Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Category
Channel location and language

audience statistics BℓนɆ✨

اون وحشی ترین اربابیه که یه دختر باکره مثل من میتونه داشته باشه! زک ارباب منه! من از خوی وحشیش میترسم و حالا مجبورم خدمتکار مخصوصش باشم که ازم انتظار داره نیازهای جنسیشو برطرف کنم و...🔞 
Show more
11 2840
~0
~0
0
Telegram general rating
Globally
53 541place
of 78 777
9 821place
of 13 357
In category
3 712place
of 5 475

Subscribers gender

Find out how many male and female subscibers you have on the channel.
?%
?%

Audience language

Find out the distribution of channel subscribers by language
Russian?%English?%Arabic?%
Subscribers count
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

User lifetime on the channel

Find out how long subscribers stay on the channel.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
Subscribers gain
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

Hourly Audience Growth

    Data loading is in progress

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    🙈💦برنامه امتحانات نهایی رسید
    1
    0
    - قرصو تو واژنت فرو کردی؟! راز با ترس گفت: - ب... بخدا واسه عفونته. دیار در حالی که هر دو پایِ راز و از هم فاصله می‌داد تا مکان دقیق قرص را پیدا کند غرید: - از کدوم جهنمی آوردی اینو؟ راز ترسیده و لرزان جواب داد: - دکتر... داد.. تارا با گریه گفت: - از ماهواره خریدم... اخم های دیار تویِ هم رفتند و تشر زد: - نگو که واسه رفعِ سردی مزاج خریدی! - نه... نه بخدا... گفتن تنگ کننده است قبل سکس شیاف کنم به جلوم شمام لذت بیشتری میبرید! - باز کن درش بیارم... راز با بغض گفت: - با دست؟! انگشت درد داره بخدا... دیار پاهایِ او را به زور از هم باز کرد و غرید: - اون موقع که میکردیش این تو درد نداشت؟!
    Show more ...
    12
    0
    رفیقم تا دیروز خط‌چشماش تابه‌تا بود الان یادگرفته پشم ریزون😐🤌🏼 باکلی التماس بهم گفت ازین چنل یادگرفتم :
    23
    1

