دختره بیچاره حامله اس اما باهاش کاری میکنن که مجبور میشه....🥹
-
شدی پوست استخون...اینطوری میخوای از بچهام نگهداری کنی؟
دخترک در حالی که در خودش جمع شده غذا را با پا به عقب راند و با بد خلقی و بغض گفت:
- غذا نمیخوام!
امیر اخمی کرد:
- مگه دست خودته؟ پاشو ببینم!
به سمتش رفت تا بازویش را بگیرد اما نرگس با خشمی عجیب، بازویش را از او دور کرد و زیر سینی غذا زد:
- گفتم نمیخوام...
و سپس انگشتش را به سمت امیر گرفت و ادامه داد:
- و لطفا وانمود نکن که برات مهمم...بشو همون امیر سابقی که منو خونبس کرد نه مردی که زن و بچهاش رو دوست داره!
- ولی من واقعا زن و بچهام رو دوست دارم دخترهی احمق...تو خونبس من نیستی...تو خانوادهی منی...بفهم!
با شنیدن این حرف، نفس دخترک رفت و ضربان قلبش بالا رفت.
امیر او را دوست داشت؟
با چشمانی خیس و درشت شده ماتش شده بود که مرد خودش را به سمت او کشید ولی قبل از اینکه برخوردی میان لبانشان صورت بگیرد، نرگس خودش را با ترس جمع کرد که امیر خون در رگ هایش یخ زد.
یه جای کار می لنگید که دست دخترک را گرفت و گفت:
- ببینمت...این رفتارای جدیدت مال تغییرات هورمون حاملگی نیست نرگس...این ترست این فاصله گرفتنت...وقتی من نیستم کسی اذیتت میکنه؟
وحشتی که امیر در چشمانش بعد از دیدن این حرف دید، وجودش را آشوب کرد که دست دخترکش را محکم تر فشرد و آرام تر لب زد:
- آره؟
بدن نرگس نامحسوس می لرزید و نفسش منقطع شده بود.
وای که اگر می فهمید مادر و خواهرش چه بلاهایی سر خودش و بچهشان در نبودش آورده بودند...
ولی با این حال لبخندی زد و تا خواست چیزی بگوید ناگهان ضربهای به در زده شد و پشت بند آن حرف های خاتون نفس جفتشان را برید:
- نرگس...دخترم...بلند شو ساکت رو جمع کن...خودم شبونه فراریت میدم...نگرانم نباش آقا تا چند ساعت دیگه میره...لجبازی نکن...اگر نری دیگه هیچ جوره نمیتونی خودت و بچت رو از دست خانم بزرگ نجات بدی!
https://t.me/+VZH7Kzp-RhpkN2E8
https://t.me/+VZH7Kzp-RhpkN2E8Show more ...