Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Category
Channel location and language

audience statistics 👩🏻‍🍳 آشپزباشی 👨🏻‍🍳

﷽ ✢ وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ ✢ 
36 855-74
~7 847
~52
21.11%
Telegram general rating
Globally
25 643place
of 78 777
4 216place
of 13 357
In category
2 048place
of 5 475

Subscribers gender

Find out how many male and female subscibers you have on the channel.
?%
?%

Audience language

Find out the distribution of channel subscribers by language
Russian?%English?%Arabic?%
Subscribers count
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

User lifetime on the channel

Find out how long subscribers stay on the channel.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
Subscribers gain
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
اینستامو داشته باشید قراره براتون کلی کلیپ خفن بسازم و بذارم 🥰😌
853
0
صبح می‌خوام یه پست خیلیییی باحال مدرسه‌ای بذارم ببینید حتما😍🥹
942
0
💫احضار برای درخواست پول از شخصی به مبلغ دلخواه شما 💫احضار در چند ساعت.معشوقتان در به در کوچه به کوچه دنباله شما میوفتد و آتش میگیرد تا شمارا نبیند میسوزد و سرگردان شما میشود 💫احضار مال از دست رفته.فروش ملک.بدست آوردن پول تا هر مبلغی از موکل.در چند ساعت 🔥 اولین بار با متخصصین یهودی ما🔥 💫احضار برای رضایت ازدواج و رضایت♣️👇 جهت سفارشات👈
2 431
0
👟 بازرگانی کفش بانه (اسدی)👟 دارای دو شعبه فعال در شهر تجاری بانه و دو دهه سابقه درخشان با ارسال پستی هر روزه ✔️ جدیدترین مدلها با بالاترین کیفیت ✔️ به صورت عمده و تکی در شهر تجاری بانه     عضویت در کانال و مشاهده قیمت ها جهت ثبت سفارش کالا 👇🏼 🆔 09124016325( ایوب اسدی ) 📞
1 432
0
🔴 خبر فوری: سازمان بهداشت جهانی: کمردرد بدون نیاز به جراحی درمان میشود! 🔵روشی به تازگی کشف شده که با استفاده از پلاتینر تراپی امواج کِلاکْ پالْس میتونه کمردردت رو (در منزل ) درمان کنه ! • با پر کردن این پرسشنامه ، همین امروز مشاوره رایگان و تخصصی درمان کمردرد دیافت کن✅ همین الان وارد شو و پرسشنامه رو پر کن 👇🏻
661
0

