Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Category
Channel location and language

audience statistics "بِئوار"

°| ﷽ |° پارت گذاری هرروز تمامی بنرها پارت رمان هستن کپی‌ ممنوع❌ شروع رمان👇  https://t.me/c/1316300007/20557  ّبئوار به در گویش لری به معنای غریب و بی وطن . . . نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد. 
Show more
22 154-124
~9 462
~26
28.95%
Telegram general rating
Globally
28 239place
of 78 777
4 672place
of 13 357
In category
2 199place
of 5 475

Subscribers gender

Find out how many male and female subscibers you have on the channel.
?%
?%

Audience language

Find out the distribution of channel subscribers by language
Russian?%English?%Arabic?%
Subscribers count
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

User lifetime on the channel

Find out how long subscribers stay on the channel.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
Subscribers gain
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine

sticker.webp

248
0
#پارت۲۸ _وای ممد صورتشو ببین. اون لب پایینتو بده،  شاید سیر شدم کاری به غذاهات نداشتم! _ولش کن. خیس کرد شلوارشو بچه! زبری سیمان پشتم را خراش داد و ذهنم،  کابوس های شبانه ام را پلی کرد. آن صدا ها... آن لمس ها! چانه ام لرزید: _با من... با من کاری نداشته باشین! _اوووف... پسر بخدا این بدچیزیه! _مسخره بازی درنیار ایمان.نزدیک خیابونیم ولش کن بریم! نرفت. بلکه با آن نگاه زشت و کریهش جلوتر آمد: _ببین چطور با اینکه می‌ترسه کیسه شو سفت گرفته!غذا می‌فروشه حتما دستپختشم خوبه من اینو می‌خوام ممد. زنم می‌شی؟ می گوید و زیر خنده می‌زند. نمی‌خواهم. دیگر آن کیسه ی غذای پخش زمین شده را نمی‌خواهم. پولش را هم نمیخواهم از دیوار فاصله می‌گیرم که بروم،  اما بی پدر مچ دستم را از پشت قفل می‌کند: _وایسا با صحبت حلش کنیم دیگه. من تا سیر نشم از این کوچه دل نمی‌کنم! _ولم کن آشغااال.. ولم کننن... _ممد ولش کن تا دردسر نشده. ممد با تواممم.. با دست دیگرش بازوی چپم را گرفت و من دیگر داشتم از شدت ترس،  جان می‌دادم. شش هایم توانایی دم و بازدم نداشتند. نزدیک شد. خیلی نزدیک _کاریش ندارم که. می‌خوام اون لبشو از نزدیک ببینم. بیا کوچولو. نترس تو کوچه کسی بهت تجاوز نمیکنه! تنم داشت یخ می‌بست دلم گرفت... از تنهایی ام... از بی کسی ام... از ظلم زمانه دلم گرفت. چرا در این کشور غریب تنها گیر افتاده بودم؟ خدا تنهایی ام را می دید؟ کم کم پس می افتادم که صدای غرش یک موتور در کوچه پیچید صدای ترمز... چشمانم هیچ چیز نمی‌دید. فقط متوجه شدم رهایم کرد. عقب عقب به دیوار برخورد کردم و همانجا پایین سر خوردم _چه غلطی می‌کنید بی‌شرفا؟ صدای خرناس مردانه ای، توانست آرام و قرار پر گرفته ام را، کمی بازگرداند گمانم خدا، کسی را برای نجاتم فرستاد _یه بار دیگه این طرفا پیداتون شه خیکتون رو می کشم پایین. فهمیدین؟ صدای دویدن. صدای قدم های آهسته ای که به من نزدیک می‌شد _خانم؟خانم کوچولو؟خوبی؟ لبهای نیمه بازم را به هم چسباندم و پلک هایم را از هم باز کردم. صدای بم و مردانه ای بود که امنیت القا می‌کرد بغض کردم و چشمانم کاملا باز شدند روبه رویم، روی زانوهایش نشسته بود و داشت در یک بطری آب معدنی را باز می‌کرد _بچه هم هستی که! تو این کوچه ی خلوت چکار می‌کنی اول صبح؟ در بطری را که باز کرد،چشم در چشمم دوخت _بیا یه کم آب بخور و برگرد خونه‌تون چشمانم در نگاهش گیر کردند در دید اول،  یک کلمه در ذهنم شکل گرفت ابهت... کلمه ی بعدی؟ جدیت...مردانگی... امنیت! دستم را که به زمین ستون کرده بودم برداشتم و تازه توانستم سوزشش را حس کنم بطری را به دستم داد و من بالاخره توانستم چیزی بگویم _مـ... ممنونم موهایی که روی پیشانی اش افتاده بودند را پس زد و با تاسف سری تکان داد _می‌تونی پاشی؟ نگاه از آن نقطه گرفتم و تند سر تکان دادم _آره... یـ... یعنی بله! _می‌خوای برات یه تاکسی بگیرم؟ صدایش گیرا بود. چهره اش هم... اوف لعنت به ذهنیت مزخرف ما دخترها! نگاهم به موتور گنده ای که وسط کوچه بود افتاد که همان لحظه لب زد _برسونمت خونه؟ خونتون کجاست؟ شماره اش را می‌توانستم بگیرم؟ لب پایینم را گاز گرفتم لعنت به دختری که به ناجی خودش چشم داشته باشد. _نـ... نه ممنونم خیلی...خیلی لطف کردید الان خوبم بطری اش را پس دادم و با هیجانی که به تنم وارد شده بود،از جایم بلند شدم نگاهم به طرف کیسه پخش زمین شده چرخید بی شرف ها با آن پاهای گنده شان، از روی غذاهای نازنینم رد شده بودند خط نگاه من را گرفت _یا زودتر برگرد خونتون، یا وقتی می‌خوای بری بازار حتما سوار یه ماشین امن شو به طرف کیسه رفت و چند ظرف یکبارمصرفی که پخش زمین شده بودند را هم داخلش انداخت بلند شد و آن ها را در سطل آشغال بزرگ کنار دیوار انداخت یک پیراهن مردانه توسی رنگ به تن داشت. روی شلوار کتان مشکی چهارشانه به نظر می‌رسید و این یعنی ممکن بود اهل ورزش باشد چقدر محترم چقدر مؤدب چقدر... توف! ساکت باش دست در کیسه میان انگشتانم کردم و یکی از بسته ها را بیرون کشیدم رویش نوشته بود شامی کباب _لطفا اینو قبول کنید نگاهی به ساعتش انداخت داشتم وقتش را تلف می‌کردم _به عنوان تشکر ممنون میشم قبولش کنید یک نگاه به صورتم انداخت احتمالا سرخ شده بودم از خجالت سر تکان داد و بدون تعارف، بسته را گرفت _مطمئنی نمیخوای برسونمت؟ او سوار موتورش شده بود و منتظر از اینکه من از کوچه خارج شوم دیاری که پوستش داغ شده بود و هرازگاهی به عقب می‌نگریست تا باز هم آن ژست لعنتی اش را روی موتور ببیند همانگونه که یک پایش روی زمین بود و با نگاهی حمایتگر، من را بدرقه می‌کرد او که بدون کلاه کاسکت،گاز زد و از آن جا دور شد کاش حداقل نامش را میپرسیدم ❌❌❌ دو ماه بعد...
Show more ...
125
1
روجا دختر ۱۹ ساله ی تخس و شیطون که خوره ی فیلم و سریاله مدام توی زمینای بابابزرگش، بزرگ چالاکی ها، آتیش میسوزونه. یکی از همین آتیشایی که به پا میکنه کل زندگشیو دچار بحران عجیبی می‌کنه، سرِ یه کنجکاوی کردن با یه مرد مرموز درگیر میشه. مردی که راه افتاده و کل زمین های اطراف شهرشون رو میخره تا تجارت پدربزرگش رو زمین بزنه.. مردی که یه کینه و دشمنی عمیق با خانواده ی چالاکی ها داره و روجا نوه محبوب خسروخان، جون میده برای رسیدن به هدفش! عروس بلگراد شاهکار جدید اکرم حسین‌زاده
