Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Category
Channel location and language

audience statistics قانـــون 𝟑𝟖 ( ملیکا شاهوردی )

شیطان روزی فرشته بود... "و مِݩ شَرِّ حاسـدٍ اِذا حـَسد" رمان جنجالی و هیجانی ⛓️ قانون 38⛓️ اثر های دیگر: تاوان یک روز بارانی گناه من سادگی بود و داژفوک باهور و سوژه مرز نفوذ و نقاب شیطان سیاژ فرشته و سناریوی بلنک نویسنده: ملیکا شاهوردی کپی ⛔ 
Show more
3 4090
~0
~0
0
Telegram general rating
Globally
71 464place
of 78 777
12 784place
of 13 357
In category
834place
of 857

Subscribers gender

Find out how many male and female subscibers you have on the channel.
?%
?%

Audience language

Find out the distribution of channel subscribers by language
Russian?%English?%Arabic?%
Subscribers count
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

User lifetime on the channel

Find out how long subscribers stay on the channel.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
Subscribers gain
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

Hourly Audience Growth

    Data loading is in progress

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    - خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه؛ الهی بره زیر تریلی بیست چرخ تیکه تیکه شه، حیوونِ اسب! حرف هایش در گوش هوران پیچید و باعث خنده اش شد. بی جان لبخندی زد و گفت: - اون دو چرخ دیگه رو طبیعی زاییدی یا سزارین؟! زینت اول سؤالی نگاهش کرد و کمی بعد با فهمیدن منظورش، نفس بلند و پر خشمی کشید. - اون دوتارو از شکم تو کشیدم بیرون اونم بدون بی حسی، بابا هم ندارن از زیر بته عمل اومدن! گوشه روسری اش را چنگ زد و چهارزانو نشست. - من اینجا دارم جوش تورو میزنم، نشستی جلوم هرهر کرکر راه انداختی واسه من؟! تیشرتش را کمی بالا داد و نگاهی به قرمزی پهلویش که روبه کبودی بود انداخت. - دستت بشکنه وَلَد‌ِ الزنا، یتیم بشی به حق علی! با عقب رفتن دست زینت، سرفه کوتاهی کرد و پیراهنش را پایین کشید. - مراحل یتیم شدنش رو شروع کردم؛ اون بابای کچل روغن نباتیش رو که سکته دادم فرستادم ور دل عزرائیل بخوابه. مونده ننه‌ی چروکش که یکم خرج داره. باید سر کیسه رو شل کنم برم آرایشگاه های ولنجک و اون قبرستون ها زیر آبش رو بزنم! قسمتی از رمان قانون 38 😍
    Show more ...
    253
    0
    #خلاصه مردی ترک تبار و گانگستر... که همانند سیاهی شب نفوذ می‌کند و سایه‌اش ترس و وحشت را در دل می‌اندازد. با ورود دختری سرکش به خانه‌ی ممنوعه‌اش و فرار کردن از چنگال تیز و برنده اش... قانون ها جابه جا می‌شود و قلب و عقلش به جدال میپردازند. دخترک را در زندانش قل و زنجیر می‌کند! حکم ورود او مرگ است و امان از روزی که قلبش بلرزد و دلش هوس آن دختر زبان نفهم شکلاتی را بکند... او در کمین نشسته، تا دنیز را مطیع خودش کند و او را در آغوشش به اسارت بکشد. خنجر آغشته به خونش، هوس چسبیدن تن دخترک به خودش را دارد... دلش چشیدن لب هایش را می‌خواهد، همان لب های سرخی که طعمش بی شباهت به Kızılcık نیست! 🔞
    Show more ...
    291
    13
    فایل کامل نقاب شیطان فقط تو باغ استور موجوده 😃 هیچ جایی نمی‌تونید پیدا کنید چون پارت حذفی داشته و اون پارت هارو هیچکس نداره و نخونده، حتی بچه های vip. باقی جاها هم فیک و ناقصه و من سر سوزن حلال نمی‌کنم 🙏 جدا از اون فایل نصفه بدرد نخور میخونید، پس خودتون رو نبرید زیر دین.
    1 054
    3
    📚 رمان نقاب شیطان ✍️به قلم ملیکا شاهوردی 📝خلاصه تو یه شب اتفاقی شاهد یه قتل شدم. اون قاتل کسی نبود جز تکین موحد، کسی که بهش میگفتن کابوس... یه قاتل اجاره ای! یه مرد خشن و بی رحم که خون مردم رو مثل شراب می‌نوشید. فکر می‌کردم خلاص شدم از دستش، اما همه چی زمانی شروع شد که توسط‌ همون جلاد دزدیده شدم و... 🌀این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 712 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو تا آخر مطالعه کنین. رمان برای خریداران کامل شده و تعداد کل صفحات 2545 می باشد. نصب رایگان ios برای آیفون : نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
    Show more ...
    2 508
    15
    📚 رمان قانون 38 ✍️به قلم ملیکا شاهوردی 📝خلاصه هوران دختر جوانی است که با کف زنی و پیدا کردن افراد برای صحنه زنی امر و معاش میکند. همه چیز زمانی شروع می‌شود که در یکی از این حادثه ها طمعه می‌میرد و هوران مجبور به فرار از آن شهر می‌شود. با آمدن نامه های مشکوکی به دستش و باز شدن پایش به خانه ای دور افتاده با کیارش آشنا میشود و همراه با کیارش وارد گروه 38 می‌شود و... 🌀ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 30 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین. (رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد) نصب رایگان ios : نصب رایگان نسخه Android :
    Show more ...
    2 123
    11
    📚 رمان رایگان سوژه ✍️به قلم ملیکا شاهوردی 📝خلاصه با وجود مخالفت های زیاد، مادر جیران تصمیم به ازدواج با صاحبکار خود یاشار می‌گیرد؛ اما درست ده دقیقه بعد از عقد در جشن عروسی اش و درست جلوی چشمان جیران خودکشی می‌کند. با ورود امیر بهادر پرده از رازهای گذشته برداشته و جیران متوجه می‌شود که ازدواج مادرش با یاشار، یه تله برای گیر افتادن خودش است. رازهایی که به مرور برملا می‌شود و ... 📌باید متذکر شد که اگر اثری به صورت رایگان منتشر می شود دلیل بر سبک شمردن ارزش آن نیست و هدف از این کار، دریافت نقد و نظر بوده تا نویسنده با وام گرفتن از این بازخوردها بتواند سطح توقع مخاطبان را در آثار بعدی پیاده کند. این رمان و است. نصب رایگان ios برای آیفون : نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
    Show more ...
    2 032
    11