    AnimatedSticker.tgs

    1
    0
    ⁠ ⁠ - آشتی کن...لطفا! با اخم نگاهم را از کاغذ گرفتم و بدون نگاه کردن به دامون ، بقیه بچه‌ها را پاییدم! جای شکرش باقی بود که حواسشان به کار خودشان بود و زمزمه‌های یاشار را نمی‌شنیدند. - با توام حوا! بد نبود اگر کمی اذیتش می‌کردم. می‌دانستم همین چند کلمه را هم حامد یادش داده وگرنه این مرد منت کشی بلد نیست. - متوجه نشدم چیزی گفتید رئیس؟ روی میز خم شد و کنار گوشم لب زد. - می‌گم چه مرگته از دیروز؟ پوزخندی به خیال خام خودم زدم! عمرا اگر حرف قبلی اش را تکرار می‌کرد. همان احساس کوچک هم از این مرد که رفتارش ربات منشانه بود، عجیب به نظر می‌رسید! - من! چیزیم نیست که. صندلی‌ام را کمی فاصله دادم و نفس حبس شده ام را رها کردم. اما دوباره با حرص دسته‌س صندلی چرخ‌دارم را کشید و من را در نزدیک ترین فاصله به خود نگه داشت. - چرا نگاهم نمی‌کنی؟ از دیروز به‌جای دامون دوباره شدم رئیس! بی محلی می‌کنی! تلفن هامو جواب نمی‌دی! بازم بگم؟ تمام این کلمات را با حرص و از پشت دندان های کلید شده‌اش ادا می‌کرد. اخم هایم را در هم کشیدم و نگاهم را دوباره به کاغذ های روی میزم دادم. - نگاهم کن! با فریادش نه تنها من، بلکه بقیه بچه‌های گروه هم از جا پریدند. میلاد که اوضاع را خطری می‌دید، جلو آمد و کنار آراد ایستاد. - چی شده رئیس؟ کلافه دستی به موهای خیلی کوتاهش کشید. مثل بچه‌هایی که اسباب بازی‌شان گم شده بود، کلافه و بهانه گیر بنظر می‌رسید. بجای این‌که جواب میلاد را بدهد، انگشت تهدیدش را رو به من بالا آورد. - وای به حالت با من قهر کنی دختر جون! وای به حالت رو بگیری ازم! یاشار رئیس خشن و مغروری که چکاوک رو مجبور می‌کنه تا کنارش کار کنه اما.....
    Show more ...
    1
    0
    _ درد داری زندگیم؟ پاهاتو باز کن، باز کن تا زودتر تموم شه این درد دورت بگردم... ناله ی دردناکش را در نطفه خفه و پاهایش را بیشتر چفت هم کرد. همه ی تخت را کثیف کرده بود و داشت از خجالت میمرد. _وای خدا... دارم میمیرم... شما برو بیرون اعلی خان... اعلی کنارش روی تخت نشسته و دستان یخ زده اش را میان دستان لرزانش میگیرد. دخترک تنها ۱۶ سال داشت و درد زایمان برای بدن ضعیفش زیادی بود. _ بیرون نمیرم عمرم... تا تهش پیشتم. به حرف قابله گوش کن تا دردت تموم شه... _ اعلی خان بیا کمکم بده، تو مگه درس دکتری نخوندی؟ بیا اینجا مادر دستام دیگه عین سابق جون ندارن. صبور وحشت زده سری به طرفین تکان داده و ناله کنان میگوید: _ نه نه ... اعلی خان بره بیرون، تو رو خدا... نامحرمه... اعلی روی صورتش خم شده و با حرصی آشکار لاله ی گوشش را به دندان میگیرد. _ ببند دهنتو خوشگلم، ببند عزیزکم تا خودم نبستمش! منی که قراره شوهرت باشم شدم نامحرم توله سگ؟! به کمک قابله رفته و دست بین پاهایش انداخت. به هر ضرب و زوری بود شلوار و شورت صبور را بیرون کشید و پاهایش را کامل باز کرد. صدای گریه های ریز صبور روی اعصابش بود. مقصر خودش بود که مراعاتش را میکرد. _ اعلی... آخ خدایا مردم... قابله از حرص