Show more ...
199
2
صدای گریه من تو مسجد پیچیده بود و نالیدم: - خدایا بچم، بچه ی شیر خوارم خودت خودشو داشته باش - دخترم؟! سمت حاج‌آقا برگشتم، خیره بهم لب زد: -بیا بیا دنبالم بریم سمت مردونه کسی نیست دستی زیر چشمام کشیدم اما اشکام روون صورتم بود و دنبال حاجی رفتم و وارد قسمت مردونه شدیم و اولین چیز صدای گریه نوزادی بود به گوشم خورد اما نگاهم روی مردی چهار شونه خورد که تنها مرد داخل مسجد بود و تو بغلش نوزادی بود و یک لحظه فکر کردم بچه ی خودمه بدو سمت مرد رفتم و حیرون به نوزاد داخل آغوشش خیره شدم اما نوزاد پسر بود و بچه ی من نبود! نا امید روی زمین افتادم و اشک ریختم، هیچ‌ توجه ای به کردی که خیره بود بهم نکردم و صدای گریه منو نوزاد تو مسجد پیچیده بود و صدای حاجی تو گوشم پیچید: - این نوزاد مادرشو از دست داده، شمام بچتو از دست دادی... این طفل معصوم شیر می‌خواد شیر خشک نمی‌خوره این اقام دنبال دایه کن گفتم اکه موافقت کنید یه صیغه محرمیت اول بین شما خونده بشه سر بالا آوردم که حاجی ادامه داد: - دخترم تا می میخوای تو مسجد بمونی؟ این آقا تایید منه این طوریم هم شما شاید آروم گرفتید هم اون نوزاد نگاهم و به قیافه مرد داده، مردونه بود و پر از اخم... هیچ نظری نداشتم زندگی منو به جایی کشونده بود که خودم پوچ‌ بودم بچرو از بغلش بیرون آوردم و اونم به راحتی نوزادو‌ به دستم داد و بوی عطر تن بچه که زیر بینیم‌رفت آروم شدم... محکم تر به خودم فشردمش و به یک باره صدای گریه نوزاد هم قطع شد و با دست کوچیکش سینم‌رو‌ گرفت و کوچولو گشنش بود؟ این مرد پدرش بود؟ عزا دار مادرش بود؟ نگاهم رو با لبخند کوچیکی بالا آوردم و حالا حاجیو مرد هم لبخند کمرنگی داشتنو این شروع داستان ما بود نوزاد دوماهه محکم میک‌میزد و امین هم موهامو نوازش می‌کرد و من این وسط مست خواب بودم و نالیدم: - بسه دیگه به خدا خوابم میاد ولم‌کنید محکم منو تو آغوشش کشید و در گوشم پچ زد: - همه چیز خراب بود اومدی تو زندگیم و همه چیزو راستو ریست کردی بخواب فرشته... و بوسه ای روی سرم نشوند...
Show more ...
سـردسـته...🥀
•﷽• سردسته به قلمِ Barfa نه سردسته اشرار است نه سر دسته اوباش فقط با صدای خدادادی‌اش سردسته عزاداران می‌ایستد و فریاد می‌زند: مظلوم حسین... عطشان حسین... بی‌کس حسین... حسین حسین حسییین...
158
3
- حولتو بپوش بیا بیرون کاری باهات ندارم! هق هقش از درد بلند شده بود، پشت در حمام نالید: - برو بیرون تا بیام درد امونمو بریده! صدای کلافه‌ی مرد زیادی مغرور در گوشش پیچید: - نمیخورمت بیا بیرون...ببینم پات چیشده بعد میرم...بیا دیگه! با خجالت یقه‌ی حوله تنی را بهم نزدیک کرد و همینش کم مانده بود لخت و عور جلوی بادیگاردش ظاهر شود. در حمام را باز کرد و با چشمانی پر شده پایش را بیرون گذاشت که از شدت در هیسی کشید. سامیار بی‌قرار جلو آمد و تن اویِ بی‌حواس را به آغوش کشید که صدای جیغش از این حرکت یکهویی به هوا رفت. - آروم دختر چته؟ صورتش را در سینه‌اش قایم کرد و با خجالت لب زد: - خجالت میکشم...علاوه بر این محرمم نیستی! - من تو این چند سال کم جورِ جنابعالی رو از لحاظ کول کردن و ور داشتنت از استخر با اون مایوی نیم وجبی نکشیدم که الان برای من خجالت بکشی! تنش را روی تخت نشاند و پای تخت زانو زده پای دردناکش را از نظر گذراند. - و اینکه راجع به محرم بودن...هنوز تایم اون صیغه‌ای که حاج آقا تو روستا خونده بود تا بتونیم تو اون اتاق با هم بخوابیم مونده! سرش را پایین انداخت که سامیار بلند شد و دست زیر بازویش انداخت. - بلند شو کمکت کنم بری لباس بپوشی ببرمت بیمارستان! با زور از جایش بلند شد که یکهو سرش به قفسه‌ی سینه‌ی مرد برخورد کرد. با همان چشمان درشت دلربایش سر بالا گرفت که صورت مرد را در چند میلی متری صورت خودش دید. - تو چرا انقدر خوشگلی دختر؟ چرا تاب و توانمو تو این پنج سال گرفتی؟ صدای مرد بم شده بود و او مسخ شده فقط نگاهش میکرد. لب سامیار که گوشه‌ی لبش نشست به آرامی پلک بست و زمزمه‌اش را شنید: - بهت رحم نمیکنم خانم رئیس...چند ماهه که خونمو با اون لباسای دست و دلبازت تو شیشه کردی! دیگه ازت نمی‌گذرم ماهلین ستوده! ماهلین ستوده❌ دختر سردی که رئیس یکی از بزرگترین هولدینگای ایرانه و به دلیل پیشرفت چشمگیرش رقبا قصد از بین بردنش رو دارن و اون مدت هاست که به دنبال بادیگارد میگرده🤌🏻 ولی بالاخره پیدا میکنه، سامیار راد❌ پسری که برای زیر دست بودن ماهلین زیادی بی‌پرواست با این همین کاراش باعث میشه دل رئیس زیادی زیباش...🥹❤️‍🔥
Show more ...
122
2
#بئوار فین فینی کرده از عصبانیت زیاد  سرش را محکم به روی زانو هایش کوبید اما ناگهان با رعد و برقی که زد ، ترسیده شانه هایش بالا پرید.. تنها صدای رعد و برق را کم داشت تا روی اعصابش را برود که خدا رو شکر آن هم پیدایش شد... آسمان هم انگار شوخی اش گرفته بود‌‌‌. کلافه از صدای مزخرف رعد و برق سر بلند کرده با چشم دنبال هندزفری و موبایلش گشت که روی میز وسط اتاق بودند... شاید در این لحظه با گوش دادن به آهنگ های مورد علاقه اش ذهنش کمی فراموشی گرفته آرام می شد! التبه خودش هم میدانست که تنها دارد خودش را گول می زند چرا که نه تنها ذهنش آرام نمی شد بلکه هر ثانیه یک سوال جدید هم به آن خطور می کرد!! مثلا اینکه خواستگاری که قرار بود به ازدواجش خطم شود چطور شخصیتی داشت که پدر همیشه سخت گیر و سخت پسندش به او اجازه داده بود تا با آیه ازدواج کند چه بسا که قرار و مدار هم که گذاشته بودند! گونه های برجسته ی خیسش را پاک کرده از تخت پایین آمد. در سوسوی نور اندکی که از بیرون میزد نزدیک میز شده دستش برای برداشت موبایل و هندزفری مقابل راه خشک شد. زیرا نگاهش مات کتابی زرشکی ای شد که همراه چندین ساله اش بعد از نبود مادرش بود...
Show more ...
412
2