    sticker.webp

    512
    1
    - بعدِ من ازدواج کردی؟ ترسیده قدمی به عقب رفتم و سعی کردم تن لرزانم را از جلوی چشمان تیزش بدزدم. - ن...نه! با جذبه‌ای که ترس در دلم می‌انداخت دست در جیبش فرو برد و مکش وار لب زیرینش را به دهان کشید. - ولی من نمی‌تونم شکی تو شنیدن مامان گفتن اون دختر بچه داشته باشم! به ثانیه نکشید که نفسم قطع شد و خدایا... خودت کمکم کن بی آنکه چیزی از پدر بودنش لو دهم پا به فرار بگذارم. - چیزه...نه...اون...یعنی...اشتباها...منو جای مادرش دیده وگرنه... تک ابرویی بالا انداخته اجازه‌ی گند زدن بیشتر را نداد و لعنت به دلی که هم استرس داشت و هم برای این مرد می‌رفت: - اون بچه اشتباه گفت اما چشمای تو چی؟ چشمای تویی که انگار ترس از افتادنش موقع دویدن داشتی! اون لعنتی کی منو موقع بودن با آوینا دیده بود؟ کم مانده بود از شدت درمانده بودن بنشینم و زیر گریه بزنم. - تو...به چه اجازه‌ای منو تعقیب می‌کنی؟ نزدیکم شد و در یک قدمی‌ام با همان نگاه نافذ ایستاد. - شاید به همسر سابقم شک کردم که دوباره تجدید فراش کرده! اگر می‌دونست آوینا دختر واقعی خودش بود یک لحظه دست از گرفتنش برنمی‌داشت. آوینایی که تمام روزهای دلتنگی مرا از دست این مرد پر کرده بود! - آوینا کیه؟ لب باز کردم که جلوتر آمد و تنم را به دیوار پشت سرم کوباند. - به من دروغ بگی من می‌دونم و تو! ساکت با لبی لرزان نگاهش کردم که چشمانش تهدید وارانه در چشمانم نشست. - خوبه پس...یه آزمایش دی اِن اِی می‌تونه همه چیزو ثابت کنه! نتوانستم برای جلوگیری از رفتنش لب باز کنم چون... - مامان آمین؟ ❌ ❌آمین برگشته... با یه دختر بچه چهار ساله که نام و نشونش مشخص نیست. برگشته تا درست رو‌به‌روی چشمای همسر سابقش زندگی کنه... اما وقتی برای کار مجبور می‌شه توی بیمارستان همسر سابقش فراز کار کنه، همه چیز عوض می‌شه... فراز تازه چشمش زیبایی های آمین رو می‌بینه! فراز سرش به سنگ خورده! مغرور نیست... سرد نیست... و شاید هم، عاشقه!🔥
    Show more ...
    4
    0
    ⁠ ⁠ ⁠ –اومدم تخمکم رو بفروشم. پولشو لازم دارم... پوزخندی روی لب‌های درشتش نشست. عینک را از چشم برداشت و روی میز گذاشت. مرد هیزی به‌نظر نمی‌رسید خوش‌قیافه بود اما نگاهش روی من خیلی آزارم می‌داد! مرد هم می‌توانست دکتر زنان شود؟ – این پسره که باهاش اومدی، شوهرته؟ بی‌اراده و برنامه‌ریزی‌شده گفتم: – آره... شوهرمه... به پشتی صندلی گردانش تکیه زد. آن نگاه تمسخرآمیز و کمی هیز دلم را یک‌جوری کرده بود. مطمئن بودم از من خوشش آمده، مثل قباد لعنتی! – شوهرته و حلقه دستت نیست؟ دست مشت‌شده‌‌ام را پشت لبهٔ روسری بلند ترکمنی‌ام پنهان کردم. به او چه مربوط بود؟ به اویی که به‌جای دکتر روز قبل نشسته بود! حس کردم دروغ می‌گوید که دکتر است! – فروختمش...! اگه پول داشتم نمی‌اومدم پیش تو تخمک بفروشم! نگاهم روی سراپای مردی که با او داخل اتاق معاینه تنها بودم چرخید. کم‌کم بیشتر می‌ترسیدم. اصلاً شاید از قصد او را جای دکتر جا زده بودند که... این دست‌های بزرگ با انگشت‌های قوی نمی‌توانست برای یک دکتر باشد، حتی اگر روپوش سفید تنش این را می‌گفت. _ آفرین! زن فداکاری هستی خانمِ...؟ شناسنامه‌ام را با دو انگشت باز و به خط خرچنگ‌قورباغهٔ قباد نگاه کرد، صد بار به او گفتم بگذار من بنویسم. آخر هر کسی جای او بود شک می‌کرد! پوزخندش عمیق‌تر شد. برگه‌ای از بین پرونده‌ام بیرون کشید. – آیلار راسین... گروه خونی اُ‌مثبت... نوزده‌ساله... سرسری نگاهی به صورتم انداخت. – فقط تخمک؟ برای رحمت هم پول خوبی می‌دیم. سالمی، جوون، زیاد خوشگل نیستی پس قیمت میاد پایین. انگار در بازار برده‌فروشان چوب حراجم می‌زدند. از خجالت سرم را پایین انداختم و ترسیده زمزمه کردم: – فقط تخمک... من خودمو نمی‌فروشم! _ برو روی تخت دراز بکش. گر گرفته از خجالت بلند شدم و یک قدم عقب رفتم. _ نه... نمی‌شه.... یعنی نمی‌شه یه دکتر خانوم بیاد؟ سختم بود آخر آن مردی با این هیکل درشت... اگر یک درصد فکر دیگری به سرش می‌زد؟ اگر جلوی دهانم را می‌گرفت چه؟؟ لب ‌روی هم فشار داد و تنش را جلو کشید. _ اگه پول می‌خوای باید روی اونجا دراز بکشی تا رحمتو معاینه کنیم . – نه... چشم‌های سبزش پر از کنجکاوی و تحقیر شد. _چرا می‌ترسی؟ مگه نیومدی اینجا که پول دراری؟ زمزمه کردم: _ بله اقا! ولی... چند لحظه فقط تماشایم کرد، بعد خیلی جدی دستور داد: _ کیفت رو بذار روی صندلی، شالت رو درار و اجازه بده کارم رو بکنم. وقتی دید تکان نمی‌خورم کلافه ادامه داد: _نگران نباش، فقط شالت رو در بیار، نیازی نیست مانتو رو دراری، میخوام اندامت رو ببینم، زود باش دیگه دختر، نکنه تا حالا هیچ مردی ندیده بدنت رو؟ کیفم را رها کردم، شالم را دراوردم. موهای پریشانم که تا کمرم بودند اطرافم را احاطه کردند. چشم‌هایش خریدارانه برق زد. مثل کسی که انتخابش را کرده باشد... _ یه مشتری خوب سراغ دارم برات! نزدیک شد، دورم چرخید و من می‌دانستم در تله افتاده‌ام... خودش را می‌گفت... _بدن مناسبی داری، میشه از تخمک‌هات بچه‌های زیبایی برام بیاری! رو به رویم ایستاد، دست به سینه شد و زمزمه کرد. _ولی من فقط بچه نمی‌خوام، آیلار! _ منظورتون چیه؟ _ محرمم می‌شی! من تو رو می‌خوام... می‌خوام داشته باشمت اما مال من نباشی می‌فهمی؟ فوضولی نداریم! خرجتم می‌دم! حالا مطمئن بودم او دکتر نیست... آمده بود تا کیسش را انتخاب کند... در آن جای غیرقانونی فقط یک جمله داخل گوشم اکو میشد (خرجتم می‌دم...) لب زدم: _ تو کی هستی؟ تو دکتر نیستی! _ من ارباب ایازم! هیچی از دکتری نمی‌‌دونم پول دادم که امروز رو اینجا بشینم! احتیاج نبود فکر کنم، من به این کار احتیاج داشتم. سکوتم را که دید دستم را سمت اتاقش کشاند. - باید اول معاینه‌ت کنیم.. گفت و با دست‌هایش...
    Show more ...
    -
    22
    0
