- حالا که انقدر مصممی مچ شوهرتو بگیری، بذار کمکت کنم. من از هر چیزی بهترینشو میخوام! پس بین کارگر خونه و کارمندای شرکت دنبالش نگرد. برو بالاتر! از خودتم بالاتر!
و من چه جانی دارم که مقابل این مرد که نام شوهرم را یدک میکشد نشستهام، خندهی لعنتیاش را میبینم،
اعتراف وقیحانهاش به خیانت کردن را میشنوم و هنوز هم زندهام؟
تا به خودم بیایم، وسایلش را جمع میکند و راهی اتاق کارش میشود. خشم، جان را به پاهایم برمیگرداند. میروم، درِ اتاقش را به ضرب باز میکنم و اویی که پشت میزش نشسته، سر بلند میکند و میگوید:
- چته باز؟
جلو میروم و جایی میانِ اتاق، مقابلش میایستم:
- کی تو زندگیته؟ جای منو به کی دادی علیرضا؟ هان؟ کیو آوردی جای من وقتی من دارم جون میکَنم همه چیو درست کنم؟!
خوشگلتر از منه، نه؟ از من بهتره؟ یا تو کور شدی نمیبینی طرفت کیه؟
تکخندهای عصبی میکنم و اشکهایم را با حرص پس میزنم:
- بالاخره مردی که دو سال سمت زنش نیاد مغزش از کار میفته دیگه! کور میشه! به هر هـ*ـرزهای که بیاد دم دستش راضیه!
چشمانش گرد میشوند، از جا بلند میشود و میگوید:
- هان! پس درد تو اینه!
بیهوا دستِ باندپیچی شدهاش را بند گلویم میکند و توی صورتم میغرد:
- مشکلت اینه هان؟ زودتر میگفتی خودم مشکلتو حل میکردم پروا خانوم!
فشار دستش روی گلویم، نفسم را تنگ کرده. به سرفه میافتم و سعی میکنم دستش را از گردنم جدا کنم اما زورم به زور او نمیرسد.
- کثیفی پروا، خرابی، کلِ وجودت خرابه! گند زدی به زندگی من بعد دردت اینه سمتت نمیام؟ باشه، این بارم حرف حرفِ تو! چیزی که میخواستی رو بهت میدم!
دستش سمت یقهی لباسم میرود:
- یه جوری که دیگه هوس نکنی به پر و پام بپیچی!
تا به خودم بیایم، پرت میشوم روی کاناپه. لباسهایم پاره میشوند. جیغ زدنهایم فایده ندارد. التماسهایم، اشکهایم... فایده ندارند. دستانش حریصانه پیش میروند و من برای تمام کردنِ این بازیِ نفسگیر، جان میگذارم تا دستانش را پس بزنم.
- ولم کن... نـ... نمیخوام... ولم کن!
مچ دو دستم را با یک دست میچسبد و توی چشمان خیسم زل میزند:
- چه مرگته؟ مگه همینو نمیخواستی؟
- تو رو خدا... بسه... تـ... تمومش کن...
نیشخندی که روی لبهایش میآید، سرم را به دوران میاندازد. چشمانم سیاهی میروند و او صورت به صورتم نزدیک میکند و قلبم را نشانه میگیرد با تمامِ بیرحمیاش:
- آخرین باری که با هم بودیم و یادته؟ سیر نمیشدم ازت! هر چی بیشتر طعمت میرفت زیر دندونم بیشتر میخواستمت. یادته؟
صورتش را توی گودیِ گردنم فرو میبرد و تنِ من به لرز مینشیند از سردیِ نفسش. لبش را به پوست گردنم میکشد اما نمیبوسد! توی گلو هق میزنم و جرئت ندارم چشمانم را باز کنم. لبهایش را روی پوستم میکشد تا میرسد به کنج لبم. قفل میکند تنم، نفس نمیکشم. نمیبوسد. عشق نمیدهد. همه چیز فقط عذاب است و شکنجه. کوتاه و توی گلو میخندد و کاش خدا همین لحظه مرگم را برساند که این همه تحقیر نشوم...
- حالا اومدی التماسمو میکنی باهات باشم!
لبهایش اینبار لبهایم را لمس میکنند و نمیبوسد! نفسش سنگین میشود و نمیداند که دارم درد میکشم. نمیداند که سخت بیمارم و هر آن ممکن است زیر بار این درد جان بدهم! مرد بیرحم من، خبر از بیماریام ندارد و من منتظرم خدا مرگم را برساند، شاید او کمی به خودش بیاید! اما افسوس که خدا هم توی تیم علیرضاست امشب...
صدای غرش پر خشمش، مهر مرگ میزند روی قلبم:
- دیگه هیچ حسی بهم نمیدی پروا...
https://t.me/+geWJpOFcy8g1MjNk
https://t.me/+geWJpOFcy8g1MjNk
https://t.me/+geWJpOFcy8g1MjNk
هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
#طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسالShow more ...