حرف های قشنگ و صادقانه اش اشک به چشمانم اورد و تصپیر مقابل دیدگانم را مواج کرد.
آنقدر حظ برده بودم که ذوق زده لبخند بر لبم نشاندم.
تنها کسی که میدانست تک به تک حرف هایش چقدر حقیقی است خودم بودم چرا که تمام صبر و محبتش را در این پنج ماه با گوشت و خونم احساس کرده بودم.
حافظ آنقدر عملکرد خوبی داشت که همان ماه اول همه چیز برایم حل شد و مثل چشمانم بهش اعتماد کردم.
با اینکه دلم در تقلای با او بودن و بدست آوردنش بود خواستم باز هم به خودمان فرصت بدهم به همین خاطر در مورد گذشته و اتفاقات افتاده هیچ وقت حرفی به میان نیاوردم.
اما حالا ، دیگر صبر و سکوت جایز نبود. وقتش بود که به اندازهٔ تمام مهربانی ها و صبرش از حافظ تشکر کنم.
پس با همان لحن عاشق برایش زمزمه کردم:
-فکر نمیکنم هیچ کس به اندازه تو منو دوست داشته باشه،همونجور که هیچ کس به قدر من تو رو دوست نداره.
نگاهش جان دوبارهای گرفت.
- الان فقط بحث اعتماد کردن نیست، من دیگه امنیت و آرامش فردام را فقط در کنار تو میبینم و فکر نمیکنم کسی به اندازه تو بتونه من را بفهمه و درک کنه حافظ.
لبخندش ریشه در رضایت قلبیاش داشت. نفس عمیقی کشیدم و با آرامشی که میانمان جاری بود شمرده و با تمام احساسم زمزمه کردم:
- من از تو یاد گرفتم بد و خوب را با هم بخوام و الان میدونم، اونقدر پای این خواستنت قرص و محکم وایسادم که توی سختی و آسونی این زندگی بدون شک کنارت هستم و خواهم بود. تازه... دیگه راحت پا پس نمیکشم.
کم مانده بود گریهام بگیرد. با یک نفس عمیق بغض شیرینم را پس زدم و خیره در چشمان برق افتادهی حافظ گفتم:
- ممنونم که کنارم موندی و صبر خرج دلم کردی. من راه و رسم عاشقی کردن رو، از تو یاد گرفتم جناب آقای حافظ خانِ رستگار
به قصد تغییر جو، و بغضی که اطمینان داشتم تا گلوگاهِ اوهم رسیده بود ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- پس وکیلم سرکار خانم؟
هردو خندیدیم و میان شور عشقمان دل انداختیم.
Show more ...