Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Category
Channel location and language

audience statistics رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

10 657-32
~1 274
~26
9.12%
Telegram general rating
Globally
47 862place
of 78 777
8 717place
of 13 357
In category
588place
of 857

Subscribers gender

Find out how many male and female subscibers you have on the channel.
?%
?%

Audience language

Find out the distribution of channel subscribers by language
Russian?%English?%Arabic?%
Subscribers count
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

User lifetime on the channel

Find out how long subscribers stay on the channel.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
Subscribers gain
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
#تجانس🪐 ـ چقدر دوستم داری؟ شیطنت کرد: ـ کی گفته من دوست دارم؟ ـ عوضیِ لعنتی! ـ چرا اِنقدر به کم راضیی؟ خودت را بیشتر تخلیه کن عزیزم. من ناراحت نمی‌شم احساس واقعیت رو بگو... ـ منتظر باش سه دور از روی تصمیم کبری بنویسی واسه غلط کردم گفتن‌هات.. میان شوخی و خنده یکهو جدی پرسید: ـ مهران چی بهت گفته؟ ته سوالش نگرانی بود و من بیم داشتم از گفتن تمام حقیقت که او شاید ظرفیت یکجا شنیدنش را نداشت. ـ چیزی نگفت. جدی‌تر پرسید: ـ چرت نگو آوّا چی بهت گفت؟ ـ کی بیرونت کرد؟ نرمش نشست میان صدایش و با صدا خندید. شنیدن صدایش دلچسب بود. ـ بیرونم نکرد، آزادم کرد. پر حرص جوابش را دادم: ـ خب همون. ـ دیروز ناهار رو با مهکام خوردم. چیزی میان قفسه‌ی سینه‌ام فرو ریخت چیزی که شاید اسمش قلب بود. به سرعت آزاد شده بود و این همه دیر به سراغم آمده بود؟ دلخور گفتم: ـ یهو امروز هم نمی‌اومدی؟ صادقانه گفت: ـ مهران گفت به تنهایی بیشتر از من نیاز داری. راست گفته بود فایترِ عوضی. اما این حالم را خوب نمی‌کرد. کامران نباید می‌گذاشت او برای رابطه‌یمان تعیین تکلیف کند. با سرعت از ماشین شاسی بلندی سبقت گرفتم و صدای اعتراض کامران را در آوردم: ـ مراقب باش آوّا..
Show more ...
516
9
#تجانس🪐 ـ دوست دارم کامران. ـ دختر عاصی‌ها و پسر در مسجدی؟ یه کم عجیب نیست؟ شبیه خواب می‌مونه. دستکش‌هایم را از دستم بیرون کشیدم و روی صورتش گذاشتم لمس زبری ته ریشش حال خوشی داشت وقتی قرار بود حالمان کنار هم خوب باشد. ـ اونی که شبیه خوابه داشتن دوتا مزرعه‌ی آفتابگردونه . مهربان نگاهم کرد و گرم مرا بوسید: ـ بریم که یه نصف روز مال من باشی؟ ـ بریم اما... ـ اما نداریم تازه بازی شروع شده. اخم کرد: ـ آوّا جان این موتور سنگینه، من تسلیم اشتباه کردم اون سری بهت گفتم بهت نمیاد این کاره باشی. باشه فهمیدم بلدی خیلی هم بلدی..اما شکمت پر از بخیه‌است.. بدون اینکه به حرف‌هایش اهمیتی بدهم برگشتم و فرمان موتور را توی دستم گرفتم و گفتم: ـ از این به بعد قراره من به تو تکیه کنم؛ یه نصف روز تو به من تکیه کن. وقتی تنش چفت تنم شد و موتور از زمین کنده شد خندان گفتم: ـ یه امروز رو جان من کارایی داشته باش موتور رو نخوابونن؟ با صدا خندید: ـ هنوز تعلیقم! شیطنت کردم: ـ یعنی اگه نبودی زیر آبی می‌رفتی؟ خودش را بیشتر به من چسباند: ـ زیر آبی بیشتر از اینکه الان تو بغلمی؟ ـ متهم‌تم مگه؟ ـ تو عشقمی آوّا.. آنقدر صادقانه گفت که ذوب شدم میان گرمی خواستنش. به موتور شتاب بیشتری دادم و میان ماشین‌ها گم شدیم: ـ کامران؟ بلند جوابم را داد تا صدایش میان سرعت و سوسوی باد گم نشود: ـ جان
Show more ...
507
9
بریم واسه یه تخفیف عالی به مناسبت تولدم🥰 اونم تخفیف 🔥25٪🔥 قبل از هر چیزی بگم رمانهای من فایل قانونی نداره و تنها راه حلال و سریع خوندنشون عضویت در کانال‌های vip هست🥰 این تخفیف روی کانالهای حق العضویتی بنده قرار می‌گیره که من لیستش رو پایین خدمتتون عرض می‌کنم. ❌و فقط تا هفت روز برقراره❌ تجانس قیمت قبل از تخفیف❌35000❌تومان بوی جنگلهای‌افرا قیمت قبل از تخفیف ❌40000❌تومان گل سرخ قیمت قبل از تخفیف❌45000❌تومان 🔥پکیج یک🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا+ گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 120000 تومان🤌 قیمت بعد از تخفیف 90000 تومان🤌 ❤️‍🔥پکیج دو❤️‍🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا قیمت قبل از تخفیف 75000 تومان❤️‍🔥 قیمت بعد از تخفیف 57000 تومان😱😱😱❤️‍🔥 ❤️‍🔥پکیج سه❤️‍🔥 بوی جنگلهای افرا+گل سرخ قیمت قبل از تخفیف85000 تومان 🥰قیمت بعد از تخفیف 64000 تومان😱😱😱🥰 🔥پکیج 4🔥 تجانس + گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 80000💃🏼 قیمت بعد از تخفیف 60000 😱💃🏼 کانالهای هر رمان هم به صورت تکی عضو گیر خواهد داشت البته مثل سابق با آف بیست درصدی. پس برای تجانس مبلغ 28000تومان🤌 بوی جنگلهای افرا 32000تومان🤌 و در نهایت گل‌سرخ36000 😱❤️‍🔥خواهد بود. برای استفاده از این فرصت کافیه پکیج مورد علاقه‌تون رو انتخاب کنید و مناسب با مبلغ بعد از تخیفش هزینه رو به شماره حساب 6037691616993010 بانک صادرات به نام زیبا سلیمانی واریز کنید و شات واریزیتون رو به آیدی زیر ارسال کنید و لینک کانالهای مربوط رو دریافت کنید. ❌توجه بفرمایید این تخفیف فقط تا 25 شهریور برقراره 👌👌👌❌ از همراهی تمام شما عزیزان کمال تشکر رو دارم❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
Show more ...
