.
- ما دیگه از دست شما خسته شدیم آقای سپهری! هر روز برای بخیه به جای چاقو میای شما... من بازوی شمارو بخیه نمیزنم. بفرمایید بیرون.
آیه ناخودآگاه از جا بلند شده و سوی اتاق رفت. قلبش بنای بیقراری برداشته و قدمهای سریع شد.
از جلوی در نگاهی به اتاق انداخت.
درست حدس زده بود، خاویر بود!
خاویر با خشم از روی تخت برخاست و دکتر نجفی با خشم رو به پرستار ها کرد.
- کسی دلش بسوزه و بخیه بزنه من میدونم و اون! دوست و آشناهاش که زیاده بره پیش همونا...
خاویر پوزخند زد و سر بلند کرد.
خواست جواب بدهد که آیه با صدای ضعیفی لب زد.
- من بخیه میزنم.
خاویر با اخم سر تا پایش را نگاه کرده و دست سالمش مشت شد.
اردلان با عصانیت نگاهش کرد.
- تو برو سر کارت لازم نکرده.
آیه نگاهی به خاویر کرده و همانطور که چشمهای متعجب و سرگردان پسرک را وارسی میکرد، زمزمه کرد.
- خونریزی داره دکتر... من بخیه میزنم.
اردلان به بقیه اشاره کرد بیرون بروند و با خشم دوباره آیه را مخاطب قرار داد.
- درو ببند صحبت کنیم. شماهم بفرما برو آقای سپهری اینجا دکتر یا پرستاری نیست که شمارو خوب کنه.
آیه نگاهش به بازوی خاویر دوخته شد.
بینی بالا کشید و جلو رفت.
- دکتر نجفی لطفاً.
خاویر پوزخند زد.
- آیه این مرتیکه کیه که باید التماسش و بکنی! انجام بده باس برم.
نجفی از عصانیت قهقهه سر داد.
- آیه جان، عزیزدلم این آدم سر تا پا دردسره، ول کن.
با خشم و غصب پاسخ داد.
- دُکی بد داری خط میندازی مخمو! یه مشت بزنم خرج عملِ فک و چونهت میفته گردنم وگرنه صورت عروسکیت و پایین آورده بودم! بخیه بزن بعد به هرکس میخوای زنگ بزن بیاد... مامور میاری یا هر پدر سگ دیگهای که رسیدگی میکنه. کار و بار دارم نمیتونم تا صبح علافتون باشم. بخیه بزن آیه!
جوری صحبت میکرد و امر نهی میکرد که گویا فراموشش شده بود از آخرین ملاقاتشان کمِ کم چهار سال گذشته.
آیه گلویی صاف کرد.
- دکتر نجفی لطفاً.
مرد با دستش را در هوا تکان داد.
- هرکار میکنی بکن آیه!
به دنبال حرفش اتاق را ترک کرده و در را محکم بست.
آیه به تخت اشاره کرد.
- بشینید.
- با این پسرِ دو هزاری نومزد کردی؟
پوزخند زده و درحالی که وسیله های لازم را آماده میکرد، سر تکان داد.
- کلا استعداد خاصی تویِ جمع کردن آدمای دو هزاری دارم. خانومت خوبه؟
صورتش با اخمی بزرگ در بر گرفته و مسیر کلام را عوض کرد.
- دیروز دیدمت، پرس و جو کردم گفتن اینجا کار میکنی. اومدی منو عذاب بدی؟
گزنده و با طعنه، لبش را به لبخندی باز کرد.
- متاسفانه چون پولم کم بود، فقط اینجا تونستم خونه اجاره کنم. کار میکنم، خیلی سریع میرم.
به آرامی شروع کرد باز کردن دستمالی که دور بازویش پیچیده بود.
در همان حال، نیم نگاهی به صورت مرد انداخت.
ریش های قهوهای رنگش بیشتر از هر زمانی بلند شده بودند و حالا با سیسال سن، اندکی دور چشمهایش چروک شده و چند تار موی سفید کنار گوشش به چشم می خورد.
خاویر نگاهی به صورتش انداخت و چشمهای سبز رنگش را اندکی تنگ کرد.
- واسه چی قبول کردی دستمو بخیه بزنی؟
پنبهای که به الکل آغشته کرده بود را محکم به زخم مالید.
- هرکس دیگه بود همین کار و میکردم.
طعنه آلود گفت:
- یعنی کارایی که واسه من کردی و واسه همه میکنی؟
چشمهای درشت و مشکی رنگش را طولانی بهم فشرده و زمزمه کرد.
- نه همهرو، آدم یکبار حماقت میکنه.
مرد دردمند لب زد
- پس ما شدیم حماقتت کوچیک خانم!
کوچیک خانم میگفت بازهم؟!
دخترک آب دهانش را قورت داده و نشست.
- میخوام بخیه بزنم.
- بزن. از دردِ حرفات که بیشتر نیست. واسه این مرتیکه انقد خوشگل کردی؟
متعجب گفت:
- من هیچ آرایش نکردم که بخوام واسه کسی خوشگل کنم! لباسمم که روپوش روشه.
خاویر هم به تبعیت، نگاهش را به زخم دوخت.
- میگی کلا خوشگل شدی پس. ولی بدونم با این مرتیکه هستی، ناراحت میشم. خودتم میدونی اگه بهم بریزم این گل پسر ضرر میکنه!
کلافه خندید.
- آخ خاویر! میشه منو نخندونی؟ دارم کار میکنم. چرا دکتر به کسی خبر نمیده و هربار که میای برات بخیه میزنن؟
با تمسخر جوابگو شد.
- چون میدونه من زندان نمیمونم.
- درسته، یکی میاد به عهده میگیره بهت چاقو زده و تو کاملاً بی گناهی خاویر خان! یادم رفته بود.
خواست خاویر حرفی بزند که دستش را بالا برد.
- مثل غریبه ها باشیم، لطفاً.
وقتی این را گفت، چشمهایش را خشم و دلخوریِ کهنهای در بر گرفته و دیگر در سکوت، به ادامه کارش پرداخت.
وقتی که تمام شد، خاویر برخاست.
آستین تیشرتش را درست کرده و لب زد.
- کاری داشتی بم بگو... دستت طلا!
تنها سری تکان داد.
پلک هایش را بهم فشرد.
- خدا لعنت کنه دلِ زبون نفهم منو!
گرم شدن دستش موجب شد با ترس چشم باز کند و...
https://t.me/+3p0sx4zaJqhkNTI0
https://t.me/+3p0sx4zaJqhkNTI0
https://t.me/+3p0sx4zaJqhkNTI0
https://t.me/+3p0sx4zaJqhkNTI0
گنده لاتِ خشن و پرستارِ ریزه میزه🥹❤️
.
Show more ...