و خشم مرد ترسیده و لب گزید. نگاهش بین پای دخترک افتاد و پوفی کرد. _ زور بزن دخترم، زور بزن سر بچه بیرونه... یکم دیگه فشار بده... دست اعلی روی ران های لختش چنگ شده و از پشت دندان های چفت شده اش غرید: _ جای جیغ و داد زور بزن تا تموم شه زودتر. قابله نگاهش را بین اعلی و صبور چرخاند و دلش برای دخترک کم سن و سال سوخت. آب دهانش را با صدا بلعید و مردد رو به اعلی گفت: _ آقا روم به دیوار، میگم... میگم اگه سینه هاشو تحریک کنی ممکنه زودتر بزاد... الان تلف میشه اون طفل معصوم! چشمان اعلی درخشید و صبور درمانده چشم بست. _ رو چشمم قابله خاتون، شما فقط امر کن! پشت صبور نشست و دستان گرم و پر حرارتش را داخل لباسش سر داد. _ تحریک کن این توله که کاری نداره! صبور آنقدر درد داشت که راضی به هر کاری میشد و بدون اعتراض خودش را به دست اعلی سپرده بود. نفس بریده از درد و لذتی که لمس دستان اعلی در تنش جاری ساخته بود، به ملحفه چنگ زد. عذاب وجدان داشت که در همان حین نالید: _ ولی... گناهه... م... محرم نیستیم... اعلی نوک سینه هایش را با بی رحمی فشار داده و زیر گوشش پچ زد: _ حیف که داری زایمان میکنی و دستم بستست صبور... حیف... فشار دستانش را روی سینه های دردناک صبور بیشتر کرد و غرید: _فعلا بچه رو دنیا بیار تا محرم و نامحرمی رو نشونت بدم زندگی چموش من! با پیچیدن صدای گریه ی نوزاد سرخ رنگ و کوچک، صبور نفس راحتی کشید و اعلی با فریاد گفت: _ بچه رو ودار برو بیرون خاتون! بعد از رفتنشان، بلافاصله روی صبور خم شد و اینبار با آرامشی ترسناک پچ زد: _ حالا که عدت تموم شده از کجا شروع کنیم خوشگلم؟! چطوره برای شروع همین الان پوست سفیدتو مهر بزنم تا باورت شه مال منی، هوم؟ صبور بی جان و بغض کرده سر بالا انداخت. _ شما زن داری اعلی خان... اعلی دست روی شکمش کشیده و با چشمانی ریز شده پچ زد: _ ولی تو رو دوست دارم توله، هنوز نفهمیدی؟ نگاه مات صبور پوزخندی روی لبش نشاند و لبهای گوشتی اش را هدف گرفت. _ نفهمیدی جونم شدی دختره ی خیره سر؟ جوابش در دهان اعلی زمزمه شد و لبهایشان... صبور بعد از مرگ شوهرش، مجبور میشه با برادر شوهر متاهلش ازدواج کنه... زن دوم زندگیش میشه و اعلی یه شب تو مستی میره سراغش... تا اینکه حامله شدن صبور به گوش زن اول میرسه و بچه رو...
    Show more ...
    1
    0
    -بابا شولت دنیس جونو اولدم... فک تنم پاهاش مثه من سوخیده شولت نپوشیده. چشمام گشاد میشه و سعی میکنم آب دهنم رو قورت بدم و نگاه سنگین شهرادو رو خودم حس میکنم. -باباجون از کجا پیدا کردی اونو؟ -از خیاط... دشته عمو همساده بود. نفس تندی میکشه و حالا میفهمم چرا همش اصرار داشت لباس هامو تو تراس پهن نکنم. لعنت بهش احتمالا باد زده بود و انداخته بودتش تو حیاط همسایه پایینی که یه پسر جوون بود و فوق العاده هیز بود. -شما اونو بزار همینجا برو تو اتاقت خودم میدمش به دنیز جونت. -باشه بابایی، پس بوسشم کن تا خوف بشه... صدای دویدن ماهین که میاد میخوام فرار کنم از پشت میگیرتم. برمیگردم و پشت سرم بدن لُخت و عورش رو میبینم. صدای زیر لبیش مو به تنم سیخ میکنه: -بوسشم میکنم... خوبَم میکنم. نشنیده میگیرم و با قدم های لرزونم به سمت در میرم و در تا دستم به دستگیره میره، درو جوری محکم میبنده که شونه هام بالا میپره. -که شورت توریتو میندازی وسط حیاط مردم هومم؟ چی بهت گفتم اولی که اینجا اومدی دنیز؟ گفتم اینجا دو تا بچه داره زندگی میکنه و جای کارای خاک برسریه تو نیست، نگفتم؟ مضطرب سمتش بر میگردم و سرمو تا جایی که میتونم پایین میندازم. -مـ... من چیز، میدونین اخـ... اخه... برای فرار از اون موقعیت و اینکه فکر بدی راجع بم نکنه بدون فکر حقیقتو به زبون میارم. -یکم حساسیت دارم، نمیتونم همش لباس زیر پام ک... صدای غرش خفش، حرف رو تو دهنم خشک میکنه... لعنت بهم چی داشتم میگفتم؟! -پس واقعا نیاز به یه فوتِ اساسی داری اره؟ سرمو به چپ و راست تکون میدم ولی اون بدون مکث دستش رو آروم سمت کش شلوارم سوق میده. -دوست داری فوت کردنم چجوری باشه؟ دست سردش که به شکم برخورد میکنه، تکون ریزی میخورم و دستمو بند سینه‌ی عضله‌اش میکنم. -جوون؟ جوجه فراری بالاخره باید از یه خاروندنی شروع بشه دیگه نه؟! بین در و هیکلش گیر افتاده بودم و نفس بهم حروم شده بود... انگشتاش آروم سمت پایین حرکت میکنن و لمس دستاش چشمامو خمار میکنه. -نـ...ـکن! -چیو نکنم جوجه؟ هنوز مونده تا کردن که... پیشونیش رو رو پیشونیم میزاره و هومی از سر لذت میکشه. -هومم... بهت گفتم بوی توت فرنگی میدی، از اون توت فرنگیایی که ادمو هوس میکنه بخورتشون! تقلاهام فایده نداره وقتی اون با جذابیت بی نهایتش تموم تنمو لمس میکنه: -نکن لطفا شهراد... -جونم؟ لب میزنه و بدون مکث لباشو رو لبام قرار میده نفسم بار دیگه بند میاد. -بابایی؟مگـ...داری خاله دنیزو میخولی؟ دکتر شهراد ماجد، دکتری بسیار خشن با گذشته‌ای ترسناک دختری که گیر همچین مردی بیوفته رو باید براش فاتحه خوند دنیز مظلومی که برای نجات خواهرش پا به خونه‌ای میزاره که... محدودیت سنی رعایت بشه❌
    Show more ...
    1
    0
    _سر بچه رو دیدم آقا سرشو دیدم. تمام بدنم به عرق نشسته بود و حس می کردم فاصله ای تا مرگ ندارم. _زودتر تمومش کن خدیجه؛ وگرنه می دونی که چه بلایی سرت میارم؛ زودتر بکشش بیرون اون تخم سگو. _تمومه آقا تمومه؛ خانم جان یکم دیگه زور بزن؛ فقط یکم مونده تموم شه؛ به خدا زور نزنی بچه تو شکمت خفه می شه؛ زور بزن خانم جان. جونم تو تنم نمونده بود اما با همون وضع با تمام قدرتی که داشتم زور زدم و بالاخره خارج شدن بچه از بدنم رو احساس کردم و بی جون رو زمین افتادم. صدای گریه هاش لبخند رو لبم آوورد اما انقدری بیحال بودم که نتونم چشمام رو برای دیدنش باز کنم. _ماشاالله ماشالله؛ خدا نگه داره براتون آقا جان؛ هزار الله اکبر چه بچه تپل و درشتیه؛ خدا حفظش کنه براتون. با حرفای خریجه آروم لای پلکام رو باز کرد که آرمان دست دراز کرد و با گرفتن بچه از خدیجه ای که داشت تنش رو تمیز می کرد گفت: _کافیه دیگه؛ پروازمون دیر شده باید بریم. و همون لحظه صدای رویا از پشت در اناق به گوشم رسید و اشک هام