم… بی توجه به او سمت اتاق مثلا مشترکمان می‌روم…میبینم که به دنبالم می آید: _مگه با تو نیستم ولد چموش؟!… باید می ترسیدم اما دیگر نمیترسم… _گفتم نمیام ولم کن… چمدان کوچکم را روی تخت می اندازم…تنها دارایی ام در این خانه!!! چند تکه لباس…و تمام…چمدان را چنگ میزنم… او هم چمدان را چنگ میزند: _داری چه غلطی میکنی؟!… به عقب هلش میدهم اما دریغ از سانتی جا به جایی… _برو کنار میخوام برم… _تو غلط میکنی… به ستوه آمده بودم: _چیه من برم کسی نیست عقده هاتو روش خالی کنی؟!…دیگه نمیمونم کوروش…برو کنار… چمدان را گوشه ی اتاق پرت میکند: _بتمرگ سر جات… _مگه همه این کارارو نمیکنی که بذارم برم؟!خب الان دارم میرم…برو اونور از سر راهم… ثنا بالاخره وارد اتاق میشود: _دعوا نکنید…صداتون وسط کوچه‌س…زشته… کوروش روی تخت هولم میدهد همزمان با باز کردن دکمه های پیراهنش سمتم می آید: _ثنا برو بیرون… _آخه داداش… _گفتم برو… میرود و در را پشت سرش می بندد… با ترس به کوروش خیره میشوم…دوباره میخواست با من بخوابد؟!!!! دستش کش شلوارم را لمس میکند که با بغض و گریه لب میزنم: _نکن کوروش…درد دارم…خونریزی دارم…حالم خوب نیست… لبخند کمرنگی میزند و شلوارم را کامل پایین می کشد: _پدتو عوض میکنیم…میبرمت امتحان رانندگی… پارت واقعی😭😭😭👇🏼👇🏼👇🏼
Show more ...
308
4
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ -این صیغه منع رابطه جنسی داره؟ برای آشناییه؟! عاقد همان‌طور که برگه‌های روی میز را بالا و پایین می‌کرد پرسید. خجول و شرمگین جواب دادن را به فرازی که پر از اخم ایستاده بود، سپردم. -خیر... تو سندت قید کن بلامانع! سرم به زیر افتاد و مصرانه به کفپوش‌های سرامیکی چشم دوختم. -استغفرالله! طفل معصوم آب شد بابا جان. اولِ صبح شوخیت گرفته؟! شوخی؟! او کاملا جدی بود. حتی در قراردادی که صحبت کردیم هم تاکیدش فقط روی رابطه‌ی بی‌حد و مرز بود و بس. وسط اتاق ایستاده و بی‌انعطاف به عاقدی که ته‌چهره‌اش می‌خندید خیره بود. جوری که می‌ترسیدی هر لحظه برود و یک صندلی بر سرش خورد کند. -بخون آقا! نزدیکم شد. روی صندلیِ کنارم نشست و جابه‌جا شد، تا لب‌هایش را به گوشم برساند. -تو آب شدی؟! دیگه نمی‌دونه هدفِ این صیغه رابطه‌ست و واسش التماسم کردی. مانتویم را میانِ مشتم فشردم. - توروخدا، آبروم و نبرید. عاقد هم تا این صیغه را می‌خواند جان به لبم می‌کرد. -بسم‌الله! بخونم پس... اما دوباره نگاهی به کاغذهای به‌هم ریخته‌ی مقابلش انداخت. -امروز نماز صبح خواب موندم، نظم زندگیم به‌هم ریخته. مهریه طی کردید؟! عصبی از دست‌دست کردن‌های عاقد نچی گفتم و پاهایم مضطرب روی زمین ضرب گرفتند. -به منشی گفتم. ده تا سکه. او با سرعت چیزهایی روی کاغذش یادداشت کرد. -می‌دونی که مهریه‌ی صیغه حتما باید پرداخت شه؟ اندازه‌ی جیبت مهر کن که مدیون نشی. ده سکه می‌شه حدود سیصد میلیون. خبر از ثروت بی‌حد و حصرِ مرد کنارم نداشت، وگرنه که صد سکه‌اش می‌کرد. -لابد دارم که مهرش کردم.  می‌خونی یا پاشم برم؟ اول صبح خدارو معطل کردی، حالا نوبت ماست؟! عاقد یک تنه گند زده بود به اعصاب نداشته‌ی این مرد و قصد نداشت تمامش کند. -باشه پسر جان. عجله کار شیطونه. این دخترم سهم خودته نگران نباش. شناسنامه‌ام را برداشت و با باز کردنش، ابروهای جو گندمی‌اش به‌هم نزدیک شدند. -این دختر که دوشیزه‌ست. پدرش باید برای رضایت بیاد. اخمی که این چند روز دائم بر چهره داشت، غلیظ‌تر شد و نگاهش رنگ خشم گرفت. -ببین سلیطه امروز برسیم خونه واسه این شرط و شروط مذخرفت من می‌دونم و تو. بزاقم را سخت پایین فرستادم. همین‌جوری‌اش هم این چند روز تا توانست با حرف‌هایش آزارم داد. وای به روزی که محرمش می‌شدم و دیگر نمی‌توانستم با حلال و حرام دور نگهش دارم. خدا به