sticker.webp

680
0
#پارت۲۵۰ - بیب بیب های مامانی و دیدی عمو مِخزاد( مهزاد)؟ مشلِ( مثل) توپِ شِفیدِ( سفید) من نرمالو و خوچله... مهزاد نگاهی به صورت بچه کرد. - نه عمویی من ندیدم. واسه چی ؟ لبهای کوچکش را جمع کرد. - اوف شده بیب بیب هاش.. بوس میتُنی ( می‌کنی) خوب بشه؟ مهزاد به آرامی دست دخترک و گرفت. - گلم مامانی خودش خوب میشه. من نمیتونم بوس کنم. بیا کارتون نگاه کنیم مامانت هم استراحت کنه تا خوب بشه. کودک لبش را بیشتر جمع کرد و دستِ مرد را سوی اتاق مادرش کشید. - تو بوس بُتُن خوب میشه... مرد قلبش تند تند میزد و از طرفی هم نمی‌توانست به این کودک نه بگوید. همین حالا هم هرشب برای مادرش گریه میکرد. - سینه هات و بده بوس کنم بچه خیالش راحت شه. نیلرام با تعجب به پسرک خیره شد. - سینه های من و بوس کنی؟ دیوونه شدی آقا مهزاد؟ مهزاد با چشم‌های قرمز شده از خجالت، نگاهش کرد. آهسته لب زد. - این بچه دو شبه تا صبح کابوس میبینه، بده بوس کنم خیالش راحت شه خوب شدی. نیرام نگاهی به چشمهای دخترکش کرد و سپس مردد لب زد. - من نمیتونم خجالت می‌کشم! از روی ملافه بوس کن که خیال نارا راحت شه. مرد سری تکان داد و کنارش نشست. اما برخلاف تصور آنها، نارا هم آن طرف مادرش نشست و به یکباره ملافه را برداشت. - بوس تُن. چشمهای درشت شده مهزاد روی سینه های سفید و درشت زن که به سرعت و با استرس بالا و پایین میشد نشست. - عمو زودباش. با صدای  کودک تکانی خورد و روی تن زن خم شد. لبهای سردش که روی پوست نرم و داغش نشست، زن به خودش لرزید. - بسه مهزاد... اما وقتی مرد از زبانش کار کشید و پوست سینه اش را به دهان کشید، زن بازویش را چنگ زد. - دیوونه شدی جلوی بچه... نارا با عجله اسم مادربزرگش را جیغ زد و اتاق را ترک کرد. نیلرام با یا تعجب اسم مرد را خواند. - مهزاد... اما مرد توجه نکرده و.... دیدیییی بچه چکار کرد؟🥹😳😂 ولی خوب بهونه ای شد براشون 🙊😍😂 نیلرام بیوه است وبا بچه‌ش به پسری کله خراب پناه می‌بره... عقدش میشه اما پسره بهش نزدیک نمیشه! دخترکش که خیلی وزه است از پسره میخواد سینه مادرش که سوخته رو بوس کنه و همین بهونه میشه این دوتا....😂🔥😍 خیلییی نازن این سه تا، قول میدم عاشقشون بشییی🥲❤️🥹
Show more ...
1 775
2
- برسونش مدرسه ، سرویسش امروز نیومده دنبالش ... با حرف مادربزرگش ثریا گره سختی میان ابروهایش می افتد و در حالی که ساعتش را دور مچ دست مردانه اش می بست خطاب به او می گوید - تاکسی تو این شهر نیست که به من میگید؟ - تا تاکسی بخواد بیاد طول میکشه مادر ، این بچه امتحان داره ، تو که داری میری ببرش خب ... با هر برخوردی با آن دختر مخالف بود ... نمیخواست حتی ریختش را ببیند... از شب گذشته از لحظه ای که پناه پا به اتاقش گذاشته و به بهانه کار مهم اعتراف به عشق کرده بود شمشیر را برایش از رو بسته بود ... از دید او پناه ۱۸ ساله‌ یک بچه بود... اصلا اگر قحطی دختر می آمد هم حاضر نبود لحظه ای به آن دختر بچه احمق فکر کند. - گوش میدی چی میگم پسر ، میبریش؟ در حالی که کیفش را از روی میز داخل اتاقش برمیداشت جواب میدهد - تا دو دقیقه دیگه بیرون نباشه میرم ... از خانه بیرون میزند و سوار اتومبیلش میشود. راضی شدنش برای رساندن او به مدرسه دلیل داشت... قصد داشت سر راه به دنبال ترانه رود . چندماهی میشد که با هم رابطه داشتند .. اگر همه چیز خوب پیش میرفت ، قصدشان هم جدی بود ازدواج میکردند میخواست پناه ترانه را ببیند برایش شکستن دل آن دخترک بیچاره اهمیتی نداشت میخواست حد و حدودش را نشانش دهد و به او بفهماند که مطلقا هیچ جایی در زندگی اش ندارد. نگاهی به ساعتش می اندازد چند ثانیه دیگر بیشتر نمانده بود ، استارت میزند و همزمان پناه است که از خانه بیرون می آید . در جلو را باز میکند سوار میشود و زیرلب سلام میدهد. بدون آنکه حتی جوابش را دهد راه می افتد. چند دقیقه بعد با توقفش مقابل یک خانه پناه است که سردرگم به اطراف نگاه می اندازد زبان باز میکند - اینجا که مدرسه ام نیست .. توجهی به حرف دخترک نشان نمیدهد منتظر به در خانه ای که مقابلش ایستاده بودند چشم میدوزد . لحظه ای بعد با باز شدن در و بیرون آمدن ترانه سر سمت پناه می چرخاند و خیره در صورت شوکه و رنگ پریده او می گوید - پیاده شو ، عقب بشین. نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود.. این زن که بود؟ پیش از آنکه بخواهد فکر کند این مرد کنار دستش است که با لحن تندی می غرد - گفتم پیاده شو پناه با دستانی لرز کرده در ماشین را باز میکند و پیاده میشود ... روی صندلی عقب جا میگیرد و طولی نمیکشد که آن زن در ماشین را باز میکند و سوار میشود ... ترانه سلام میکند و این مهراب است که پیش چشمان خیس پناه با لبخند و لحنی مهربان جواب او را میدهد - سلام عزیزم ... سر می چرخاند سمت دخترک یخ زده روی صندلی عقب و می گوید -خاتون به تو ادب یاد نداده؟ چشمانش از اشک پر بود و تصویر مردی که آنطور با اخم تماشایش میکرد را نمیدید . با نفس نفس و آن صدایی که از شدت بغض گرفته بود سلام میکند و سپس حین آنکه کوله اش را چنگ میزد در ماشین را باز میکرد با لکنتی که بخاطر تنفسش ایجاد شده بود می گوید - مدرسه ام نزدیکه ، خودم میرم ... خیال میکرد مهراب مخالفت کند .. بگوید خود می رساندش اما مهراب بدون اهمیت تنها سر تکان میدهد - خیله خب ، برو پایین ... می گوید و منتظر به دخترک زل میزند متوجه اشک چکیده روی گونه اش شده بود لرز چانه اش را هم دیده بود. حتی تنگی نفسش را فهمیده بود.. اما برایش اهمیتی نداشت پناه پیاده میشود و همزمان اوست که پا روی پدال گاز میگذارد و حرکت میکند ... از آینه به دخترکی که در خیابان پشت سر می گذاشتش نگاهی می اندازد ، دست به دیواری گرفته بود و داشت سرفه میزد ... چشم از او میگیرد ، به مسیرش ادامه میدهد و دقایقی بعد با رسیدنشان به کارخانه به عقب می چرخد میخواهد کیفش را بردارد که چشمش به آن اسپری تنفسی افتاده روی صندلی عقب می افتد ... نبرده بود آن دخترکی که او با آن حالش وسط خیابان رها کرده بود اسپری اش را نبرده بود...