1 268
0
#تجانس🪐 آرام حرف می‌زدم اما صدایم میان سوسوی باد و بوق ماشین‌های که از کنارمان با حیرت رد می‌شدند پژواک می‌شد: ـ برو به فایتر بگو آخر هفته باید بیاد خواستگاری این تنها راه که من بیایم تو بازیش... پیشانی‌اش چسبید به پیشانی‌ام: ـ آوّا...آوّا.... ـ تازه باید کت و شلوار هم بپوشی، جناب عاصی بزرگ به پسر قرشمال دختر نمی‌ده. خندید و من میان خنده‌اش گم شدم. گم شدن همین بود. اینکه در اوج تناقض به یک مسیر مشترک برسی. من در کامران، در خنده‌ها و اخم‌هایش در رسالت افکارش گم شده بودم. ـ یه امروزت مال من؟ دلبری کرد: ـ از امروز تا همیشه‌ام مال تو.. به ساعت مچی‌ام اشاره کردم: ـ البته تا ظهر چون ساعت سه جلسه دارم. لبش به گونه‌ام چسبید: ـ لعنتی وسط عشق و حال از شور شدن آش خاله‌ات نگوو بوسیدمش. به خدا که حرمت داشت بوسیدن کسی که شاید یک روز ترکش کردم اما رهایش نه. که فرق داشت رها کردن و ترک کردن. که رها کردن او برایم ممکن نبود حتی اگر هزار بار ترکش می‌کردم: ـ قول بده کامران...قول بده همیشه باشی.. سوالی پرسید که شاید برایش حکم همان آش شورِ وسط حال خوب را داشت و در هر لحظه از زندگی رهایش نمی‌کرد: ـ از من بهشون گفتی؟ گفته بودم از او و از تمام گذشته‌ی که شاید پاشنه آشیل احساساتش بود، اما از نقابش نه: ـ اِنقدر که لازم بود بدونن گفتم. ـ خب؟ خال بالای ابرویش را بوسیدم: ـ خب که فکر کنم یه شام عروسی افتادیم. اینبار میان آغوشش فشرده شدم، جای که بی‌شک پناهِ آخرم بود. توی چشمانش نگاه کردم میان گرگ و میش هوا دل انگیز بود حالِ مزرعه‌ی خوش رنگِ نگاهش.
Show more ...
1 058
12
#تجانس🪐 همین که دستش روی پلهویم قرار گرفت لب زدم: ـ محکم بشین. خندید، شیرین و دل‌انگیز، خبر نداشت که آوّایش با اشک‌ها خداحافظی کرده بود. خبر نداشت که آوّا با وجدانش اتمام حجت کرده و اصلا" خبر نداشت دردش در جانم نفوذ کرده و من آوّای گریان را پشت اشکها جا گذاشته بودم تا او بخندد. به ثانیه‌ی موتور از زمین کنده شد و در خلوت صبحگاهی اندرزگو محو شدیم. ـ چشام رو بستم. صدای شلیک خنده‌ام محو شد میان صدای اگزوزی که دست کاری شده بود. وسط ممنوعه‌ها خندیدن، شیرین بود: ـ نخوریم زمین؟ دلم یک دور درجای پرهیجان می‌خواست و یک بوسه وسط خیابانی که دوربین‌هایش به یک شب بازداشت‌گاه فرستادن‌های فایتر دهن کجی کند و به او بگوید چه کسی قانون بازی را می‌نویسد. دلم را دیگر از هیچ چیزی محروم نکردم. وقت محروم کردن‌ها می‌رسید به وقتش که وقت بود و سخت. وسط اتوبان صدر بودیم که چرخیدیم و لمس دستان او اینبار حامیانه بود وقتی دستش محکم‌تر دور پلهویم حلقه شد و میان گوشم لب زد: ـ موتور سنگینه آوّا مراقب پهلوت هستی؟ نگرانی همیشه شیرین است. هر کسی جز این را بگوید طعم شیرین عشق را نچیده که بداند نگرانی معشوق برای عاشق هزار بار شیرین‌تر است از عسل. قرار نبود با او مراقب چیزی باشم. قرار بود به لبخندها تکیه کنم. سرخوشانه خندیدم: ـ به نظرت اینجا دوربین داره نه؟ آوّا گفتنش پر از حیرت بود و من پر از نیاز. آخرین دور را زدم و وقتی کف پایم آسفالت خیابان را لمس کرد که نظم اتوبان را برهم زده بودم برای بوسه‌ی..پشت به فرمان و رو به او، روی زین موتور نشسته بودم. دنیا میان دستانم بود. نفسم که میان نفسش خالی شد، خنده اینبار توی چشمانش بود. حتی میان لمس پر مهر دستانش: ـ فایتر باید یاد بگیره با قانون ما پیش بره، اینطور نیست؟ دستانش قاب صورتم بود و سردی هوا میان گرمی نفسش هیچ: ـ به ابد و یک روز می‌ارزه این لحظه...
Show more ...
930
12
فقط دو روز از این تخفیف باقی مونده👌❤️
877
0
بریم واسه یه تخفیف عالی به مناسبت تولدم🥰 اونم تخفیف 🔥25٪🔥 قبل از هر چیزی بگم رمانهای من فایل قانونی نداره و تنها راه حلال و سریع خوندنشون عضویت در کانال‌های vip هست🥰 این تخفیف روی کانالهای حق العضویتی بنده قرار می‌گیره که من لیستش رو پایین خدمتتون عرض می‌کنم. ❌و فقط تا هفت روز برقراره❌ تجانس قیمت قبل از تخفیف❌35000❌تومان بوی جنگلهای‌افرا قیمت قبل از تخفیف ❌40000❌تومان گل سرخ قیمت قبل از تخفیف❌45000❌تومان 🔥پکیج یک🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا+ گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 120000 تومان🤌 قیمت بعد از تخفیف 90000 تومان🤌 ❤️‍🔥پکیج دو❤️‍🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا قیمت قبل از تخفیف 75000 تومان❤️‍🔥 قیمت بعد از تخفیف 57000 تومان😱😱😱❤️‍🔥 ❤️‍🔥پکیج سه❤️‍🔥 بوی جنگلهای افرا+گل سرخ قیمت قبل از تخفیف85000 تومان 🥰قیمت بعد از تخفیف 64000 تومان😱😱😱🥰 🔥پکیج 4🔥 تجانس + گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 80000💃🏼 قیمت بعد از تخفیف 60000 😱💃🏼 کانالهای هر رمان هم به صورت تکی عضو گیر خواهد داشت البته مثل سابق با آف بیست درصدی. پس برای تجانس مبلغ 28000تومان🤌 بوی جنگلهای افرا 32000تومان🤌 و در نهایت گل‌سرخ36000 😱❤️‍🔥خواهد بود. برای استفاده از این فرصت کافیه پکیج مورد علاقه‌تون رو انتخاب کنید و مناسب با مبلغ بعد از تخیفش هزینه رو به شماره حساب 6037691616993010 بانک صادرات به نام زیبا سلیمانی واریز کنید و شات واریزیتون رو به آیدی زیر ارسال کنید و لینک کانالهای مربوط رو دریافت کنید. ❌توجه بفرمایید این تخفیف فقط تا 25 شهریور برقراره 👌👌👌❌ از همراهی تمام شما عزیزان کمال تشکر رو دارم❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
Show more ...