دادم برسد با صبری که امروز لبریز شده بود و کارهایی که پیش نمی‌رفتند. دوباره از جا بلند شد. -پدرش فوت کرده. گواهی فوت پدر و مادرش و نامه‌ی دادگاه و اجازه‌ی قاضی هم روی میز  هست. خودشم که نوزده سالشه. وکیل وصی نمی‌خواد. شاه که خودم باشم بخشیده بودم، شاه‌قلی که عاقد باشد، نمی‌بخشید. -نمی‌شه پسرم جد پدری چی؟! به سختی صدای گم‌شده‌ام را پیدا کردم. -ندارم. پدر و مادرم برای پرورشگاه بودن. نامه‌ی دادگاه هست. نگاهِ سنگینش باعث شد سرم به زیر بیفتد. به او گفته بودم از روستا فرار کرده‌ام و جایی برای رفتن ندارم. حال می‌شنید که بی‌کس و کارم. - اگه اون صیغه و بخونی خودم می‌شم کَس و کارش. بخون تا نماز ظهرتم قضا نشده حاجی. نفسِ گره خورده در سینه‌ام را بیرون فرستادم. فکر می‌کردم برای این دروغ همه چیز را فسخ می‌کند، اما او یه برده می‌خواست. و چه چیز بهتر از دخترکی بی‌پناه و بی‌کَس و کار؟ -باشه بشین پسر. چند وقته بود؟! هم‌زمان با هم دو مدتِ متفاوت اعلام کردیم. من گفتم یک سال و او: -سه ماه. سر بلند کردم و نگاهم در چشمانِ ریزشده‌اش گره خورد. -یک‌سال و توافق کردیم آقا. خیره در چشمانم با صدای بم و دور‌گه‌اش پچ زد: -شش ماه بخون. 🔞 برای خوندن همین بنر #سه‌پارت‌اول‌رمان و سرچ کنید.
Show more ...
image
119
1
-عروسک بچمو بده خودم با لباسام دوختم...دیگه اینو ازش نگیرید هووم عروسک پارچه ای رو با چندش پرت کرد تو اشغالی -بچه دختر عروسک میخواد چکار حتی نتونستی یه پسر واسه ایزد بیاری باید بچه تو بندازی ما نون خور اضافه مثل خودت نمیخوایم اونا میدونستن من پا به ماهم و آزارم میدادن،انگار دختر حق زندگی نداشت. ایزد دست رو شکم الناز کشید و با نامردی گفت: -بچه من...وارث من تو شکم زنمه تو حتی عرضه نداشتی واسم یه پسر بیاری مردی که اخ میگفتم جونش برام‌میرفت حالا زخم کاری میزد،همیشه بهم میگفت یه دختر میخواد مثل خودم اما الان زنش قرار بود براش پسر بیاره و منو دخترم ونمیخواست لباسای کثیف الناز رو که توی صورتم انداخت از بوی بدشون حالت تهوع گرفتم و عق زدم الناز دستاش رو دور گردن شوهرم انداخت و گفت: -اون واست دختر میاره من پسر نمیتونم تحملش کنم عشقم الانم ببین چجوری عق میزنه انگار من کثیفم ایزد شورت کثیف الناز و برداشت و توی صورتم پرت کرد: -میری توی حیاط با آب سرد دونه دونه لباسای عشقم و با دست میشوری والا امشب تو حیاط کنار لونه سگا میخوابی -اما...اما بیرون برف میاد،سرده ...بخدا میمیرم -بهتر...اگه میتونی زودتر بمیر ،بلکه از دستت راحت شم -نامرد این بچه خودتم هست لباسم رو گرفت و پرتم کرد توی حیاط: -من بچه دختر نمیخوام خودت و توله ت و توی قبرم ببینم ککم نمی‌گزه تازه شیرینیم پخش میکنم ایزد مجبورم کرده بود توی اون هوای برفی یخ حوض و بشکنم و لباسای زن دومش رو بشورم. با اون لباسای تابستونی داشتم یخ میزدم زیر دلم که تیر کشید اشکام و تند تند پاک کردم: -آروم باش عشق مامان بابا دروغ میگه...اون... اون دوستت داره فقط...از دست مامانت عصبانیه ولی تو رو... نگاهم که به خون روی برفا افتاد پاهام شل شد و همونجا افتادم. چشمام کم کم داشت تار میشد و دیگه جونی نداشتم که صدای فریادش رو شنیدم: -پاشو زنیکه..کم ادا بیا ...حتی عرضه شستن یه دست لباسم نداری لبخند تلخی زدم: -با عشقت و پسرت خوش باش منو دخترم دیگه مزاحمت نمیشیم... گفته بود بمیرمم ککش نمیگزه،می‌گفت بالای قبرم شیرینی پخش میونه. حیف که نبودم آون روزا رو ببینم من ایزدم! کاپیتان هواپیمایی که عاشق مهماندار ش شدم و باهاش ازدواج کردم در حالیکه زن اولم دختر حامله بود. میخواستم ازش انتقام بگیره بابت ازدواج اجباری اما وقتی خودش و دخترم ترکم کردن تازه فهمیدم چقدر عاشقشم اما وقتی فهمیدم که از اون شهر رفته بود و ...
