-
بذار من موهات رو خشک کنم.
دست آراز بر حولهی کوچکی که روی موهای نمدارش بود خشک شد. این دختر زیادی داشت به پر و پایش میپیچید و صدای اخطار قلبش از لوندی های ناخواستهی بهار به صدا در آمده بود.
-
قدت نمیرسه به من کوچولو!
آراز تخس روبهرویش ایستاد و حاضر نشد که بنشیند تا دختر راحتتر کمکش کند. باید پای بهار را از زندگیاش میبرید. قلبش نمیتوانست بیش از این مقاومت کند.
-
میرسه! ببین!
در چند سانتی آراز ایستاد و روی پنجه پایش بلند شد. قد بلند مرد باعث شده بود تا دستش به زحمت به حوله برسد.
- نمیتونی! خیلی کوچولو تر از اونی که بتونی برای من کاری کنی خانم!
بهار اخمهایش را در هم کشید و یک دستش را روی شانهی مرد گذاشت تا کمی خودش را بالا بکشد.
- نخیر...ببین...دستم میرسه!
پنجههایش مدام خسته میشدند و بالاجبار ثانیهای به آنها استراحت میداد و هر بار با پورخند آراز مواجه میشد.
-
یادم باشه خواستم ازدواج کنم، یه زن قد بلند بگیرم که بتونه کمکم کنه.
دستان بهار لحظاتی روی شانهی آراز خشک شد و چیزی در دلش فرو ریخت. او را نمیخواست، قبول! دوست داشتن زوری نمیشود. اما دوست نداشتن هم زوری نیست! بهار او را میخواست.
- میتونم کمکت کنم.
بغض صدایش آراز را کلافهتر کرد و نامحسوس قدمی جلو گذاشت تا فاصله اش با بهار به حداقل برسد.
این بار محکمتر شانهاش را فشرد تا خودش را بالاتر بکشاند. طرهای از موهایش به صورت آراز برخورد کرد و مرد از خدا خواسته عطرش را عمیق بو کشید.
-
متوجه احساساتت هستم. تو شاید برای من بهترین باشی، اما من برای تو به درد نخور ترینم بهار... بفهم!
بهار دیگر نمیتوانست این بغض را تحمل کند. به جهنم که آراز موهایش را خشک نمیکرد. به جهنم که ممکن بود سرما بخورد. بهار را نمیخواست و او هم باید میرفت!
هنوز قدمی عقب نگذاشته بود که دستان آراز دور کمرش حلقه شد.
-
فرار نداشتیما خانم! باید حرفهام رو بشنوی. یک بار برای همیشه این دفتر رو ببندم…
بهار با یاغیگری خواست از آغوشش بیرون بیاید اما حلقهی قدرتمند دستان مرد، این اجازه را نمیداد.
-
من به درد تو نمیخورم دختر خوب!
توقع داشت بغضش بشکند اما بهار هر طور که شده محکم ایستاد.
- باشه! قول میدم دیگه هیچجوره دوباره این دفتر رو باز نکنم. البته نه بخاطر تو، برای خوبی خودم! تو آخرین مرد روی زمین نیستی که…
خوب بود که بهار منطقی حرفش را پذیرفت… و البته واقعا جای خوشحالی داشت که زمان عاشق شدن و ازدواج بهار با شخص دیگری، او دیگر در این نزدیکیها نیست که شاهدش باشد!
- ممنون که منطقی برخورد میکنی.
بهار سنی نداشت… تازه نوزده سالش بود و میدانست بیبی به این زودیها دختر شوهر نمیدهد…میتوانست در چند ماه باقی مانده اقامتش راحت باشد…
حوله را بار دیگر به موهای خیسش کشید که با حرف بهار خشکش زد.
- بیبی جون! به خانواده اون دوستت که با نوهش یه جلسه رفتم بیرون خبر بده بیان… جوابم مثبته!
https://t.me/+ldYcxYnCee40ZDk0
https://t.me/+ldYcxYnCee40ZDk0
https://t.me/+ldYcxYnCee40ZDk0
من بهارم…دختر نازپروده خانواده که بعد از مرگ پدرم فهمیدم توی یه دنیای پوشالی زندگی میکردم…
وقتی فهمیدم من دختر خوندهی اون خانواده بودم، کسی که سالها فکر میکردم خواهر و همخون منه از خونه پرتم کرد بیرون😔
مجبور شدم برم سراغ خانوادهی واقعیم
اونجا بود که اون مرد تخس رو دیدم…
آراز پسرعمهی جدی و خشنم که کل فامیل ازش حساب میبردن.
اون مدام بهم امر و نهی میکرد و من ازش متنفر بودم…
اما نمیدونستم دلم قراره براش سُر بخوره…
Show more ...