861
0
#تجانس🪐 گوشم را جلوتر بردم و آوای توی آینه کارت آخر این بازی را رو کرد: ـ به خودت دروغ نگو،تو آزادی خواه نیستی. تو یه فاشیستی. انگار چیزی محکم به قفسه‌ی سینه‌ام خورد و دردش در تمام جانم پخش شد. خودم را عقب کشیدم. کوبش قلبم چند برابر شده بود و نفس‌هایم داشت به شماره می‌افتاد. دستم را روی قفسه‌ی سینه‌ام گذاشتم و دیگر به آوای خشمگین توی آینه نگاه نکردم. صدایم انگار از زیر خروارها بتن می‌آمد خفیف و زخمی: ـ تا آخر این پرونده بهش فرصت می‌دم تا بدونی منم برای عشق هزینه می‌دم. آوای توی آینه با صدا خندید، متمسخرانه و تلخ. روی تخت چمباتمه زدم و دست آخر به این فکر کردم اگر معین از رابطه‌ی من و کامران چیزی نداند تهش رسوایی دارد و بس. پس سر حرفم می‌ماندم حتی اگر مردی چون فایتر از دستم ناراحت می‌شد و حتی اگر اسمم در کور سوی وجدانم به ناحق «فاشیست» می‌شد. ساعت پنج صبح بود که پیامش روی گوشی‌ام ظاهر شد: ـ می‌شه بیای دم در؟ لبخند در وسیع‌ترین حالت ممکن آمد و نشست روی لبم. ترس و تردید را کنار گذاشتم و با تمامم به سراغش رفتم. وقتش رسیده بود که اینبار من او را ببرم به دنیایی که متعلق به من اما پنهان از او بود. هودی مشکی‌ام را تن زدم و کلاه کاسکتم را برداشتم و برایش نوشتم: ـ آماده‌ای؟ حالت خندان چهر‌ه‌اش را می‌توانستم تصور کنم وقتی در جوابم گفت: ـ یا خود خدا، چه خوابی برام دیدی دختر؟ حتی تکان دادن سر و چشمک زدنش را هم می‌توانستم متصور شوم. جوابش را ندادم و ترجیح دادم که آمادگی‌ام را ببیند تا بخواند. به سراغ پارکینگ رفتم و سوزکی مشکی رنگ اولین گزینه‌ام بود برای با او بودن. صدای اگزوزش که سکوت نیمه شب را شکست دستان کامران روی موهایش نشست و به سمت دربِ ماشین رویِ خانه چرخید و متعجب لب زد: ـ نه!! شیشه‌ی کاسکتم را بالا دادم و چشمک زدم: ـ آره. قدمی جلو آمد و دستش را بند بازویم کرد و پرسید: ـ موتور سنگین آخه؟ لبه‌ی کاسکت را پایین کشیدم و کاسکت دیگری به دستش دادم. یک دور دیگر گاز دادم و صدای دل‌انگیزش کوچه را پر کرد. می‌دانستم صبح روز بعدش بابا یک عالمه اخم خواهد داشت برای این ناپرهیزی اما به لبخند شگفته روی لب زیباترین غمم می‌ارزید: ـ بپر بالا.. کاسکت را با خنده روی سرش گذاشت و شیطنت کرد: ـ من هنوز جوونم رابین. به رسم خودش چشمک دیگری زدم و او اینبار با لمس دوباره‌ی لبخندها ترک موتوری نشست که یک روز قرار بود جور دیگری امتحانش کند.
Show more ...
1 007
14
#تجانس🪐 ته این ماجرا مشخص نبود اما چیزی که برایم مسجل بود این بود که چه انتهای این مسیر به نور ختم شود چه نه امسال راستین در کالبد ذهنی‌ام دلیل موجهی برای ماندن در مقامشان نداشتند. چرا که در هر دو صورت بازنده‌ی بازی آنها بودند. ما عمری به امنیت آنها اعتماد کرده بودیم و حالا کدام گوری بودند که بچه‌یمان، پاره‌ی تنمان، به خون خودش آغشته می‌شد و آنها به وقتش که باید نبودند. وقتش رسیده بود که با خودم صادق باشم. بلند شدم و مقابل آینه ایستادم. زیر نور کم سوی آباژور تصویر تاریکی از من نمایش داده می‌شد که دوست داشت حقیقت را بداند. از خودم به آرامی پرسیدم، اما پژواک صدایم دیوار قلبم را تکان داد: ـ آوا تو این پسره‌ی آفتاب گردونی رو می‌خوای یا نه؟ مثل تابش خورشید عیان بود که من راستین را می‌خواستم اما شغلش را نه. توی آینه به خودم خیره شدم و با اطمینان جواب آنِ درونم را دادم: ـ معلومه که می‌خوام. آوای واقع بین قد علم کرد و جواب اطمینانم را با تمامیت خودش داد: ـ غلط اضافه نکن.. خواستنِ با قید و شرط به لعنت خدا هم نمی‌ارزه. انگشتم را به نشانه‌ی تهدید مقابله آینه گرفتم: ـ من هزینه دادم... آوای توی آینه خشمگین‌تر از آن بود که صبر کند حرفم کامل شود. با دلخوری و تمسخر میان کلامم رفت: ـ سفسطه نکن. هر کسی به اندازه‌ی خودش هزینه داده. اونم داده. از پلاتین پاش خجالت نمی‌کشی؟ آوای واقعی داشت، آوای عاشق را به سخره می‌گرفت: ـ چرت نگو خب؟ شغلش بوده و حتی ممکن بوده بمیره. این کجاش فهمش سخته؟ ـ از آدم کم شعوری مثل تو توقع نداشتم به این مهم اشاره کنه. وقتی به خاطر جونش از شغلش نگذشته به خاطر تو بگذره؟! حرصی دندان به هم سابیدم: ـ چی داری می‌گی برای خودت؟ اصلا" تا حالا عاشق شدی.. آوای واقع بین چشمانش را تنگ کرد: ـ بیخود دم از آزادی نزن، تو حتی نمی‌تونی به پارتنرت حق انتخاب بدی. گوشت رو بیار جلو آوّا عاصی..
Show more ...
1 049
13
بریم واسه یه تخفیف عالی به مناسبت تولدم🥰 اونم تخفیف 🔥25٪🔥 قبل از هر چیزی بگم رمانهای من فایل قانونی نداره و تنها راه حلال و سریع خوندنشون عضویت در کانال‌های vip هست🥰 این تخفیف روی کانالهای حق العضویتی بنده قرار می‌گیره که من لیستش رو پایین خدمتتون عرض می‌کنم. ❌و فقط تا هفت روز برقراره❌ تجانس قیمت قبل از تخفیف❌35000❌تومان بوی جنگلهای‌افرا قیمت قبل از تخفیف ❌40000❌تومان گل سرخ قیمت قبل از تخفیف❌45000❌تومان 🔥پکیج یک🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا+ گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 120000 تومان🤌 قیمت بعد از تخفیف 90000 تومان🤌 ❤️‍🔥پکیج دو❤️‍🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا قیمت قبل از تخفیف 75000 تومان❤️‍🔥 قیمت بعد از تخفیف 57000 تومان😱😱😱❤️‍🔥 ❤️‍🔥پکیج سه❤️‍🔥 بوی جنگلهای افرا+گل سرخ قیمت قبل از تخفیف85000 تومان 🥰قیمت بعد از تخفیف 64000 تومان😱😱😱🥰 🔥پکیج 4🔥 تجانس + گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 80000💃🏼 قیمت بعد از تخفیف 60000 😱💃🏼 کانالهای هر رمان هم به صورت تکی عضو گیر خواهد داشت البته مثل سابق با آف بیست درصدی. پس برای تجانس مبلغ 28000تومان🤌 بوی جنگلهای افرا 32000تومان🤌 و در نهایت گل‌سرخ36000 😱❤️‍🔥خواهد بود. برای استفاده از این فرصت کافیه پکیج مورد علاقه‌تون رو انتخاب کنید و مناسب با مبلغ بعد از تخیفش هزینه رو به شماره حساب 6037691616993010 بانک صادرات به نام زیبا سلیمانی واریز کنید و شات واریزیتون رو به آیدی زیر ارسال کنید و لینک کانالهای مربوط رو دریافت کنید. ❌توجه بفرمایید این تخفیف فقط تا 25 شهریور برقراره 👌👌👌❌ از همراهی تمام شما عزیزان کمال تشکر رو دارم❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
Show more ...