تند تند روی گونه هام چکید. _تموم شد عزیزم؟! بچمون به دنیا اومد؟! آرمان بچه رو میون دستاش جا به جا کرد و حینی که نگاهش رو به چشمای خیس از اشکم می دوخت گفت: _تمومه خانومم؛ بریم که بیشتر از این موندن تو این خرابه فقط وقت تلف کردنه. پر حرف و غصه نگاهش کردم که نیشخندی به روم زد و آروم و با نفرتی عمیق زمزمه کرد: _کارتو خوب انجام دادی؛ از اینجا به بعد راهمون از هم جداست؛ می تونی برگردی پیش پدر حروم زادت و کنارش زندگی کنی. پشت بهم با بچه به سمت در قدم برداشت و من بالا رفتن ضربان قلبم رو به وضوح احساس کردم. خدای من یعنی قرار نبود حتی برای یه بار هم بچم رو ببینم؟! اونم بچه ای که به خاطر به دنیا اومدنش حاضر شدم از درمانم بگذرم و جون خودم رو براش به خطر بندازم؟! صدای یا خدا گفتن خدیجه رو به وضوح شنیدم و پشت بندش صدای دویدن های با عجله ای که به سمتم میومد و اسما اسما گفتن های وحشت زده آرمان و همینطور صدای جیغ های نوزادی که فقط چند دقیقه از به دنیا اومدنش می گذشت. اما قلب مریض من تحمل عذاب بیشتر از این رو نذاشت؛ چشمام نم نمک روی هم افتادن و تا به خودم بیام این من بودم برای همیشه دست از این دنیای پر از نامردی و نفرت می شستم...
    Show more ...
    انتخابی برای اسما | به قلم اقلیما
    ♠️♣️بسم الله الرحمن الرحیم♣️♠️ ♟️شروع رمان انتخابی برای اسما♟️ 🎲نویسنده : اقلیما ✒️پارت گذاری: شنبه تا چهارشنبه روزانه یه پارت "ای عشق؛ دو عالم ز رخت مست و خرابند"
    1
    0
    ⚠️⛔️گروه معلمــا لو رفت ⛔️⚠️ کل سؤالات امتحان نهایی داخلشه😳👇🏻 ❕از گوشی معلمم برداشتمش😌☝🏻
    105
    1
    آموزش لاس زنی😂🔞
    1
    0
    رفیقم تا دیروز خط‌چشماش تابه‌تا بود الان یادگرفته پشم ریزون😐🤌🏼 باکلی التماس بهم گفت ازین چنل یادگرفتم :
    1
    0
    - پاشو بیا ممه هاتو بذار دهنم حوصلم سر رفته! به قد و قواره اش نگاه می‌کنم و با تعجب می‌گم: - سی سالته یا سه سالت؟ می‌خنده می‌گه: - نذاری من میام می‌ذارم دهنتا! جیغ می‌کشم: - بی تربیتتتتت! عین یه خون آشام کثیف، از جاش بلند می‌شه و می‌گه: - بیام یا میای؟
    1
    0
    ⚠️⛔️گروه معلمــا لو رفت ⛔️⚠️ کل سؤالات امتحان نهایی داخلشه😳👇🏻 ❕از گوشی معلمم برداشتمش😌☝🏻
    1
    0
    رفیقم تا دیروز خط‌چشماش تابه‌تا بود الان یادگرفته پشم ریزون😐🤌🏼 باکلی التماس بهم گفت ازین چنل یادگرفتم :
    1
    0
    - عطر بیکینی خریدی که چه غلطی کنی باهاش؟ من که حتی سر لختم ندیدمت! راز با خجالت سرش را پایین انداخت‌. دیار با اخم های در هم شیشه‌ی عطر را رویِ میز کوبید و گفت: - سه ماهه دارم میسوزم تو تبِ بدنت! روسریتو عقب نمی‌کشی گردنتو ببینم این کارا واسه چیه الان؟! میخوای منو دیوونه کنی؟ راز لب هایش را با زبان تر کرد و گفت: - بخدا می‌خواستم ماهگردِ عقدمون استفاده کنم... واسه شما خریدم سورپرایزتون کنم. دیار راز را رویِ پایش نشاند و با غیظ گفت: - لازم نکرده واسم جشن بگیری! الان ارومم کن!
    Show more ...
    1
    0
    آموزش لاس زنی😂🔞
    1
    0