Show more ...
2 338
0
توی یکی از همین اتاقای این بیمارستان خودش و به مردن زده تخـ*م حروم... عرضه ندارید یه بچه رو تو دوتا اتاق پیدا کنید؟! دخترک وحشت زده از روی تخت بیمارستان پایین رفت که کیانا فریاد زد _بیا بیرون... اینا تا نبرنت پرورشگاه از اینجا نمیرن... همون موقع که کیارش توی حرومزاده رو برد عمارتش خودم باید مینداختمت بیرون تا الان به خاطر تو لب مرگ نباشه بغض دخترک ترکید و کنار پایه‌ی تخت جمع شد سوزن سِرُم کشیده شد و خون از دستش بیرون زد باورش نمی‌شد مرد روی تخت بیمارستان بود بزرگترین رئیس مافیای کشور که دخترک را دزدیده بود اما به جای اذیت کردنش... از ته دل هق زد و سرش را روی زانویش گذاشت بازهم قلبش درد گرفته بود که دکتر نگذاشته بود وارد آی سی یو شود و کیارش را ببیند او تنها کسی بود که باهاش مهربان بود برعکس رفتارش با دیگران... در یکدفعه باز شد با دیدن چشمان سرخ کیانا گریه‌اش شدت گرفت _خا..نوم تروخـ..دا من.. من نمیخوام برم.. آقا قول داده بود هیچوقت تنهامـ... کیانا که یکدفعه به سمتش هجوم برد و موهایش را چنگ زد با وحشت چانه‌اش لرزید _انگار دست توئه... فکر کردی حالا که کیارش پشتت نیست میزارم دور و برش باشی هرزه؟! تنش را روی کف بیمارستان کشید که سوزن سرم از دستش کنده شد از درد ضعف کرد _بابای حرومزاده‌ت کم بود که توی یه ذره بچه هم میخوای گو*ه بزنی به زندگی داداشم؟! کیانا تنش را محکم وسط راهروی بیمارستان پرت کرد با عجز هق زد گوشه‌ی دیوار مچاله شد _من نمیخوام بر..م پرورشگاه... آقـ..ا گفته بود نمیزاره برگردم اونـ..جا کیانا بی‌توجه به آن مرد های سیاهپوش اشاره زد... کیارش گفته بود اینها بادیگاردهایش هستند دخترک پر وحشت چشمان آبی‌اش را میانشان چرخاند با اینکه کیارش سرش را به سینه‌اش فشرده بود تا نترسد اما شنید که این مردها آن روز آن مرد را کشتند به دستور کیارش... همانی که دخترک را اذیت کرد _اینو میبرید میندازید جلوی اون زن و مردی که جلوی بیمارستان وایسادن... از پرورشگاه اومدن... وای به حالتون کیارش به هوش بیاد و بفهمه این بچه توی تصادف نمرده دخترک هیستریک وار سر تکان داد بچه ها هم اذیتش می‌کردند بازهم وقتی شب ها از درد قلبش بنالد بچه ها میزدنش اما کیارش هیچوقت او را نزده بود حتی وقتی می‌گفت درد دارد بیمارستان می‌بردش و تمام شب میگذاشت دخترک روی سینه‌اش بخوابد بی‌پناه در خودش جمع شد و اشک ریخت زیر لب به خودش دلداری داد _آقـ..ا به هوش میاد... وقتی بیدار بشه بهش می‌گم نمیخواستم تنهاش بزارم... بازم میاد دنبالــ... پشت دست کیانا که یکدفعه به دهانش کوبیده شد خون از لب هایش بیرون ریخت کیانا غرید _تو چه گوهی خوردی؟! با وحشت سر تکان داد _ببخـ..شید قلبش تیر می‌کشید هیکل کیانا دوبرابر دخترک بود و سنش هم دخترک فقط 16 سالش بود _رزا تو تصادف سه روز پیش مرده... تو مگه زنده‌ای که میخوای برگردی پیش کیارش؟! زار زد که دست کیانا اینبار محکم تر به صورتش کوبیده شد بلند غرید _نشنیدم صداتو هرزه... رزا زنده‌اس؟! چشمانش از دردی که یکدفعه در سینه‌اش پیچید سیاهی رفت کیانا خواست دوباره دستش بالا بیاید که دخترک با گریه نالید بازهم همان حالت ها نفسش سنگین شده بود _نـ..ـه.. رزا تو.. تو تصادف مرده کیانا نیشخند زد و پایش چرخید نوک تیز پاشنه‌ی تیز کفشش را روی دست دخترک که زمین را چنگ زده بود گذاشت و فشرد که دخترک بی‌حال ناله کرد حتی نتوانست جیغ بزند درد بیشتر شد و چشمانش سنگین تر _نشنیدم تخـ*م حروم... رزا کجاست؟! دخترک با درد نفس نفس زد دندان هایش بهم می‌خورد _مر..ده.. رزا..مرده پایش را برداشت نیشخندش جمع شد چانه‌ی ظریفش را تهدید آمیز چنگ زد جوری فشرد که دندان های دخترک از درد جیغ کشید _فقط دلم میخواد دوباره ریختت و ببینم این اطراف... میدونی اونموقع چی میشه؟! دخترک در سکوت با هق هق نگاهش کرد که سرش را نزدیک گوشش برد آرام پچ زد _تو که دلت نمیخواد... تیمور بیاد دیدنت؟! تن دخترک هیستریک شروع به لرزیدن کرد بدنش قفل شد تیمور... همان کسی که هرشب در انبار زیر پله آزارش میداد کیانا با حس خیسی شلوار دخترک نیشخند زد چانه‌اش را رها کرد _یادم باشه بگم هرشب پوشکت کنن دخترک با خجالت اشک ریخت و سر پایین انداخت کیانا به آدم های کیارش اشاره زد _ببرینش... دیگه تا آخر لال میمونه مردها که سمتش آمدند دخترک ناخودآگاه خودش را عقب کشید لرزش هیستریک تنش بیشتر شد رنگش روبه کبودی رفت کاش مرد بود کیانا خیره به پرستارهایی که نگاهشان می‌کردند لب زد _اینارو هم خفه کنید وقتی کیارش به هوش اومد چیزی نگن _اگر من بیهوش نباشم چی؟! با صدای غریدن کسی چشمان بی‌حال دخترک مات ماند آن مرد با لباس های یک دست سیاه که داشت سمتشان می‌آمد... کیارش بود؟! ادامه‌ی پارت🖤🔥👇
Show more ...
شیطانی‌عاشق‌فرشته...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥مروارید 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥در آغوش یک دیوانه https://t.me/Novels_tag ❌❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌❌
1 743
3