408
0
#تجانس🪐 به محض سین کردن پیامم جوابش می‌آمد. انگار که از قبل بداند که چه چیزی انتظارش را می‌کشد و جواب توی آستین داشته باشد: ـ دوست ندارم بازنده‌ی این بازی باشی. ـ من قانون بازی رو بلدم پس اگه قراره من بازی کنم تو نگران برد و باختم نباش. ـ اینجا توی این صفحه من قانون بازی رو تعیین می‌کنم. بدون تعارف برایش نوشتم: ـ پس لعنت به تو قانونت بیاد. پوزخندش را می‌توانستم از پشت گوشی ببینم همین قدر برایم ملموس بود. ـ ممنونم عروس! کفری جواب عروس گفتنش را دادم: ـ هیچ مردی عروسش رو نمی‌فرسته حجله یکی دیگه؛ اونی که این کار رو می‌کنه نامرده نه مرد. بدون اینکه بدانم چه برایش نوشتم هر آنچه ذهنم را آزار داده بود تایپ کرده و برایش فرستاده بودم. بی‌خبر از اینکه یک کلمه او را تا قهقرای دوباره‌ها می‌برد« نامرد». بعدها مهکام به من از عمق درد این کلمه برای او گفت. دردی که برای او هرگز کم نشده بود. بعدها مثل خیلی چیزهای دیگر شرم کردم از نگاه کردن در چشمان مردی که نامرد نبود. نه آن لحظه و نه هیچ وقت در زندگی‌اش نامرد نبود. ـ دیگه هیچی نگو عروس. جوابش یک «خفه‌شو» مودبانه بود. گوشی را پرت کردم به انتهای تخت. هر چه فاصله‌ی گوشی از من دورتر می‌شد احساس می‌کردم راحتتر نفس می‌کشم و این حس تمامم را مال خودش می‌کرد. اصل اول هر رابطه‌ی صداقت بود. آدمی مثل راستین که عمری میان تردیدها رها شده بود، حقش این نبود که از آن سوی ماجرای من و معین چیزی نداند. درستش این بود که به قاعده، روشنش کنم که به دل خطر زدن چه عواقبی خواهد داشت. اینطور او هم با من همگام می‌شد. قطع به یقین زور دو نفرمان بیشتر به فایتر می‌رسید.
Show more ...
1 063
14
#تجانس🪐 اینکه دقایق را چطور سپری کردم خودش داستان هزار دستان بود. وقتی توی اتاقم بودم برای فایتر پیام فرستادم و خواستم که ناهار روز بعدش را کنار هم باشیم چرا که حامل خبر بسیار مهمی بودم که در همان چند ساعت دوری از کامران به دستم رسیده بود. سعیدی پیام داده بود و من باید قبل از هر تصمیمی خبر را به فایتر می‌رساندم. مهم تر از هر چیزی رو راستی با خودم بود. باید آن شب یک دله می‌شدم. چرا که قدم گذاشتن در مسیری که سختی‌اش از پیش برایم عیان بود دو دلی و تردید بر نمی‌داشت. چشمانم را بستم و به دنیای نوجوانی‌هایم پرت شدم. به آن روزها که ساعت‌ها با باران راه می‌رفتیم و بزرگترین دغدغه‌یمان این بود که آخر هفته را چطور بگذرانیم. از همان روزها رویای شیرینی در سرم داشتم که شاید هرگز در ظاهرم نمود پیدا نکرده بود. اطرافیانم مرا به دور از رویا می‌دیدند و بیشتر آوای حقیقت طلب آشنایشان بود. آوای که رویا در سر داشت برایشان دور بود و شاید ناشناس. من اما رویای تاج و توری سفید داشتم که حالا داشت رنگ واقعیت می‌گرفت. همانطور که با چشمان بسته به رویاهایم فکر می‌کردم فایتر پیام داد و صدای دینگ گوشی موبایلم چشمان بسته‌ام را باز کرد: ـ فردا ناهار شعبه الهیه می‌بینمت. لطفا" به قول و قرارهامون پایبند باش. دوست داشتم سرم را بکوبم توی دیوار و بگویم« قول و قرارهایم با تو، رویاهایم را به تاراج می‌برد». اما به جای همه‌ی اینها نفسم را پر شتاب بیرون دادم و برایش نوشتم: ـ من یه شرط دارم. بلافاصله در جوابم نوشت: ـ از همین الان بهت می‌گم که ممکن نیست. ازدواج تو و راستین در این برحه‌ی زمانی امکان پذیر نیست. از طرفی راستین آدم عقب کشیدن نیست ازش سو استفاده نکن. اینکه ذهنم را جلوتر از خودم می‌خواند تلخ بود. دستانم را مشت کردم و لبم را محکم به هم فشردم. میل عجیب به فوش دادن در من بلوا به پا کرده بود. وقتی سرانگشتانم صفحه را لمس کرد که مطمئن بودم، من برای این رابطه قانون می‌گذارم نه او: ـ رابطه‌ی من و معین هم اونطوری که تو فکر می‌کنی نیست، پس مقاومت نکن.
Show more ...