    AnimatedSticker.tgs

    1
    0
    ⁠ ⁠ - آشتی کن...لطفا! با اخم نگاهم را از کاغذ گرفتم و بدون نگاه کردن به دامون ، بقیه بچه‌ها را پاییدم! جای شکرش باقی بود که حواسشان به کار خودشان بود و زمزمه‌های یاشار را نمی‌شنیدند. - با توام حوا! بد نبود اگر کمی اذیتش می‌کردم. می‌دانستم همین چند کلمه را هم حامد یادش داده وگرنه این مرد منت کشی بلد نیست. - متوجه نشدم چیزی گفتید رئیس؟ روی میز خم شد و کنار گوشم لب زد. - می‌گم چه مرگته از دیروز؟ پوزخندی به خیال خام خودم زدم! عمرا اگر حرف قبلی اش را تکرار می‌کرد. همان احساس کوچک هم از این مرد که رفتارش ربات منشانه بود، عجیب به نظر می‌رسید! - من! چیزیم نیست که. صندلی‌ام را کمی فاصله دادم و نفس حبس شده ام را رها کردم. اما دوباره با حرص دسته‌س صندلی چرخ‌دارم را کشید و من را در نزدیک ترین فاصله به خود نگه داشت. - چرا نگاهم نمی‌کنی؟ از دیروز به‌جای دامون دوباره شدم رئیس! بی محلی می‌کنی! تلفن هامو جواب نمی‌دی! بازم بگم؟ تمام این کلمات را با حرص و از پشت دندان های کلید شده‌اش ادا می‌کرد. اخم هایم را در هم کشیدم و نگاهم را دوباره به کاغذ های روی میزم دادم. - نگاهم کن! با فریادش نه تنها من، بلکه بقیه بچه‌های گروه هم از جا پریدند. میلاد که اوضاع را خطری می‌دید، جلو آمد و کنار آراد ایستاد. - چی شده رئیس؟ کلافه دستی به موهای خیلی کوتاهش کشید. مثل بچه‌هایی که اسباب بازی‌شان گم شده بود، کلافه و بهانه گیر بنظر می‌رسید. بجای این‌که جواب میلاد را بدهد، انگشت تهدیدش را رو به من بالا آورد. - وای به حالت با من قهر کنی دختر جون! وای به حالت رو بگیری ازم! یاشار رئیس خشن و مغروری که چکاوک رو مجبور می‌کنه تا کنارش کار کنه اما.....
    Show more ...
    1
    0
    _سر بچه رو دیدم آقا سرشو دیدم. تمام بدنم به عرق نشسته بود و حس می کردم فاصله ای تا مرگ ندارم. _زودتر تمومش کن خدیجه؛ وگرنه می دونی که چه بلایی سرت میارم؛ زودتر بکشش بیرون اون تخم سگو. _تمومه آقا تمومه؛ خانم جان یکم دیگه زور بزن؛ فقط یکم مونده تموم شه؛ به خدا زور نزنی بچه تو شکمت خفه می شه؛ زور بزن خانم جان. جونم تو تنم نمونده بود اما با همون وضع با تمام قدرتی که داشتم زور زدم و بالاخره خارج شدن بچه از بدنم رو احساس کردم و بی جون رو زمین افتادم. صدای گریه هاش لبخند رو لبم آوورد اما انقدری بیحال بودم که نتونم چشمام رو برای دیدنش باز کنم. _ماشاالله ماشالله؛ خدا نگه داره براتون آقا جان؛ هزار الله اکبر چه بچه تپل و درشتیه؛ خدا حفظش کنه براتون. با حرفای خریجه آروم لای پلکام رو باز کرد که آرمان دست دراز کرد و با گرفتن بچه از خدیجه ای که داشت تنش رو تمیز می کرد گفت: _کافیه دیگه؛ پروازمون دیر شده باید بریم. و همون لحظه صدای رویا از پشت در اناق به گوشم رسید و اشک هام تند تند روی گونه هام چکید. _تموم شد عزیزم؟! بچمون به دنیا اومد؟! آرمان بچه رو میون دستاش جا به جا کرد و حینی که نگاهش رو به چشمای خیس از اشکم می دوخت گفت: _تمومه خانومم؛ بریم که بیشتر از این موندن تو این خرابه فقط وقت تلف کردنه. پر حرف و غصه نگاهش کردم که نیشخندی به روم زد و آروم و با نفرتی عمیق زمزمه کرد: _کارتو خوب انجام دادی؛ از اینجا به بعد راهمون از هم جداست؛ می تونی برگردی پیش پدر حروم زادت و کنارش زندگی کنی. پشت بهم با بچه به سمت در قدم برداشت و من بالا رفتن ضربان قلبم رو به وضوح احساس کردم. خدای من یعنی قرار نبود حتی برای یه بار هم بچم رو ببینم؟! اونم بچه ای که به خاطر به دنیا اومدنش حاضر شدم از درمانم بگذرم و جون خودم رو براش به خطر بندازم؟! صدای یا خدا گفتن خدیجه رو به وضوح شنیدم و پشت بندش صدای دویدن های با عجله ای که به سمتم میومد و اسما اسما گفتن های وحشت زده آرمان و همینطور صدای جیغ های نوزادی که فقط چند دقیقه از به دنیا اومدنش می گذشت. اما قلب مریض من تحمل عذاب بیشتر از این رو نذاشت؛ چشمام نم نمک روی هم افتادن و تا به خودم بیام این من بودم برای همیشه دست از این دنیای پر از نامردی و نفرت می شستم...