- بوش رو دوست دارین؟! از صدای جذاب مردونش زود چادر سفیدمو جمع کردم تا تنمو نبینه! خیمه زده روی سجادش دیدم؟ خجالت کشیدم. هول گفتم: - ببخشید..! در باز بود.. بخدا فقط بوش کردم نگاه محجوبش رو جمع کرد. لبخند زد، از اون لعنتی‌های پدر درآر که نمی‌شد میخش نشم، خواستم برم تا نگاهم لو نده بی‌تاب نزدیکیشم! بی‌تاب اون عطری که به سینه‌اش زده، اما درو بست! هیکل چهارشونه‌اش راهو بسته بود سر به زیر و شرمنده گفتم: - ببخشید بی اجازه اومدم اتاقتون. بخدا نمی‌خواستم فضولی کنم آقا دادیــ.... - اینجا اتاق نامزدتونه اجازه نمی‌خواد! اون آقا هم از اول اسمم بردار حس خوبی بهش ندارم کنار کشیدم تا فرار کنم. خودم که می‌دونم دلم می‌خواد بغلم کنه. جلو اومدن دستش قلبمو از سینم بیرون پروند و نفسمو برد! گوشه‌ی چادرمو گرفت و پرسید: - مامان خونه نیستن؟ خجول از نگاه میخش که معمولا روی من نبود آب شدم و سر تکون دادم. روی پیشونی و شقیقه‌اش دونه‌‌های ریز عرق بود: - نه، رفتن مسجد... گفتن شما هم می‌رید باز لبخند زد: پس فکر کردی نیستم که سعادتش نصیبم شد و اومدی بالا تو اتاقمون؟! شما چرا نرفتین؟ "اتاقمون؟! کی اتاقمون شد؟!" برای شناخت، به بهانه‌ی دوری خانواده‌ام با یه صیغه کشیدم خونشون و نگاهم نمی‌کنه! از زور اینکه انتخاب مادرش بودم قبول کرده، حالا میگه اتاقمون؟ من با چه رویی بگم چرا نرفتم مسجد؟ بگم پریودم؟ خیس عرق دست به دستگیره بردم: هیچی تنشو جلو کشید و کلیدو چسبید! صدای چرخش کلید با صدای مهربونش مو به تنم سیخ کرد - حالا که اومدی یکم بمون خانوم! کاری که به عذر شرعیت ندارم! دلم هری ریخت! هول چادرمو جلو کشیدم. کاش زیرش روسری داشتم. از جلو اومدنش تنم به دیوار چسبید. نگران پرسیدم: بمونم چیـ...ـکار کنم؟ کاری دارید؟ دستش روی انگشتایی که چادرو زیر گلوم مشت کرده بودم و می‌لرزیدم نشست: - فقط یکم اینو شل کن! انگشتات سفید شدن انقدر محکم گرفتی دختر! دستت یخ کرده و صورتت سرخه! بخاطر بودنمه؟ چون فهمیدم پریودی؟ ازم خجالت می‌کشی؟ از سوالش لب گزیدم. چادرم که دیگه نای گرفتنشو نداشتم کشید، به گُل سرم گیر کرد و موهام از یک طرف شونم پایین ریخت: - ولش کن دیگه؟ حلالمی بذار ببینمت! بوی موی تو از جانمازم بیشتره! دیگه حواسم جمع نیست بخوام نماز بخونم که! الان وضعیتم از شب‌هایی که میخ سقفم و تو رو تو اتاقت تصور می‌کنم سخت تره! با اضطراب از حرکاتش، اسمش بدون اون آقا که گفت از زبونِ دلم بیرون پرید: دادیار...! بی مقدمه تنمو لمس کرد دست‌هامو با دست‌های بزرگش میخ دیوار کرد. چسبیدن لب‌هاش به شاهرگم تنمو منقبض کرد: - هـــــیع! لبه‌ی یقه‌ی لباسمو کشید: - جانم خانوم؟ یه نظر نگات نکنم؟ یکم نبینمت؟ لمست نکنم؟ اومدی که زود بری؟ با این چادر نازک تو خونه می‌چرخی نباید گوهر زیرشو نشونم بدی؟ چطور به حاج‌خانوم نشون دادی؟ من که محق‌ترم! منم که باید هر شب اجازه داشته باشم ببینم. دلم می‌خواست تو سرم بکوبم! اون روز که مادرش گفت خونه نیست و چادرمو بردارم، اونم دیده؟ حرکت لب‌هاش روی برجستگی بالا‌تنه‌ی لختم، تاپ بندیمو یادم آورد و زانوهام لرزید. محکم گرفتم کنار گوشم پچ زد: - جونم؟ اذیتی ببرمت روی تخت؟ جاش برام فرقی نمی‌کنه فقط کم لطفی نکن! نخواه بی هیچی ولم کنی بری! نامردیه! معلوم نیست دیگه کی بتونم ببینمت، جلوی مامان مثل پسر بچه‌ها قفل می‌کنم! حتی نمی‌تونم نگات کنم، فرار می‌کنم یهو از حالم نفهمه! حسرتِ دوباره دیدن و لمس کردنت خواب برام نذاشته، هلاکتم بخدا... دلم بود که بی‌مهابا سرمو تکون داد، گفتم: اگه شما نخواین نمیرم. منم تو اتاقم تنهام و به فکر شما.. فشار صورتشو از گردنم برداشت. عجول به تخت چسبوندم: - دورت بگردم که تو خلوتمون هم میگی شما! - آآآخ...! - جان دلم؟ ببخشید! دست خودم نیست! نمی‌تونم فشار تنمو جمع کنم زورم زیاد میشه. مامان نیست، ولی لطفا جیغ نزن باشه؟ با تجربه نیستم بخدا هول میشم، اگه یهو هم بیاد و بفهمه تو اتاقم نگهت داشتم شرفم میره.. اجازه بدی لباس‌هاتو در بیارم، یه ذره هم وا بدی خوب ببینمت و لمست کنم تمومه! میری اتاقت منم دوش می‌گیرم. از اون پسر مذهبی‌های ناب و بی تجربه که تو خلوت پوست می‌کنه و بی‌خجالت عشقش رو قورت میده، از سختی شب‌هایی که تنها می‌خوابه میگه تا هر شب‌..😎😍
Show more ...
4 350
7
👩‍🍳آشپزباشی🧑‍🍳 - چشم سرآشپز! دلم نمی‌خواست با او بحث کنم. فی‌الواقع می‌خواستم چند صباحی را بدون فکر بگذرانم، بدون ناراحتی! آمده بودم دنبال کاری که بیشتر از هر چیز آرامم می‌کرد، آشپزی! - همه‌چیز مرتبه؟ این را آرام‌تر گفت، طوری که خودم بشنوم! می‌خواستم بگویم درست مثل وقتی که نبودی مرتب است اما زبانم را نگه داشتم و تنها گفتم: - خوبه! - قول و قرارمون که یادته؟ روز اول قرارمان، قراری که در عین مسخره بودنش هیچ‌کدام نمی‌خواستیم کم بیاوریم! - یادمه! لبخند مرموز گوشه‌ی لبش ترساندم از این‌که بخواهد تقلب کند! از او بعید نبود! همان مرد لجوجی یادم آمد که اولین بار لخت و عور در آغوشش دیدمش! همان که افتاده بود دنبال من که بداند از او حامله شده‌ام یا نه! آن‌وقت‌ها امیرحسین پر از دوز و کلک بود برای کشاندن من به گوشه کنار‌ها... یادش بخیر! - به کارت برس لاله! دوباره با اخم و تکبر رفت که به خدمت بچه‌های کانترش برسد! اینستامو داشته باشید قراره براتون کلی کلیپ خفن بسازم و بذارم 🥰😌
Show more ...
5 351
19
✅عیارسنج رمان آشپز باشی نویسنده: فاطمه باصری خلاصه‌ی رمان: لاله زن مطلقه‌ایه که برای اولین بار و به پیشنهاد خواهرش پا به یک مهمونی ممنوعه می‌ذاره و برای اولین بار مشروب می‌خوره و مست می‌کنه... طوری که وقتی صبح بیدار می‌شه خودشو توی بغل مردی می‌بینه که نمی‌دونه کیه و چه‌طور باهاش اومده به تخت... مردی به نام امیرحسین بردبار که... 📌 جهت دریافت فایل کامل رمان مبلغ 30 هزار تومن به شماره کارت: 6104338702991510 فاطمه مرادی باصری واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی: ارسال کنید..💙💙💙
Show more ...