    زن حاملشو مجبور میکنه توالت‌های شرکتش رو بشوره!😭 خلاصه واقعی پارت های 1 تا 96👇 پسره به زور عقدش کرده و با اینکه خودش رئیس هولدینگه به دختره پولی نمیده و تو خونه زندانیش میکنه ولی دختره روز تولد پسره کیک درست میکنه و با بچه‌اشون میره سوپرایزش کنه اما پسره جلوی همه...😭😭 اگه از این رمانا که پسره کلییی بلا سر دختره میاره و بعد به غلط کردن میفته دوست نداری نیا که اعصابت خورد میشه🙁😂👇 همه تو شرکت فکر میکنن دختره کارگر شرکت خدماتیه ولی بعد میفهمن زنِ رئیس شرکته! 👇👇👇👇 با خجالت به منشی نگاه کردم موهای بلوند و رژلب سرخی که نگاه را خیره میکرد _سلام بی تفاوت به مانیتور نگاه کرد _کارگر برای نظافت خواسته بودیم از شرکت خدماتی فرستادنت؟ نگاهی به اهورا انداخت و ادامه داد _با بچه چرا اومدی؟ مگه با بچه میتونی کار کنی؟ اون کیک چیه دستت؟! دست کوچک اهورا را فشردم و سعی کردم به گریه نیفتم _ من ...کارگر نیستم میخوام آقای ملک‌شاهان رو ببینم اهورا با شیطنت خندید _مامانی توت‌فلنگی هم گذاشتی لوی کیک؟ منشی با تمسخر پوزخند زد _تو با جناب ملک‌شاهان چیکار داری؟ قبل ازینکه دهان باز کنم تشر زد _من سرم شلوغه خانم فرز باش فکر کردی ایشون بیکاره که کارگرای خدماتیشو ببینه؟ داری درباره رئیس هولدینگای ملک‌شاهان حرف میزنی تلخ لبخند زدم کاش میتوانستم فریاد بزنم و بگویم این بچه ای که میبینی یک ملک‌شاهان است و من مادرش هستم! اهورا ملک‌شاهان ، پسر من و آلپ‌ارسلان! دو شرکت از این هولدینگ به اسم پسر من بود دستش را روی میز کوبید _بجنب وگرنه زنگ میزنم شکایتتو میکنم با بچه هم اومدی مگه اینجا خونه خاله‌ست؟ زیرلب ادامه داد _شماها هرجا میرید صیغه رئیس میشید دو برابر پول میگیرید فکر کردید خبریه صدای شکستن دلم را شنیدم خواستم صدایم را بالا ببرم که اهورا دستم را کشید _بلیم بابایی بغضم را فرو دادم الان وقتش نبود! پدری که اهورا از او صحبت میکرد حامی من نبود! من تنها همسر اجباری اش بودم و بس! کیسه بوکس برای خالی شدن عقده هایش زن از جا بلند شد و سمت سرویس رفت و قبلش اخطار داد دور شوم دست اهورا را کشیدم و آرام گفتم _بدو بریم بابایی اهورا از جا پرید _بابایی...بابایی کیک را آماده کردم و با لبخند شمع هارا رویش چیدم و روشن کردم دستم را روی در اتاق گذاشتم با لبخند بازش کردم اهورا مثل چیزی که یادش داده بودم فریاد زد _تولدت مبالک بابا بهت زده به تصویر روبرویم خیره شدم دختری نیمه برهنه در آغوش همسرم! دست هایم لرزید و کیک روی زمین افتاد صدای عربده‌ی خشمگین آلپ‌ارسلان دیوار ها را لرزاند _اینجا چه غلطی میکنی تو؟ اهورا پشتم پناه گرفت و من هنوز مات بالاتنه نیمه برهنه دخترک بودم _به من نگاه کن چموش بازی در نیار اون در کوفتی مگه قفل نبود؟ با اجازه‌ی کی دست بچه‌ی منو گرفتی اومدی بیرون؟ زن دکمه هایش را بست و پوزخند زد _این بود دخترِ انتخابیه حاج خانوم؟ خاک برسر من که اینو بهم ترجیح دادی ارسلان آلپ‌ارسلان غرید _برو خونه افسانه تکلیف اینو مشخص کنم بهت زنگ میزنم افسانه کیف گران قیمتش را برداشت و با تمسخر خندید _کار خوبی میکنی هانی اینجا یکی احتیاج داره ادب بشه اخم کردم حق نداشت! آرام لب زدم _ اسم من تو شناسنامشه ولی تو... یک معشوقه! از خشم قرمز شد و ارسلان تهدیدآمیز سمتم آمد _ دلت تنگ شده کتک بخوری دلی؟ خداتو شکر کن بچه این‌جاست ولی بریم خونه اهورا میره طبقه بالا چون باباش با مامانش کار داره! دعا کن امشب زنده از زیر دستم بیرون بیای زن ناخن های بلندش را روی گونه اهورا کشید _به مامانِ آیندت سلام نکردی کوچولو هرچند این تربیت مامان فعلیته! تا چندوقت دیگه خودم تربیتت میکنم با صدای لرزان جیغ زدم _دستتو از بچه ی من بکش اهورا زیر گریه زد و پایم را بغل کرد _مامانی بلیم زن پوزخند زد و از اتاق خارج شد هم زمان منشی سراسیمه داخل دوید _وای آقای ملک‌شاهان بخدا بهش گفتم بره بیرون قایمکی اومده اینجا از شرکت خدماتی فرستادنش! ارسلان با خشم جلو آمد بازوی اهورا را سمت خودش کشید و بی توجه به صدای گریه هایش غرید _میفرستیش اول از همه کل توالتای سه طبقه رو بشوره شنیدی؟ چشمانم سیاهی رفت و اشک گونه هایم را خیس کرد زن آرنجم را کشید _چشم چشم بی جان پشت سرش راه افتادم و هم زمان صدای هق هق های اهورا را شنیدم _ بابای بد دیگه دوست ندالم برات کیک خوشمزه دلست کرده بودیم تازه مامانیم میخواست بلام آبجی بیاره نی‌نی داله تو دلش حاج خانوم گفت هربار مامانتو نالاحت کنی نی‌نی‌تون تو دل مامانت گریه میکنه چشمانم سیاهی رفت دیگر صدای شیرین زبانی های اهورا را نشنیدم و زیر پاهایم خالی شد صدای فریاد ارسلان هم زمان با برخورد سرم به گوشه پله به گوشم رسید _ دلارااااااای
    Show more ...
    دلارایـــــ....🖤
    به قلم حنا تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، پادینا
    6
    0
    _ هنوز دنبال کار میگردی دخترجون؟ میدونی که کار برای زن حامله پیدا نمیشه با بغض دستی روی شکم صافم که هنوز برای برجسته‌ شدنش زود بود کشیدم آرمین می‌فهمید زن حامله ش به چه روزی افتاده از اینکه بیرونم کرده عذاب می‌کشید؟ از خونه آرمین به این زن پناه آورده بودم تا کمکم کنه بتونم از پس مخارجم بر بیام _ هرکاری باشه انجام میدم مهری خانم مهری سر تا پام رو برانداز کرد _ یه مشتری پولدار برای امشب سراغ دارم. فقط خشن و وحشی‌ها باید تحمل کنی! زنش و از خونه بیرون کرده اعصاب نداره هیچ دختری هم نتونسته راضیش کنه گیج نگاهش کردم که ادامه داد _  اگه بتونی امشب راضیش کنی پول هنگفتی به جیب میزنی با لکنت نالیدم _ راضیش کنم؟ چطوری؟ مگه قرار نبود کلفتی کنم؟ خریدارانه سر تا پام رو بررسی کرد _ خوش دست و خوشگلی ... میتونی سخت ترین ها رو هم رام کنی! تا آخر عمرت هم کلفتی کنی به جایی نمیرسی اینجوری میتونی یه شبه کلی خودت رو بالا بکشی بغضم رو همراه آب دهانم رو قورت دادم و تند تند سر تکون دادم قلبم از سینم بیرون می‌زد من هرگز نمی‌تونستم چنین کاری کنم مهری بی اهمیت به مخالفت و تقلاهام به طرف اتاقی هلم داد و در رو بست از پشت در توپید _ لج بازی رو بذار کنار ، چند دقیقه دیگه میاد درست بهش برس مرد کله گنده ایه دهنت و پر می‌کنه! من دیگه کار برات سراغ ندارم یه هفته ست اینجایی باید خرج خورد و خوراکتو بدی من که‌ خیریه باز نکردم اشکام با شدت بیشتری از جاری شد و التماس کردم _ من حامله م مهری خانم توروخدا در رو باز کن مهری تشر زد _ ماه های اولی مشکلی پیش نمیاد! بتمرگ سر جات زر زر نکن مشتری بپره میندازمت بیرون هر چقدر ضحه زدم فایده نداشت مهری رفت و دقایقی بعد در اتاق باز شد بوی عطر تلخ و مردونه ای مخلوط با دود سیگار توی اتاق پیچید پشت به در توی خودم جمع شده بودم و از ترس میلرزیدم حس کردم مرد نزدیک اومد که بیشتر توی خودم جمع شدم و ناخودآگاه با صدای لرزونم التماس کردم _ کلفتیت رو میکنم ولی بذار از اینجا برم ... از شدت گریه به خفگی افتاده بودم اما بی‌اراده از بدبختی هام برای مرد ناشناس پشت سرم تعریف میکردم تا شاید دلش بسوزه و دست بهم‌نزنه _ چند ماه دیگه بچه م دنیا میاد ، از پس خرج و مخارجش بر نیام بهتر از اینه تا یه عمر شرمنده ش باشم ... من اینکاره نیستم توروخدا بذارید برم هق هقم بلند شد _ تا هر چند وقت بخواید خونه تون کلفتی میکنم آقا به عقب چرخیدم تا مردی که از زمان ورودش در سکوت فقط به حرفام گوش داده بود رو ببینم اما با چرخیدنم چهره ی مردونه ی آرمین مقابل صورتم نقش بست و مات و مبهوت به زمین چسبیدم حیرت زده سر جا خشک شدم این مردی که شونه های مردونه اش می‌لرزید آرمین بود؟ آرمین ناباور جلو اومد _ مدیا؟ وحشت زده از جا بلند شدم میترسیدم از آرمین و عصبانیتش بخاطر اینکه چرا باز سر راهش سبز شدم یا حتی الآن که فهمیده بود حامله بودم از واکنشش میترسیدم دستش بالا رفت و با ترس از برخورد آخرمون و کتک هایی که روی تنم نشونده بود باعث شد از وحشت بلرزم و با هق هق و لکنت بگم _ نزن ... نزن آرمین به جون بچه ای که توی شکممه نمیدونم چطور سر راهت اومدم اینبار یه جوری گورم رو گم میکنم که دیگه اتفاقی هم نزدیکت نشم دستی که بالا رفته رو به طرفم آورد از تصور فرود دست بزرگش روی صورتم وحشت زده چشم بستم اما ناباور سرم رو بین دستاش گرفت و گفت : ..... ادامه در کانال👇👇👇👇