#بئوار بلاخره چندی بعد خسته و بی رمق از جیغ های خفه اش دست برداشته پی پی در پی چند نفس عمیق کشید. از بغض زیادی که گریبانش را گرفته بود در حال خفه شدن بود.. هیچ چیز در این لحظه آرامش نمی کرد.. دلش می خواست فرار کند. حالا که فهمیده بود قصد پدرش چیست و می‌خواهد باز هم بدبختش کند.. میگفت دیگر نگرانت نمی شوم اگر ازدواج کنی اما ای کاش می توانست بگوید تو اصلا نگران من هستی؟ اصلا می دانی دختری به اسم آیه هم داری که هفت سالی تنها و غریب است؟ از حالت دراز کش درآمده نشست. دست دوره زانو هایش حلقه کرده بی جان به تاج تخت تکیه داد. در این لحظه تنها کاری می توانست انجام دهد گریه کردن بود. خدا لعنت کند این زندگی را که یک بار هم روی خوش به او نشان نمی داد! همزمان که سرش را روی زانو هایش می گذاشت هقی از ته دل زد بی آنکه خود داری کند و جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد گریست... صدای گریه ها و ضبحه هایش با صدای کوبش قطره های باران با پنجره یکی شده از ته دل زار زد. گریه هایی که پر از غم بود درد... برای پدری که فراموش اش کردبود... مادری که نبود تا برایش مادری کند... برادری که حمایت اش کند... به معنای واقعی کلمه تنهای تنها بود... اشک های لعنتی اش یکی پس از دیگری جاری می شدند و او فکر کرد که جمشید حتی به خودش زحمت نداده بود که به او خبر بدهد و مطلعش کند از نقشه ای که برای زندگی اش کشیده است. البته که عمدا و از روی قصد لام تا کام حرفی نزد.. به هیچ وجه اشتیاقی برای دیدار خواستگار اجباری اش نداشت بلکه از او و خانواده اش هم متنفر بود..‌
Show more ...
1
0
#بئوار فین فینی کرده از عصبانیت زیاد  سرش را محکم به روی زانو هایش کوبید اما ناگهان با رعد و برقی که زد ، ترسیده شانه هایش بالا پرید.. تنها صدای رعد و برق را کم داشت تا روی اعصابش را برود که خدا رو شکر آن هم پیدایش شد... آسمان هم انگار شوخی اش گرفته بود‌‌‌. کلافه از صدای مزخرف رعد و برق سر بلند کرده با چشم دنبال هندزفری و موبایلش گشت که روی میز وسط اتاق بودند... شاید در این لحظه با گوش دادن به آهنگ های مورد علاقه اش ذهنش کمی فراموشی گرفته آرام می شد! التبه خودش هم میدانست که تنها دارد خودش را گول می زند چرا که نه تنها ذهنش آرام نمی شد بلکه هر ثانیه یک سوال جدید هم به آن خطور می کرد!! مثلا اینکه خواستگاری که قرار بود به ازدواجش خطم شود چطور شخصیتی داشت که پدر همیشه سخت گیر و سخت پسندش به او اجازه داده بود تا با آیه ازدواج کند چه بسا که قرار و مدار هم که گذاشته بودند! گونه های برجسته ی خیسش را پاک کرده از تخت پایین آمد. در سوسوی نور اندکی که از بیرون میزد نزدیک میز شده دستش برای برداشت موبایل و هندزفری مقابل راه خشک شد. زیرا نگاهش مات کتابی زرشکی ای شد که همراه چندین ساله اش بعد از نبود مادرش بود...
Show more ...
1
0
ریپلای پارت اول🧡 خوش اومدید عزیزان شما با بنر واقعی عضو شدید چنل خصوصیِ ولینک ها زود باطل میشن در صورت لفت داد افتخار همراهی تو و از دست می دیم🍂
1 228
2
🤍
2 159
0
- حالا که انقدر مصممی مچ شوهرتو بگیری، بذار کمکت کنم. من از هر چیزی بهترینشو می‌خوام! پس بین کارگر خونه و کارمندای شرکت دنبالش نگرد. برو بالاتر! از خودتم بالاتر! و من چه جانی دارم که مقابل این مرد که نام شوهرم را یدک می‌کشد نشسته‌ام، خنده‌ی لعنتی‌اش را می‌بینم، اعتراف وقیحانه‌اش به خیانت کردن را می‌شنوم و هنوز هم زنده‌ام؟ تا به خودم بیایم، وسایلش را جمع می‌کند و راهی اتاق کارش می‌شود. خشم، جان را به پاهایم برمی‌گرداند. می‌روم، درِ اتاقش را به ضرب باز می‌کنم و اویی که پشت میزش نشسته، سر بلند می‌کند و می‌گوید: - چته باز؟ جلو می‌روم و جایی میانِ اتاق، مقابلش می‌ایستم: - کی تو زندگیته؟ جای منو به کی دادی علیرضا؟ هان؟ کیو آوردی جای من وقتی من دارم جون می‌کَنم همه چیو درست کنم؟! خوشگل‌تر از منه، نه؟ از من بهتره؟ یا تو کور شدی نمی‌بینی طرفت کیه؟ تک‌خنده‌ای عصبی می‌کنم و اشک‌هایم را با حرص پس می‌زنم: - بالاخره مردی که دو سال سمت زنش نیاد مغزش از کار میفته دیگه! کور میشه! به هر هـ*ـرزه‌ای که بیاد دم دستش راضیه! چشمانش گرد می‌شوند، از جا بلند می‌شود و می‌گوید: - هان! پس درد تو اینه! بی‌هوا دستِ باندپیچی شده‌اش را بند گلویم می‌کند و توی صورتم می‌غرد: - مشکلت اینه هان؟ زودتر می‌گفتی خودم مشکلتو حل می‌کردم پروا خانوم! فشار دستش روی گلویم، نفسم را تنگ کرده. به سرفه می‌افتم و سعی می‌کنم دستش را از گردنم جدا کنم اما زورم به زور او نمی‌رسد. - کثیفی پروا، خرابی، کلِ وجودت خرابه! گند زدی به زندگی من بعد دردت اینه سمتت نمیام؟ باشه، این بارم حرف حرفِ تو! چیزی که می‌خواستی رو بهت می‌دم! دستش سمت یقه‌ی لباسم می‌رود: - یه جوری که دیگه هوس نکنی به پر و پام بپیچی! تا به خودم بیایم، پرت می‌شوم روی کاناپه. لباس‌هایم پاره می‌شوند. جیغ زدن‌هایم فایده ندارد. التماس‌هایم، اشک‌هایم... فایده ندارند. دستانش حریصانه پیش می‌روند و من برای تمام کردنِ این بازیِ نفس‌گیر، جان می‌گذارم تا دستانش را پس بزنم. - ولم کن... نـ... نمی‌خوام... ولم کن! مچ دو دستم را با یک دست می‌چسبد و توی چشمان خیسم زل می‌زند: - چه مرگته؟ مگه همینو نمی‌خواستی؟ - تو رو خدا... بسه... تـ... تمومش کن... نیشخندی که روی لب‌هایش می‌آید، سرم را به دوران می‌اندازد. چشمانم سیاهی می‌روند و او صورت به صورتم نزدیک می‌کند و قلبم را نشانه می‌گیرد با تمامِ بی‌رحمی‌اش: - آخرین باری که با هم بودیم و یادته؟ سیر نمی‌شدم ازت! هر چی بیشتر طعمت می‌رفت زیر دندونم بیشتر می‌خواستمت. یادته؟ صورتش را توی گودیِ گردنم فرو می‌برد و تنِ من به لرز می‌نشیند از سردیِ نفسش‌. لبش را به پوست گردنم می‌کشد اما نمی‌بوسد! توی گلو هق می‌زنم و جرئت ندارم چشمانم را باز کنم. لب‌هایش را روی پوستم می‌کشد تا می‌رسد به کنج لبم. قفل می‌کند تنم، نفس نمی‌کشم. نمی‌بوسد. عشق نمی‌دهد. همه چیز فقط عذاب است و شکنجه. کوتاه و توی گلو می‌خندد و کاش خدا همین لحظه مرگم را برساند که این همه تحقیر نشوم... - حالا اومدی التماسمو می‌کنی باهات باشم! لب‌هایش این‌بار لب‌هایم را لمس می‌کنند و نمی‌بوسد! نفسش سنگین می‌شود و نمی‌داند که دارم درد می‌کشم. نمی‌داند که سخت بیمارم و هر آن ممکن است زیر بار این درد جان بدهم! مرد بی‌رحم من، خبر از بیماری‌ام ندارد و من منتظرم خدا مرگم را برساند، شاید او کمی به خودش بیاید! اما افسوس که خدا هم توی تیم علیرضاست امشب... صدای غرش پر خشمش، مهر مرگ می‌زند روی قلبم: - دیگه هیچ حسی بهم نمیدی پروا... هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
Show more ...
1 646
3