عیارسنج آشپزباشی.pdf

5 290
0
پارت شبمون
1 213
0
پیج اینستام❤️👇
542
0
دخترا پیج اینستامونو هم فالو کنید❤️
537
0

sticker.webp

992
0
🔮طلسم صبی عروسک سیاه غيرقابل ابطال🪄 💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍 💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎 🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم ❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥 ✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه 🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇 💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان🦋²⁰ 👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇 🆔 ☎️  09213313730 ☯

file

111
0
-میگن خان میخواد گوساله زیرپای معشوقه‌ی زائوش زمین بزنه ... دخترک با لبخند به حرف‌های آنها گوش میدهد -مگه میشه خان انقدر ساده از تولد وارثش بگذره؟!... اونم بعد این همه مدت که منتظرش بوده زن شانه‌ای بالا میاندازد -خوشبحالش... با کله افتاده تو دیگ عسل... دیگه نمیزارم دستش رو هم تکون بده زن دیگر صدایش را می‌آورد پایین -چه فایده وقتی خونش رو‌ روی خونه‌ی به زن دیگه ساخته؟!... خونه خراب کن بدبخت... خیر از زندگیش نمی‌بینه دخترک با حالتی گنگ به آنها مینگرد -هیس آرومتر صدات می‌ره بیرون تنبیه میشیا... به من و تو ربطی نداره... فکر کردی این پولدارا یک نفر بسشونه؟!... به نفر از قبلی خوشگلتر میبینن قبلی کلا از یادشون می‌ره نفس کشیدن از یاد دخترک میرود -ولی من دلم واسش میسوزه... خیلی مظلومه این حقش نبود زن سرش را به نشانه‌ی افسوس تکان میدهد -نغمه..... نغمه سر هر دو زن با عجله به طرفش بر میگردد -هین.... خانم دخترک لبخند تلخی میزند -نغمع کجایی؟!... با توام..... بیا اینجا دخترک با مهربانی به دو زن میزند و با شانه‌هایی افتاده به آرامی به سمت حال بزرگ عمارت قدم بر می‌دارد -س...سلام آقا مرد با جدیت به دخترک مینگرد -کجا بودی هر چی صدات میکردم جواب نمی‌دادی؟!.... گلوم پاره شد آنقدر عربده زدم.... اونوقت خانم مثل پرنسس ها دست به کمر واسه من راه می‌ره دخترک بغض کرده لب میزند -تو اتاق نشسته بودم.... صداتون رو نشنیدم دروغ میگوید. چاره‌ای ندارد. مرد اگر بداند او در حال گردش در عمارت بود خون و خونریزی راه میاندازد. -نه به پره گوشت داری که دل آدم رو به خوش کنی نه یه قیافه‌ی درست و حسابی حالا هم که ماشاالله معلوم شد گوشات نمی‌شنوه.... بعد از این همه وقت هم که با نذر و نیاز تونستی حامله بشی دخترک تلخندی میزند -ببخشید مرد سرش را به افسوس تکان میدهد -رفتی دکتر؟! دخترک آب دهانش را به سختی قورت میدهد -بله مرد ابرویی بالا میاندازد -چی گفت؟!... جنسیت بچه چیه؟! دخترک صدایش موقع جواب دادن می‌لرزد -معلوم....معلوم نبود.... گفت بچه پاهاش رو بسته.... ماه...دیگه معلوم میشه مرد پوزخندی میزند -برو برگه‌ای که به عنوان جواب بهت داد رو بیار ببینم دخترک با بغض می‌نالد -اقا مرد با خشم عربده میزند -مرگ.... احمق.... مگه بهت نگفتم حق نداری دختر به دنیا بیاری؟!.... بیشعور من واسه ثروتم وارث میخوام میفهمی دخترک می‌نالد -دفعه... دفعه بعد قول میدم... قول میدم پسر باشه مرد نیشخندی تحقیرآمیزی میزند -دفعه بعدی وجود نداره...‌ گمشو از عمارت من بیرون.... حتی در حد معشوقمم نیستی که داره پسرم رو به دنیا میاره دخترک دهانش را باز میکند چیزی بگوید که مرد با خشم بیشتری داد میزند -هری دخترک دهانش را می‌بندد. میخواست بگوید کجای کاری که بچه‌ی درون شکم معشوقه‌ات از تو نیست. ولی سکوت میکند بگوید اشتباه متوجه شده‌اید من فقط میخواستم تو را امتحان کنم وگرنه جنین درون شکم من.... اولین گام را به بیرون عمارت بر میدارد. -داغت رو به دل پدر خیانت کارت میزارم پسرم
Show more ...
497
3
- من برای ازدواج با شما شرط دارم! فرسام با نیشخند نگاهم می کنه. - با شنیدن وضعیت چندش بیشتر صورتم رو پوشوندم. هیچکس از اطرافیانم، حتی پدر و مادرم، نمی دونستن فرسام دقیقا کیه و چیکار کرده. همه فکر می کردن تو یه حادثه ی رانندگی این بلا سر صورتم اومده. یکی با ماشین بهم زده و فرار کرده. بعد هم با فرسام به صورت اتفاقی آشنا شدم و اون شده عاشق و شیدام! درصورتیکه فرسام مسبب زخم و آسیب صورتم بود! برای انتقام از منی که بی گناه بودم از عمد صورتم رو به این روز انداخته بود و - اگه شرط من به صورت رسمی ثبت نشه، جواب بله نمیدم! فرسام با تمسخر سر تا پام رو نگاه کرد. - مجبوری جواب بله بدی! چاره ی دیگه ای نداری! پدر و مادرت اون بیرون نشستن تا زودتر دختر ناقصشون رو ببندن به پاچه ی من! تموم وجودم داشت می لرزید. - من... حرفم رو قطع کرد و با لحن بدی گفت: بنال ببینم شرطت چیه! بغضم رو قورت دادم. - شما میگید من گناهکارم، درسته؟! - معلومه که هستی! و من خوب می دونستم که هیچ نقشی تو مرگ برادرش نداشتم. - اگه ثابت کنم، چی؟! فرسام کمی نگاهم کرد و دستی به چونه ش کشید. - طلاقت میدم! و این یعنی هیچ جوره نمی خواست دست از سرم برداره. آدم هاش هم که دور و بر خونه بودن و نمی تونستم شکایت کنم. - چی شد قبوله؟! و با تمسخر و کشیده گفت: عروس خانوم؟! - بلایی که سر صورتم آوردین چی؟! با دستش چادرم رو کنار زد و روی صورتم خم شد که خودم رو عقب کشیدم. با نیشخند کنار رفت. - نگاه دیگه ای به صورتم انداخت. - عمل جراحی می کنی! - نه! دکتر گفت با هیچ عمل جراحی ای خوب نمیشه! به چشم هام خیره شد. - جهنم و ضرر... تو ثابت کن بی گناهی، من اصلا کل داراییم رو می زنم به نامت! دندون هاش رو به هم فشار داد و زیر لب گفت: هرچند که توی کثافت باعث شدی داداشم خودکشی کنه! *** "دو سال بعد" همه جای بدنم بخاطر کتک های فرسام کبود بود و نمی تونستم خوب راه برم. با هر قدمی که برمی‌داشتم دردم بیشتر میشد. به سختی از پله ها پایین رفتم. فرسام از شنیدن صدای پاهام سرش رو بلند کرد. - خوب می دونستم که سارا قراره بیاد، پنجشنبه شب بود و از فرسام خواسته بود من رو طلاق بده و باهاش ازدواج کنه. و فرسام که دید اونجا ایستادم، از روی مبل بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت. - الآناست که برسه، تو رو اینجا ببینه ناراحت میشه. زودتر گمشو بالا. دو ساعت طول می کشه پله ها رو بری بالا! صدای آیفون که اومد، وانمود کردم به اتاقم برمیگردم و فرسام با خیال راحت رفت تا در رو باز کنه. می دیدم که سارا چطوری با عشوه از گردن فرسام آویزون شد و بوسیدش. از بغل فرسام که بیرون اومد نگاهش به من افتاد و با جیغ گفت: این اینجا چیکار می کنه؟! فرسام دندون قروچه کرد. - مگه نگفتم گمشو اتاقت؟! با بی تفاوتی گفتم: گفتی. راستی شرط ازدواجمون یادته؟! - آره اما که چی؟! - قرار بود اگه بی گناهیم رو ثابت کردم، طلاقم بدی و کل داراییت رو بزنی به نامم! جیغ سارا به هوا رفت. - چی؟! کل داراییت؟! فرسام چپ چپ نگاهش کرد. - آره، اما اگه بتونه ثابت کنه بی گناهه! پوشه رو از زیر لباسم بیرون آوردم. - و من ثابت کردم! فرسام با بهت نگاهم کرد که ابرو بالا انداختم. - کی بریم محضر؟! بنر واقعی و مرتبط با موضوع رمانه. هرگونه کپی ممنوع❌