    Show more ...
    18
    1
    فایل کامل نقاب شیطان فقط تو باغ استور موجوده 😃 هیچ جایی نمی‌تونید پیدا کنید چون پارت حذفی داشته و اون پارت هارو هیچکس نداره و نخونده، حتی بچه های vip. باقی جاها هم فیک و ناقصه و من سر سوزن حلال نمی‌کنم 🙏 جدا از اون فایل نصفه بدرد نخور میخونید، پس خودتون رو نبرید زیر دین.
    83
    0
    ‍ - من میخوام برم آبان، میفهمی؟ بیا این درو باز کن! انگار نامرئی بودم! انگار نه من و میدید نه من و میشنید! سرش توی گوشی بود و حواسش هیچ وقت به من نبود. - این زندگیه واسه من درست کردی آخه؟ صدای گوشی اش را بیشتر کرد و آن موزیک اعصاب خرد کن جری ترم کرد. جلورفتم و هوار زدم: - آبان!؟ چشمهایش را بست! این یعنی شروع یک عصبانیت طوفانی! دیدم گوشی را قفل کرد و انداخت روی میز مقابلش، بلندشد و زل زد توی چشمهایم! چشمهایش آتش بود و من هیزم! - درست فهمیدم؟ شما توی خونه ی من صدات رفت بالا؟ اشکم ریخت: - بزار برم، توروخدا. - وقتی اون لباس عروس و تنت کردی و نشستی وردلم بهت گفتم چی؟ - غلط کردم! این بار او بود که صدایش بالا رفت: - گفتم چی؟ - گفتی این راه برگشت نداره! جلوتر امد، جدی تر و عصبی تر پرسید: -بقیش؟ - گفتی اگه این ازدواج سر بگیره و پات برسه به خونم هر چی من بگمه! - شما چی جواب دادی؟ بغضم ترکید و او بی رحمانه گوشش را نزدیک لبهایم اورد: - نشنیدم! - آبان توروخدا تورو... - نشنیدم! از صدای فریادش چشم بستم و جواب دادم: - گفتم قبوله! - پس برو اتاق تا بیام لالا. - من... - من اجازه ندادم حرف بزنی، گفتم گمشو توی اتاق تا بیام!
    Show more ...
    image
    27
    1
    _من... طلاقت نمیدم. من دوست دارم. هر روز هر لحظه این جمله رو برا خودت تکرار کن تا خوب متوجه بشی یه قدم جلوتر میام و عصبانی تر ادامه میدم: _ فکر دور زدن منو از اون کله‌ی خوشگلت بنداز بیرون فهمیدی خانم دکتر، چون من به این آسونی ازت نمیگذرم ولی اون چیزی نمیگه و فقط با چشمهای آتیشی نگاهم میکنه و راه اومده رو بر میگرده _آذین -اذیتش نکن امید، چکارش داری! پر حرص نفسمو بیرون فرستادم و نگاهم رو به روبرو دوختم و گفتم: -اذیتش نمیکنم!دارم کاری میکنم منو ببینه، حضورم رو بپذیره! -اینطوری؟ اینبار نتونستم تحمل کنم و داد زدم: -چه فرقی داره؟من همینی هستم که میبینی!نمیتونم  خودمو یه آدم دیگه نشون بدم!میتونم؟اون باید خودمو ببینه علاقه‌ی واقعیم رو ببینه نگاهمو به زمین دوختم و زمزمه کردم: -در ضمن اون خیلی وقته که منو میشناسه! رمان در مورد امید پسری، که با اینکه نابغست ولی تبدیل شده به یه آدم غد ، عصبی و خوشگذران. آدمی که از زندگی دست کشیده و تنها کاری که انجام میده وقت گذرانی و #خوشگذرانی با دوستان بدتر از خودش هست ولی این بین با آذینی آشنا میشه که یه پزشکه، یه #متخصص_زنان_وزایمان کسی که مردها براش هیچ ارزشی ندارن و هیچ توجهی به آنها نمی‌کنه ولی امید سرسخت تر از آذینه و میخواد که........
    Show more ...
    Aydawriter "آذین"
    لب کنی شیرین و پرسی کیست چون بینی مرا بنده‌ام یعنی نمی‌دانی که فرهاد تو کیست؟ - وحشی بافقی رمان های من: طنین یک فریاد، بی تو جهانم خالیست (فایل فروشی) درحال تایپ: آذین ادمین تبلیغات :@Baran6850
    50
    1
    #سلبریتی مشهوری که دختره رو تحقیر می‌کنه اما بعدش به همون دختر دل می‌بنده و برای به دست آوردنش ....😁 _به نظرت من، دامون نعیمی می‌تونم عاشق دختری بشم که به اندازه‌ی یه سر و گردن از خودم پایین تره؟  دخترک با حال بدی سرش را پایین انداخت : _پس اون همه توجه ، مراقبت برای چی بود ؟ ما حتی شب رو هم صبح کردیم. من توی بغل تو آروم گرفتم و تو عطر موهام رو نفس کشیدی. دخترک مرد و زنده شد تا این جمله را به زبان آورد. غرورش را دستی دستی داشت نابود می‌کرد ، اما برای بودن با دامون هرکاری می‌کرد. دامون قدمی به جلو برداشت و دستش را نوازش وار روی گونه‌ی حوا کشید: دخترک چشم‌هایش گرد شد و ناباور سرش را عقب برد، که دست یاشار روی هوا ماند. _داری دروغ می‌گی. دستت رو بکش ، دیگه حق دست زدن بهم رو نداری. یاشار پوزخندی زد و با تمسخر گفت: _ای بابا اینجوری نگو دلم می‌شکنه. دخترک بخاطر بغضی که در گلویش هر لحظه بزرگتر از قبل می‌شد ، سکوت کرد. می‌ترسید باز کردن دهانش مصادف شود با شکستن غرورش. در حالی که لب‌هایش می‌لرزید ، دستمال در دستش را پرت کرد و زمزمه کرد: _از این به بعدش رو من‌نیستم ، برو جدید برای خودت پیدا کن. حوا با بی‌رحمی پوزخندی زد و دستش را در جیب شلوارش کرد: درضمن تا من نخوام نمی‌تونی یه قدم ازم دور بشی. متوجهی دیگه؟ حوا با ته مانده‌های غرورش لب زد: _کاملا در اشتباهی اگر فکر کردی تونستی منو با این‌حرف‌هات کوچیک کنی ، بیشتر پست فطرت بودن خودت رو نشون دادی ، من از اینکه کار می‌کنم خجالت نمی‌کشم اما از اینکه یه مدت آدم اشتباهی رو دوست داشتم صد درصد خجالت می‌کشم. ولی این حرف رو هیچ وقت فراموش نکن ، روزی یه کاری می‌کنم که پشیمون بشی و برای دیدنم خودت رو به آب و آتیش بزنی اما اون موقع منم که زیر پام لهت می‌کنم. ابروهای دامون بالا پرید و شوکه به دخترک خیره شد. حوا روی پاشنه‌ی پایش چرخید و دستش را روی شکمش گذاشت : _قشنگِ مامان ، حسرت دیدن تو رو به دل بابا می‌ذارم ، کاری می‌کنم برای دیدنمون التماس کنه ، این بار دور دورِ منه. اگه گفتی بعدش چی می‌شه؟ درسته این‌بار سلبریتی‌مون برای به دست آوردن دخترک باید خیلی تلاش کنه😁
    Show more ...
    حَــوّاٰ(حق‌عضویتی)
    ❁﷽❁ ن والقلم و ما یسطرون... حوّا قصه‌ی دختری از تبار آدم...
    29
    0
    نفهمیدم چطوری رسیدم پشت در خونش... زنگ و زدم و از استرس زیاد عق زدم... در و که باز کرد اماده ی کتک خوردن بودم اما صدای چند تا پسر دیگه خون و توی رگام‌منجمد کرد... - توله سگت اومد سینا؟ صدای اون یکی و شنیدم که با خنده ی بدریختی گفت - بیشتر شبیه برده س طفلی! سینا ولی فقط نگام میکرد... از اون نگاه های ترسناک... جون کندم... - مهمون داری برم بعد بیام؟ جلو اومد: -پشتت و بکن! تنم می لرزید... - س..سینا.. - پشتت و بکن! بی حرف پشت بهش ایستادم... موهای بیرون ریخته از شالم و گرفت و با تموم توانش کشید توی خونه... جیغ زدم... از درد و ترس و بی پناهی...پرتم کرد جلوی پای اون پسرای عوضی تر از خودش... - یکی از پسرا اومد و چونمو گرفت‌... صورتمو اورد بالا... - خوشگله! جیغ زدم: - به من دست نزن اشغال! - پاشو گمشو برو اتاق!
    Show more ...
    51
    0