    Show more ...
    انتخابی برای اسما | به قلم اقلیما
    ♠️♣️بسم الله الرحمن الرحیم♣️♠️ ♟️شروع رمان انتخابی برای اسما♟️ 🎲نویسنده : اقلیما ✒️پارت گذاری: شنبه تا چهارشنبه روزانه یه پارت "ای عشق؛ دو عالم ز رخت مست و خرابند"
    1
    0
    - انقدر دختره رو زدیش که بخیه‌هاش پاره شده! حالا هم که همونطوری ولش کردی به امون خدا! خونریزی داره پاشو ببرش دکتر! با اخم میگه: - شما دخالت نکنین مامان. خودم بهتر می‌دونم با زنم چجوری رفتار کنم. مادرش دستش رو میگیره و نمیذاره دکمه‌های پیراهنش رو ببنده. - این بچه جون نداره داره ناله می‌کنه. یه چیزش میشه خونش میوفته گردنت! بیا ببریمش بیمارستان خدایی نکرده یه بلایی سرش میاد پشیمون میشی‌ها! انتقام چی رو داری از این بچه می‌گیری هان؟ با خونسردی میگه: - خودش می‌دونه چرا کتک خورده برای همین صداش درنمیاد. اکرم خانم دستشو توی صورتش می‌کوبه: - خجالت داره عماد! خجالت می‌کشم که پسرمی! من تورو اینطوری تربیت کردم؟ مگه تقصیر این بیچاره بود که بچه‌اتون سقط شد؟ چه گناهی داره که حرصت رو سر این بچه خالی می‌کنی؟ - اومده چقولی منو کرده؟ - هرکی وضع اتاقتون رو ببینه می‌فهمه چه بلایی سرش آوردی! شکمش رو بستم ولی هنوز خونریزی داره. میمیره! مستقیم و بی حس تو‌چشمای مادرش نگاه می‌کنه و میگه: - به درک! حق ندارید دکتر خبر کنید. شک کرده بود… به عشقش شک کرده بود. وقتی از دکتر زنان برمی‌گشت مچش رو گرفته بود. اکرم خانم اشک ریزون میگه: - چرا مادر؟ آخه یه دلیل بگو من بفهمم! - با چشمای خودم دیدم برای سقط رفت! می‌دونست امکان نداره من حامله کرده باشمش! می‌دونست اون بچه‌ای که توی شکمشه از من نیست خواست بندازتش که شرش کم بشه می‌فهمی مامان؟ اکرم خانم خشک میشه. زبونش بند میاد. - این حرفا چیه می‌زنی؟ - حقیقت تلخه. صدای غزل که از درد داره به خودش می‌پیچه و دستش روی زخمای باز شده‌ی شکمشه از کنار در اتاق میاد: - بیا منو بکش عماد. من بچمونو نکشتم! من… من به هیچ مردی نگاه نمی‌کنم چه برسه که بخوام به تو خیانت کنم… من عاشقت بودم عماد، ثمره‌ی عشقمون برای منم عزیز بود. منم داغدارم لعنتی… - دروغ گوی هزره! دختری که جلوشه هیچ شباهتی به غزل نداره، شبیه یه مرده‌ی متحرکه. - بیا منو بکش عماد… بکش خلاصم کن دیگه نمی‌تونم این زندگی رو تحمل کنم. هیچوقت نفهمیدی چقدر دوست داشتم. دل عماد میریزه… خودشم عاشق غزل بود ولی بعد از خیانت همسر سابقش نمی‌تونست غزل رو باور کنه. از ضعف و درد روی زمین آوار میشه و قبل از اینکه چشماش بسته بشه میگه: - خداحافظ عمادم! من میرم پیش بچه‌مون…
    Show more ...
    1
    0
    _وارد خونه‌م شدی که به بقیه ثابت کنی شهراد ماجد یه روانی بالفطره‌س ولی فکر اینجاشو نکرده بودی که من عوضی تر از اون چیزی هستم که تو کله ی پوکت میگذره ؟! سر می دزدد. معلوم بود که حق با مرد خشمگین رو به رویش است پاسخی برای نگاه پرسشی اش ندارد. استرس وار انگشتان دستش را به بازی می‌گیرد شهراد که نزدیکش می‌شود ،قلبش در سینه می کوبد: _نگام کن! همچنان سرش پایین چرخ می خورد که چانه اش اسیر چنگال مرد می‌شود : _وقتی باهات حرف میزنم تو چشمام نگاه کن و جوابمو بده… نگاه که به چشمانش می دوزد، ناخودآگاه استرسش کمتر می‌شود. شهراد به سختی روزهای اولش نیست،این را خوب از نگاهش میخواند،جرات پیدا میکند و با چانه ای لرزان لب می زند: _م…من…شاید اولش … اجازه ی ادامه صحبتش را نمی دهد که با پوزخند می گوید: _چیه؟!اولش میخواستی بعدش پشیمون شدی!!!!!