Show more ...
1 063
1
♥️♥️ -بابایی  اگه مامان با اون آقاهه ازدواج کنه  بازم اجازه میدی برم پیشش؟ دخترکم چه می‌گفت ؟ از تصورش تمام تنم به رعشه افتاد‌‌. جلوی خانه توقف کردم. دخترکم آخر هفته‌ها را با مادرش می‌گذراند. سعی کردم به اعصابم مسلط باشم و آرامشم را حفظ کنم. نرم‌ پرسیدم: - عزیزم کی گفته مامانت قراره ازدواج کنه؟ با کدوم آقاهه؟ - خودم شنیدم خاله مهتا گفت... با همون آقاهه رئیس اداره! مردک فرصت‌طلب را چند باری دیده بودم. نرمین سر ساعتی که قرارمان بود در را باز کرد. چطور می‌توانستم اجازه دهم عشقم را مرد دیگری تصاحب کند؟ هرچه نقش نخواستنش را بازی کردم کافی بود. - عزیزم شما چند لحظه صبر کن تا برگردم! پیاده شدم. عصبی سمتش قدم برداشتم، با دیدنش بی‌تاب آغوشش شدم ولی  بدون سلام و بی مقدمه  توپیدم: -  معلومه داری چه غلطی می‌کنی؟ -یعنی چی؟ - می‌خوای ازدواج کنی؟ -  چه اشکالی داره یه خانم تنها ازدواج کنه! پس واقعیت داشت. صدای شکستن قلبم در سینه را شنیدم، غریدم : - توی لعنتی کجات تنهاست؟ چنان با دست به سینه‌ام کوبیدم که از شدت درد بی‌حس شد : - پس من چه خری‌ام؟ به‌دخترکم اشاره کردم که خرسش را بغل گرفته بود و از آن فاصله با نگرانی نگاه‌مان می‌کرد: - مگه خیر سرت مادر اون فرشته کوچولو نیستی؟ چشمان زیبایش نمناک شد. دلم را زیر و رو کرد وقتی لب‌های خوش فرمش لرزید: - من و تو مدتهاست با هم نسبتی نداریم.... طاقتم به پایان رسید.... لبریز خواستن شدم.... اجازه ندادم  بیشتر ادامه دهد و ....
Show more ...
📱میسکال 📱
✍#کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌اهل‌قلم،خانه‌ی‌کتاب‌ایران Www.Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی رمان میسکال شامل دو بخش‌ و حق عضویتی است. فقط بخشی از رمان در این کانال قرار می‌گیرد.
577
3
#پارت۱ -لباساتو بده من بپوشم تو بیرونو بپا... اشکاتم پاک کن... نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته! شده باشد با تمام مردان این قوم می جنگم ولی نمی گذاشتم خواهرکم را به زور به عقد پسر عمویمان دربیاورند! لباس مخصوصی که برای عروس در نظر گرفته بودند را می‌پوشم! مردان غیور و متعصب خان سالار داشتند، کوچه به کوچه، زیر هر سنگ را می‌گشتند. -اگر دستشون بهت برسه؟ اون مرد هیچ رحم و مروتی نداره آجی. به خاطر من مجبورت می‌کنن زنش بشی! گیره‌ی روبند را از هر دو سمت به موهای کنار گوشم وصل می‌کنم. حالا تنها چشمانم پیدا بود و ممکن نبود شناسایی شوم! -نترس چیزی نمیشه. یالا راه بیفت الان پیدامون می‌کنن! می گویم و نفس نفس زنان از پشت خرابه به سمت جاده فرعی بازارچه به راه می‌افتم. حس می‌کنم زمین زیر پایم کمی می‌لرزد و صدای ضعیف سم اسبان را که می‌شنوم قلبم تالاپی روی زمین می‌افتد! -بدو مهسا فقط بدو... مردای خان دنبالمونن...فهمیدن فرار کردیم! عقب سر را نگاه می‌کنم و مشعل‌هایشان را می‌بینم! صدای تیر هوایی شلیک کردن هایشان می آمد! -همه جا رو خوب بگردین . اگر امشب ردی ازشون پیدا نکنید ، همه‌تون به صبح نرسیده تیربارون می‌شید! صداهای کلفت و مردانه را می‌شنوم که دستور حرکت می‌دهند. مردان غیور و قوی هیکل خان سالار که دست کم از نگهبانان جهنم نداشتند دنبالمان بودند! با این حال، شاید می‌توانستیم از دست مردانی که دنبالمان بودند بگریزیم اما از دست او نه...! آن لعنتی وحشی... همان کسی که همه‌ی ایل قبولش داشتند. سریع‌ترین سوار ایلات بود. -آجی... آجی... من می‌ترسم! -نترس نفسم... نترس من هستم. مهسا فقط بدو و پشت سرتو نگاه نکن! من نمی‌ذارم دست کسی بهت برسه. نمی‌ذارم! مردان ایل داشتند نزدیک می‌شدند و ما به انتهای بازارچه داشتیم نزدیک می‌شدیم. دستش را می‌کشم: -انتهای این جاده می‌رسه به دره بالای رودخونه. حدود ده دقیقه که بری و خودتو به جاده می‌رسونی. ماشین گیلدا اونجاست. کلیدش زیر گلگیر چرخ شاگرد گذاشتم. دستم را پشت کمر مهسا می‌زنم تا هرچه سریع‌تر برود. -پس تو... تو چی؟ ماهی من بدون تو... -مهسا من میام خب؟ فقط می‌خوام گمراهشون کنم. تو برو من شب خودمو می‌رسونم به بی‌بی و صبح با اتوبوس میام! رسما داشت ضجه می‌زد! -وانستا... برو! تنها چند ثانیه دور شدنش را نگاه می‌کنم. دامن دست و پاگیر لباس محلی را بالا می‌گیرم و با تمام توانم می‌دوم. -اونجا... عروس خان اونجاست... از این طرف! نوه‌ی خان نه... عروسِ خان! با سریع‌ترین حالت ممکن خودم را به کوچه‌ای که انتهایش به کوچه‌ی بی‌بی بود می‌رسانم. اگر مرا می‌دیدند کارم تمام بود... بدون نگاه به جلو می‌پیچم و با تمام سرعت به جسمی برخورد کرده روی باسنم فرود می‌آیم! هیولای سیاه درشتی مقابلم در سایه تاریک کوچه قد علم می‌کند و من با وحشت سر می‌شوم. دوباره که پلک می‌زنم، اسب سیاه بزرگی را مقابلم می‌بینم که روی دوپایش بلند می‌شود چنان شیهه‌ای از سر خشم می‌کشد که تمام بدنم از ترس یخ می‌کند. بزرگترین و غول آسا‌ترین اسبی بود که در تمام عمرم دیده بودم! خودش بود! مطمئن بودم! پیل اسب غول پیکر امیر محتشم خان سالار! مردی که نافم را به اسمش بریدند! مردی که همه ی عمرم از دست او گریختم! مردی که در هیولا بودن و غول پیکری ابدا دست کمی از اسبش نداشت! رمان جدید شادی موسوی استارت خورد❤️‍🔥
Show more ...
1 206
1
پیج اینستام❤️👇
1 081
0
دخترا پیج اینستامونو هم فالو کنید❤️
1 082
0
بلههههه خواننده‌های عزیز درست حدس زدید🥹 قراره بترکووونیم😌😱
692
0
اینستامو داشته باشید قراره براتون کلی کلیپ خفن بسازم و بذارم 🥰😌
721
0