    sticker.webp

    69
    0

    sticker.webp

    22
    0
    وقتی از دوست‌پسرِ رفیقت متنفری...😂👇 - زمونه چپکی شده والا! قدیما داماد می‌رفت خونه‌ی پدر زنش مجبورش می‌کردن شب بغل برادر زنش بخوابه، الان من اومدم خونه‌ی پدرشوهرم شب باید بغل خواهرشوهرم بخوابم! شانسو ببین آخه! تسنیم که روی تخت دراز کشیده، به شوکا که کف اتاق روی تشک خوابیده و یک بند دارد غر می‌زند، نگاه می‌کند و می‌گوید: - دست شما درد نکنه شوکا خانوم! حالا دیگه من شدم خواهرشوهر؟🥲💔 شوکا نگاهش می‌کند: - نه عزیز دلم، شما دوست قشنگ منی. ولی قبول کن گند زدی با این دوست پسر انتخاب کردنت! تسنیم چشمانش را گرد می‌کند: - به من چه که داداش تیردادم مهمون داره نمی‌تونه شب پیش تو بخوابه؟ شوکا به سقف خیره می‌شود و نفسش را محکم فوت می‌کند: - آخه عدل همین امشب باید این سینای نچسب بیاد این‌جا؟ خدایا هدفت از خلقت این بشرِ بیخود چی بود واقعاً؟ - هوی شوکا! حواسم هست هی داری به سینا بد و بیراه میگیا. شوکا چپ نگاهش می‌کند و می‌گوید: - شیطونه میگه همین الان برم در اتاقشونو بزنم پته‌ی تو و اون پسره‌ی مزاحمو واسه تیرداد بریزم رو آب. - شما همچین کاری نمی‌کنی عزیز دلم، پای خودتم به عنوان شریک جرم گیره! شوکا با چشم غره‌ای، نگاه از تسنیم می‌گیرد و به سقف خیره می‌شود. لحظه‌ای بعد، نُچی می‌کند و می‌گوید: - بمیرم برا تیرداد! زن داره مثل عروسک، بعد مجبوره ور دل یه سیبیل بخوابه! حیف اون همه پولی که من دادم لباس خریدم واسه امشب. - لباس خریدی؟ چرا نشونم ندادی؟ به تسنیم نگاه می‌کند: - مگه همه چیو باید بیام به تو نشون بدم؟ خریده بودم واسه شوهرم بپوشم، که اونم سینا خانِ شما گند زد توش. تسنیم می‌خندد و لب می‌گزد: - آهان، از اون لباسا!😂👙 پیامکی برای شوکا می‌آید و شوکا بعد از خواندنش، از جا بلند می‌شود: - انقدر حرص خوردم گلوم خشک شد، برم پایین یه لیوان آب بخورم. و بعد، سمت درِ اتاق می‌رود و تسنیم می‌گوید: - باشه، منم گوشام درازه نفهمیدم خان داداشم احضارت کرده! شوکا لبخند به لب چشمکی می‌زند و از اتاق بیرون می‌رود. تسنیم تا گردن زیر پتو فرو می‌رود و پیامکی برای سینا می‌فرستد:"شبت بخیر سینا جانم". پلک روی هم می‌گذارد. طولی نمی‌کشد که درِ اتاق باز می‌شود و سینا پچ‌پچ‌وار می‌گوید: - تسنیم؟ تسنیم چشمانش را باز می‌کند و از روی تخت پایین می‌آید. مقابل سینا می‌ایستد و نگران می‌گوید: - سینا! این‌جا چیکار می‌کنی تو؟ برو الان اینا میان بالا. سینا لبخندی پر از شیطنت می‌زند: - اینا حالا حالاها نمیان، کار دارن با هم! دستش را دور کمر تسنیم حلقه می‌کند و او را به خودش می‌چسباند: - منم با شما یه کارایی دارم!😈🤤 تسنیم چشم گرد می‌کند: - چی کارم داری؟ نگاه سینا پر از شیطنت می‌شود: - می‌خوام بخورمت!😋 تسنیم هینی می‌کشد و سینا توی گلو می‌خندد و با پشت انگشتانش، گونه‌ی تسنیم را نوازش می‌کند: - جونم؟ نترس کوچولوی من. دستانش را دور تن ظریف تسنیم حلقه می‌کند و محکم در آغوشش می‌کشد: - فقط می‌خوام محکم بغلت کنم که حرصِ این چند روز ندیدنت جبران شه! دل تسنیم ضعف می‌رود برایش. روی پنجه‌ی پاهایش بلند می‌شود، دستانش را دور گردن سینا حلقه می‌کند و بوسه‌ای طولانی روی گردنش می‌نشاند. پاهای سینا سست می‌شوند با این کارش! به کمرِ باریکش چنگ می‌زند و زیر گوشش با صدایی خمار زمزمه می‌کند: - نکن مصیبت، اینجوری دلبری نکن واسم. کار دستت میدم شرف جفتمون میره‌ها. تسنیم اما این حرف‌ها سرش نمی‌شود. دلتنگِ عشق و آغوش این مرد شده. دوباره گردنش را می‌بوسد و از عمد نفس گرمش را رها می‌کند و سینا دل از کف می‌دهد! تسنیم را از آغوشش جدا می‌کند و نگاه خمارش، مدام می‌چرخد میان چشمان خرمایی و لب‌های آلبالویی دخترک! خمار لب می‌زند: - خودت خواستی مصیبت خانوم! و امان نمی‌دهد دیگر، تسنیم را محکم به خودش می‌چسباند و لب‌هایش را به کام می‌گیرد و نفس نمی‌گذارد برای دخترک. می‌روند توی خلسه، آن‌قدر که نمی‌فهمند کِی در باز می‌شود و کِی تیرداد و شوکا داخل می‌آیند. شوکا هینی می‌کشد و تیرداد فریاد می‌زند: - مرتیکه بی‌ناموس! ولش کن خواهرمو! آخ آخ چه افتضاحی شد!😂🤦‍♂ با یه بوس💋 رفاقت چند ساله‌ی این دو تا پسر بر باد رفت🤣🙈 این رمان یه عالمه از این عاشقانه‌های یواشکی داره که کیف می‌کنی با خوندنش😍👇
    Show more ...
    10
    0