957
14
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست. نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 353
1
#تجانس🪐 وقتی بوسه‌اش روی پیشانی‌ام نشست دست برد و یقه ی خیسم را از تنم فاصله داد. پدر بود آخر نگران سرما خوردنم بود. مثل مادری که مادر بود می‌دانست آغوش پدر این لحظه مرحم دردهایم خواهد بود مادرانه کنار ایستاده بود. ـ خضرت رو گم کردی یا موسی‌ت رو بابا؟ تلخ بود اما جوابش را با همان صدای خسته‌ از تنهایی‌ام دادم: ـ خودم رو گم کردم بابا.. بوسه‌اش اینبار روی سر انگشتم نشست و گفت: ـ ای که مرا خوانده‌ی راه نشانم بده. در شب ظلمانی‌ام ماه نشانم بده یوسف مصری ز چاه گشت چنان پادشاه گر که طریق این بود چاه نشانم بده. بابا بلد بود مرا. مثل تمام شعرهای که در تمام ادوار زندگی‌ام خوانده بود بلد بود مرا. دستانم دور تنش حلقه شد و صدای هق هق مامان بلند شد. مسیر پیش رویم تاریک بود و باید با دو چراغ زندگی‌ام مشورت می‌کردم و چه کسی بهتر از آن دو؟ با همان تن خیس و موهای پریشانم نشستم کف خانه و برایشان از راه و چاهی گفتم که به درستی‌شان ناآشنا بودم. گفتم و گفتم و گفتم خالی شدم. از مزرعه آفتاب گردان نگاه پسری گفتم که مسیر زندگی‌اش در تناقض با من بود یکهو تا به خودم آمدم دیدم در تجانسش قرار گرفتم و هیچ فاصله‌ی بینمان نیست. از شهر بهشتی گفتم که محبوبم اهل آن بود و ذره ذره آب شدن را به جان خریدم تا او سرش خم نشود یکهو از بی‌مهری روزگار. نقابش را اما برای خودم نگه‌داشتم نقابش حرمتی بود در حریم دونفریمان که شکستنش کار من نبود. چشمان مامان پر تر شد و بابا دستش مشت شد و من به گرمی مهرشان چنگ زدم: ـ تهش هر چی شما بگید! نه نمی‌آرم روی حرفتون.. مامان پشت دستش را کشید روی صورتش گفت: ـ بند بند جونم نگرانت می‌مونه مامان.. بابا کف دستش را روی صورتش کشید و بلند شد و بعد از مدتها تن به سیگار داد و پشت پنجره شب را نظاره کرد مکثش که طولانی شد بی‌حرف کنارش ایستادم پوک آخر را به سیگار زد و پرسید: ـ توی روشن‌ترین نقطه‌ی زندگیت ایستادی، چرا حس می‌کنی تاریکه؟ سوالش بوی انسانیت می‌داد و شرافت. تلخی اشک‌های آخرم را امیدِ در صدای بابا شست و با خودش برد. وقتی دستم دور تنش حلقه شد که ایمان داشتم فردا روز بهتری خواهد بود. ـ آقا کامرانتون نمی‌خواد بیاد رسما" دخترمون رو خواستگاری کنه؟! بابا از گذشته‌ی کامران گذشته بود و مامان پر مهر نگاهم می‌کرد دست مامان را گرفتم و به حلقه‌ی آغوش خودم و بابا اضافه کردم و لب زدم: ـ کامرانِ ارزش اعتمادتون رو داره. مامان قاطعانه جواب داد: ـ وقتی تو اینو بگی حتما همینطوره. روشنی در قلب خانواده‌ام جا داشت و من چه کسی بودم که دریچه‌های نور را ببندم؟ آن شب وقتی دم دم‌های صبح به کامران پیام دادم هرگز فکرش را نمی‌کردم به سرعت او بشود بندِ جان پدر و مادری که دیگر فقط تنها پدر و مادر من نبودند.
Show more ...
1 016
14
#تجانس🪐 دست مامان که روی شانه‌ام نشست کف دستم را بالا گرفتم و اجازه دادم صدای هق هق خفه‌ام میان صدای شرشر آب و سردی یخها شکسته شود. مامان عقب نشست و شیر آب را بست و بعد صدایش را از زیر آب می‌شنیدم معلق و رها... ـ کاش بدونی داری با من چی کار می‌کنی.. کاش بدونی مادر بودن جرم نیست عزیزم. شرم حضور داشتم برای مادرانه‌هایش که تمام و کمال خرجم کرده بود و من دختر خوبی برایش نبودم. سرم را وقتی از زیر یخ‌ها بیرون کشیدم که صدای نفسهای او تمام دنیایم را پر کرده بود. اویی که صبح چشمک زده و کوتاه اما عمیق به من اعتماد به نفس تزریق کرده بود و حالا نبود. همان موقع بابا از در خانه وارد شد و با دیدن سر و صورت خیسم دستش روی دستگیره‌ی در شل شد و پرسید: ـ خیر باشه. خیر و شرش را نمی‌دانستم فقط می‌دانستم اگر به من بود همین کار را با وان حمام می‌کردم و تنم را به سرما می‌دادم تا گرمای تنش را فراموش کنم. آخر سراغ معین رفتن که کامران داشتن بر نمی‌داشت. فایتر از آن سوی رابطه‌ی من و معین هیچ نمی‌دانست. کامران طاقت نمی‌آورد و خودم هم. برای خودم که کم طاقت‌تر از همیشه بودم و برای کامران که در بی‌خبری بود آخرین اشکهایم را ریختم. صورت سردم، عصیان گرمی اشکها به تاراج برد و بابا نزدیک شد و خودم را توی بغلش پرت کردم: ـ غلط و درست رو گم کردم بابا.. دستش روی موهای چسبیده به کنار صورتم نشست و سخاوتمندانه بغلم کرد. صدایش پژواک حقیتی بود که مرا در خودش محو می‌کرد وقتی میان گوشم مثل همیشه مسخ کننده می‌خواند: ـ «من و جام می ومعشوق الباقی اضافات است اگر هستی که بسم الله در تاخیر آفات است.. مرا محتاج رحم این و آن کردی خودت محتاج خواهی شد باور کن‌جهان دار مکافات است ز من اقرار با اجبار می‌گیرند باور کن شکایتهای من از عشق از این دست اعترافات است میان خضر و موسی چون فراق افتاد فهمیدم که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است.. اگر در اصل دین حُب است و در اصل حب دین بی شک به جز دلدادگی هر مذهبی عین خرافات است.».
Show more ...
1 103
17
#تجانس🪐 آوا( فایتر) همه چیز به سرعت پیش رفته بود. آنقدر که حتی فکرش را هم نمی‌کردم. از فایتر که جدا شدم حس کردم دوتا چشم همیشه همراهم خواهد بود. به طرز عجیبی این حس آنقدر بر من مستولی شد که حتی وقتی وارد شرکت شدم از عسگری خواستم دروبین‌ها را یک دور چک کند و اگر فرد مشکوکی به چشمش آمد به من خبر بدهد. اولش عاقل اندر سفیه نگاهم کرد اما بعد یک کلمه گفت و رفت سراغ کارش« چشم خانم». فایتر گفته بود نیازی نیست به سراغ کامران بروم و خودش او را آزاد خواهد کرد اما چیزی که درونم به جوش می‌آمد هشدارش از دیدار مجدد من و کامرانی بود که یک دنیا سوال نپرسیده از او داشتم. گوشی همراهش خاموش بود و من جز یک باری که تماس گرفته و صدای اپراتور را شنیده بودم و ته دلم خالی شده بود، دیگر سراغش را نگرفته بودم که خوب می‌دانستم خودش زودتر از آنچه فکرش را بکنم به سراغم خواهد آمد. اگرچه فایتر گفته بود آن شب را منتظر راستین نمانم اما من منتظر کامران بودم کامران من از راستین او جدا بود. جلسه‌ی فوری و فوتی هولدینگ را با کمترین تمرکز راه انداختم و بعدش خودم را به خانه رسانده تلاطم و تشویش درونی بلوای عجیبی در من به راه انداخته بود. به طوری که به محض رسیدنم به خانه حس می‌کردم دمای بدنم بیش از حد نرمال بالا رفته. وارد آشپزخانه شدم و اولین کاری که کردم این بود که در پوش سینک را فیکس کنم و آبِ سرد را باز کردم تا سینک پر شود. به سمت یخچال برگشتم و یخ‌ساز را بیرون کشیدم و تمام یخ های موجود توی باکسش را توی سینک خالی کردم و بدون فکر کردن سرم را میان یخ و آب فرو بردم. میان صدای بهم خوردن یخ‌ها و جریان آبی که داشت توی سینک پر می‌شد صداهای توی سرم خاموش شد و انگار سرما کار خودش را کرد و خون دیگر با شتاب توی رگهایم ندوید و من حس کردم نبض شقیقه‌ام آرام تپیدن گرفت. نفسم را توی آب و یخ رها کردم و خودم را به خلسه‌ی از فراموشی سپردم. باید این ذهن مشوش را آرام می‌کردم. دستم روی لبه‌ی سینک شروع به لرزیدن کرد و من به کم از خودم قانع نشدم و سرم را پایین‌تر بردم و گذاشتم سرمای آب گرمای حوادث را بشوید و ببرد. مامان که متوجه حضورم شد نگران لب زد: ـ آوا مامان داری چی کار می‌کنی؟! سرم را از آب بیرون نکشیدم و میان قطراتِ سرد آب، گرمی اشکهایم را هدیه دادم تا به قول فایتر لیایی باشم که مدام می‌خندد. راست می‌گفت فایتر کامران از اشکها و افسوس‌ها به لبخندها پناه آورده بود و حقش این نبود که مرا مدام گریان ببیند.