sticker.webp

721
3
🔮طلسم صبی عروسک سیاه غيرقابل ابطال🪄 💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍 💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎 🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم ❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥 ✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه 🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇 💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان🦋²⁰ 👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇 🆔 ☎️  09213313730 ☯

file

1 334
2
با اخم از پنجره به فضای باغ خونه‌ش نگاه می‌کرد. تموم خدمتکارهای خونه‌ش می‌گفتن یک سالی میشه پاش رو از خونه بیرون نذاشته... حتی به باغ خونه‌ش! دختر پرستار جلو رفت و کاسه ی سوپ رو روی میز گذاشت که فرسام با صدای بم جدیش گفت: - چند دفعه بگم بی سر و صدا نیا؟! ویلچر برقیش رو سمت دختر برگردوند و دختر فقط غم‌ تو چشماش رو می‌دید! - آ من در زدم اما شما محو باغتون بودید. اخم هاش پر رنگ تر شد که دختر ادامه داد: - می‌خواید بریم تو باغ بچرخیم؟ از بالا تا پایین به پرستارش نگاه کرد. دلش می‌خواست بره زیر آسمون خدا، اما سرش رو به چپ و راست تکون داد و نگاهش رو از دختر گرفت. دختر دلجویانه گفت: - منم خیلی وقته از ته دل لبخند نزدم! فرسام نیم نگاهی بهش انداخت و دختر کنارش نشست. - قبل از این که این زخم روی صورتم بیفته، شاد بودم. پسرها همه‌شون پی نیم نگاه من بودن. می‌خواستم مدل شم، اما زندگی باهام یار نبود. زیباییم که همه چیزم بود رو از دست دادم، اما از زندگی دست نکشیدم. نگاه فرسام روی صورت دختر نشست، اما سریع نگاه گرفت و خیره به گل‌های ارغوانی باغچه‌ش گفت: - از نظر من که زخم روی صورتت چیزی از زیباییت کم نکرده! دختر شونه ای بالا انداخت. - دلداری الکی نده! فرسام به چشم های دختر خیره شد. - طاووس زیباست، اما اگه به پاهاش فقط نگاه کنی چیزی جز زشتی نمی‌بینی! دختر اونقدر خیره نگاهش کرد که نگاه گرفت و با تردید به پاهاش که فلج شده بودن اشاره کرد: - این حرف رو کسی می زنه که از دار دنیا همه چی داره، اما سر یه نقص از زندگی بریده! فرسام نیشخند زد. - کاش همینی که میگی باشه، من خودم رو برای پاهام زندانی نکردم! من خودم رو تو خونه حبس کردم، چون گناهکارم! - گناهت چیه؟ هیچی نگفت، اما گناهش فرستادن آدم هایی بود که به دخترک بی گناهی تعرض کرده بودند! دخترکی که نتونسته بود پیداش کنه... همون موقع در اتاق باز شد و صدای نگهبان فرسام به گوش دخترک رسید: - رئیس بالاخره تونستیم یه عکس از اون دختره گیر بیاریم! و فرسام به پرستارش که جدیدا زیادی به دلش نشسته بود نگاه کرد و گفت: - برو بیرون... دخترک رفت و نگهبان جلو آمد. عکسی سمت فرسام گرفت و فرسام با دیدن دخترک زیبایی‌ که روی صورتش زخم عمیقی شکل گرفته بود مات موند! با بهت سرش رو بالا آورد و نگهبان سری به تایید تکون داد: - دختره، همین پرستارتونه! و فرسام مات زده از پنجره ی اتاقش به گل‌های ارغوانی خیره شد که دخترک پرستار با غمگینی تمام کنارش نشسته بود. فرسام لب زد: - اون زخم روی صورتش؟! نگهبان جواب داد: - آره آقا... کار بچه های ما بود... دختره رو اشتباهی... حرفش رو خورد و فرسام دیگه نای نفس کشیدن نداشت. احساس می کرد همه چیش رو باخته! عاشق پرستارش میشه، اما می فهمه که درواقع اون...🥺💔
Show more ...
300
0
♥️♨️♥️ #انتقامی_عاشقانه - جانِ دلِ همایون، درد و بلات به جونم چیزی دیگه نمونده یه کم طاقت بیار.... هر لحظه تبش بالاتر می‌رفت و دمای بدنش بیشتر می‌شد داغیش لرز به تنم می‌انداخت، ترس از دست دادنش مرا تا مرز جنون می‌برد. عرق روی پیشانیش را پاک کردم. با یادآوری رفتار خصمانه‌ و ناعادلانه‌ای که طی چند روز گذشته با او داشتم، برای صدمین بار لعنتی نثار خودم فرستادم... منی که عین جونم دوستش داشتم، چطور تونستم تا این حد بی‌رحم باشم؟ من که می‌دونستم تو چه وضعیتیه چرا اذیتش کردم؟ نباید بخوابه، بیشتر به خودم فشردمش، تن و بدنش رو نوازش گونه و با ملایمت مدام لمس می‌کردم تا هوشیار بمونه ... - آآآخخ! صدای آخ تؤام با ناله از میان لبهایش قلبم را فشرد.