⁠ 🪷🌱 - من انقد بی‌ناموس و بی‌رگ نیستم تورو طلاق بدم! غلط کردی زن من شدی وقتی می‌دونستی همچین اخلاق سگی دارم. وقتی از اول میدونستی، غلط می‌کنی الان دنبالِ طلاق باشی! از جایش برخاست و زهرا هم به تبعیت بلند شد. - من زنت شدم چون فکر میکردم مردونگی و غیرتت به قدری هست که اجازه ندی زنت با گریه سر رو بالش بذاره! فکر میکردم به قدری مرد و باشرف هستی که ناموستو واسه خاطرِ یه عشق قدیمی اذیت نکنی! دستهای بزرگش بدون هیچ کنترلی، گردنِ زن را چنگ زده و با چشمهایی قرمز و دریده، صورتش را نزدیکش برد. - خفه شو... هرچیزی که گفتم و قبول کردی زهرا، تو خودت خواستی این زندگیِ نکبتو! بغضش را قورت داده و با لبهایی لرزان، به سختی گفت: - نکن! دستش را جدا کرده و به موهایش چنگ زد. چندبار نفس گرفت و چند قدمی از زهرا فاصله گرفت. - من بهت خیانت نکردم زهرا، اگه دلم باهات نبوده هم از روز اول بهت گفتم! از سگ کمتری اگه بگی بهت قول دادم کسیو فراموش کنم و به تو محبت کنم! ق‍ول دادم؟ سوالش را با هوار کشیدن میگویید و زهرا تنها سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. پس از چند ثانیه که مرد آرام تر شد، به سویش رفت. - خاویر من نمی‌خوام باهات زندگی کنم... طلاق می‌گیریم، قول میدم ازدواج نکنم و فقط با بچه بمونم. خاویر قهقهه‌ای هیستریک سر داده و به صورت گریان زنش خیره ماند. - من پشت گوشام مخملیه؟! بازو های زهرا را با دوست گرفته و دخترک را مقابل خودش کشاند. تکانی به تنش داده و با لحنی قاطع لب زد‌. - بارِ دیگه بشنوم اینارو، لب و دهن خوشگلتو بهم می‌دوزم! می‌دونی که هرچی بگمو انجام میدم.. نه؟ فکرِ طلاق و کلا از ذهنت بیرون کن. آره من معنی غیرت و اشتباه فهمیدم، تو بیا و حالیم کن، میتونی؟ کدوم حرومزاده‌ای میتونه بیاد معنی واقعیشو یادم بده؟ ها زَرا؟ کسی می‌تونه تا بگیم بیاد یاد بده! می‌تونه؟ آب دهانش را قورت داده و به سختی پاسخگو شد. - هیچکس نمیتونه! با رضایت سرش را تکان داد و لبخندی زد. روانی بودنش را خودش هم می‌دانست و اقدامی برای بهتر شدن نمی‌کرد؟! وقتی بازو هایش را رها کرد، زهرا نفسی آسوده کشیده و سوی اتاقش رفت. - من لباس می‌پوشم میرم خونه مادرم. خانه را طوفان زده بود و حالا هردو به قدری خسته بودند که باید حالتی عادی به خود می‌گرفتند و طوری رفتار می‌کردند که گویا چیزی نشده! ذاتا بحث با خاویر بی‌نتیجه بود و دخترک هرچقدر هم تلاش می‌کرد، خشم و غضب این مرد را نمیشد خاموش کرد. خاویر تنها سری تکان داده و سیگاری آتش زد. هرچقدر هم به زهرا بی‌میل باشد، او را ناموس خودش می‌دانست و برایش مهم بود که تا همیشه برای خودش بماند... آدمِ روانی مگر شاخ و دم داشت؟! پس از اینکه لباس پوشید، از اتاق خارج شده و نگاهش را دور و اطراف خانه چرخاند. متوجه شد که خاویر در حیاط است و با قدم‌های آرام خودش را به آنجا رساند‌. خاویر زیر درختِ آلبالو نشسته بود و مشغول سیگار کشیدن بود. نفسی سنگین از ریه خارج کرده و به سویش رفت. چقدر یک آدم باید بی منطق باشد که مردی به دیوانگی و سنگ دلی خاویر را دوست داشته باشد!؟ نگاهِ قرمز شده و کلافه‌اش به صورت زهرا دوخته شد و زن لبخندی زد. - زنگ میزنی آژانس؟ به کنار خودش اشاره کرد. - بیا بشین... خودم یکم دیگه میرسونمت. زهرا بدون حرف، نشست و منتظر به مرد نگاه کرد. سیگاری که میان دستانش بی‌هدف می‌سوخت را به گوشه‌ی لبش فرستاده و با اخم به زن نزدیک شد. انگشتِ شستش را به آرامی به لبهای قرمزش کشیده و در همان حال زمزمه کرد. - چیه مالوندی به لبات! شانه بالا انداخت و دست خاویر را گرفت. - خرابش می‌کنی.. رنگش جیغ نیست که، چکارش داری؟ مرد نگاهش را بالا کشیده و با خشمِ اندک و حرصی آشکارا، لب جنباند. - خوشم نیومد ازش! بهت نمیاد اصلا... من زهرام، دختری که خانوادش پسش زدن و مجبور شد با یه گنده لات دیوونه که عاشقش نیست عقد کنه و...🔗
Show more ...
1 253
11
_مادر پس کی میای خونه آخه.. این بچه سه روزه که لب به غذا نزده.. بی آنکه چشم از صفحه ی لب تاب بگیرد کلافه میغرد: _باز چی شده عزیز؟ _از من میپرسی؟ مگه قرار نبود این هفته بیای دیدنش از اون روزی که زدی زیر قولت تا حالا بست نشسته تو اتاقش و حتی یه چکه آبم از گلوش پایین نرفته.. _ولش کنین گرسنه اش که شد خودش یه چیزی میخوره.. _اینجوری که از گرسنگی تلف شده عصبی صفحه ی لپ تابش را میبندد و با صدای نسبتاً بلندی میغرد _نکنه از من انتظار دارین با اینهمه کار پاشم بیام اونجا و به زور تو دهنش غذا بریزم _ای خدا من آخر از دست شما دیوونه میشم.. این بچه دوست داره... تو نمیدونی وقتی فهمید بلاخره بعد چند ماه قراره بیای خونه چه حالی شد.. باید چشماش و می دیدی از خوشحالی روی پاهاش بند نبود.. کل روزو جلوی آینه مشغول آماده کردن خودش بود.. موهاش و دو گوشی بست با ذوق برام تعریف می‌کرد دیده چقدر عاشق دختر بچه هایی هستی که موهاشون و دو گوشی بستن باید میدیدش با پیراهنی که از آخرین سفرت براش خریده بودی شده بود یه قرص ماه.. کلافه پلک روی هم میفشارد صدای آه کشیدن پیرزن از پشت تلفن خون به دلش میکند _تمام شب پشت پنجره منتظرت بود تا بیای... هرچی بهش گفتم دیگه دیروقته اگه تا الان نیومده یعنی نمیخواد بیاد گوشش بدهکار نبود... تا دم دمای صبح همونطوری یه لنگه پا پشت پنجره ایستاده بود و وقتی دید صبح شد و بازم نیومدی با چشمای گریون رفت تو اتاقش و دیگه هم بیرون نیومد.. _عزیز من که بهتون گفته بودم نمیرسم بیام تقصیر خودتونه که اصرار داشتین _لااقل جواب تماساش و میدادی چرا پیاماش و نمی بینی چی میشه یکم دل به دلش بدی _مادر من شما دیگه چرا این حرف و میزنی این دختر بچه است هنوز خودت که بهتر میدونی من اگه به وقتش ازدواج کرده بودم الان بچه ام همسن و سال ماهک بود _فعلا که هنوز عذب موندی و با سی و خورده ای سال سن نه زن داری نه بچه اگه میتونی همین حرفا رو خودت بهش بگو.. بزار بفهمه احساست بهش چیه که اینقدر برات بی تابی نکنه.. به خدا من دیگه طاقت ندارم ببینم این بچه جلوی چشمام داره آب میشه.. کلافه دو انگشتش را پشت پلکش میفشارد و همان لحظه تقه ای به در اتاق میخورد _رئیس سهامدارا رسیدن همه منتظر شمان.. جدی سر تکان میدهد و از پشت میز بلند می‌شود.. _عزیز من دیگه باید برم _جوابم و ندادی _چشم سر فرصت باهاش حرف میزنم _همین امروز کلافه پلک روی هم میفشارد _امروز نمیتونم سرم خیلی شلوغه _همین که گفتم یا امروز میبینیش یا اینکه.. میدانست تا به هدفش نرسد بیخیال نمی‌شود ناچار میغرد. _بهش بگید سر ساعت هفت کافه ی روبه روی شرکت میبینمش تاکید کنید دیر نکنه که یه ثانیه ام معطلش نمیمونم..