Show more ...
1 036
16
#تجانس🪐 ـ یکی جانماز آب بکشه که پرونده‌اش اِنقدر پیش من پر نباشه. خجالت بکش از اینکه یه بچه‌ی زخمی رو انداختی بازداشگاه. اون تازه داره تیکه تیکه‌های خودش رو بند می‌زنه. تازه داره با خاطره‌های تلخ خداحافظی می‌کنه. درمون نیستی درد نباشه.. به همین قانع نشد و در ویس بعدی بیشتر خشمش را عیان کرد: ـ امیدوارم متوجه عواقب کارای که می‌کنی باشی مهران.. آوا از فردا دوزار برای اون بچه تره خرد می‌کنه که تو یه کتی وایستادی انداختیش بازداشگاه؟ گوشی موبایلش را انداخت ته کیفش و چند نفس عمیق کشید دست خودش نبود اگر با هر اخم راستین بند دلش پاره می‌شد حتی اگر می‌دانست مهران در برابر او درست‌ترین کار را انجام داده. وقتی پشت فرمان نشست افکار منفی را به دورترین نقطه‌ی ذهنش فرستاد و سعی کرد آرام باشد و به مهمانی شب فکر کند به اینکه چطور به علی و دلوان بگوید جواب آزمایشاتش آمده و آمادگی پذیرش جنینشان را دارد؟ ذوق چشمان حامی دلش را غنج می‌برد حتی اگر تلخی آن روز زیادی توی ذوقش می‌زد.
Show more ...
966
15
#تجانس🪐 دست مامان که روی شانه‌ام نشست کف دستم را بالا گرفتم و اجازه دادم صدای هق هق خفه‌ام میان صدای شرشر آب و سردی یخها شکسته شود. مامان عقب نشست و شیر آب را بست و بعد صدایش را از زیر آب می‌شنیدم معلق و رها... ـ کاش بدونی داری با من چی کار می‌کنی.. کاش بدونی مادر بودن جرم نیست عزیزم. شرم حضور داشتم برای مادرانه‌هایش که تمام و کمال خرجم کرده بود و من دختر خوبی برایش نبودم. سرم را وقتی از زیر یخ‌ها بیرون کشیدم که صدای نفسهای او تمام دنیایم را پر کرده بود. اویی که صبح چشمک زده و کوتاه اما عمیق به من اعتماد به نفس تزریق کرده بود و حالا نبود. همان موقع بابا از در خانه وارد شد و با دیدن سر و صورت خیسم دستش روی دستگیره‌ی در شل شد و پرسید: ـ خیر باشه. خیر و شرش را نمی‌دانستم فقط می‌دانستم اگر به من بود همین کار را با وان حمام می‌کردم و تنم را به سرما می‌دادم تا گرمای تنش را فراموش کنم. آخر سراغ معین رفتن که کامران داشتن بر نمی‌داشت. فایتر از آن سوی رابطه‌ی من و معین هیچ نمی‌دانست. کامران طاقت نمی‌آورد و خودم هم. برای خودم که کم طاقت‌تر از همیشه بودم و برای کامران که در بی‌خبری بود آخرین اشکهایم را ریختم. صورت سردم، عصیان گرمی اشکها به تاراج برد و بابا نزدیک شد و خودم را توی بغلش پرت کردم: ـ غلط و درست رو گم کردم بابا.. دستش روی موهای چسبیده به کنار صورتم نشست و سخاوتمندانه بغلم کرد. صدایش پژواک حقیتی بود که مرا در خودش محو می‌کرد وقتی میان گوشم مثل همیشه مسخ کننده می‌خواند: ـ «من و جام می ومعشوق الباقی اضافات است اگر هستی که بسم الله در تاخیر آفات است.. مرا محتاج رحم این و آن کردی خودت محتاج خواهی شد باور کن‌جهان دار مکافات است ز من اقرار با اجبار می‌گیرند باور کن شکایتهای من از عشق از این دست اعترافات است میان خضر و موسی چون فراق افتاد فهمیدم که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است.. اگر در اصل دین حُب است و در اصل حب دین بی شک به جز دلدادگی هر مذهبی عین خرافات است.».
Show more ...
1
0
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست. نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
601
0
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست. نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 452
0
#تجانس🪐 ـ مهکام بابا اجازه بده خودش بیاد بهت توضیح بده.. مهکام کلافه پالتویش را چنگ زد و جواب داد: ـ خودش بیاد چی رو توضیح بده؟ دختری که دوسش داشته و بهش محرم بوده رو بوسیده این کجاش جرمه که انداختش بازداشگاه؟ ـ اونجا پر دوربینه مهکام؟ ـ به من داری لوکیشن آگاهی رو می‌دی یا کافه رو؟ ـ مهکام.. مهکام پالتویش را تن زد و سویچ ماشینش را به دست گرفت و گفت: ـ تا ساعت دو راستین خونه‌است علی وگرنه... علی میان کلامش رفت: ـ شلوغش نکن. بذار مهران کارش رو بکنه.. ـ اون همه‌ی کاراش اینطوریه یه روز هم وایستاد منو قیمه قیمه کردن بعد اومد گفت ببخش مهکامم اما این راستینه من اجازه نمی‌دم جلوی دختری که دوسش داره خردش کنه بعد بهش بگه برو خودت رو بند بزن. علی شمرده شمرده و محکم جوابش را داد: ـ حق با مهرانِ مهکام، راستین صد در صد اشتباه کرده این بی‌احتیاطی از یه نیروی کارشته مثل اون بعیده. ـ مرده شور واجا و نیروهاش رو یه جا ببرن ... راستین رو تا ساعت دو می‌فرستی خونه. علی کلافه پوفی کشید و لب زد: ـ بذار ببینم چی کار می‌تونم بکنم. ـ من دارم می‌رم دنبال بنی. ـ برو حلش می‌کنم. مهکام تماس را خاتمه داد و بالافاصله رفت به سراغ صفحه‌ی چت خودش و مهران و ویس فرستاد:
Show more ...