    ‍ خوش تیپ کردم و رفتم وسط دانشگاه داد زدم: - آهای ملت من شوهر میخــوام‌، میفهمین شوهــر!!!!! هر کی میخواد شوهرم شه تست بده! یکیشون با خنده گفت: - چه نوع شوهری؟ تست چی؟ دست به کمر وسط دانشجوها بلند گفتم: - یکی که باشه، داشته باشه، ، ، و داشته باشه، از منم نخواد خونه تمیز کنم و جهیزیه بیارم...... همیـن 😂 همه از خنده سرخ شدن. پوفی کشیدم. شوهر گیرم نیومد باز! یه دفعه صدایی از بغل گوشم گفت: - من همه‌رو دارم. کجاست دختر حاجی؟ یه شرط دارم فقط... یه آن برگشتم... آب دهنم مثل رودخونه جاری شد. - آی ننه... تو هستی یا ؟ اصلا تموم کراش‌هام یه‌ور تو طرف خودم باش🥺🤦‍♀ همه مسخ شده با گوشی داشتن ازم فیلم می گرفتن گیج پرسیدم: - ملت این واقعیه⁉️🙊 دستم رو جلو بردم لمسش کنم، روح نبود؟ تردید کردم. نیشخند جذابی روی لب‌هاش شکل گرفت دوست داشتم بپرم بغلش، ماچش کنم جیگرو...🤦🏻‍♀😂 سرش رو جلو آورد و بوی لعنتیش هوش از سرم برد. نفس عمیقی کشیدم اووو جووون عطر جنگلهای شمال و هیزم سوخته می‌داد... - میخوای نشونت بدم واقعیم؟ 🥢 لب‌های رژ خورده‌ام رو غنچه کردم گفتم: - آره آره... یکی از دخترا از شدت هیجان جیغ کشید - شرطتت رو بگو آق پسر آی بچه‌ها برید عاقد خبر کنید... دست‌به‌سینه فیگور گرفت و با یه حالت خاص گفت: اخم کردم و چشم غره رفتم. - عمرا! تای ابروش رو بالا داد. رو بچه‌ها داخل سالن آوردن. - زنم میشی چون کلی فیلم ازمون گرفتن. تازه خودتم پیشنهاد دادی و منم قبول کردم... یه‌هو جلو اومد و با کاری که کرد سوت و دست و بچه‌ها رفت بالا که یه‌دفعه من‌....🤤♥️🤣🔥 https://t.me/joinchat/aIRru8nQXmw5MDFk رُز میره تو دانشگاه داد میزنه من شوهر سیکس‌پک‌دار و چشم رنگی میخوام😐🤣 همونجا خدا یکی از داف‌های جذابش رو میفرسته که میگه: بیا من دارم همه شرایطو فقط خودمو یه شرط دارم، اینکه...!🙈💕 وسط دانشگاه عقد میکنن😂♥️🙊🔥 https://t.me/joinchat/aIRru8nQXmw5MDFk https://t.me/joinchat/aIRru8nQXmw5MDFk دختر حاج مرتضی حکمت رو پس میارن و حاجی ناراحت از این و حقارت، به تموم بازار می‌سپاره تا براش یه پیدا کنن رُز، که دخترِ امروزیه و با این مدل ازدواج ، دست به کار میشه تا خودش پیدا کنه پس هرچی جوون جذاب و قدبلند و پولداره تور میکنه تا بیان از دانشگاهش گرفته تا کسی که باهاش میکنه. 🤦‍♀❤️ ✅پارت‌گذاری‌ منظم روزی 2 پارت ♥️با بیش از 300 پارت آماده در کانال
    Show more ...
    image
    10
    0
    #من‌مردیم‌که‌سیزده‌سالگی‌یه‌بچه‌گذاشتن‌تو‌بغلم😱💥❤️‍🔥 اون مُرد،اون رفت، تا حول #مرگ اون زندگی یک #پدر و #پسر جوان و یک #عشق رقم بخوره. -پسر جون پدر و مادرت کجان؟ پسرک #نوجوان با چشمانی پر شده، پشت دست زیر چشم کشید و بی ربط پرسید: -آفرینو و #نی‌نی زنده‌ان؟ پرستار به اتاق عمل نگاه انداخت و پرسید: -#آفرین کیه؟ خواهرته یا مادرت؟ او #ترسیده خود را عقب کشید. کف دستانش را بدون توجه به آلودگی روی زمین فشرد و چانه‌اش لرزید. -زن...#زنمه. پرستار شوک زده چشم گرد کرد و لب زد: -#زنت؟ https://t.me/+d1Mb1O2ExkEyM2U0 https://t.me/+d1Mb1O2ExkEyM2U0 دادیار یک پدر و یک روانشناس! مردی پر از غیرت و تعصب که توی سیزده سالگی پدر شده و حالا با سی‌و‌یک سال سن یک پسر هفده‌ ساله‌داره‼️ مردی فراری از تمام زن‌ها به خاطر گذشته‌‌‌‌ای تلخ اما با پیدا شدن سر و کله‌ی کارآموزی شیطون، تمام معادلات ذهنی‌ش به هم می‌ریزه و ..‌. از سمتی پسر نوجوونش و سمتی دیگه عشق تازه ریشه زده...❌️💯 https://t.me/+d1Mb1O2ExkEyM2U0 https://t.me/+d1Mb1O2ExkEyM2U0 لینک هر روز عوض می‌شه و ممکنه این رمان جذاب رو از دست بدید❌ داستان قرارداد چاپ داره❌💯❤️‍🔥
    Show more ...
    36
    0
    متاسفانه این یک داستان واقعیست...😔 شامگاه نیمه دهه‌ی پنجاه دختری بی پناه که به تازگی مادرش به دست ناپدریش کشته شده و مادر سپر بلای دخترش شد تا ناپدری دائم‌الخمرش بهش نکنه. و حالا هدیه تنها و بی کس با ناپدری توی یه خونه زندگی می‌کنه. از ترس خودش رو حبس کرده. تا این که به دست خاور و به زور بابت بدهی ناپدری از اونجا به خاور برده میشه. همون شب توسط مردی که فاصله‌ی سنی زیادی باهاش داره برای مدت طولانی خریداری میشه و هشت سال توی اون خراب شده می‌مونه و بلاهای زیادی سرش میاد. به خاطر سقط‌های مکرر به بستر بیماری میفته و تا مرگ فاصله‌ای نداره. تا اینکه سیدی خوش نام که همه‌ی شهر به سرش قسم می‌خوردند. شبی که دیگه امیدی برای هدیه نمونده؛ میاد و منجی اش میشه. همه چی از یه #معجزه شروع میشه. رمانی که نظیرش رو تو تلگرام نخوندین. روایت یه زندگی واقعی با معجزه‌ای غیر قابل باور اما حقیقی که با خوندنش مو به تنتون سیخ میشه 🥺🥺😢😢 با بیش از ۶۰۰ پارت آماده، رمان به یک سوم پایانی رسیده. تا پارتا از کانال حذف نشده زودتر بخونید. فصل دوم رمان به اتمام رسید😎😎 از فاحشه‌خانه تا کعبه، منجیِ هدیه چه کسی است⁉️ #منجی #عاشقانه‌ای‌ازدل‌واقعیت‌ها 🛑
    Show more ...
    14
    0
    فایل کامل نقاب شیطان فقط تو باغ استور موجوده 😃 هیچ جایی نمی‌تونید پیدا کنید چون پارت حذفی داشته و اون پارت هارو هیچکس نداره و نخونده، حتی بچه های vip. باقی جاها هم فیک و ناقصه و من سر سوزن حلال نمی‌کنم 🙏 جدا از اون فایل نصفه بدرد نخور میخونید، پس خودتون رو نبرید زیر دین.
    64
    0