فعلاً می‌گوید و بی آنکه منتظر جوابی از آن سمت باشد با ذهنی درگیر از اتاق بیرون میزند **** نیم نگاهی به ساعتش می اندازد بیست دقیقه از زمان قرارشان گذشته بود و دخترک هنوز پیدایش نبود موبایلش را بیرون میکشد تا به او زنگ بزند اما صفحه ی خاموش گوشی به او دهن کجی میکند.. _لعنتی عصبی موبایلش را روی میز پرت میکند.. حتی فرصت نکرده بود آنرا شارژ کند آشفته به ساعتش مینگرد ساعت هفت قرار داشتند و بعد از یک ساعت انتظار دخترک همچنان پیدایش نبود نیشخندی به حماقت خود میزند و از کافه بیرون میزند.. همان لحظه صدایش را از پشت سر میشنود _سام صبر کن.. توجهی به او ندارد دستش را در جیب پالتو فرو میکند و به سمت ماشینش می‌رود که آن سمت خیابان پارک شده بود دخترک پشت سرش میدوید.. صدای نفس زدن هایش را میشنید.. صدای قدم هایش را.. از خیابان عبور میکند دخترک التماس می‌کند بایستد و او قلبش از سنگ شده بود انگار که توجهی به التماس هایش نداشت در ماشین را باز میکند و پیش از آنکه بخواهد سوار شود صدای بوق ممتد خودرو و جیغ وحشتناک لاستیک ماشین در فضا میپیچد.. خشکش میزند.. صدای دخترک دیگر به گوش نمی‌رسد.. تنها صدایی که شنیده می‌شد مویه های راننده بود که به سر خود میزد... بر میگردد دخترکش کف خیابان افتاده بود خونین و مالین.. نفهمید چطور خود را به او رساند.. چشمانش بسته بود و جعبه ی مشکی رنگ دیزاین شده با ربان سفیدی کنارش بود.. روی جعبه با خط خوش نوشته بود.. _تولدت مبارک.. مگر امروز تولدش بود؟ همان لحظه صفحه ی شکسته ی موبایلی که کف آسفالت افتاده بود روشن می‌شود و نگاه او به ساعت حک شده روی گوشی مات می ماند و متن پیامی که برایش ارسال شده بود _ساعت هفت شده مادر به سلامت رسیدی سر قرار؟ دختره میره توی کما و وقتی به هوش میاد حافظه اش و از دست داده و پسره...🥺😢👇
Show more ...
1 174
4
- اون چه عکسیِ گذاشتی تو پروفایل کوفتیت؟ چند ثانیه ...فقط چند ثانیه طول کشید تا جمله اش را  که آن هم ساعت ۱۰ شب برایم ارسال کرده بود هضم کنم. دیوانه شده بود احیاناً ؟ آن هم چه کسی ؟! نورچشمی و پسر نماینده مجلس که  صاحب کل شعبه های هتل رویال است. و البته وارث خاندان بزرگ و معروف تاجیک ها ... مردی که غرورش گوش فلک را کر می کرد این وقت شب به من پیام داده بود. و من نمیدانستم دقیقا از کدام پروفایل و عکس  می گوید! با حرص صفحه چت را باز کرده با هیجانی که نمی‌توانستم مانعش باشم بی اراده برایش نوشتم: _ من..‌‌.من منظورتون و نمی‌فهمم آقای تاجیک! اتفاقی افتاده ؟ واقعا هم نمی‌فهمیدم.  گمان نمی کردم جواب پیامم را سریع بدهد اما با دیدن ویس چشم هایم گشاد می شود. یک کار بی سابقه از اوی لعنتی‌‌‌ ...واقعا موضوع چه بود؟ با قلبی پر تپش ویس را پلی کردم که صدای بم و خش دارش در اتاقم پیچید: _ آیه ...آیه ...آیه فقط منتظرم تا چند دقیقه دیگه اون عکس لامصب بی در و پیکرت و برنداری تا من کاری که نباید و کنم ‌‌...فقط چند دقیقه وقت داری دختر خوب ... از غیظ و حرصی که در صدایش موج می زد مات می مانم بدتر آن تهدید آشکارش ... _آیه کجا موندی پس الان میرسن مهمون ها... بی توجه به صدای جیغ جیغوی هانیه لبم را گاز می گیرم. نمیدانستم استرس چه چیزی را بکشم؟ مراسم خواستگاری فرمالیته ای که پدرم ترتیب داده ، یا ویسی که تیرداد برایم فرستاده؟ لعنتی گمان می‌کرد بعد از یک بوسه آن هم زمانی که من مست بودم صاحب من شده است که اینگونه امر و نهی می کرد تا عکس پروفایلم را پاک کنم؟ عکس پروفایل من که ایرادی نداشت تا او را  حرصی کند.!؟ اصلا هم داشته باشد! غیرتی شده بود یعنی ؟ برای یک عکس پروفایل ...؟ باور کنم!؟ اوکه حقی نداشت‌. بهتر بود جوابش را بدهم تا دور برندارد مردک‌‌.‌‌.. برایش ویس گرفتم آن هم با صدایی که نمی‌دانستم چرا کمی لرزش دارد: _اقای تاجیک اولا پروفایل من هیچ ایرادی نداره پس لزومی نمی بینم پاکش کنم ... ثانیا فکر نمی‌کنم شما حق دخالت تو زندگی من و داشته باشید ... بی درنگ خواستم ویس را ارسال کنم اما در لحظه پشیمان شدم. چرا داشتم در شبی به این مهمی با او کل کل میکردم ‌‌‌‌...؟ از طرفی هم لرزش صدایم را می‌فهمید و فکر میکرد چه خبر است‌! _آیه ... آیه؟ هول شده از صدای جمشید دستم صفحه گوشی را لمس کرده ویس ارسال شد. - وای... بدبخت شدم! لعنت بهت تیرداد ویس را سین زد و وای در این لحظه دیگر حتی صدای جمشید هم مهم نبود. لرزش تلفن دوباره بلند شد.باز هم پیام داده بود: _بی چشم رویی تو پای چی بذارم؟ میگی حق دخالت ندارم و یه هفته پیش با او لباس پدر درار تو بغل من لم داده بودی !؟ نفس هایم از سر خشم کشدار شده صورتم از این بیشعوری اش به سرخی  می رود. قبل اینکه جواب پیامش را بدهم تلفن در دستم لرزیده نام مجسمه ابوالهول روی صفحه نقش بست. برای چه زنگ می زد مغرور عوضی...؟ تماس را وصل کردم تپش قلبم خارج از اختیارم بود: _ب..بله _عکس تو عوض کن زود مثل همیشه بدون اینکه سلام و احوال پرسی کند رفته بود سر حرف خودش‌... کلافه پوفی کشیدم آخر چه گیری به عکس من داده بود؟ _ این مسئله شخصی! شما... _من چی ؟ من خر کی باشم بگم چه غلطی بکنی آره ؟ چشم بستم. دلیل این همه خشم و عصبانیت فقط یک عکس است؟ معلوم بود که نه..‌‌. _من نمی‌فهمم مشکل الان عکس من که شما رو عصبی کرده ؟ پس بدونید من و شما هیچ ارتباطی باهم نداریم که بخوام به حرف تون گوش بدم و عکس مو عوض کنم ... البته به جز اینکه شما قبلا اونم تو گذشته رئیس من بودین ... صدای نفس عمیقی که کشید را شنیدم. و بعد صدای بوق ماشین و فوش رکیک زیر لبی اش .‌‌.. تک خنده ناباوری میکنم. فوش میداد؟ اصلا مگر اکنون نباید خانه باشد؟ بیرون چه کاری داشت؟ _امشب مهمون دارین؟ بهت زده و متعجب از تغییر ناگهانی و سوال یک باره اش کم مانده بود چشم هایم از حدقه بیرون بزند. _چ...چی؟ _کری ؟ میگم امشب مهمون دارین یا نه؟ فریاد نه چندان بلندش از پشت تلفن لرز به جانم انداخت. لبم را با زبان تر کردم. اکنون موضوع بحث از عکس پروفایل به مهمان خانه ما تغییر کرده بود؟ مهمان ! وای خواستگاری! _شما... از کجا می دونید؟ این بار صدای نفس های تند و پی در پی می شود: _فکر کردی من و قال بذاری نمی فهمم؟ استرسم بیشتر می شود. اوی بیشعور همه چیز را میدانست. _ قبلا زرنگ بودی خانم صراف ! من تا ۵ دقیقه دیگه می رسم جلوی خونه تون اونم با گل و شیرینی! بابات حتما از دیدنم خوشحال میشه درو که باز کردی بعد صحبت های نهایی که رفتیم اتاقت حرف بزنیم ارتباطمون و بهت عملی نشون میدم ...خانم آیه صراف یه بلایی سرت بیارم از فردا صدات کنن خانم تاجیک !
Show more ...
"بِئوار"
°| ﷽ |° پارت گذاری هرروز تمامی بنرها پارت رمان هستن کپی‌ ممنوع❌ شروع رمان👇 https://t.me/c/1316300007/20557 ّبئوار به در گویش لری به معنای غریب و بی وطن . . . نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد.
1
0