2 103
12
#تجانس🪐 آوا دست به سینه ایستاد: ـ الان می‌خوای پدرشوهر بازی در بیاری فایتر؟ مهران با صدا خندید و آوا تخس ادامه داد: ـ هنوز رابطه‌ی من‌و پسرت اِنقدر جدی نشده که تو توی نقش خودت این همه جدی فرو رفتی. مهران قدمی جلو گذاشت که آوا تای ابروی بالا انداخت و گفت: ـ من حتی اگه به کامران جواب مثبت بدم با شغل راستین کنار نمی‌آم پس اِنقدرها هم دلت خوش نباشه و بدون که پسرت انتخاب سختی پیش روشه. چشمان مهران رد باریکی گرفت و نفسش را کوتاه بیرون داد و گفت: ـ توی این بازی تو بازنده‌ی پس خودت رو به زحمت ننداز.. ـ خواهیم دید. مهران دستش را روی شانه‌ی آوا گذاشت: ـ من دلم می‌خواد تو همیشه برنده باشی. اصلا" زنی که همیشه برنده‌ است یه مرد قدرتمند رو کنارش داره. آدم دوزاری به کارم نمی‌آد. پس یه جوری باش که مردِ کنارت همیشه محکم و قوی باشه و تو برنده. ـ من لیات رو نمی‌شناسم فایتر اما می‌دونم من یه فرق بزرگتری هم با لیات دارم و اونم اینکه من هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. چه درست چه غلط اونی که قلب بارانِ‌من رو سوراخ کرده کسی بوده که یا مثل شما بوده یا لباس شما تنش بوده که در هر دو صورت مقصرش شمایید چون شما مسئول امنیت این کشورید. انگشتش را روی سینه‌ی مهران گذاشت و با تحکم ادامه داد: ـ شما مسئولید، شما. مهران تلخ چشم بست و به این فکر کرد که عدالت کجای این ماجرا خودش را استتار کرده است. به موازات آن دو مهکام در حالی که گوشی را بین گوش و سرشانه‌اش نگهداشته بود با عصبانیت علی را مخاطب قرار داد: ـ یعنی چی که بازداشته؟ مگه بچه بازیه!؟
Show more ...
1 693
13
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست. نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
2 116
0
#تجانس🪐 مکث کرد و پر مهر به او خیره شد: ـ لیا همیشه می‌خندید تو اما همیشه چشمات بارونیه. راستین به دختر شاد و محکم می‌خواد و می‌دونم انقدر عاقل هستی که این رو من بهت نگم. و آوا شیطنت کرد: ـ کامران! و مهران با صدا خندید: ـ بهتره بگیم کامی! اینبار لب آوا به لبخندی تلخ باز شد و لب زد: ـ باران دوسِت داشت به حرمت دوست داشتنش نذار خیلی از کارهای که انجام داده رسانه‌ی بشه. و مهران کوتاه پلک زد: ـ خیالت راحت. به اندازه‌ی کافی برادرش روی کارهای جسورانه‌ی این دختر موج سواری کرده. دیگه اجازه نمی‌دم یه بار دیگه اسمش بیافته روی زبونها.. ـ ممنونم سر.. ـ من سردار نیستم آوا توی این مملکت برای سردار شدن باید سالها بدویی من یه سربازم.. ـ ولی شبیه سردارهای فایتر... ـ بهم بگو فایتر بگو مهران بگو گاندو اما سردار نه.. من اندازه‌ش نیستم.. ـ بهم یه قول بده فایتر قول بده ته ماجرا جا نزنی. مهران اینبار دندانما خندید و لب زد: ـ بهت قول می‌دم دختر عنکبوتی. و بعد بلند شد و به طبع او آوا هم ایستاد. با صدای که محکم بود و راسخ قلب دخترک را توی مشتش گرفت و چلاند: ـ تا اطلاع ثانوی راستین رو هم نمی‌بینی تا من راجع به خیلی چیزاها روشنش کنم. آوا چینی به بینی انداخت و لب زد: ـ شِت.. مهران چرخید و نوک انگشتش را روی بینی او زد و گفت: ـ عشق و عاشقی تعطیل مفهومه؟!
Show more ...
1 853
15
#تجانس🪐 تو سرش هزار سوال بود که یک سوال مهران رشته‌ی افکارش را پاره کرد: ـ باران به دارک وب دسترسی داشت؟ اونی که به دل خطر می‌زد واسه رعد؛ باران بود. نه؟ بند دلش با این سوال پاره شده و پرت شد به سالهای دوری که یک سرش می‌رسید به باران و سر دیگرش خطرهای که او به جان می‌خرید. مات و مبهوت به صورت مرد مقابلش خیره شد و بریده بریده پرسید: ـ دنبال... چی ...می‌گردی؟ خاکستر پوسیده باد دادن فایده نداره سردار.. مهران دستش را پشت صندلی که او نشست بود قرار داد و نزدیک‌تر شد. از این فاصله مردمک چشمان آوا شفاف‌تر بود. توی چشمانش اگرچه ترس رخنه کرده بود اما جسارت خودش را بیشتر از هر چیزی به تکاپو می‌انداخت. سرش را پس کشید و کف دستش را روی صورتش کشید و پر درد لب زد: ـ آخ لیا... همین دو کلمه‌ی به ظاهر ساده، تمام جانش بود از این ماجرا که او یک روز لیایش را داده بود در مسیری که درستی و روشنی‌اش به فرداها گره نمی‌خورد. فاصله‌ها را به هیچ رساند و دست آوا را میان دستانش گرفت. گرم و برادرانه فشرد و ذره ذره اعتماد در جان دخترک ریخت. ـ همینطوری دل پسرم رو بردی نه؟ همینطوری که شب و روزش رو یادش رفته و تا کامی صداش نکنی جوابت رو نمی‌ده؟! دستان آوا میان دستش لرزید این لرز اوی را می‌کشت. اویی که یک روز تن لرزانِ مهکام را دیده و از خودش بیزار شده بود. فشار دستش را به آرامی بیشتر کرد و گفت: ـ این همه شبیه بودن خوب نیست...توی زیادی شبیه لیایی منی.. دو قطره‌ی درشت از اشک روی صورت آوا راه گرفت که او دست انداخت دور شانه‌ی آوا و لب زد: ـ به خانواده‌ی کوچیک اما پر مهر ما خوش اومدی عزیزم. آوا میان آغوش او هق زد و گفت: ـ من از ته این ماجرا می‌ترسم. ـ من مطمئنم تو می‌تونی لیایِ‌من بشی و با هم از سخت‌ترین‌ها بگذریم. آوا سرش را رو به بالا گرفت و مردد پرسید: ـ لیا؟ مهران سرش را بالا و پایین تکان داد و گفت: ـ بهترین دوستی که تا به حال داشتم لیا بود یه دختری شبیه به تو با یه تفاوت مهم..
Show more ...