نکنه مثل همه زنایی که چشمشون دنبالمن توام عاشقم شدی؟!!! تمسخر لحنش،قلبش را می فشارد…شهراد را اشتباه به او شناسانده بودند،دوباره با لبی لرزان ادامه می‌دهد: _من اشتباه…کر…دم…ببخش… آرام آرام قدم جلو می گذارد که باعث می‌شود دنیز متقابلا عقب برود و در آخر بدنش با دیوار پشت سر بر خورد کند،شهراد اما نمی ایستد و هم چنان جلو می آید و کف دستانش را دو طرف صورت دنیز به دیوار می چسباند. صورتش را نزدیک میبرد تا جایی که نوک بینی اش تیغه ی بینی دنیز را لمس میکند، نفس هایشان به شماره می افتد که شهراد آرام لب می‌زند: _منم اشتباه کردم تو خونه‌م رات دادم،که الان به جای تنبیه دلم بخواد ببوسمت! بدن دنیز یخ می بندد،ولی گرمای لب های شهراد،دوباره داغش میکند. به چشمانش خیره می شود که از عطش خواستن قرمز شده اند. دلش میخواهد او را براند ولی شهراد ماهرانه با  لبانش روی گردن و ترقوه اش مهروار بوسه می نشاند. لباسهایی که هرکدام به گوشه ای می افتند با نگاهی خواستنی تر به تنش چشم می دوزد. _شهراد _هیش اروم باید بذاری اروم شم جز خودت کسی نمیتونه خرابکاریتو درست کنه بچه! در یک حرکت او را از زمین جدا میکند و لاله ی گوشش را میبوسد. صدای دنیز، بیش از پیش امیال مردانه اش را تحت تاثیر قرار میدهد. دخترک لمس شده روی تخت دراز میکشد و شهرادی که رویش خیمه میزند با دستش،دستان دنیز را بالای سرش قفل میکند و با عطش در گوشش نجوا می کند: _میدونی چقد منتظر امشب بودم لامصب؟ قول میدم که به یادموندنی ترین شب زندگیت بشه! سر در گردنش فرو میبرد و پچ میزند: _دستاتو دور گردنم حلقه کن… خیره در چشمانش ،دست دور گردن شهراد می‌اندازد و با سکوتش به مردی که دلش را شکسته بود بله میگوید. و رابطه ای که برای اولین بار با خشن ترین مردی که در زندگی اش دیده بود،برقرار شد! شهراد کنارش دراز کشید و خیره اش شد. پوزخند گوشه ی لبش ترس بدی در دل دنیز می ‌انداخت که با باز شدن لبانش نفس زد: _این به اون در دنیز خانوم،حالا میتونی گورتو گم کنی، بی حساب شدیم! و شبی که واقعا به یادماندنی ترین شب زندگی اش شد…
    Show more ...
    1
    0
    ⚠️⛔️گروه معلمــا لو رفت ⛔️⚠️ کل سؤالات امتحان نهایی داخلشه😳👇🏻 ❕از گوشی معلمم برداشتمش😌☝🏻
    80
    1
    - عطر بیکینی خریدی که چه غلطی کنی باهاش؟ من که حتی سر لختم ندیدمت! راز با خجالت سرش را پایین انداخت‌. دیار با اخم های در هم شیشه‌ی عطر را رویِ میز کوبید و گفت: - سه ماهه دارم میسوزم تو تبِ بدنت! روسریتو عقب نمی‌کشی گردنتو ببینم این کارا واسه چیه الان؟! میخوای منو دیوونه کنی؟ راز لب هایش را با زبان تر کرد و گفت: - بخدا می‌خواستم ماهگردِ عقدمون استفاده کنم... واسه شما خریدم سورپرایزتون کنم. دیار راز را رویِ پایش نشاند و با غیظ گفت: - لازم نکرده واسم جشن بگیری! الان ارومم کن!
    Show more ...
    69
    0
    - عطر بیکینی خریدی که چه غلطی کنی باهاش؟ من که حتی سر لختم ندیدمت! راز با خجالت سرش را پایین انداخت‌. دیار با اخم های در هم شیشه‌ی عطر را رویِ میز کوبید و گفت: - سه ماهه دارم میسوزم تو تبِ بدنت! روسریتو عقب نمی‌کشی گردنتو ببینم این کارا واسه چیه الان؟! میخوای منو دیوونه کنی؟ راز لب هایش را با زبان تر کرد و گفت: - بخدا می‌خواستم ماهگردِ عقدمون استفاده کنم... واسه شما خریدم سورپرایزتون کنم. دیار راز را رویِ پایش نشاند و با غیظ گفت: - لازم نکرده واسم جشن بگیری! الان ارومم کن!
    Show more ...
    127
    2
    رفیقم تا دیروز خط‌چشماش تابه‌تا بود الان یادگرفته پشم ریزون😐🤌🏼 باکلی التماس بهم گفت ازین چنل یادگرفتم :
    243
    1
    آموزش لاس زنی😂🔞
    244
    1
    تو ماه منی و منم خورشیدتم🌕
    43
    0
    بچه‌ها میدونم خیلیاتون بابت این شرایط موجود نتونستید درس بخونید، این کانال پاسخنامه سوالات امتحان نهایی رو شب قبلش رایگان قرار میده استفاده کنید:
    1
    0
    بفرست برای کسایی که نهایی دارن و هیچی درس نخوندن :)))
    1
    0

    AnimatedSticker.tgs

    337
    1
    Last updated: 11.07.23
    Privacy Policy Telemetrio