sticker.webp

144
0
_اذیتت کردم قربونت برم؟؟؟ سرم را پایین گرفته بودم و موهایم روی صورتم افتاده بودند: _نه! سفت تر در آغوشم گرفت: _ببینمت! سر در گردنش فرو بردم: _خوبم! سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت : پس چرا نمیذاری نگات کنم! _خسته‌ام! بم و خشدار گفت: _نگاه کردنم خستت میکنه! صادقانه گفتم : نمیدونی نگات چه وزنی داره آخه! کلافه از ناز صدایم ، نفس عمیقی کشید و گفت: _دوباره کِرم نریز غزل !به ضرر خودت تموم میشه! _باشه، پس نه حرف می‌زنم نه نگات می‌کنم! حریفش نشدم! ملحفه را کنار زد و با دیدن آثارِ روی پوستم ، برق  چشمانش رفت: _چرا نگفتی؟بهت آسیب زدم! صورتش را با دو دست گرفتم و گفتم : شاید چون دل منم برای بوسه هات تنگ شده بود! یکی از دستانم را با دستانِ پهنش گرفت و کف دستم را بوسید و بدون غروری که کمتر میشد آن را پنهان کند ، صادقانه و خشدار گفت : شاید خودت آدمو وادار میکنی کارایی بکنه که تا حالا نکرده! دلش چیزایی بخواد که تا حالا نخواسته ، حسایی رو تجربه کنه که تا حالا.... وقتی دید دارد زیادی اعتراف میکند،  سکوت کرد. خندیدم و ملحفه را مرتب کردم و گفتم : شما دستت برای من که نه ! واسه کل دنیا رو شده مهندس ، نترس از اعتراف! بدجنسانه گفت: _نمیترسم ،‌ نگرانم غش کنی! اعتراف عشق من چیز کمی نیست ! منکر همه چیز شدم: _جدا؟ نه بابا ، اصلا کی گفته دو طرفه است همه چیز؟ به او برخورد انگار و به لب هایم اشاره کرد: میخوای یه چشمه بیام تا متوجه بشی!؟ مسخ شده در نگاه آتش‌اش ، کیش و ماتش کردم  : منو از چیزی که عاشقشم نترسون! برق چشمان و دستان پرستش‌گرش ، دقیقا نوشدارو بود برای همان کبودی های بدرنگ اما زیبا ، نوشدارویی به موقع! رمانی عاشقانه از ابتدای عروسی یک زوج جذاب و عاشق 👰‍♀🤵‍♂ مرد مغروری که تاب دلبریای زنشو نمیاره و عاشقش میشه و به هر دری میزنه تا نگهش داره👩‍❤️‍💋‍👨 این رمان از مراسم عروسی این دو نفر شروع میشه و از اول اول با پارت های احساسی میخکوبتون میکنه👰‍♀🤵 رمان پر از عشق و هیجان و غافلگیری هاییه که ضربان قلبتونو میبره بالا 🛑هشدار🛑 ⚠️خطر اعتیاد به این رمان⚠️
Show more ...
Haafroman | هاف رمان
رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین وی‌آ‌ی‌پی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk
35
0
- میگن مافیا شیشه است! - نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد! سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم: - کیو میگین بچه ها؟ نگاهشون روم نشست: - مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟ خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن: - خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم! خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم: - اول ببینید زنده می‌مونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست! از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه! در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم! موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود! لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد: - تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟ اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم: - اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه! نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟ - من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب! اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم: - طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و... حرفمو قطع کرد. - جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره! نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه... - دیوونه ای؟ اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه! نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت: - انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟ لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم! لبخند کجی زد و گفت: - حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟ از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم: - روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم! لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی!
Show more ...
33
0
#شیب_شب 🌒💫 تاکسی سر کوچه ایستاد، سرگرم  بیرون آوردن پول از کیف گفتم:  -لطفا بپیچید داخل کوچه سرم را بالا گرفتم: وحشت کردم. در ماشین را باز کرده پیاده شدم. -آبجی ، کرایه ما چی شد پس ؟؟ هل کرده چند تراول مچاله را به سمتش انداخته و دویدم داخل کوچه دلشوره و اضطرابی که از صبح در جانم ریخته بود بی دلیل نبود . مریم خانم همسایه روبرویی با دیدنم شروع به پچ پچ کرد زنی چادری به سمتم آمد ، گیتی بود چهار پنج ماه پیش جلویم را گرفته و گفته بود رستان را هنگام ورد به خانه ی مهتا و کیارش دیده است. سینه سپر کردم و از آبروی همسر و دوستم دفاع کرده بودم. حالا دیگر قدم هایم یاری نمی کرد میخکوب شده ایستاده و صدای جیغ های گوشخراش زنی را می شنیدم مردی فریاد زد: - خلوت کن آقا، برید کنار پلیس بود که مردم را متفرق می کرد سرش را لحظه ای بالا اورد و من صورت سرخش را دیدم. کیارش بود، دوست صمیمی رستان ، همان که از برادر نزدیک تر بود ،شوهر مهتا نگاهش به من افتاد: -ریرا لب زد؛  شر یه بی ناموس رو از سرت کم  کردم سرباز سرش را خم کرده و داخل ماشین نشاندش پشت سرش مامورخانمی ،دست مهتا را گرفته می کشید، لباسهایش پاره و موهای پریشانش صورتش را پوشانده بود مهتا یک بند جیغ می زد انگار دچار جنون شده باشد مرا که دید ایستاد ناگهان شبیه دیوانگان شروع به خنده کرد بعد دستهایش را به طرفم گرفته و رو به جمعیت گفت: می دونید رستان دوستش نداشت، ازش متنفر بود. من رو دوست داشت قدمی به سمتم برداشت همه هاج و واج نگاهش می کردند مامور زن سعی داشت کنترلش کند جیغ زد می خوام یه چیزی بهش بگم خیره به چشمان مبهوت و ترسیده ام جیغ کشید: نیما پسر رستانِ فروریختم ، انگار از بلندی سقوط کرده و مرده باشم کلمات از ذهنم می گریختند چه می گفت؟؟ دیوانه بود؟!!! کیارش می غرید و ناسزا می گفت
Show more ...
رمان شیب شب/آزاده ندایی
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
75
0
-حتی اگه از خونریزی بمیری هم حق نداری به آقا چیزی بگی لطفا بشین سر جات. صدای قدم های اون مرد رو می‌شنیدم و خدمتکارش داشت به زور دستم رو می‌کشید تا اجازه نده من حرفم رو بزنم. - ولم کن خانوم دارم از درد و خونریزی می‌میرم، تمام تنم تیر می‌کشه اونوقت اون حیون اجازه نمیده من حتی دهن وا کنم. یه بار دیگه دستم رو به سختی کشید که بی‌طاقت جیغ کشیدم. - لعنتی میگم ولم کن اگه قراره بکشه هم بذار بکشه. - چه خبره اینجا؟ صدای بلند و خشن اون مرد رعشه به اندامم انداخت و با وحشت به عقب چرخیدم، قد بلندش و هیکل درشتش می‌تونست هر آدمی رو از ترس به کام مرگ بفرسته اما من به سختی روی پاهام استوار ایستادم و یه قدم جلو رفتم. - من باید باهات حرف بزنم. دستش مشت شد و من نگاهم رو بین فک قفل شدش و مشتش که حالا از شدت فشار به سفیدی میزد چرخ دادم. - بهت گفتم نمی‌خوام صدات و تو این خونه بشنوم، توی لعنتی اینجا هم کری هم لال حالا هم تا نکشتمت از جلوی چشم‌هام گم شو... غرشش جیگرم رو از ترس آب کرد و نفسم از ترس بند رفت اما زیادی پررو بودم که با زبونی که از شدت ترس لال شده بود گفتم: - کار....کار واجب دا...دارم لطفا گوش کن.. از اون چیزی که می‌ترسیدم سرم اومد، با خشم سمتم قدم برداشت و با چنگ زدن به گلوم قلبم از کار افتاد. -دختره کثافت می‌گم نمی‌خوام صداتو بشنوم لال شو.... لال... فشارش روی گلوم به شدت زیاد شد و قبل از اینکه منو خفه کنه به سختی لب زدم. - توروخدا.... من..‌ خونریزی دارم پد بهداشتی می‌خوام... از دیشب..‌ دیشب که تو... باهام... یعنی من خونریزی دارم درد... درد دارم. اخم‌هاش کمی باز شد و چشم‌هاش رنگ تعجب گرفت و فشار دست‌هاش رو کم کرد. لعنتی من خودمم به چیزی که گفته بودم فکر نکردم. نفس گرفتم و اون نگاهش رو به سمت پایین تنه‌م چرخ داد و لب زد... - مگه من دیشب باهات چیکار کردم که خونریزی کنی؟ لبم رو تر کردم، حالا فشار دستش کاملا از گلوم برداشته شده بود و منتظر جواب بود. - دیشب تو اتاقت... منو....چیز... قبل از اینکه بخوام جمله‌م رو به پایان برسونم بازوم رو گرفت و حین کشیدن سمت پله ها غرید: - متنفرم از اینکه کاری که نکردم رو به ریشم ببندن و حالا انجامش میدم که واسه خونریزی بی‌دلیلت بهونه‌ی درست داشته باشی. چشم‌هام از وحشت گشاد شد و سعی کردم خودم رو از دستش خلاص کنم. - ولم کن منظورم اون نبود... تو دیشب منو پرت کردی زمین ترسیدم.... آی دستم... - دیگه فایده نداره کاری که بهش اشاره کردی رو می‌کنم وقتی نکشتمت باید واسم سود داشته باشی بیبی تو اتاق بزرگ و ترسناکش پرتم کرد و یادم رفت این اولین باری بود که پا تو این شکنجه‌گاه می‌ذاشتم. در که پشتش بسته شد، هق زدم و سمتش برگشتم. -آ... آقا.... از پشت در صدای خدمتکار شخصی آقا رو شنیدم که پچ زد. -براتون کاچی درست می‌کنم...
Show more ...
فــــانــــوئــــل
"اگر شیطان تورا می‌دید، چشمانت را می‌بوسید و توبه می‌کرد" محمود درویش
68
0