1 290
13
#تجانس🪐 آوا سرش را به نشانه‌ی انکار به طرفین تکان داد و لب زد: ـ دوست ندارم باور کنم امنی. ـ آزادی که هر طور دوست داری فکر کنی. زمان خیلی چیزها رو تغییر می‌ده. ـ من اما دوست ندارم تغییر کنم. سعی کرد کمی آرامش کند: ـ اینجا خاورمیانه‌است آوا. عجیب‌ترین جغرافیای جهان، آدما اینجا محکومن به محکم بودن. هر روزی که می‌گذره حوادث عجیبی ممکنه پیش بیاد و کل باور روز قبلت رو زیر سوال ببره پس باید محکم باشی. ـ ربط مرگ باران رو به معین نمی‌دونم و این گیجم می‌کنه. ـ نمی‌خوام الان بیشتر از این راجع به این موضوع حرف بزنیم و تحت فشارت بذارم اما بدون که هر روز و هر لحظه ممکنه یه فرصت باشه که از دست دادنش جبران ناپذیره. صدای هیاهوی اطرافشان به اوج خودش رسیده بود. مهران اما حالا دلش گرم بود که دختری که فکورانه به رینگ نگاه می‌کند تاسش را میان صفحه‌ی بازی آنها خواهد ریخت. با اطمینان بیشتری به پشتی صندلی تکیه داد و پرسید: ـ با یه کلیه خوبی؟ آوا گیج از آنچه می‌پرسید سری به طرفین تکان داد و پرسید: ـ نمی‌شه که من یهو برم به معین بگم این کامرانمونه از توی لپ لپ در آوردمش بذار بیاد توی دست و بالت باشه... معین آدم محتاطیه.. ـ الان ذهنت رو از همه‌ی اینا آزاد کن آوا. چند ساعت به خودت زمان بده.. آوا کماکان سر تکان داد و لب زد: ـ نه اینطوری نمی‌شه معین به منی که این همه بهش نزدیک بودم انقدری اعتماد نداره که جوابم رو بده بعد من چطور یه نفر رو ببرم توی بازیش... توی این بازی پیش پیش بازنده‌ایم.
Show more ...
1 466
14
#تجانس🪐 ـ این یه بازی تو می‌تونی تاست رو اینجا نزیزی اما بدون جای بهتر هم برای بازی نیست. ـ من اهل بازی نیستم. مهران کلافه پوفی کشید: ـ تو اهل باخت هم نیستی. ـ واضح و بدون حاشیه بهم بگو از من چی می‌خوای؟ - می‌خوام اگه دوست داشتی و خودت رو آماده‌ی این بازی دیدی راستین رو بکشی توی دار و دسته‌ی پرتو. اینبار آوا برنده جوابش را داد: ـ نمی‌تونم باور کنم توالی این حوادث و رسیدن به تو می‌تونه یه اتفاق باشه. ـ می‌تونی به این فکر کنی که یکی اون بالاست که خواسته همه چی به دسته همونی باز بشه که یه روزی ناخواسته باهاش گره خورده. آوا پوزخند زد: ـ باران اگه می‌دونست تو پلیسی تو روت، نگاه هم نمی‌کرد. ـ نمونه‌ی بارز باران جلوم نشسته که داره بال بال می‌زنه از اینجا بره بیرون تا بره سراغ یکی که لنگه‌ی منه. ـ من باید فکر کنم. ـ حتما" این کار رو بکن. اگر هم دوست داری وصلت کنم به کسی که تخصصش روشن کرده کسایی که فکر می‌کنن وسط بازین اما در واقع در پرت‌ترین مختصات بازی قرار دارن. ـ بعدش چی می‌شه؟ ـ بعدی نداره. بعدش دست ماست. ـ معین اونی که شما فکر می‌کنید نیست. ـ خیلی خب هانی، معین اونی که ما فکر می‌کنیم نیست. کمک کن بشناسیمش به خاطر اون پنج‌تا چوبه‌ی داری که عادلانه نیست. آوا دستی روی صورتش کشید مکث کرد و نفسش را با صدا بیرون داد. ـ گفتی اهل معامله نیستی بعدش پرونده‌ی رعد چی می‌شه؟! مهران چشمکی زد: ـ از چی داری حرف می‌زنی؟ آوا متعجب نگاهش کرد و مهران ادامه داد: ـ چه تو این کار رو برای ما بکنی چه نه. من نمی‌دونم از کدوم پرونده و ماجرا حرف می‌زنی؟ لبش به لبخند کش‌آمد و لب زد: ـ وقتی از مصادر به مطلوب حر ف می‌زنم یعنی همین. این همون بی‌قانویه که برای منِ مرد قانون عین قانونه آوا.
Show more ...
1 440
12
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست. نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 018
0
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست. نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 944
1
#تجانس🪐 آوا پر بغض لب زد: ـ تناقض داری سردار نمی‌شه به محتوای قانونی معترض بود اما ازش سرپیچی نکرد.. چینی روی بینی مهران افتاد و با صدای بمش جواب داد: ـ من سردار نیستم آوا عاصی.. آوا صورتش را تلخ جمع کرد و دیگر هیچ نگفت.چند دقیقه سکوت بینشان را فقط صدای فریادها و هیجان آدمهای توی سالن پر می‌کرد که آوا آرام پرسید: ـ من باید چی کار کنم؟ ـ نمی‌خوام کاری کنی آوا... آوا سری به تاسف تکان داد. مهران تکیه‌اش را به پشتی صندلی داد و پرسید: - یه نگاه بهشون بنداز به نظرت چند نفر از اینا مسلحن. آوا چشمان خیسش را پاک کرد و ابتدا متعجب به او خیره شد و بعد سرش را چرخاند و به هیاهوی سالن نگاه کرد به جماعتی که مملو از هیجان بودند. خیلی‌هایشان چهره‌ی موجه‌ی داشتن و به نظر مسلح نمی‌آمدند: _ اینا سلاحشون مشتشون باید باشه. مهران تای ابروی بالا داد و با سرانگشتش ته ریشش را لمس کرد: - اشتباهت درست همینجاست، اینا شاید به نظر تو یه مشت آدم عادی بیان اما حقیقت اینه که اینا تکلیف خیلی چیزها رو توی همون تعادل اقتصادی و توازن اجتماعی مشخص می‌کنن و نقش مهره‌ی اصلی رو بازی می‌کنن. برخلاف تصورت من می‌تونم شرط ببندم حداقل یک پنجمشون مسلحن. لحظه به لحظه بر تعجب آوا افزوده می‌شد که پرسید: - خب چرا نمی‌گیرینشون؟ مهران لبش انحنای شبیه به لبخند گرفت: ـ از سوپاپ اطمینان چی می‌دونی؟ ـ دارید هیجانات کاذبشون رو توی اینجا تخلیه می‌کنید؟ ـ بهتر بگیم داریم به هیجانات کاذبشون مسیر بهتری می‌دیم. اما نباید فراموش کنیم مسیر درست همیشه به انتحای خوب ختم نمی‌شه ... گاهی راه درسته، هدف مشخص، اما مقصد نامعلومه.
Show more ...
1 342
13
Last updated: 11.07.23
Privacy Policy Telemetrio