    sticker.webp

    26
    0
    ‍ ‍ ‍ ‍ #اون مُرد،اون رفت، تا حول  #مرگ اون زندگی یک #پدر و #پسر جوان رقم بخوره. -بابایی گریه نکنی، #سیاه بختمون کنی. لب‌هایش را جمع کرد و رو به کودک خندان گفت: -  #گریه کنی دیگه نمی‌تونم بزرگت کنم،اون وقت از هم جدامون می‌کنن اون وقت منو #می‌کشن. ❤️‍🔥❌️💯 https://t.me/+d1Mb1O2ExkEyM2U0 https://t.me/+d1Mb1O2ExkEyM2U0 دادیار... یک پدر و یک روانشناس! مردی پر از غیرت و تعصب که توی سیزده سالگی پدر شده و حالا با سی‌و‌یک سال سن یک پسر هفده‌ ساله‌داره‼️ مردی فراری از تمام زن‌ها به خاطر گذشته‌‌‌‌ای تلخ اما با پیدا شدن سر و کله‌ی کارآموزی شیطون، تمام معادلات ذهنی‌ش به هم می‌ریزه... از یه جایی به بعد اون می‌مونه...پسرش و ری‌را... مردی که با سی و یک سال سن برای اولین بار عشق رو تجربه می‌کنه اما... https://t.me/+d1Mb1O2ExkEyM2U0 https://t.me/+d1Mb1O2ExkEyM2U0 💯❤️‍🔥 -دست رو پسر من بلند کردی؟ مرد خشمگین رو پا شد. -پسر خواهرمو ادب کردم. آرام چهره درهم کرد از گفته‌ی مرد و دادیار خنثی تای ابرو بالا فرستاد. -کدوم خواهر؟ صدرا سکوت کرد و دادیار حالت متفکر به خود گرفت. -همون خواهری که بچه انداختیدش تو بغل من؟ آکام بغض کرده به پدرش خیره شد. -همون خواهری که بعد از #تجاوز بعد چیزی که دست خودش نبود، مثل آشغال باهاش رفتار کردی؟ چون فکر کردی #آبروت می‌ره؟ آرام و پیوسته حرف می‌زد و همین آرامش، ترس را به جان همه انداخته بود. -همون خواهری که...به خاطر رفتار شماها... نگاه سمت آکامش کشاند و پسرک با نگاه پدر چیزی در سینه‌اش شکست. -پسرشو #لمس نکرد؟ دندان قروچه‌ای کرد و زمزمه کرد: -از کدوم خواهر دم می‌زنی صدرا؟ صدرا خواست حرف بزند اما باز مشت سهمگین مرد مقابل در صورتش نشست. این بار اما تعادل حفظ کرد و به عقب روانه شد. -این طوری دست رو بچه‌ی من بلند کردی؟ ❌️❤️‍🔥💯💔 لینک و سخت پیدا کردم پس لطفا همین الآن جوین شید و از ذخیره کردنش خودداری کنید، لینک هر روز عوض می‌شه و ممکنه این رمان جذاب رو از دست بدید❌ داستان قرارداد چاپ داره❌💯❤️‍🔥
    Show more ...
    image
    29
    1
    - مچ دستان حنا بستهٔ دختر را گرفت. - این عمه‌خانوم مرد نشده بفهمه وقتی میگن به زنت دست نزن، نگاه نکن، یعنی چی؟ گونه‌های اناری شده دخترک خوردنی شده بود. - هنوز که زنت نشدم. - ببخشید! دیشب کی بود از بوسه‌های من ضعف کرده بود. دخترک از خجالت هینی کشید و سعی کرد دستانش را ازاد کند. - بی‌حیایی پوریا..‌. اون موقع حلال بودیم به هم. صیغه خونده بودیم. دست دور کمر دخترک انداخت و محکم بغلش کرد. - و از لاله گوش تا گردن ظریفش، سینه‌ریزی از بوسه کاشت. نفس رز مثل دیشب بند رفت. تنش میان آغوشش شُل شد. راضی از نتیجهٔ کارش،‌ دست زیرزانوانش انداخت و روی تخت خواباندش، اما رز فوری بلند شد. کنارش روی تخت نشست و طره‌ای از موهایش را به دست گرفت. - لااقل بذار بوت کنم نازدونه... موهات عطر شکوفه‌های سیب می‌ده... آرومم می‌کنه. رز سرمست از تعریف‌هایش آرام گرفته بود. - واقعنی صیغه‌مون تا قبل عقد جاریه؟ محرمیم الان؟ - نباشه هم، همین که دلت می‌خواد باهام باشی، دلم می‌خواد باهات باشم، رضایت دوطرفمون باشه، می‌تونیم طولانی‌‌ترش کنیم... هوووم... موافقی؟ وقتی سکوت و نرمش رز را دید، از خدا خواسته پرسید: - ❓ رز شرمگین، از زیر مژگان تابدار نگاهش کرد و لب پایینش را گزید، اما ساکت ماند. - و باز هم سکوت و شرم. از شگرد خود دخترک استفاده کرد و با ناز گفت: - دوشیزه‌ خانوم لزی حکمت آیا حاضلین که شمالا یه لقمهٔ چپ کنم و ژنده‌ژنده بقولمتون؟ آیا بَکیلم.... ❓ قهقههٔ خندهٔ رزی جوازی شد بر بوسه‌های عاشقانه و گرم پوریا، بر دست‌ها، صورت، چشم‌ها و لب‌های رز... و او که با کفِ دست‌های حناگرفته عاجز از مقابله بود... که در یک‌باره باز شد و عمه‌خانوم با سینی اسپند در چهارچوب در ظاهر. - چشمتون روشن حاج‌مرتضی... تکلیف دخترپسری که عقد نکرده تو یه اتاق و روی یه تخت باشن چیه... ⁉️👵🏻🤪 ♥️🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱 رُز دختری از یه خانوادهٔ و ، که بنا به دلایلی پدرش کمر همت می‌بنده به شوهر دادنش. رز که خونواده‌ش رو خیلی دوست داره، تصمیمی می‌گیره، که نه سیخ بسوزه، نه کباب ... یعنی نه عزیزانش رو ناراحت کنه و نه خودش تو بیفته! با خودش میگه حالا که شوهر اجباریه خودم پیداش میکنم و می‌افته دنبال کاندیدای همسری؛ یعنی هرچی و و میبینه انتخاب میکنه و نقشه میکشه تا تورش کنه بیاد خواستگاریش. این داستان از اون‌ورتره😂 عاشقانه جذاب با سوژه‌‌ای متفاوت 😎😍 ❌رمان قرارداد چاپ دارد کپی ممنوع ✅
    Show more ...
    کانال‌تـرنـج‌⚜شوهـرشایسته⚜
    لَاحَوْلَ وَ لَاقُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظیم #م_ق_تــرنج عــدالت‌وعشــق تمام شوهـر شایستـه آنلاین روزی دو پارت به جز روزهای تعطیل تبلیغات https://t.me/joinchat/xW_J-Od_ZV42NDlk #کپی_رمان_به_هر_شکلی_در_دادگاه_الهی_پیگرد_دارد.
    14
    0
    متاسفانه این یک داستان واقعیست...😔 شامگاه نیمه دهه‌ی پنجاه دختری بی پناه که به تازگی مادرش به دست ناپدریش کشته شده و مادر سپر بلای دخترش شد تا ناپدری دائم‌الخمرش بهش نکنه. و حالا هدیه تنها و بی کس با ناپدری توی یه خونه زندگی می‌کنه. از ترس خودش رو حبس کرده. تا این که به دست خاور و به زور بابت بدهی ناپدری از اونجا به خاور برده میشه. همون شب توسط مردی که فاصله‌ی سنی زیادی باهاش داره برای مدت طولانی خریداری میشه و هشت سال توی اون خراب شده می‌مونه و بلاهای زیادی سرش میاد. به خاطر سقط‌های مکرر به بستر بیماری میفته و تا مرگ فاصله‌ای نداره. تا اینکه سیدی خوش نام که همه‌ی شهر به سرش قسم می‌خوردند. شبی که دیگه امیدی برای هدیه نمونده؛ میاد و منجی اش میشه. همه چی از یه #معجزه شروع میشه. رمانی که نظیرش رو تو تلگرام نخوندین. روایت یه زندگی واقعی با معجزه‌ای غیر قابل باور اما حقیقی که با خوندنش مو به تنتون سیخ میشه 🥺🥺😢😢 با بیش از ۶۰۰ پارت آماده، رمان به یک سوم پایانی رسیده. تا پارتا از کانال حذف نشده زودتر بخونید. فصل دوم رمان به اتمام رسید😎😎 از فاحشه‌خانه تا کعبه، منجیِ هدیه چه کسی است⁉️ #منجی #عاشقانه‌ای‌ازدل‌واقعیت‌ها 🛑
    Show more ...
    23
    0