sticker.webp

60
0
- میگن مافیا شیشه است! - نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد! سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم: - کیو میگین بچه ها؟ نگاهشون روم نشست: - مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟ خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن: - خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم! خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم: - اول ببینید زنده می‌مونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست! از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه! در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم! موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود! لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد: - تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟ اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم: - اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه! نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟ - من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب! اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم: - طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و... حرفمو قطع کرد. - جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره! نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه... - دیوونه ای؟ اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه! نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت: - انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟ لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم! لبخند کجی زد و گفت: - حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟ از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم: - روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم! لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی!
Show more ...
29
1
💫💫💫 🥴❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 - این منصفانه نیست؟!!! - منصفانه؟؟! من رو نخندون خانم کوچولو؟!!! کنارم روی تخت نشست - دقیق بگو کدوم قسمت از زندگیت تا حالا منصفانه بوده؟؟؟ اشک هایم آرام از گوشه ی چشم سر خورد و روی گونه دوید اخم هایش درهم شد، حرص زده غرید؛ - لعنتی، چرا گریه می کنی؟؟؟ فقط بلدی گند بزنی به حال و روزم ؟؟! -چه مرگته آخه؟!؟ -چرا قبول کردی باهام ازدواج کنی؟ خسته نشدی از این رابطه ی مسخره؟؟. تو که دوستم نداری!!؟ -فک کن مجبور شدم!!! پس وسایلت رو جمع کن، برمی گردی به جایی که باید !!!!! پوزخندی روی لبهایم نشست -مجبور؟؟!!! تو؟؟ رستان پاکزاد ؟؟؟ فخر خاندان پاکزاد، اونم تو خانواده ای که حتی آبم بدون اجازه ت نمی خورن؟؟!! می دونی چیه؟ تو باورنکردنی هستی ؟؟!بعد از ده روز اومدی و بهترین حرفت اینکه با قلدری بگی باید برگردم؟؟!!! - ریرا ؟؟ دارم سعی می کنم مثل آدم باهات تا کنم ، پس خرابش نکن!!! -  دیگه نمی زارم برام قلدری کنی؟ فقط بگو چی قراره بهت برسه؟؟؟ تک خندی زد و دست بر زانو کشید - من رو خوب شناختیااا؟ می فهمی عزیزم!! البته به وقتش....‌ - چرا همه چیز باید به میل تو باشه؟؟ - چون من یه عوضی خود خواهم؟؟!!! هوم؟؟!!! داشتی به شکوه جون همین رو می گفتی دیگه؟؟؟ دستهایش جلو آمد و دور کمرم پیچید - اوکی، حرف زدن دیگه بسه، الان این عوضی خودخواه می خواد به وظایف زناشویی ش عمل کنه!!! تا حالا برام مهم نبود دیگران چی فکر می کنند؟!! عقب کشیدم تا از حصار دستانش فرار کنم. مرا بیشتر در آغوشش فشرد، سرش را نزدیک آورد و پچ زد؛ - از الان اما، مهمه؟؟!! مخصوصا اینکه؛ ابرویی بالا انداخت و شیطنت چشم هایش  را در نگاهم ریخت دلم تازگی ها یه دختر کوچولوی چشم سبز مثل مادرش می خواد.؟؟ صدای جیغم با حمله‌ی حریص لب هایش خفه شد. ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 💫💫💫
Show more ...
image
65
1
_اذیتت کردم قربونت برم؟؟؟ سرم را پایین گرفته بودم و موهایم روی صورتم افتاده بودند: _نه! سفت تر در آغوشم گرفت: _ببینمت! سر در گردنش فرو بردم: _خوبم! سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت : پس چرا نمیذاری نگات کنم! _خسته‌ام! بم و خشدار گفت: _نگاه کردنم خستت میکنه! صادقانه گفتم : نمیدونی نگات چه وزنی داره آخه! کلافه از ناز صدایم ، نفس عمیقی کشید و گفت: _دوباره کِرم نریز غزل !به ضرر خودت تموم میشه! _باشه، پس نه حرف می‌زنم نه نگات می‌کنم! حریفش نشدم! ملحفه را کنار زد و با دیدن آثارِ روی پوستم ، برق  چشمانش رفت: _چرا نگفتی؟بهت آسیب زدم! صورتش را با دو دست گرفتم و گفتم : شاید چون دل منم برای بوسه هات تنگ شده بود! یکی از دستانم را با دستانِ پهنش گرفت و کف دستم را بوسید و بدون غروری که کمتر میشد آن را پنهان کند ، صادقانه و خشدار گفت : شاید خودت آدمو وادار میکنی کارایی بکنه که تا حالا نکرده! دلش چیزایی بخواد که تا حالا نخواسته ، حسایی رو تجربه کنه که تا حالا.... وقتی دید دارد زیادی اعتراف میکند،  سکوت کرد. خندیدم و ملحفه را مرتب کردم و گفتم : شما دستت برای من که نه ! واسه کل دنیا رو شده مهندس ، نترس از اعتراف! بدجنسانه گفت: _نمیترسم ،‌ نگرانم غش کنی! اعتراف عشق من چیز کمی نیست ! منکر همه چیز شدم: _جدا؟ نه بابا ، اصلا کی گفته دو طرفه است همه چیز؟ به او برخورد انگار و به لب هایم اشاره کرد: میخوای یه چشمه بیام تا متوجه بشی!؟ مسخ شده در نگاه آتش‌اش ، کیش و ماتش کردم  : منو از چیزی که عاشقشم نترسون! برق چشمان و دستان پرستش‌گرش ، دقیقا نوشدارو بود برای همان کبودی های بدرنگ اما زیبا ، نوشدارویی به موقع! رمانی عاشقانه از ابتدای عروسی یک زوج جذاب و عاشق 👰‍♀🤵‍♂ مرد مغروری که تاب دلبریای زنشو نمیاره و عاشقش میشه و به هر دری میزنه تا نگهش داره👩‍❤️‍💋‍👨 این رمان از مراسم عروسی این دو نفر شروع میشه و از اول اول با پارت های احساسی میخکوبتون میکنه👰‍♀🤵 رمان پر از عشق و هیجان و غافلگیری هاییه که ضربان قلبتونو میبره بالا 🛑هشدار🛑 ⚠️خطر اعتیاد به این رمان⚠️
Show more ...
Haafroman | هاف رمان
رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین وی‌آ‌ی‌پی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk
27
1
-شیفته خانم حالشون بده دائم دارن بالا میارن، چیکارشون کنم؟! به خواست من صداشو روی اسپیکر زده بود تا از زبون خودش بشنوم که براش اهمیتی نداشتم. -چندبار گفتم واسه چیزای پیش پا افتاده و مزخرف وقتمو نگیر؟! ولش کن این ادابازیاش رو ادامه بده به یه ورمم نیست. مارگارت نگاه پرتاسفی به من انداخت که انگار داشتم معده‌مو بالا می‌آوردم. -آقا به‌خدا بازی درنمیارن، حال خانوم بده. می‌میره میوفته رو دستمون خدا رو خوش نمیاد. دلش به حالم می‌سوخت؟ -مارگارت یه کلمه دیگه درمورد اون زنیکه حرف بزنی اخراجت می‌کنم. تماس رو روی مارگارت قطع کرد و من عق بلندی زدم و مارگارت با نگرانی کنارم ایستاد. -سر آقا شلوغه... خانم شما که می دونی اریک خان با شما مشکل داره، فداتون شم چرا میخواید بشنوید بهتون توهین میکنه؟! آبی به صورتم زدم. هنوز هم تهوع بدی داشتم. -که یادم نره نباید... به این مرد... دل بدم. مارگارت کمک میکنی؟! -دردتون به سرم آره خانم. رنگ به روتون نیست. چی خوردین مگه اینطوری شدین؟! دست رو معده‌م گذاشتم. تقریبا یکماه از اون رابطه‌ی اجباری می‌گذشت. بهم تجاوز کرده بود و حالا این تهوع‌ها... -چیزی نخوردم. از دوروز پیش تاحالا نمیتونم چیزی بخورم با ترس و دلهره دست مارگارت رو گرفتم. تنها همدمم بود تو این خونه‌ی درندشت. -مارگارت تو رو‌جون من نگی به آقا... منو میکشه که بی اجازه‌ش قرص نخوردم. بهش حساسیت دارم فکر کنم همین قرص نخوردن کار دستم داده، حامله‌م! با هین بلندی تو صورتش کوبید. مارگارت هم وحشی بازی اریک رو میدونست. -ای وای خانم جان... ای وای آقا هم منو میکشه هم شما رو رحم و مروت نمیدونه دخترم، فکر سن و سالتو نکردی؟ محکم پهلومو چنگ زد. -بیا ببرمت دکتر تا پس نیفتادی جلوی عق زدنمو گرفتم. -اگه اریک بفهمه پامو بیرون گذاشتم سرمو گوش تا گوش میبره مارگارت نمیخواد بریم نگران منو سمت در خروج کشید تا شالمو سرم کنه. -میمیری خانم جان حداقل به اون طفل معصوم رحم کن پاشو ببرمت اونقدر حالم بد بود که مخالفت نکنم. لباس تنم کرد و با کلید مخفی در کوچه رو باز کرد. بعد از مدت ها داشتم رنگ کوچه خیابون رو می دیدم. -شما دوتا کدوم گوری میرین؟! نگفتم پاتو بذاری بیرون خودم جفت پاهاتو باهم قلم میکنم؟! با وحشت هین کشیدم و پشت مارگارت پناه گرفتم. خودش بود... اریک! مگه نگفت نمیاد؟! نگفت بمیرم هم مهم نیست؟! تو ناامیدی مطلق لبخند زدم. نگرانم شده؟! آره... چون مارگارت زنگ زده اومده که به من برسه! داد بلندش تنمو لرزوند. -نگفتم کاری میکنم واسه توالت رفتن هم محتاج من شی؟! محکم به مانتوی مارگارت چسبیدم. اریک جلو اومد ولی مارگارت پناه من شد تا دست اریک بهم نرسه. داشتم سکته میکردم. -آقا رحم کنید حال خانم خوب نیست... یهو در ماشین اریک باز شد و یه دختر با تیپ شیک و هیکل خوب تا کنار اریک اومد و خودشو تو بغلش انداخت. چقدر خوش خیال بودم که فکر کردم نگرانم شده! پس با دوست دخترش اومده بود؟! با دیدن این صحنه تهوعم صدبرابر شد و بغضم گرفت. -عشقم این زن اصلا لیاقتشو نداره، بریم تو عزیزم؟! مارگارت رو کنار زدم و به چشم‌های به خون نشسته‌ی اریک نگاه کردم. -ازت متنفرم اریک... متنفرم که حتی انقدر شرم نداری دوست دخترتو خونه جلو من که زنتم میاری زن رو کنار زد و دنبالم کرد. -خفه شو شیفته تو گه میخوری گنده تر از دهنت زر مفت بزنی تو فقط زمانی به دردم میخوری که دورم خالیه و کمرم پر... این تاوانته... جهنمت! با بغض نالیدم: -میرم اریک... گورمو گم میکنم یهو صدای جیغ لاستیک تو گوشم پیچید و نفهمیدم چیشد فقط سرم با ضرب بدی رو زمین خورد که چشام سیاهی رفت. -ای وای خانم جان... آقا اریک... خانم از دست رفت. خونریزی داره، آقا جان. خانم حامله‌ست، دوروزه حالت تهوع پیرش کرد داشتم میبردمش بیمارستان فقط تو لحظه‌ی آخر دیدم اریک سمتم اومد ولی.... "اریک" اون یه حرومزاده‌ی ایرانی تباره که همه بهش میگن key چون اون کلید هر راه‌حلیه... یه بانکدار لعنتی که اسمش تو همه‌ی باندهای مافیایی به نام ماشین قتل شناخته شده. اون رحم نداره... نه پدر داره نه مادر و تاحالا حتی عاشق نشده. هیچی نیست که بتونه اریک رو شکست بده جز یه دختر! یه دختر چشم آبی با موهای بلند و سیاه که یه شب سر راه اریک قرار می‌گیره. اریک‌ی که پو یه چمدون بزرگ دنبال بارِ کوکایین‌ش می‌گرده ولی اون دختر برهنه رو تو چمدون پیدا می‌کنه درحالی که...
Show more ...
58
1