‌درد زیادی رو تحمل می‌کرد.... میان اصوات نامفهومی که به گوش می‌رسید گاهی اسمم را صدا می‌زد... - همایون! - جانم زندگیِ همایون، درد و بلات به جونم .... تنش کوره‌ی آتش بود. دستانم را حریصانه دورش پیچیدم و او را بیشتر در آغوش گرفتم، صدای ناله‌هایش قلبم را به درد می‌آورد. ملتمسانه برای چندمین بار گفتم: - قربونت برم، الآن می‌رسیم یکم دیگه طاقت بیار.... سر و صورت و چشمهای تبناکش را برای چندمین بار بوسیدم ... دیگر اهمیت نداشت راننده بُهت زده تمام حواسش به منی بود که مافوقش بودم و همه ازم حساب می‌بردن، انتظار چنین رفتاری را از من نداشت ... مهم نبود شاهد گریه‌‌ی صدا دار و التماسم باشه... صدای بی‌رمق یانار زیر گوشم پیچید : - بچه‌ها، خیلی کوچیکن مراقبشون باش ....‌بهشون گفتم بابا سفره برمی‌گرده بگو که برگشتی... پس واقعیت داشت اون پسر دختر خوشگلی که دیدم من باباشون بودم؟ حامله بوده و نمی‌دونستم، لعنت به من! لباش رو بی‌قرار بوسیدم : - خودت باید بهشون بگی... طاقت بیار خوب می‌شی الآن می‌رسیم.... از شدت بی‌چارگی و درماندگی با فریاد به عظیمی توپیدم: - مرتیکه‌ی بی‌همه چیز مگه نمی‌بینی حالش رو؟! خبرمرگت زودتررررر... این همون‌ رمانیه که تعداد زیادی از مطرح تو کانالن و دنبالش می‌کنن 😊 ❌نویسنده‌اش بسیار متعهد و منظمه، با پارت گذاری منظم + پارتهای هدیه 🎁 ادمیناش هم مؤدب😊 هر کس بیاد پی‌وی لینک بخواد امکانش نیست چون کانالش کاملاً خصوصی شده، پس فرصت رو از دست نده
Show more ...
347
2
-میگن خان میخواد گوساله زیرپای معشوقه‌ی زائوش زمین بزنه ... دخترک با لبخند به حرف‌های آنها گوش میدهد -مگه میشه خان انقدر ساده از تولد وارثش بگذره؟!... اونم بعد این همه مدت که منتظرش بوده زن شانه‌ای بالا میاندازد -خوشبحالش... با کله افتاده تو دیگ عسل... دیگه نمیزارم دستش رو هم تکون بده زن دیگر صدایش را می‌آورد پایین -چه فایده وقتی خونش رو‌ روی خونه‌ی به زن دیگه ساخته؟!... خونه خراب کن بدبخت... خیر از زندگیش نمی‌بینه دخترک با حالتی گنگ به آنها مینگرد -هیس آرومتر صدات می‌ره بیرون تنبیه میشیا... به من و تو ربطی نداره... فکر کردی این پولدارا یک نفر بسشونه؟!... به نفر از قبلی خوشگلتر میبینن قبلی کلا از یادشون می‌ره نفس کشیدن از یاد دخترک میرود -ولی من دلم واسش میسوزه... خیلی مظلومه این حقش نبود زن سرش را به نشانه‌ی افسوس تکان میدهد -نغمه..... نغمه سر هر دو زن با عجله به طرفش بر میگردد -هین.... خانم دخترک لبخند تلخی میزند -نغمع کجایی؟!... با توام..... بیا اینجا دخترک با مهربانی به دو زن میزند و با شانه‌هایی افتاده به آرامی به سمت حال بزرگ عمارت قدم بر می‌دارد -س...سلام آقا مرد با جدیت به دخترک مینگرد -کجا بودی هر چی صدات میکردم جواب نمی‌دادی؟!.... گلوم پاره شد آنقدر عربده زدم.... اونوقت خانم مثل پرنسس ها دست به کمر واسه من راه می‌ره دخترک بغض کرده لب میزند -تو اتاق نشسته بودم.... صداتون رو نشنیدم دروغ میگوید. چاره‌ای ندارد. مرد اگر بداند او در حال گردش در عمارت بود خون و خونریزی راه میاندازد. -نه به پره گوشت داری که دل آدم رو به خوش کنی نه یه قیافه‌ی درست و حسابی حالا هم که ماشاالله معلوم شد گوشات نمی‌شنوه.... بعد از این همه وقت هم که با نذر و نیاز تونستی حامله بشی دخترک تلخندی میزند -ببخشید مرد سرش را به افسوس تکان میدهد -رفتی دکتر؟! دخترک آب دهانش را به سختی قورت میدهد -بله مرد ابرویی بالا میاندازد -چی گفت؟!... جنسیت بچه چیه؟! دخترک صدایش موقع جواب دادن می‌لرزد -معلوم....معلوم نبود.... گفت بچه پاهاش رو بسته.... ماه...دیگه معلوم میشه مرد پوزخندی میزند -برو برگه‌ای که به عنوان جواب بهت داد رو بیار ببینم دخترک با بغض می‌نالد -اقا مرد با خشم عربده میزند -مرگ.... احمق.... مگه بهت نگفتم حق نداری دختر به دنیا بیاری؟!.... بیشعور من واسه ثروتم وارث میخوام میفهمی دخترک می‌نالد -دفعه... دفعه بعد قول میدم... قول میدم پسر باشه مرد نیشخندی تحقیرآمیزی میزند -دفعه بعدی وجود نداره...‌ گمشو از عمارت من بیرون.... حتی در حد معشوقمم نیستی که داره پسرم رو به دنیا میاره دخترک دهانش را باز میکند چیزی بگوید که مرد با خشم بیشتری داد میزند -هری دخترک دهانش را می‌بندد. میخواست بگوید کجای کاری که بچه‌ی درون شکم معشوقه‌ات از تو نیست. ولی سکوت میکند بگوید اشتباه متوجه شده‌اید من فقط میخواستم تو را امتحان کنم وگرنه جنین درون شکم من.... اولین گام را به بیرون عمارت بر میدارد. -داغت رو به دل پدر خیانت کارت میزارم پسرم
Show more ...
267
3
Last updated: 11.07.23
Privacy Policy Telemetrio