-خسته شدی؟
با نوک انگشت خیسی دور لبم را گرفتم و گفتم:
-نه خسته نیستم!
چشمک ریزی زدم و پچپچ کردم:
-
خستگیمو نگه داشتم واسه آخر شب، در کردنش رو بلدی؟!
با خندهای دنداننما نگاهی محتاطی به اطرافش انداخت و مشت آرامی به بازویم زد:
-
ببین هنوز یه ساعت نشده زنت شدم! بیادب شدی و انواع و اقسام پیشنهادی کثافتی بهم میدی!
اشتباه کردم هولهولکی زنت شدم! باید قبلش راجع بهت خوب تحقیق میکردم..
بیتوجه به حساسیتش به حضور دیگران، دستم را روی گودی کمرش بالا و پایین کردم:
-
چی میخوای بدونی دربارهم؟ بیا شب همه رو خودم به صورت فیزیکی و حضوری در محل، توضیح میدم برات.
قدمی عقب کشید تا این ژست زیادی نزدیک بههممان مقابل دیگران تابلو نباشد و با خنده لب گزید:
-هامون!
دست توی جیب کتم مشکیام فرو کردم و گفتم:
-خونه گرمه، میرم پایین یکم هوا بخورم. توهم میای؟
دوباره با چشمهای پرهیجانش گفت:
-معلومه که میام.
بعد نگاهی به پیراهنش انداخت و گفت:
-برم اتاق اینو عوض کنم، بیام؟
نگاهم را روی پیراهن جذابش بالا و پایین کردم و دوباره نزدیکش شدم.
چانهام را به صورتش چسباندم و در گوشش گفتم:
-
نه عوض نکن! تو ماشینیم، کوچه هم خلوته.
بدون اینکه صورتش را از چانهام فاصله بدهد، آهسته زمزمه کرد:
-
تو ماشینت اونم توی کوچه خلوت خبریه؟
لبخند زدم:
-شیشههاش رو دیروز دودی کردم! از بیرون هیچ دیدی به داخل نداره!
ریز خندید و به چشمانم زل زد:
-پس بحثِ هواخوری نیست! میریم خستگیتو در کنیم؟
انگشتهای ظریفش را میان انگشتانم قفل کردم و پچ زدم:
-
در واقع اون خستگی که تو ذهن منحرفته طبیعتاً نه سرِ ظهری و وسط روز!
چشمانم را با شیطنت ریز کردم:
_یه خستگی سطحی و سرپایی!
https://t.me/+QFQvODqy75oPtxV4
https://t.me/+QFQvODqy75oPtxV4
https://t.me/+QFQvODqy75oPtxV4
#
پارت_واقعی_رمان👆
عاشقانه اجتماعی با تعلیق بالا و سرتاسر هیجان🤩
رمان به فصل آخر رسیده و بیشتر از ۶۰۰ پارت آماده داره.
آخرین مهلت عضوگیری قبل چاپ همین امروز.❌
Show more ...