sticker.webp

140
0
_اذیتت کردم قربونت برم؟؟؟ سرم را پایین گرفته بودم و موهایم روی صورتم افتاده بودند: _نه! سفت تر در آغوشم گرفت: _ببینمت! سر در گردنش فرو بردم: _خوبم! سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت : پس چرا نمیذاری نگات کنم! _خسته‌ام! بم و خشدار گفت: _نگاه کردنم خستت میکنه! صادقانه گفتم : نمیدونی نگات چه وزنی داره آخه! کلافه از ناز صدایم ، نفس عمیقی کشید و گفت: _دوباره کِرم نریز غزل !به ضرر خودت تموم میشه! _باشه، پس نه حرف می‌زنم نه نگات می‌کنم! حریفش نشدم! ملحفه را کنار زد و با دیدن آثارِ روی پوستم ، برق  چشمانش رفت: _چرا نگفتی؟بهت آسیب زدم! صورتش را با دو دست گرفتم و گفتم : شاید چون دل منم برای بوسه هات تنگ شده بود! یکی از دستانم را با دستانِ پهنش گرفت و کف دستم را بوسید و بدون غروری که کمتر میشد آن را پنهان کند ، صادقانه و خشدار گفت : شاید خودت آدمو وادار میکنی کارایی بکنه که تا حالا نکرده! دلش چیزایی بخواد که تا حالا نخواسته ، حسایی رو تجربه کنه که تا حالا.... وقتی دید دارد زیادی اعتراف میکند،  سکوت کرد. خندیدم و ملحفه را مرتب کردم و گفتم : شما دستت برای من که نه ! واسه کل دنیا رو شده مهندس ، نترس از اعتراف! بدجنسانه گفت: _نمیترسم ،‌ نگرانم غش کنی! اعتراف عشق من چیز کمی نیست ! منکر همه چیز شدم: _جدا؟ نه بابا ، اصلا کی گفته دو طرفه است همه چیز؟ به او برخورد انگار و به لب هایم اشاره کرد: میخوای یه چشمه بیام تا متوجه بشی!؟ مسخ شده در نگاه آتش‌اش ، کیش و ماتش کردم  : منو از چیزی که عاشقشم نترسون! برق چشمان و دستان پرستش‌گرش ، دقیقا نوشدارو بود برای همان کبودی های بدرنگ اما زیبا ، نوشدارویی به موقع! رمانی عاشقانه از ابتدای عروسی یک زوج جذاب و عاشق 👰‍♀🤵‍♂ مرد مغروری که تاب دلبریای زنشو نمیاره و عاشقش میشه و به هر دری میزنه تا نگهش داره👩‍❤️‍💋‍👨 این رمان از مراسم عروسی این دو نفر شروع میشه و از اول اول با پارت های احساسی میخکوبتون میکنه👰‍♀🤵 رمان پر از عشق و هیجان و غافلگیری هاییه که ضربان قلبتونو میبره بالا 🛑هشدار🛑 ⚠️خطر اعتیاد به این رمان⚠️
Show more ...
Haafroman | هاف رمان
رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین وی‌آ‌ی‌پی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk
37
1
- میگن مافیا شیشه است! - نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد! سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم: - کیو میگین بچه ها؟ نگاهشون روم نشست: - مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟ خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن: - خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم! خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم: - اول ببینید زنده می‌مونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست! از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه! در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم! موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود! لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد: - تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟ اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم: - اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه! نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟ - من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب! اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم: - طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و... حرفمو قطع کرد. - جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره! نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه... - دیوونه ای؟ اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه! نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت: - انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟ لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم! لبخند کجی زد و گفت: - حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟ از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم: - روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم! لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی!
Show more ...
53
1
🌠شیب شب🌠 - ریرا، کجایی ؟؟ بالایِ درخت شاه توت نشسته بودم از اینجا و از پشت شاخ و برگ های در هم پیچیده اش مرا نمی دید،  من اما می توانستم دیده بانی کنم رَستان دستهایش را بندِ نرده های فلزی ایوان کرده و تا کمر خم شده بود سمتِ حیاط - ریرا ، ریرا ،  دختره یِ نچسب،  کجایی ؟ - خیره سر ، با من بود؟ صبر کن ، تیشرت سفید رنگش بدجور وسوسه ام می کرد . هدیه دوست دختر سابقش ، بدجنس شدم چه می شد طرحی از قرمزی شاه توت های رسیده به خود بگیرد همه می گفتند بازیگری ماهری هستم نفس عمیقی کشیدم - رَستان... لرزشِ صدایم را بیشتر  کردم با گریه مصلحتی نالیدم - رستان جونم -ریرا ؟؟! سرش به سمت درخت چرخید - اونجایی ؟؟ -گیر کردم ، میای کمکم ؟ رستان پله های ایوان را دو تا یکی پایین آمد و خودش را زیر درخت رساند -اون بالا چیکار می کنی ؟ صد بار نگفتم نرو بالای درخت ؟؟ مگه تو میمونی آخه ؟ -رستان جونم ، بیا جلوتر میخوام بپرم -دیوونه شدی ؟ ! بمون سر جات ، برم نردبون بیارم -نمی خواد ، به خدا خودم می تونم فقط عضله ی پام گرفته. یکم کمک کنی ، میام پایین رستان کلافه سرش را پایین انداخته و غُر زد دختره یِ خُل و‌چِل -شنیدما - گفتم که بشنوی -خیلی خب، ببین می تونی پاهات رو بزاری رو شونه هام ، تنه ی درخت رو بگیر آروم بیا پایین لبخندِ بدجنسی روی لبم نشست شاه توت ها را میانِ مشت فشردم   -باشه - آروم بیا هُول نکن ، خب؟ پاهایم را که روی شانه‌هایش گذاشتم سریع تر از تصورش پایین رسیده بودم قیافه اش دیدنی بود جای جای تیشرت سفیدش با دستهای سرخ رنگم مارک شده بود مَردمک چشمانش از حرص و عصبانیت لرزید -می دونی ؟!  هر چی فکر می کنم میبینم طعم شاه توت رو اینجوری بیشتر دوست دارم و بی هیچ فرصتی لب های قرمز شده از شاه توتم را به دهان کشید
Show more ...
رمان شیب شب/آزاده ندایی
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
97
0
-بعد زایمان، زن داداشم شو! دست روی برآمدگی شکمش گذاشت و واقعا ترسید. اگر خدای ناکرده باد این حرف را به گوش اریک می‌رساند، شیفته را می‌کشت. -ه هنگامه... الان وقت این چیزا نیست. لطفا حرفشو نزن. هنگامه پافشاری کرد. دلش به‌حال دخترک هفده‌ای ساله‌ای میسوخت که هرروز زیر دست مردی که اسم شوهر را به یدک می‌کشید، کتک می‌خورد. فقط یک اشتباه کرده بود که ندانسته باعث آبروریزی اریک شده بود. به سر اسم اریک قسم می‌خوردند و با رسواییش، اریک جهنم را به شیفته هدیه داده بود. -چرا؟! مگه نمیگی میخواد طلاقت بده به محض زایمان. هرروز و هرشب سر یه اشتباهت ازش کتک میخوری، بس نیست؟ عده هم لازم نیست نگه داری... از جا بلند شد و برای هنگامه چای ریخت. -من الان هنوز زنشم، از الان منو برای داداشت لقمه نگیر... بعدم داداشت پونزده سال ازم بزرگتره. هنگامه پشت چشم نازک کرد. -توقع داری وقتی وضعیتت اینه، یه پسر عذب بیاد بگیرتت؟! پولداره... مهربون هم هست از تو هم خیلی خوشش اومده. هربار شیفته بوی اریک را حس می‌کرد حالت تهوعش عود می‌کرد. هنوز بعد از هفت‌ماه، ویار داشت. -نگو هنگامه... باد به گوشش می‌رسونه باز منو میگیره زیر لگد. به بچه‌ی خودش هم رحم نمیکنه. -الهی که دستش بشکنه. داداش من اهل کتک نیست خوشبختت میکنه. حس میکرد اینکه بوی اریک به شامه‌اش می‌رسید، از لباسی بود که روی مبل جا گذاشته بود. -بیخیال عزیزم، بفرما چای. -چای میخوام چیکار؟! امیرعباس از وقتی تو رو دیده، یه دل نه صددل عاشقت شده. سکوت شیفته زیاد طولانی نشد چون با شنیدن صدای فریاد اریک، روح از تنش رفت و هین بلندی کشید. -زنیکه‌ی بی‌شرف... اومدی خونه‌ی من... زنمو واسه اون داداش حرومزاده‌ت لقمه میگیری؟! هنگامه وحشت‌زده از جا بلند شد ولی شیفته به مبل چسبید. -چیه اریک خان؟! نه خودت لذتشو ببری نه بقیه؟! شیعته میخواد بعد طلاق با داداشم ازدواج کنه. مگه نمیگی مسبب بدبختیت شیفته‌یت، طلاقش بده جفتتون راحت شید. داداشم پاش نشسته خوشبختش میکنه. چشم‌های شیفته گرد شد و ترسیده به هنگامه نگاه کرد. وای اریک آتشش میزد. هرروز تهمت می‌شنید که هرز می‌پرید و حالا... -می‌کشمت حرومزاده. اینکه هنگامه چطور فرار کرد را نمی‌دانست ولی سایه‌ی اریک را بالای سرش دید. -که میخوای توله پس بندازی و زیرخواب این و اون شی؟! اصلا لال شده بود، لال... اریک با نگاهی خونبار، شیفته را از روی مبل جدا کرد و کف پذیرایی انداخت. اولین و دومین و سومین ضربه‌ی کمربند که روی تن شیفته نشست بالاخره لب زد: -نزن بی‌انصاف... نزن نامرد. این بچه... بچه‌ی تو هم هست. کشتیش. اریک کنار شیفته زانو زد و موهای بلندش را دور دستش پیچید. -حتی اگر زیر دست و پای من بمیری... بازم حق نداری به هیچمس فکر کنی. می‌فهمی؟! خون جلوی چشم‌های اریک را گرفته بود. خودش هم حالش را نمی فهمید. شیفته را می‌خواست؟! -تو مال منی... مال منی شیفته... آتیشم زدی ولی نمیذارم هیچ گوری بری. قبرستونت میشه تختت با من. تهش هم باید تو بغل خودم بمیری. خون را که روی پارکت خانه‌ی اشرافی‌اش دید تازه فهمید چه غلطی کرده بود. وای بچه...
Show more ...
91
1
🤍
290
0
Last updated: 11.07.23
Privacy Policy Telemetrio