پسرکی گدا از گشنگی رنج میبرد.
او قدم میزد و میرفت زیر پل تا جقی بزند و بخوابد. ناگهان چشمش به چراغ جادویی خورد و آن را برداشت و مالید.
غولی با فیس تخمی از چراغ جادو بیرون آمد گفت آرزویی کن که آن را برایت شیاف کنم.
پسرک گفت: مرا سیر کن که درحال تلف شدنم
غول نیز اورا سیر کرد و آبش را نیز تو کون پسرک ریخت.
این داستان : غول دیوث
@iR_Lashi
#Jan