Show more ...
دیــــو و دلبــــر
به قلم:مهتاب.ر رمان های انلاین📚 خانوم معلم شاه دزد عروس نحس دختر دهاتی تعرفه تبلیغات : @divodelllbar رمان دیگه: @khAT00Nam @Tokam @styllgrafi @text_ghallb 🔵پارت اول https://t.me/c/2071617125/8 رمانای تکمیل شده: https://t.me/+Qbh3v72GYTRjZjNk
90
1
🛑🛑توجه🛑🛑 به زودی طرار تموم میشه و این کانال حذف میشه توی کانال دوممون ‌عضو شین حتماااا که گممون نکنید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
653
1

sticker.webp

694
0
-عروسک بچمو بده خودم با لباسام دوختم...دیگه اینو ازش نگیرید هووم عروسک پارچه ای رو با چندش پرت کرد تو اشغالی -بچه دختر عروسک میخواد چکار حتی نتونستی یه پسر واسه ایزد بیاری باید بچه تو بندازی ما نون خور اضافه مثل خودت نمیخوایم اونا میدونستن من پا به ماهم و آزارم میدادن،انگار دختر حق زندگی نداشت. ایزد دست رو شکم الناز کشید و با نامردی گفت: -بچه من...وارث من تو شکم زنمه تو حتی عرضه نداشتی واسم یه پسر بیاری مردی که اخ میگفتم جونش برام‌میرفت حالا زخم کاری میزد،همیشه بهم میگفت یه دختر میخواد مثل خودم اما الان زنش قرار بود براش پسر بیاره و منو دخترم ونمیخواست لباسای کثیف الناز رو که توی صورتم انداخت از بوی بدشون حالت تهوع گرفتم و عق زدم الناز دستاش رو دور گردن شوهرم انداخت و گفت: -اون واست دختر میاره من پسر نمیتونم تحملش کنم عشقم الانم ببین چجوری عق میزنه انگار من کثیفم ایزد شورت کثیف الناز و برداشت و توی صورتم پرت کرد: -میری توی حیاط با آب سرد دونه دونه لباسای عشقم و با دست میشوری والا امشب تو حیاط کنار لونه سگا میخوابی -اما...اما بیرون برف میاد،سرده ...بخدا میمیرم -بهتر...اگه میتونی زودتر بمیر ،بلکه از دستت راحت شم -نامرد این بچه خودتم هست لباسم رو گرفت و پرتم کرد توی حیاط: -من بچه دختر نمیخوام خودت و توله ت و توی قبرم ببینم ککم نمی‌گزه تازه شیرینیم پخش میکنم ایزد مجبورم کرده بود توی اون هوای برفی یخ حوض و بشکنم و لباسای زن دومش رو بشورم. با اون لباسای تابستونی داشتم یخ میزدم زیر دلم که تیر کشید اشکام و تند تند پاک کردم: -آروم باش عشق مامان بابا دروغ میگه...اون... اون دوستت داره فقط...از دست مامانت عصبانیه ولی تو رو... نگاهم که به خون روی برفا افتاد پاهام شل شد و همونجا افتادم. چشمام کم کم داشت تار میشد و دیگه جونی نداشتم که صدای فریادش رو شنیدم: -پاشو زنیکه..کم ادا بیا ...حتی عرضه شستن یه دست لباسم نداری لبخند تلخی زدم: -با عشقت و پسرت خوش باش منو دخترم دیگه مزاحمت نمیشیم... گفته بود بمیرمم ککش نمیگزه،می‌گفت بالای قبرم شیرینی پخش میونه. حیف که نبودم آون روزا رو ببینم من ایزدم! کاپیتان هواپیمایی که عاشق مهماندار ش شدم و باهاش ازدواج کردم در حالیکه زن اولم دختر حامله بود. میخواستم ازش انتقام بگیره بابت ازدواج اجباری اما وقتی خودش و دخترم ترکم کردن تازه فهمیدم چقدر عاشقشم اما وقتی فهمیدم که از اون شهر رفته بود و ...
Show more ...
دیــــو و دلبــــر
به قلم:مهتاب.ر رمان های انلاین📚 خانوم معلم شاه دزد عروس نحس دختر دهاتی تعرفه تبلیغات : @divodelllbar رمان دیگه: @khAT00Nam @Tokam @styllgrafi @text_ghallb 🔵پارت اول https://t.me/c/2071617125/8 رمانای تکمیل شده: https://t.me/+Qbh3v72GYTRjZjNk
163
0
Last updated: 11.07.23
Privacy Policy Telemetrio