    - بردیا کجاست؟ سی ثانیه وقت داری آدرس داداش کوچولومو بهم بدی، وگرنه زنت امشب ته این استخر خفه میشه! نگاه فرهاد مات مانده روی دخترکی که به صندلی بسته شده. توی چشمانش ترس موج می‌زند، تن ظریفش می‌لرزد و دهانش را با چسب بسته‌اند. با نگاهش، به فرهاد التماس می‌کند که نجاتش دهد! دخترکِ روی صندلی، تسنیم است، تسنیمِ فرهاد! تازه عروس زیبایش... مانی سیگارش را روی زمین می‌اندازد و با کف کفش، خاموشش می‌کند. رو به فرهاد، نیشخندی می‌زند و می‌گوید: - خوش اومدی فرهادِ نتاج! فرهاد با تمام خشم و نفرتش نگاهش می‌کند. حیف که دستش زیر ساطور این مرد است، حیف که عروسِ چند روزه‌اش اسیر مانی‌ست، وگرنه خوب می‌دانست با این شیطان چطور باید تا کند! مانی به تسنیم نگاه می‌کند؛ نگاهی پر از هیزی و هوس! وجب به وجب تنش را که میان این لباس‌های بی در و پیکر می‌لرزد و خودنمایی می‌کند، با نگاهش رصد می‌کند و می‌گوید: - تبریک می‌گم بهت. خوب لعبتی گیر آوردی! ظریف، خوشگل، خوش هیکل! دستش کنار پا مشت می‌شود. خیلی خودداری می‌کند که نمی‌رود و همین مشت را توی دهان این مرد نمی‌کوبد! مانی سمت تسنیم می‌رود. یک پایش را لبه‌ی صندلی می‌گذارد و کمر خم می‌کند. چانه‌ی تسنیم را می‌گیرد و سرش را بلند می‌کند. خیره می‌شود به چشمان درشتش: - بدجوری چشممو گرفتی جغجغه! حیف که اسم این فرهادِ کفتار روته، وگرنه... فرهاد صدایش را بلند می‌کند: - چی می‌خوای تو؟ مانی نگاهش می‌کند: - آهااان! این شد! بی آن که پایش را از روی صندلی بردارد، کمر راست می‌کند. کمی با پا صندلی را به عقب هل می‌دهد، طوری که دو پایه‌ی جلوییِ صندلی میان زمین و هوا معلق می‌ماند. رو به فرهاد می‌گوید: - بردیا کجاست؟ سی ثانیه وقت داری آدرس داداش کوچولومو بهم بدی، وگرنه این لعبت امشب ته این استخر خفه میشه! نگاه وق‌زده و پر از وحشت فرهاد، قفل می‌شود روی صندلی و دخترک. پایه‌های عقبی دقیقاً لبه‌ی استخر قرار گرفته‌اند. کافی است مانی پایش را از روی صندلی بردارد تا تسنیمش توی استخر بیفتد. دخترک از ترس نفسش در نمی‌آید، از ترس تکان نمی‌خورد. صدای جیغ‌هایش توی دهانِ بسته‌اش خفه می‌شوند.‌.. - یک، دو، سه... به مانی نگاه می‌کند. آدرس بردیا را می‌خواهد، برادرِ پنج ساله‌اش را. خوب می‌داند اگر دست مانی به بردیا برسد، یک لحظه هم برای بریدنِ نفس پسرک تردید نمی‌کند! نه، محال است فرهاد جانِ پسر بچه را پیشکش این دیوانه کند... - هیجده، نوزده، بیست... مانی با چشمانی گرد شده نگاهش می‌کند و دنیا روی سر تسنیم خراب می‌شود انگار. فرهاد نیشخند می‌زند، حالا وقت نقش بازی کردن است! - بدم نمیاد از شر این دختره‌ی کنه خلاص شم! راست میگی تو، خوب چیزیه دختره! سر یه شب مستی کشوندمش تو تختم بعدشم مجبور شدم عقدش کنم! دیگه نمی‌خوامش، مال خودت. خواستی ببرش کیف کن باهاش، نخواستی هم پرتش کن تو استخر! مانی ناباور نگاهش می‌کند و قلب تسنیم رسماً دیگر نمی‌کوبد! چه می‌گوید مردش؟ یک شب مستی؟! عقد اجباری؟! کجا رفت آن همه ادعای عاشقی‌اش؟ فرهاد تاب نمی‌آورد نگاه دخترک را. پشت می‌کند که از این ویلای لعنتی بیرون برود. مانی می‌گوید: - از اون در بری بیرون دیگه راه برگشت نداری فرهاد! می‌رود و یک لحظه هم به پشت برنمی‌گردد. تسنیم فریاد می‌زند، التماسش می‌کند اما صدایش در نمی‌آید. فرهاد قدم‌هایش را تند می‌کند، مبادا دلش بلرزد و پشیمان شود. - ببخش منو تسنیم، به خاطر خودت مجبورم... از ویلا که بیرون می‌رود و در را که پشت سرش می‌بندد، صدای افتادنِ چیزی توی آب، نفسش را قطع می‌کند... من فرهادم... حاصلِ یه عشق آتشین بین پدر و مادرم، یه عشق کوتاه! وقتی خیلی بچه بودم، پدرم من و مادرم رو ول کرد و رفت دنبال آرزوهاش. من شدم مرد خونه، مامان سیمینم شد همه کسم... بعدِ مامان سیمین، دیگه هیچ کس رو نداشتم. فقط فرهاد بود و خودش و خداش! تا این که یه دختر مو چتری با اون چشم‌های لامصب خرماییش و لهجه‌ی شیرین گیلکیش دلمو برد. تسنیم شد همه کسِ فرهاد، شد خدای روی زمینش. ولی... گذشته‌ی تاریکم راهی برام نذاشته بود، جز این که دست از عشقم بکشم. توی بدترین وضعیت، به بدترین شکل ممکن، ولش کردم و دیگه پشت سرمم نگاه نکردم. تحقیرش کردم، نابودش کردم... من، فرهادِ نتاج، نامردی رو از بابام به ارث بردم!
    Show more ...
    16
    0
    #من‌مردیم‌که‌سیزده‌سالگی‌یه‌بچه‌گذاشتن‌تو‌بغلم😱💥❤️‍🔥 اون مُرد،اون رفت، تا حول #مرگ اون زندگی یک #پدر و #پسر جوان و یک #عشق رقم بخوره. -پسر جون پدر و مادرت کجان؟ پسرک #نوجوان با چشمانی پر شده، پشت دست زیر چشم کشید و بی ربط پرسید: -آفرینو و #نی‌نی زنده‌ان؟ پرستار به اتاق عمل نگاه انداخت و پرسید: -#آفرین کیه؟ خواهرته یا مادرت؟ او #ترسیده خود را عقب کشید. کف دستانش را بدون توجه به آلودگی روی زمین فشرد و چانه‌اش لرزید. -زن...#زنمه. پرستار شوک زده چشم گرد کرد و لب زد: -#زنت؟ https://t.me/+d1Mb1O2ExkEyM2U0 https://t.me/+d1Mb1O2ExkEyM2U0 دادیار یک پدر و یک روانشناس! مردی پر از غیرت و تعصب که توی سیزده سالگی پدر شده و حالا با سی‌و‌یک سال سن یک پسر هفده‌ ساله‌داره‼️ مردی فراری از تمام زن‌ها به خاطر گذشته‌‌‌‌ای تلخ اما با پیدا شدن سر و کله‌ی کارآموزی شیطون، تمام معادلات ذهنی‌ش به هم می‌ریزه و ..‌. از سمتی پسر نوجوونش و سمتی دیگه عشق تازه ریشه زده...❌️💯 https://t.me/+d1Mb1O2ExkEyM2U0 https://t.me/+d1Mb1O2ExkEyM2U0 لینک هر روز عوض می‌شه و ممکنه این رمان جذاب رو از دست بدید❌ داستان قرارداد چاپ داره❌💯❤️‍🔥
    Show more ...
    35
    0
    - اون دختر چشم آبی رو می‌خوام. خاور پوزخندی زد. -جمشید خان مثل همیشه خوش سلیقه هستین. این دختر هم #خوش‌فرمه هم #خوشگله هم #خوش‌دسته از دیشب #ناپدریش آوردش چشم خیلیا دنبالشه فقط چون قیمتش خیلی بالاست کسی نتونسته از عهده اش بربیاد. بگم همه چیو رو آماده کنن؟ با چشم غره‌ای که بهش رفتم لال شد. خاور به هدیه که کنار رقاصه ها ایستاده بود علامت داد. کمی بعد اون بود که با لباس عربی جلویم ایستاده بود و... مردای دورم روی بود. موهای مشکی کمندش رو تابی داد و شروع کرد به لرزوندن تنش نتونستم نگاه هرز بقیه رو که روی بدنش کلید کرده بودن تاب بیارم. کتم رو در آوردم و بدنش رو پوشندم. با این کارم احساس کردم تنش زیر دستم لرز کرد. خاور جلو اومد و گفت: _جمشید خان همه چیز آماده‌اس فقط فقط یه چیزی _موس موس نکن خاور بگو _این دختر #آکه و قیمتش بالاست برای چند شب می‌خواید؟ _پس اتاق نه خاور بگو آماده کنن. #مردی‌مرموزوناشناس از خانه فساد تا کعبه، منجیِ هدیه کیست⁉️ دوئل دو مرد یکی #عاشق دیگری #منجی روایت یک زندگی واقعی 🛑
    Show more ...
    29
    0
    Last updated: 11.07.23
    Privacy Policy Telemetrio